جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

مطلوب [آئورت بی‌دریچه] اثر «هدیه زندگی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هدیه زندگی با نام [آئورت بی‌دریچه] اثر «هدیه زندگی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,684 بازدید, 38 پاسخ و 57 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آئورت بی‌دریچه] اثر «هدیه زندگی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هدیه زندگی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هدیه زندگی
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
416
2,725
مدال‌ها
2
افرا خشکش زده بود. تاریکی و سکوت لعنتی همانند پرده‌ای ضخیم دورش پیچیده بود و صدای قفل، مثل پتکی بر اعصابش فرود می‌آمد. صدای قدم‌هایی آرام، آهسته و سنگین از پشت در شنیده می‌شد. انگار کسی با طمانینه، با اطمینان، به سمتش می‌آمد.
دستش را به دیوار گرفت تا نیفتد. موبایل هنوز در دستش بود، اما صفحه‌اش خاموش شده بود. انگشتش را روی دکمه‌اش کشید، اما روشن نشد. باتری تمام کرده بود؟ دوباره کشید و ترس امانش را بریده بود، انگشتانش می‌لرزید و موبایل لعنتی روشن نمیشد.
صدای قفل متوقف شد. حالا فقط صدای باران بود... و صدای نفس‌های خودش که تند و بریده شده بود.
ناگهان، صدای تقه‌ای از سمت پنجره آمد. افرا برگشت. آن چنان با تردید و پر از ترس که دلش میخواست آب شود و زیر زمین رود، پرده هنوز کنار بود، اما مرد قد بلند دیگر آنجا نبود. چراغ خیابان هنوز روشن بود.
در همان لحظه، صدای خش‌خش آرامی از پشت سرش شنید. از سمت راهرو.
افرا با تردید برگشت. تاریکی مطلق بود، اما انگار سایه‌ای در آن حرکت می‌کرد.
صدای مردانه‌ای، آرام و زمزمه‌وار، از دل تاریکی بیرون آمد:
«افرا... هنوزم اون ساعت رو داری؟ همون که بابات برات خریده بود؟»
افرا نفسش را حبس کرد. هیچ‌ک.س جز خودش و پدرش از آن ساعت خبر نداشت.
با صدای لرزان نالید:
«تو... تو کی هستی؟»
سایه نزدیک‌تر شد و حالا فقط چند قدم با او فاصله داشت.
«اونی که باید باشه... اونی که همیشه بوده. فقط فراموشم کردی.»
ناگهان همه جا روشن شد، نور زرد و ضعیف سقف، چهره‌ی مرد را روشن کرد.
افرا نفسش بند آمد.
چهره‌ای آشنا... اما نه از امروز. نه از دیروز. از سال‌ها پیش. از عکسی قدیمی، از خاطره‌ای که همیشه فکر می‌کرد خیاله.
مرد لبخند زد.
«وقتشه همه‌چیز رو بدونی، افرا. وقتشه برگردی به جایی که ازش فرار کردی.»
و در همان لحظه، موبایلش دوباره روشن شد.
یک پیام جدید:
«اگر آماده‌ای، در رو باز کن. اما یادت باشه... بعدش دیگه راه برگشتی نیست.»
افرا به در نگاه کرد. دستش لرزید.
و صدای تیک‌تاک ساعت، دوباره بلند شد. انگار زمان، نفسش را حبس کرده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
416
2,725
مدال‌ها
2
افرا انگاری که در زمان منجمد شده بود. نه می‌توانست جلو برود، نه عقب. فقط ایستاده بود، میان سایه‌ها و خاطره‌ها، میان صدای شرشر باران و تیک‌تاکی که اکنون همانند شمارش معکوس مرگ می‌نواخت.
مرد یک قدم دیگر نزدیک شد. نور زرد سقف، حالا نیم‌رخش را روشن کرده بود. چشمانش خاکستری بودند، اما نه سرد. نه بی‌روح. انگار چیزی در آن‌ها می‌درخشید؛ چیزی شبیه حقیقت، شبیه گذشته‌‌ی لعنتی‌ای که افرا سال‌ها در خودش دفن کرده بود.
- اون شب یادت میاد؟ شب آخر؟ وقتی گفتی هیچ‌وقت برنمی‌گردی؟
افرا لب‌هایش را به سختی از هم جدا کرد.
- تو... تو نباید اینجا باشی. تو نباید زنده باشی!
مرد سرش را کمی خم کرد.
ـ زنده نیستم افرا! زنده بودن که همیشه به نفس کشیدن نیست، بعضی‌ها هم با خاطره‌ها زنده‌ان. با قول‌هایی که شکسته شدن.
افرا عقب رفت. پاهایش سست شده بودند، فکر و خیال لعنتی شیره جانش را می‌مکید، اما او هنوز ایستاده بود.
- من بچه بودم؛ نمی‌فهمیدم! نمی‌دونستم چی‌کار دارم می‌کنم.
مرد لبخند زد. هنوز هم مثل همان وقت‌ها بدون هیچ دلخوری و فارغ از تمامی درد و مشکلات لبخند می‌زد. از ذهنش گذشت، ای‌کاش تمام آدم‌ها ساده لبخند می‌زدند.
- اما حالا وقتشه بفهمی. وقتشه انتخاب کنی. یا در رو باز می‌کنی و برمی‌گردی... یا برای همیشه فراموش می‌کنی!
افرا به موبایل نگاه کرد. صفحه هنوز روشن بود. پیام هنوز همان بود.
«اگر آماده‌ای، در رو باز کن...»
دستش را بالا آورد به سمت قفل، اصلا کی آن مرد لعنتی وقت کرده بود در را قفل کند؟!
انگشتانش هنوز می‌لرزیدند، اما حالا لرزششان از ترس نبود. از تصمیم بود، از تردید، از هیجان و رسیدن به‌‌جواب سوال‌هایی که دیگر تاب و توانش را گرفته بود.
صدای مرد، حالا آرام‌تر از قبل در گوشش می‌پیچید:
- اگه در رو باز کنی، همه‌چیز شروع می‌شه. نه فقط برای تو... برای همه.
افرا نفس عمیقی کشید. چشم‌هایش را بست.
و قفل را چرخاند.
صدای باز شدن در، مثل شکستن سکوتی هزارساله بود.
هوای سرد شب به داخل خزید. بوی خاک باران‌خورده، بوی خاطره، بوی حقیقت.
افرا در را کامل باز کرد.
و آن‌چه دید... نه فقط مردی با کاپشن چرمی، نه فقط خیابانی خیس و تاریک.
بلکه خودش را دید.
دختری با موهای بلندی که همانند خودش موج داشت، با ساعتی در دست، با چشمانی پر از سؤال.
دختری که سال‌ها پیش، در همان شب، ناپدید شده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
416
2,725
مدال‌ها
2
صدای افتادن موبایل هنوز در گوشش زنگ می‌زد. نفسش را حبس کرد. انگار هوا دیگر برای نفس کشیدن کافی نبود. دستش را به اپن گرفت، لرزان و بی‌رمق. نگاهش به صفحه‌ی خاموش موبایل بود، اما ذهنش در حال روشن شدن و یادآوری آن چیزهایی که هنوز هم نمی‌دانست اوضاع چیست!
- باید فراموش کنی افرا!
نه! نمی‌توانست. چیزی درونش فریاد می‌زد که نباید فراموش کند. آن مرد... آن نگاه... آن دختر با موهای خیس و چشم‌هایی که انگار از دل شب آمده بودند... همان دختری که چندسال با فکرش به خواب رفت و قسم میخورد که دیشب خودش او را دید، هنوز همان دختر بود، ترسیده و زیبا و ناز و معصوم!
با قدم‌هایی بی‌صدا، به سمت پنجره رفت. پرده را کنار زد. بیرون تاریک بود، اما نه مثل همیشه. انگار شب هم چیزی را پنهان می‌کرد. چیزی که فقط افرا می‌دانست. یا شاید هم تظاهر به دانستن کرده بود.
ناگهان صدایی از پشت سرش آمد. خش‌خش آرامی، مثل کشیده شدن چیزی روی زمین. با ترس برگشت، هیچ‌ک.س نبود. اما قلبش تندتر زد. به سمت اتاق خواب رفت. در را باز کرد. همه‌چیز سر جایش بود، اما حس می‌کرد کسی آن‌جا بوده. شاید هنوز هم بود.
روی تخت نشست. دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت. باید فکر می‌کرد. باید به یاد می‌آورد. دیشب... آن مرد گفت چه؟ آن لحظه‌ای که افرا از کافه بیرون زد، باران می‌بارید، و او پشت سرش آمد... .
– مراقب باش دختر ستوده، این شهر برای تو اون نیست!
این جمله مثل خنجر در ذهنش فرو رفت. چه معنایی داشت؟ چرا باید فراموش کند؟ و چرا آن شماره ناشناس، آن‌قدر مطمئن بود؟
موبایل را برداشت. دوباره به پیام نگاه کرد. انگشتش روی شماره لغزید. تماس گرفت. بوق خورد. یک بار. دو بار. سه بار...
– الو؟
صدایی مردانه، آرام، اما سرد. افرا نتوانست حرف بزند. فقط نفس کشید.
مرد با کمی مکث نیشخندی زد:
– افرا... گفتیم که فراموش کن. الان دیگه دیر شده. اما یادت نره که... همه‌چیز شروع شده دختر ستوده!
و بوم! تماس قطع شد.
افرا به صفحه‌ی خاموش موبایل خیره ماند. همه‌چیز شروع شده بود. اما چه چیزی؟ و چرا فقط او باید این را بداند؟


 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
416
2,725
مدال‌ها
2

صدای تق‌تق قطره‌های باران روی پنجره هنوز می‌آمد. صدایی که لبخند را همیشه بر لبش طرح می‌زد و این دفعه تنها احساسی را که برایش القا کرده بود دلگیری بود و بس.
افرا کنار دیوار نشست، موبایل در دستش، با هزار و یک فکر در ذهنش، شماره را دوباره نگاه کرد، اما دیگر اثری از آن تماس نبود. حتی توی تاریخچه هم چیزی ثبت نشده بود.
انگار هرچه شنیده بود، از ذهنش عبور کرده و ناپدید شده.
نفسش را بیرون داد. هوا بوی سرد و کهنگی می‌داد.
به ساعت روی دیوار نگاه کرد، ۲:۴۳ بامداد.
قاعدتاً باید می‌خوابید، اما انگار پلک‌های لعنتی‌اش عهد بسته بودند برای باز ماندن! ذهنش کار خودش را می‌کرد و صدای مرد توی سرش می‌پیچید:
«الان دیگه دیر شده... اما یادت نره که... همه‌چیز شروع شده دختر ستوده.»
دختر ستوده. چرا این را گفت؟ آن چ لعنتی دیگر از کجا می‌دانست؟
موبایل را کنار گذاشت، به سمت میز رفت، کشوی پایین را باز کرد.
پر از کاغذهای قدیمی، عکس، کارت‌های هویتی، و آن ساعت طلایی... همان ساعتی که سال‌ها پیش پارسا برایش خریده بود.
ساعت هنوز کار می‌کرد؛ اما روی بندش، با خودکار مشکی، عددی نوشته شده بود.
عدد «۳۱.۵۲». ذهنش خاطره سازی کرد و رفت به همان وقتی که این ساعت را به او هَدیه کرده بود و اولین چیزی که به چشمش آمده بود همین عدد عجیب و غریب و ناشناخته بود.
ابروهایش دخترانه و اصلاح شده‌اش درهم رفت. اما مگر آن عدد «۰۰:۰۰» نبود؟!
مطمئن بود، هیچ‌وقت این عدد ساعتش نبود. حداقل تا وقتی که آن را نگاه میکرد و به خاطر داشت.
در همان لحظه، صدای نوتیف از لپ‌تاپ روی میز بلند شد.
افرا با تردید نزدیک شد، صفحه را باز کرد. برنامه‌ای باز شده بود که خودش نصبش نکرده بود GPS Map» و روی صفحه، همان عدد نوشته شده بود:
«۳۱.۵۲ ، ۵۱.۴۲ شمالی»
نقطه‌ای قرمز روی نقشه‌ی شهر، دقیقاً در جنوب، نزدیک سردخانه‌ی قدیمی.
افرا بی‌اختیار زیر لب گفت:
ـ سردخونه؟!
انگشتش روی پیکسل‌های قرمز ماند. تصویر واضح‌تر شد.
یک فایل پیوست باز شد.
عکس تار و کهنه‌ای بود؛ چهار نفر کنار هم.
پارسا؛ مردی با لباس نظامی... و در گوشه، کودکی با لباس سفید.
و کنار آن کودک، زنی با چشمانی شبیه خودش.
دلش فروریخت.
آن زن... مادرش نبود.
صفحه‌ی لپ‌تاپ لرزید و خاموش شد. برق قطع نشده بود، فقط دستگاه از کار افتاد. صفحه را با خشم بست و فحشی زیر لب داد.
در سکوت مطلق، فقط تیک‌تاک ساعت می‌آمد.
افرا ایستاد. دیگر جایی برای فکر کردن نبود. باید می‌رفت.
پالتوی خیسش را دوباره پوشید، کلید را برداشت و در را بست.
باران دوباره شروع شده بود. شهر در سکوت فرو رفته بود.
افرا قدم به خیابان گذاشت. این‌که حماقت محض بود بیرون گذاشتن پایش آن هم این ساعت به کنار، چنان تمام وجودش سوال شده بود که فقط میخواست برود و بگردد. کجا؟ نمی‌دانست!
و از آن سوی خیابان، مردی با کاپشن چرمی، بی‌آنکه نزدیک شود، فقط نگاهش می‌کرد. لعنتی! از تیررس نگاهش خارج شده بود و اینجا پناه گرفته بود و هنوز هم بی‌‌خیالش نشده بود؟!
سیگارش روشن بود، و نورش هرازگاهی چشمان خاکستری‌اش را پیدا می‌کرد.
زیر لب دندون قرچه‌ای کرد:
ـ یا جواب می‌گیرم... یا تمومش می‌کنم.
به‌همان سرعت، مرد در تاریکی محو شد.
اما این‌بار، افرا به‌جای ترس، ردش را گرفت.
ساعت ۴:۱۲ بامداد. جلوی سردخانه‌ی متروکه ایستاد.تابلوی زنگ‌زده‌ای با نوشته‌ی نصفه‌نیمه آویزان بود:
«شرکت گوشت سپید پارس – تعطیل تا اطلاع ثانوی».
بوی نم، زنگ آهن و خاطره در هوا پیچیده بود.
دستش را روی در گذاشت. سرد بود.
در باز شد... انگار از قبل منتظرش بودند.
و همان‌جا، صدایی آرام از پشت سرش گفت:
ـ نباید می‌اومدی، افرا!
چرخید. خودش بود، مرد کاپشن‌چرمی، با همان سیگار نیم‌سوخته مابین انگشتانش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
416
2,725
مدال‌ها
2

افرا خشکش زد. نفسش یخ کرده بود. قطره‌های باران از موهایش روی گونه‌اش می‌لغزیدند، اما نه از سرما می‌لرزید، نه از خستگی... از چیزی عمیق‌تر. از حس دیده شدن.
مرد چند قدم جلو آمد. با همان ژست مردانه‌‌ای که انگار بخواهد پز دهد، سیگار را روی زمین انداخت، با نوک پوتینش خاموشش کرد و بدون این‌که نگاهش را از افرا بگیرد، لبخند کجی زد:
ـ گفتم نیا. هنوز زوده برای دونستن.
افرا لبخند عصبی زد، لحنش پر از خشم بود:
ـ برای چی؟ برای اینکه بیشتر گیج بشم؟ چون همه دارن یه بازی راه می‌ندازن و من نمی‌فهمم وسطش چی‌کارم؟
مرد در سکوت، فقط نگاهش کرد. نگاهی که نه خشم داشت، نه ترحم و نه سرزنش! شانه‌ای بالا انداخت و بی‌خیال جواب داد:
ـ بهت گفتم که، وقتی در رو باز کردی، دیگه برگشتی وجود نداشت.
افرا قدمی جلو رفت، صدای چکمه‌اش روی آب جمع‌شده‌ی آسفالت پیچید.
ـ تو کی هستی؟ چرا اینو گفتی؟ چرا گفتی دختر ستوده؟
کمی مکث کرد، خیره شد در چشمام‌های مرد و با غیظ اضافه کرد:
- تو منو از کجا میشناسی؟!
مرد لبخند محوی زد. افرا با حرص لحظه‌ای پلک هایش را روی هم گذاشت، ای‌کاش می‌دانست این همه خونسردی را از کجا آب میخورد!
ـ چون تنها کسی که می‌تونه اون پرونده رو تموم کنه، تویی.
ـ چه پرونده‌ای؟
ـ همونی که پدرت نیمه‌کاره گذاشت.
نفس افرا برید. صدای تیک‌تاک ساعت در ذهنش تکرار شد.
ـ پدرم؟ پارسا؟ اون... اون فقط یه سرهنگه ساده‌ست، اصلاً ربطی به هیچ پرونده‌ای نداره!
مرد لحظه‌ای چشم بست، بعد آرام گفت:
ـ سرهنگ؟ این چیزی بود که خودش خواست همه باور کنن. ولی اون قبل از این‌که «پدر» باشه، یه مأمور بود، افرا. مأموری که قراره برگردی جاشو پر کنی.
افرا خندید، تلخ، بی‌باور:
ـ مزخرفه! اگه شوخیته، تمومش کن. من فقط یه آدم معمولیم.
صدایش ریز شد و زمزمه‌ کرد:
- یا شاید هم یه دختری که قربانی شده!
مرد سیاه‌پوش که زمزمه‌ی او را نشنیده بود، آرام گفت:
ـ آدم معمولی؟ یه دختر معمولی ساعت پدرش مختصات محرمانه‌ی یه عملیات رو رو مچش نداره. یه دختر معمولی وقتی با یه شماره‌ی رمزدار تماس می‌گیره به خط دولتی وصل نمی‌شه، افرا!
دست افرا بی‌اختیار روی ساعت رفت.
مرد ادامه داد:
ـ اون عددی که رو ساعتته، آخرین موقعیت ثبت‌شده‌ست. پدرت همون‌جا ناپدید شد... تو حالا همون‌جایی‌ای که همه‌چیز شروع شد.
افرا حس کرد زمین زیر پایش می‌لرزد. پدرش ناپدید شده؟! او پارسا را دیشب دیده بود، اصلا پارسا که پدر واقعیش نبود. عقب رفت، تکیه‌اش را به دیوار سرد فلزی داد.
ـ تو... از کجا اینا رو می‌دونی؟ اصلا... پارسا که پدر من نیست!
مرد به‌جای پاسخ جلو آمد، درست تا فاصله‌ی یک‌نَفَسی. صدایش بم شد، زمزمه‌وار در گوش افرا پیجید:
ـ چون من آخرین کسی بودم که پدرتو دید، اونم زنده و سالم!
سکوت و صدای باران اکنون ناقوسی شده بود در گوشش
افرا حس کرد خون در رگ‌هایش منجمد شده.
چشمانش خیره در چشمان خاکستری مرد ماند.
ـ چی ازش می‌خواین؟
نفسش را بیرون داد:
ـ از اون هیچی... ولی از تو؟ همه‌چیز.
نور چراغ ماشین از دور افتاد روی صورتش، لحظه‌ای نیم‌رخ مرد روشن شد... و افرا چیزی دید که نفسش را برید.
زخمی قدیمی، درست بالای ابروی چپش... همان زخمی که در عکس روی لپ‌تاپ دیده بود.
لبش لرزید.
ـ تو... تو همون مردی‌ای که تو عکس بودی. کنار پارسا!
مرد چیزی نگفت. فقط برگشت، درِ سردخونه را باز کرد.بوی نم و زنگ آهن در مشامش پیچید.
ـ بیا داخل. وقتشه با چشم‌هات ببینی.
افرا به در نگاه کرد، به تاریکی پشتش، و بعد دوباره به ساعت. عقربه‌ها روی ۴:۲۳ ایستاده بودند.
زمزمه کرد:
ـ از همون‌جا شروع شد.
و بی آنکه حرف دیگری بزند، جلوتر راه افتاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
416
2,725
مدال‌ها
2
هوای داخل سردخانه سنگین بود؛ سرد، اما نه از آن سرمای معمولی که از بدن بگذرد. این یکی از درون می‌سوزاند. افرا قدم برداشت، صدای پاشنه‌ی کفشش روی زمین سیمانی پیچید و بخار نفسش،، جلوی چشمانش محو شد.
مرد پشت سرش آمد، چراغ کوچکی را از جیبش بیرون کشید و روشن کرد. نور ضعیف روی دیوارهای فلزی افتاد و رد زنگ و برفک، مثل خاطره‌ای کهنه، برق زد.
افرا زمزمه کرد:
ـ اینجا چیه؟
ـ جایی که پدرت آخرین‌بار دیده شد.
افرا برگشت، چشم‌هایش پر از شک و ترس بود:
ـ یعنی چی دیده شد؟ مگه نگفتی ناپدید شد؟
با همان نیشخند اعصاب خردکنِ جا خوش‌کرده‌ی روی لبش، آهسته گفت:
ـ ناپدید شدن همیشه به‌معنای مردن نیست. بعضی وقت‌ها یعنی تصمیم گرفته دیگه پیدا نشه.
افرا با ابروهای بالا رفته،، همان صحبتی را که تمام وجودش را درگیر کرده‌بود بگوید را گفت:
ـ بین من رو، من دختر واقعی پارسا نیستم! پارسا هم سرهنگه! اینکه توی اون عکس چیکار می‌کرد و چه صنمی با این بندوبساط داره رو نمی‌دونم، پس هی نگو پدرت‌پدرت!
لبخند کج روی لبش پر رنگ شد و لحنش بوی تمسخر گرفت:
- از دخترخونده‌ی پارسا این حرف‌ها بعیده!
افرا همچنان منتظر نگاهش کرد که ادامه داد:
- یعنی دخترجون، تو نمی‌دونی نباید زندگی خودت رو اون هم با مردی که هنوز چند ساعت نشده باهاش هم‌کلام شدی، بیرون بریزی؟!
افرافرا نفسش را در سی*ن*ه حبس کرد. لعنتی، همه‌چیز را می‌دانست و با به‌کار بردن این پدر، روی اعصابش خط می‌کشید. اصلاً از کی او را می‌شناخت که در این حد او را از بر بود؟ هان؟!
دستش را روی دیوار کشید و ناگهان چیزی زیر انگشتش گیر کرد. بخشی از دیوار، سردتر از بقیه بود. انگار پشتش خالی باشد.
ـ اینجا یه چیزیه... !
جلو آمد، چراغ را بالا گرفت، به نقطه‌ی اشاره‌شده لحظه‌ای نگاه کرد و و بعد در نگاه افرا خیره شد و با همان تمسخر گفت:
ـ دقیقاً.
با ضربه‌ای محکم، به دیوار زد. صدای توخالی و سپس تقی فلزی آمد. بخشی از دیوار به‌صورت در مخفی کنار رفت.
افرا نفسش را برید. پشت آن، اتاق کوچکی بود. شبیه دفتر. یک میز زنگ‌زده، چند برگه، و یک چراغ خاموش روی آن. بوی کاغذ سوخته و نفت کهنه فضا را پر کرده‌بود.
اول مردِ کا‌شن‌چرمی، داخل رفت. چراغ را روی میز انداخت. روی یکی از کاغذها نوشته‌ای با جوهر محو دیده می‌شد:
«اگر افرا این را پیدا کرد، یعنی آن‌ها بالأخره سراغش رفتند. بهش بگو: هیچ‌چیز آن‌طور که به‌نظر می‌رسد، نیست؛ حتی من!»
افرا دستش را روی لب‌هایش گذاشت. اشک توی چشم‌هایش جمع شد.
ـ خطِ اونه... چطور ممکنه آخه؟!
مرد چیزی نگفت. فقط نگاهش کرد، اما در چشمان خاکستری‌اش حالا چیزی شبیه همدردی موج می‌زد.
افرا زمزمه کرد:
ـ چرا باید برای من همچین چیزی بذاره؟
ـ چون می‌دونست یه‌روز خودت دنبالش میای. چون حقیقت، همیشه راهش رو پیدا می‌کنه.
افرا نشست روی صندلی زنگ‌زده و سرش را مابین دستانش گرفت، متوجه شده‌بود که پارسا فقط شباهت اسمی با پدر هم خونش دارد، برگه‌ها را یکی‌یکی ورق زد. بینشان عکس‌هایی بود. او و پدرش... در سنی که شاید تنها شش_هفت‌سال داشته باشد؛ در کنار مردی دیگر که حالا کنارش ایستاده‌بود، همان مرد کاپشن‌چرمی!
لبش لرزید و متحیر نگاهش کرد:
ـ تو... اینجا چی‌کار می‌کردی؟
مرد آهی کشید.
ـ من همون‌ وقتی که اون عکس گرفته شد، کنار پدرت بودم. اون شب قرار بود با هم از کشور خارج شیم. اما اون... برگشت. گفت یه چیزی جا گذاشته.
افرا به او خیره شد.
ـ چی رو؟
مرد مکث کرد و خیره در نگاهش جواب داد:
ـ تو رو.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
416
2,725
مدال‌ها
2
و سکوت تنها آوای بی‌کلامی بود که در آن لحظه جریان داشت و صدای چکه‌ی آب از سقف و لرزش نفس‌های افرا هم با همان سکوت آمیخته شده‌بود.
چشمانش پر از اشک شد.
ـ دداری دروغ میگی... یه پدر هیچ‌وقت بچه‌ی خودش رو ول نمی‌کنه که بره!
مرد جلو آمد، دستش را آرام روی شانه‌ی او گذاشت:
ـ شاید اون نمی‌خواست بذاره، ولی مجبوش کردن.
افرا به‌جای عقب‌رفتن، فقط نگاهش کرد. چهره‌ی مرد زیر نور چراغ، نیمه‌روشن و نیمه‌تاریک بود؛ تضادی که عجیب، اما آرامش‌بخش بود.
ـ کی مجبوش کرد؟

لبخند محوی زد:
ـ اون‌هایی که حالا دنبال توئن. همون‌هایی که نمی‌خوان «آئورت» دوباره فعال بشه.
افرا نفسش را برید.
ـ آئورت؟
ـ اسم رمز پروژه‌ای بود که پدرت روش کار می‌کرد. و حالا، فقط یه‌نفر کلید دسترسی بهش رو داره.
ـ من؟!
نگاهشان در هم گره خورد. همه‌چیز برای لحظه‌ای ساکت ماند و در آن سکوت، بین تمام ترس و درد و سؤال، چیزی تازه زاده شد، یک حس غریب، ناگهانی، مثل اعتماد. صدای چکه‌ی آب ناگهان قطع شد و درست در همان لحظه، مرد سرش را بالا گرفت. گوش سپرد.
افرا پرسید:
ـ چی شده؟
ـ ساکت شو... کسی اینجاست.
نور چراغ را خاموش کرد. تاریکی مثل پرده‌ای سنگین بر فضا افتاد. تنها صدای نفس‌هایشان بود و تپش قلب افرا که تندتر از همیشه می‌زد.
از بیرون، صدای فلز به گوش رسید. کسی با میله به درِ فلزی می‌کوبید.
افرا وحشت‌زده نگاهش کرد.
ـ اون‌هان؟

فقط سرش را تکان داد.
ـ باید بریم. همین الان.
دستش را گرفت. افرا به‌ غریزه خواست دستش را بکشد، اما گرمای آن لمس، برخلاف سرمای هوا، عجیب آرامش‌بخش بود. برای چند ثانیه مقاومت نکرد. فقط دنبال او دوید.
از مسیر باریکی در دیوار پشتی گذشتند، از پشت چند جعبه‌ی زنگ‌زده بالا رفتند و و وارد راهروی تنگی شدند که بوی نفت و زنگ‌زدگی می‌داد. صدای قدم‌ها نزدیک‌تر می‌شد.
مرد نفسش را بین دندان‌ها فشرد.
ـ سه نفرن. مسلح! از خروجی اصلی بریم تمومیم.
ـ پس چیکار کنیم؟
لبخند محوی زد.
ـ از راهی که اون برامون گذاشت.
دیوار سمت چپ را فشار داد. بخشی از آن کنار رفت و تونلی تاریک نمایان شد.
افرا بهت‌زده گفت:
ـ یعنی پدرم... از قبل همچین چیزی رو آماده کرده‌بود؟
ـ اون همیشه یه قدم جلوتر بود، حتی از مرگ.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
416
2,725
مدال‌ها
2
باهم داخل شدند. راه باریک و بوی خاک مرطوب، همه‌جا پر شده‌بود. در انتهای تونل، نور ضعیفی سوسو توی چشم می‌خورد و افرا نفس‌نفس می‌زد، اما ذهنش تندتر از پاهایش کار می‌کرد. سؤال‌ها یکی‌یکی مثل خوره از درونش بالا می‌آمدند:
- یعنی چه شرایطی پیش اومده که مجبور شده من رو بذاره بره؟!
ـ اصلاً بعد از این همه وقت چرا باید سر نخ پیدا شه؟!
ـ یعنی اسم بابای منم پارسا بود؟!
و از میان تمامی سؤال‌هایی که شیره‌ی وجودش را می‌مکیدند، تنها یک سؤال را به زبان آورد:
ـ چرا پدرم باید همچین کاری کنه؟ چرا من؟
مرد مکث کرد و برگشت، در آن تاریکی فقط برق چشم‌هایش معلوم بود.
ـ چون فقط تو می‌تونی تمومش کنی. چون اون «کلید» رو درون تو گذاشت، نه جایی دیگه.
افرا عقب رفت و نفسش برید.
ـ کلید؟ منظورت چیه؟ من که چیزی ندارم!
ـ داری... .
ناگهان صدای تیر و گلوله‌ای از سقف رد شد و تکه‌ای از گِل روی شانه‌ی افرا ریخت. مرد سریع خودش را جلو انداخت، دستش را گرفت و کشید.
ـ بدو افرا! حالا وقت سؤال پرسیدن نیست!
دویدند. نور انتهای تونل حالا واضح‌تر بود. درِ آهنی نیمه‌باز و صدای ماشین‌های بیرون را می‌شنیدند. وقتی بیرون پریدند، باران هنوز می‌بارید. خیابان خلوت بود. مرد دستی به موهایش کشید، نفسش را بیرون داد و گفت:
ـ باید تا شب مخفی شیم. بعدش جایی میریم که پدرت آخرین پیام رو فرستاد.
افرا، با صدایی گرفته گفت:
ـ کجا؟
ـ خونه‌ی قدیمی ستوده‌ها... کنار دریاچه‌ی نِیما.
مرد به سمت ماشین سیاه‌رنگی رفت که در سایه پارک شده‌بود. در را باز کرد و نگاهش را به افرا انداخت.
ـ میای؟
افرا برای لحظه‌ای مردد ماند. نگاهش روی چهره‌ی او لغزید؛ همان مردی که از لحظه‌ی اول، هم نجاتش داده‌بود و هم ذهنش را آشوب کرده‌بود.
دستش را روی در گذاشت و آرام گفت:
ـ بهت اعتماد کنم یا نه... ؟
مرد لبخند کجی زد.
ـ نیازی نیست اعتماد کنی، فقط زنده بمون.
افرا سوار و در ماشین بسته شد. با روشن‌ شدن موتور، چرخ‌ها روی آسفالت خیس لغزیدند. باران شدیدتر می‌بارید و در انعکاس نور چراغ‌ها، روی شیشه‌ی بخار‌گرفته، افرا برای اولین‌بار متوجه‌ حقایقی شد که تا کنون حتی ردش را نگرفته‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
416
2,725
مدال‌ها
2
جاده باریک بود و نور چراغ ماشین، میان مه و باران، فقط چند متر جلوتر را نشان می‌داد.
افرا دست‌هایش را روی هم فشرده‌بود. هنوز سرمای تونل از تنش نرفته بود، اما چیزی در دلش گرم‌تر از قبل می‌تپید. حس امن و اعتمادی که از حضور مرد کنار دستش داشت.
از گوشه‌ی چشم، او را نگاه کرد.
دستانش روی فرمان ثابت، چشمانش دقیق و بی‌حرف جاده را دنبال می‌‌کردند. سکوت بینشان مثل فاصله‌ی بین دو تپش قلب بود؛ کوتاه، اما سنگین.
ـ خونه‌ی دریاچه... گفتی از پدرم پیامی اون‌جا مونده؟
ـ آره. پدرت قبل از ناپدید شدن، یه فایل رمزشده با لوکیشن اون خونه فرستاده‌بود.
فقط یه جمله زیرش نوشته بود:
- «وقتی افرا برگشت، بازش کن.»
افرا سرش را پایین انداخت.
ـ اون هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد من واقعاً برگردم... .
ماشین از جاده‌ی اصلی پیچید و وارد مسیری خاکی شد. درخت‌ها دیوار کشیده‌بودند و صدای دریاچه از دور می‌آمد، مثل زمزمه‌ی آرامی از عمق گذشته.
خانه بالأخره نمایان شد؛ قدیمی، سنگی، با سقفی فروریخته و پنجره‌هایی که هنوز هم به‌سمت آب باز می‌شدند. نور مهتاب از میان ابرها رد شد و سطح دریاچه را مثل آینه‌ای نقره‌ای روشن کرد. افرا آرام گفت:
ـ اینجا همیشه ترسناک بود... پدرم هیچ‌وقت اجازه نمی‌داد شب بیام اینجا.

پیاده شد و در حینی که نگاهش به‌اطراف و بارانی که ریز می‌بارید، بود جواب داد:
ـ چون یه چیزی رو این‌جا پنهون کرده بود. چیزی که اگه دست اشتباهی بهش می‌رسید، تموم بود.
در را باز کردند. بوی چوب نم‌زده خاک کهنه، فضا را پر کرده‌بودند. ساعت قدیمی روی دیوار هنوز همان‌جا بود، تیک‌تاکش خسته و نامنظم تکان می‌خورد.
افرا روی میز ترک‌خورده‌ی وسط سالن دست کشید.
ـ یعنی این خونه... یه زمانی پر از خنده بوده؟! مادرم، من، پدرم... بعد از اون شب... ااصلاً مگه ایران، همه‌ی آشیانه و دل خوشی که داشتیم، نبود؟! چرا اینجا؟! توی دل پاریس... اونم بعد از این همه وقت!
رادین نگاهی کوتاه به او انداخت. چیزی در نگاه افرا بود، ترکیبی از غم و زنده‌دلی، زنی که رنج دیده، اما هنوز در جنگ است.
در همان لحظه، صدای تق‌تقی از طبقه‌ی بالا آمد.
افرا منجمدشده نگاهش را خیره در نگاه اول کرد:
ـ شنیدی؟
ـ آره... این‌جا تنها نیستیم.
از پله‌ها بالا رفتند. نور چراغ‌قوه روی دیوارهای ترک‌خورده می‌لغزید. در انتهای راهرو، دری نیمه‌باز بود. جلو رفت، دستش را روی در گذاشت و به آرامی بازش کرد. در اتاق، صندوقی قدیمی روی زمین بود؛ با قفل زنگ‌زده و علامتی حک‌شده روی درش، حرفA، با طرحی شبیه به رگ‌های قلب! افرا زیر لب گفت:
ـ آئورت... ؟!
ـ آره. پدرت اسم پروژه‌ش رو از این گذاشت. چون می‌گفت هر رازی، یه قلب داره... و اگه اون قلب رو قطع کنی، همه‌چیز می‌میره.
افرا نشست. دستش را روی قفل گذاشت. انگار سال‌ها منتظر همین لحظه بود.
ـ رمز می‌خواد!
به ذوق و هیجان افرا، لبخند محوی زد.
ـ پدرت رمزهاش رو همیشه با یه چیز می‌ساخت... یادها.
افرا چشمانش را بست. صدای خنده‌ی کودکی در ذهنش پیچید، پدرش که ساعت را به‌دستش می‌بست و می‌گفت: «هیچ‌وقت از تیک‌تاکش نترس، چون یعنی هنوز وقت داری!» و تنها صحبتی که از پدرش به‌خاطر داشت، همین جمله‌ی کوتاه بود! ناگهان چشمانش را باز کرد. ساعت را از مچش باز کرد، دکمه‌ی پشتش را فشرد. صدای تقی آمد؛ قفل صندوق باز شد! درونش، یک دفتر چرمی بود. روی جلد نوشته شده بود: «آئورت بی‌دریچه_نسخه‌ی نهایی» دفتر را برداشت، نگاهش جدی شد.
ـ افرا... این فقط درباره‌ی پدرت نیست. درباره‌ی همه‌ی ماست. درباره‌ی چیزی که اون سعی کرد نجات بده و بقیه دارن برای پنهان کردنش می‌کشن.
افرا زمزمه کرد:
ـ وسط این همه‌، چیم؟ چی؟
رادین نگاهش کرد.
ـ تو؟... تو خودِ اون چیزی هستی که اون‌ها دنبالش بودن، کلیدِ زنده‌ی پروژه.
چشم‌های افرا لرزیدند. برای لحظه‌ای حس کرد زمین زیر پاش خالی شد. باران شدت گرفت؛ تند و بی‌رحم. دفتر در دستان مرد بود و نگاه افرا پر از وحشت و ناباوری و حالا همه‌چیز شروع شده‌بود، اما نه مثل قبل، این‌بار، خودش مهره‌ی اصلی بازی و شاید کلید تمام سؤال‌ها بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
416
2,725
مدال‌ها
2
باد شدیدی از سمت دریاچه داخل زد و نور چراغ‌قوه را لرزاند. افرا هنوز مات و بی‌حرکت بود، همانند کسی که تازه فهمیده وسط بمب‌گذاری ایستاده‌است.
مرد، دفتر را آرام بست، اما لرز خفیف انگشت‌هایش را افرا دید.
ـ باید از این‌جا بریم. همین الان.
ـ چرا؟ من تازه فهمیدم… من چیم اصلا؟ کلید چی؟
صدایش شکست، اما ایستاد. این دختر دیگر آن افرا‌ی چند روز پیش نبود. حتی اگر می‌خواست هم نمیشد!
رادین ساکت نماند. صدایش خشک شد:
ـ چون فقط تو و پدرت رمز کامل پروژه رو می‌دونین. و وقتی یکی لو میره… نفر بعدی رو زنده نمی‌ذارن.
نگاهش دقیق شد.
ـ مخصوصاً وقتی اون نفر… تو باشی.
افرا دهان باز کرد چیزی بگوید، اما صدایی از پایین آمد. آرام و آهسته، اما واضح! با صدای باز شدن در چوبی خانه‌ای در کنارشان، هردو منجمد شدند. مرد چراغ‌قوه را خاموش کرد. فقط نور مهتاب از پنجره‌ی شکسته می‌تابید که کم‌تر از هیچ بود. سایه‌ای روی دیوار راه‌پله افتاد. افرا بی‌صدا زمزمه کرد:
ـ کسی دنبالمون اومده؟
به طبع، او هم پچ‌پچ‌کنان گفت:
ـ نه یکی… چند نفرن.
موبایلش را برداشت. هیچ سیگنالی نبود.
ـ لعنتی… این‌جا هیچ آنتنی نمیده!
صدای قدم‌ها نزدیک‌تر شد. سنگین، منظم؛ نه شبیه آدم‌های عادی. افرا ناخودآگاه عقب رفت.
ـ یعنی همه‌ی این مدت زیر نظر بودیم؟
بی‌توجه به افرا، آرام اسلحه‌اش را کشید. خشاب را چک کرد.
ـ از وقتی صندوق رو باز کردی… آره!
صدای پچ‌پچ مردانه از پایین آمد. چیزی به زبان فرانسوی. تند و کوتاه که می‌گفت:
«طبقه‌ی بالا… سریع.»
افرا نفسش را حبس کرد. در خروجی پایین بسته‌بود و میان سه‌نفر فرانسوی لعنتی‌ای که آن پایین دنبالش می‌کردند، گیر افتاده‌بود.
مردِ کاپشن‌چرمی، به او نگاه کرد و زیرِ لب گفت:
ـ افرا… الان وقت جواب گرفتن و سؤال پرسیدن و فکر کردن نیست؛ باید زنده بمونیم. خب؟
افرا به دفتر نگاه کرد.
ـ این رو باید این‌جا بذاریم؟!
ـ نه. با خودمون می‌بریمش.
پشت اتاق، پنجره‌ی شکسته‌ای بود که به پشت‌بام شیب‌دار راه داشت، اما فاصله تا زمین زیاد بود. افرا زمزمه کرد:
افرا زمزمه کرد:
ـ می‌خوای از این ارتفاع بپریم؟
ـ نه. فقط روی سقف میریم…از اون‌جا راه پشت دریاچه هست.
صدای رعب آور قدم‌ها، اکنون رسیده بودند جلوی در اتاق،
مرد دستش را روی شانه‌ی افرا گذاشت.
ـ به من اعتماد داری؟
ـ مجبورم… .
ـ نه. لازم دارم داشته باشی!
در همان لحظه، در اتاق با لگدی سنگین باز شد. نور چراغ‌قوه‌ی آدم‌های ناشناس داخل اتاق افتاد. مرد افرا را به‌سمت پنجره هُل داد و خودش پشت دیوار پناه گرفت. گلوله‌ای اول شلیک شد؛ شیشه‌ی پشت سر افرا شکست. باد سرد مثل تیغ به صورتش خورد!
ـ بدو، افرا!
او از پنجره بالا رفت. دستش برید، «آخ» از ته دلش توی سی*ن*ه خفه شد و با سوزش و درد خودش را بالا کشاند. حضور مرد را پشت سر خودش احساس کرد، لبخند محوی زد، اینکه تنها نباشد میان گرگ‌هایی که برایش نقشه کشیده‌بودند، آرامش می‌کرد. گلوله‌ها پشت سرشان به دیوار می‌خوردند. روی پشت‌بام رسیدند. سقف خیس بود و لیز. افرا لیز خورد، اما او بازویش را گرفت. صدای مردها از پشت سر آمد:
- حرکت کنین بالا! نذارین در برن!
ـ لعنت بهشون… این‌ها مزدورها نیستن. این‌ها آموزش‌ دیدن.
افرا نفسش بالا نمی‌آمد.
ـ این‌ها کین؟
ـ پروژه‌های کثیف همیشه یه تیم پاک‌کننده دارن… این‌ها یکی از تیم‌هاشونن.
رادین دستش را گرفت و گفت:
ـ چند متر دیگه… بعدش شیب تموم می‌شه. ببین من رو... فقط منو نگاه کن، نه پایین رو!
اما صدای چیزی پشت سرشان آمد. بام زیر پایشان ترک برداشت.
- وای!
ترک بزرگ‌تر شد.
ـ واینستا! برو... اگر وایسی میفتی!
افرا قدم برداشت، دو قدم… سه قدم… و بام شکست! ابا جیغی که از ترس در سی*ن*ه‌اش خفه شد، سقوط کرد، اما مرد خودش را پرت کرد و مچ او را گرفت. افرا میان هوا آویزان شد، زیرش شکاف عمیق و تیرک‌های زنگ‌زده بود. با ترس‌ولرز گفت:
- ببین! یه... یه وقت ولم نکنی ها!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین