- Apr
- 413
- 2,705
- مدالها
- 2
افرا خشکش زده بود. تاریکی و سکوت لعنتی همانند پردهای ضخیم دورش پیچیده بود و صدای قفل، مثل پتکی بر اعصابش فرود میآمد. صدای قدمهایی آرام، آهسته و سنگین از پشت در شنیده میشد. انگار کسی با طمانینه، با اطمینان، به سمتش میآمد.
دستش را به دیوار گرفت تا نیفتد. موبایل هنوز در دستش بود، اما صفحهاش خاموش شده بود. انگشتش را روی دکمهاش کشید، اما روشن نشد. باتری تمام کرده بود؟ دوباره کشید و ترس امانش را بریده بود، انگشتانش میلرزید و موبایل لعنتی روشن نمیشد.
صدای قفل متوقف شد. حالا فقط صدای باران بود... و صدای نفسهای خودش که تند و بریده شده بود.
ناگهان، صدای تقهای از سمت پنجره آمد. افرا برگشت. آن چنان با تردید و پر از ترس که دلش میخواست آب شود و زیر زمین رود، پرده هنوز کنار بود، اما مرد قد بلند دیگر آنجا نبود. چراغ خیابان هنوز روشن بود.
در همان لحظه، صدای خشخش آرامی از پشت سرش شنید. از سمت راهرو.
افرا با تردید برگشت. تاریکی مطلق بود، اما انگار سایهای در آن حرکت میکرد.
صدای مردانهای، آرام و زمزمهوار، از دل تاریکی بیرون آمد:
«افرا... هنوزم اون ساعت رو داری؟ همون که بابات برات خریده بود؟»
افرا نفسش را حبس کرد. هیچک.س جز خودش و پدرش از آن ساعت خبر نداشت.
با صدای لرزان نالید:
«تو... تو کی هستی؟»
سایه نزدیکتر شد و حالا فقط چند قدم با او فاصله داشت.
«اونی که باید باشه... اونی که همیشه بوده. فقط فراموشم کردی.»
ناگهان همه جا روشن شد، نور زرد و ضعیف سقف، چهرهی مرد را روشن کرد.
افرا نفسش بند آمد.
چهرهای آشنا... اما نه از امروز. نه از دیروز. از سالها پیش. از عکسی قدیمی، از خاطرهای که همیشه فکر میکرد خیاله.
مرد لبخند زد.
«وقتشه همهچیز رو بدونی، افرا. وقتشه برگردی به جایی که ازش فرار کردی.»
و در همان لحظه، موبایلش دوباره روشن شد.
یک پیام جدید:
«اگر آمادهای، در رو باز کن. اما یادت باشه... بعدش دیگه راه برگشتی نیست.»
افرا به در نگاه کرد. دستش لرزید.
و صدای تیکتاک ساعت، دوباره بلند شد. انگار زمان، نفسش را حبس کرده بود.
دستش را به دیوار گرفت تا نیفتد. موبایل هنوز در دستش بود، اما صفحهاش خاموش شده بود. انگشتش را روی دکمهاش کشید، اما روشن نشد. باتری تمام کرده بود؟ دوباره کشید و ترس امانش را بریده بود، انگشتانش میلرزید و موبایل لعنتی روشن نمیشد.
صدای قفل متوقف شد. حالا فقط صدای باران بود... و صدای نفسهای خودش که تند و بریده شده بود.
ناگهان، صدای تقهای از سمت پنجره آمد. افرا برگشت. آن چنان با تردید و پر از ترس که دلش میخواست آب شود و زیر زمین رود، پرده هنوز کنار بود، اما مرد قد بلند دیگر آنجا نبود. چراغ خیابان هنوز روشن بود.
در همان لحظه، صدای خشخش آرامی از پشت سرش شنید. از سمت راهرو.
افرا با تردید برگشت. تاریکی مطلق بود، اما انگار سایهای در آن حرکت میکرد.
صدای مردانهای، آرام و زمزمهوار، از دل تاریکی بیرون آمد:
«افرا... هنوزم اون ساعت رو داری؟ همون که بابات برات خریده بود؟»
افرا نفسش را حبس کرد. هیچک.س جز خودش و پدرش از آن ساعت خبر نداشت.
با صدای لرزان نالید:
«تو... تو کی هستی؟»
سایه نزدیکتر شد و حالا فقط چند قدم با او فاصله داشت.
«اونی که باید باشه... اونی که همیشه بوده. فقط فراموشم کردی.»
ناگهان همه جا روشن شد، نور زرد و ضعیف سقف، چهرهی مرد را روشن کرد.
افرا نفسش بند آمد.
چهرهای آشنا... اما نه از امروز. نه از دیروز. از سالها پیش. از عکسی قدیمی، از خاطرهای که همیشه فکر میکرد خیاله.
مرد لبخند زد.
«وقتشه همهچیز رو بدونی، افرا. وقتشه برگردی به جایی که ازش فرار کردی.»
و در همان لحظه، موبایلش دوباره روشن شد.
یک پیام جدید:
«اگر آمادهای، در رو باز کن. اما یادت باشه... بعدش دیگه راه برگشتی نیست.»
افرا به در نگاه کرد. دستش لرزید.
و صدای تیکتاک ساعت، دوباره بلند شد. انگار زمان، نفسش را حبس کرده بود.
آخرین ویرایش: