- Aug
- 170
- 1,602
- مدالها
- 2
پیش از آنکه سام جوابش را بدهد، با صدای زنگولهی بالای در غذاخوری که نشان از وارد شدن شخص جدیدی میدهد، سکوت میکند. همگی سر بر میگردانند و به آن شخص مینگرند. شاید فکر میکردند که شاهین است که دوباره بازگشته؛ اما نبود. او تازهوارد است. تاکنون کسی او را ندیده بود. مردی میانسال با قد متوسط، موهای جو گندمی، چشمان قهوهای تیره، پوست سبزه و بینی شکسته است. گردنبند نقرهای بر گردن انداخته که حلقهی طلایی و خوشتراشی از آن آویزان است. همچنین یک حلقهی طلایی در انگشت ازدواجش دارد. در آن گرما، ژاکت مشکی، تیشرت و شلوار جین خاکستری و چکمههای رنگ و رو رفتهی مشکی به تن دارد. کلاه لبهدار قرمزی روی سر گذاشته و پشت گوش راستش یک سمعک آبی_مشکی دارد. از کولهی بزرگی که به پشت انداخته، پیداست که هنوز آنجا جاگیر نشده است.
یکراست به طرف پیشخوان قدم بر میدارد و روی همان صندلی که شاهین چندی پیش روی آن نشسته بود، جا خوش میکند و کولهاش را زمین، کنار پایش میگذارد. پیشخدمتی که رباتی در ظاهر انسان بود، مقابلش میایستد و سفارشش را از او میپرسد. مرد غریبه نیز تنها یک لیوان آب*جو سفارش میدهد. پس از رفتن پیشخدمت، سام با لبخندی بر لب به او رو میکند و سر صحبت با او را باز میکند.
- آهای غریبه، اسمت چیه؟ چند وقته اومدی؟
مرد به او مینگرد. انگار چندان دلش نمیخواست جوابش را بدهد. اما با نگاه و لحنی سرد و نهچندان صمیمی، تنها از روی ادب جواب میدهد:
- کامران... دیروز اومدم.
- اوه، خوبه... از چهرهت میتونم بخونم که مرد سختکوشی هستی. اینجا به آدمهای سختکوش زیادی نیاز داریم. هرچی بیشتر کار کنی، سریعتر میتونی جاگیر بشی و از امکانات استفاده کنی.
کامران جوابش را نمیدهد. در عوض، دست در جیب ژاکتش فرو میبرد و یک کاغذ تا شده را بیرون میآورد. کاغذ تا شده را باز میکند و روی میز پیشخوان، مقابل آنها میگذارد و میپرسد:
- شما تاحالا شده همچین کسایی رو ببینین؟ اگه دیدین لطفاً بگین.
همهی آنها سر جلو میآورند و به تصویر نگاه میکنند. در آن عکس، یک زن جوان و خوش اندام، با موهای بلند و بلوند و یک دختر بچهی تقریبا دهسالهی تپل، سبزه و مو کوتاه است که با خندهی بزرگی و با دندانهای کج و معوج به روبهرو نگاه میکند.
سام نگاهش را بین کامران و دو دختری که در عکس است، رد و بدل میکند. در نهایت میپرسد:
- باهاشون چه نسبتی داری؟
- مهمه؟
- نیست؟
- فقط بگین دیدینش یا نه؟
- دیدمش.
- مطمئنی؟
- گفتم که دیدمش.
- کی؟ کجا دیدیش؟ میدونی کجا میرفت؟
سام سر تکان میدهد و به پشتی صندلیاش لم میدهد. از یکی از رباتها یک بطری آب دیگر میخواهد و وقتی ربات بطری را آورد، آن را همراه با یک قرص که از جعبهی قرص سفیدی بیرون آورده بود، می خورد. سپس دوباره به او رو میکند و پس از دقایقی که او را معطل کرده بود، جواب میدهد:
- اگه بگم در عوض چی گیر من میاد؟ درسته که دنیا به آخری رسیده. اما چیز زیادی که عوض نشده. هنوز هم هر چیزی قیمت خودش رو داره.
- خوب؟ چی میتونم بهت بدم که راضیت کنه؟
سام به حلقهی که در گردنبند او بود، اشاره میکند. کامران نیز انگشت سام را دنبال میکند و با دیدن حلقه، سریع آن را زیر تیشرت خاکستریاش پنهان میکند. اما خونسردیاش را حفظ میکند. با لحنی قاطعانه و جدی میگوید:
- این برای فروش نیست.
سام بلند میخندد.
- شوخی کردم، مرد. توی این دوره و زمونه، طلا و نقره هیچ ارزشی نداره. فقط خواستم بدونم اون حلقه چقدر برات ارزش داره که انداختیش دور گردنت.
- خوب، برو سر اصل مطلب.
- اصل مطلب... اینه که میخوام یه نفر رو برام گیر بندازی.
یکراست به طرف پیشخوان قدم بر میدارد و روی همان صندلی که شاهین چندی پیش روی آن نشسته بود، جا خوش میکند و کولهاش را زمین، کنار پایش میگذارد. پیشخدمتی که رباتی در ظاهر انسان بود، مقابلش میایستد و سفارشش را از او میپرسد. مرد غریبه نیز تنها یک لیوان آب*جو سفارش میدهد. پس از رفتن پیشخدمت، سام با لبخندی بر لب به او رو میکند و سر صحبت با او را باز میکند.
- آهای غریبه، اسمت چیه؟ چند وقته اومدی؟
مرد به او مینگرد. انگار چندان دلش نمیخواست جوابش را بدهد. اما با نگاه و لحنی سرد و نهچندان صمیمی، تنها از روی ادب جواب میدهد:
- کامران... دیروز اومدم.
- اوه، خوبه... از چهرهت میتونم بخونم که مرد سختکوشی هستی. اینجا به آدمهای سختکوش زیادی نیاز داریم. هرچی بیشتر کار کنی، سریعتر میتونی جاگیر بشی و از امکانات استفاده کنی.
کامران جوابش را نمیدهد. در عوض، دست در جیب ژاکتش فرو میبرد و یک کاغذ تا شده را بیرون میآورد. کاغذ تا شده را باز میکند و روی میز پیشخوان، مقابل آنها میگذارد و میپرسد:
- شما تاحالا شده همچین کسایی رو ببینین؟ اگه دیدین لطفاً بگین.
همهی آنها سر جلو میآورند و به تصویر نگاه میکنند. در آن عکس، یک زن جوان و خوش اندام، با موهای بلند و بلوند و یک دختر بچهی تقریبا دهسالهی تپل، سبزه و مو کوتاه است که با خندهی بزرگی و با دندانهای کج و معوج به روبهرو نگاه میکند.
سام نگاهش را بین کامران و دو دختری که در عکس است، رد و بدل میکند. در نهایت میپرسد:
- باهاشون چه نسبتی داری؟
- مهمه؟
- نیست؟
- فقط بگین دیدینش یا نه؟
- دیدمش.
- مطمئنی؟
- گفتم که دیدمش.
- کی؟ کجا دیدیش؟ میدونی کجا میرفت؟
سام سر تکان میدهد و به پشتی صندلیاش لم میدهد. از یکی از رباتها یک بطری آب دیگر میخواهد و وقتی ربات بطری را آورد، آن را همراه با یک قرص که از جعبهی قرص سفیدی بیرون آورده بود، می خورد. سپس دوباره به او رو میکند و پس از دقایقی که او را معطل کرده بود، جواب میدهد:
- اگه بگم در عوض چی گیر من میاد؟ درسته که دنیا به آخری رسیده. اما چیز زیادی که عوض نشده. هنوز هم هر چیزی قیمت خودش رو داره.
- خوب؟ چی میتونم بهت بدم که راضیت کنه؟
سام به حلقهی که در گردنبند او بود، اشاره میکند. کامران نیز انگشت سام را دنبال میکند و با دیدن حلقه، سریع آن را زیر تیشرت خاکستریاش پنهان میکند. اما خونسردیاش را حفظ میکند. با لحنی قاطعانه و جدی میگوید:
- این برای فروش نیست.
سام بلند میخندد.
- شوخی کردم، مرد. توی این دوره و زمونه، طلا و نقره هیچ ارزشی نداره. فقط خواستم بدونم اون حلقه چقدر برات ارزش داره که انداختیش دور گردنت.
- خوب، برو سر اصل مطلب.
- اصل مطلب... اینه که میخوام یه نفر رو برام گیر بندازی.
آخرین ویرایش: