جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پسران دانشگاه را رهبری می‌کنند] اثر «pen lady (ماها کیازاده)کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط pen lady با نام [پسران دانشگاه را رهبری می‌کنند] اثر «pen lady (ماها کیازاده)کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,651 بازدید, 35 پاسخ و 39 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پسران دانشگاه را رهبری می‌کنند] اثر «pen lady (ماها کیازاده)کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع pen lady
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط pen lady
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
تارا جدی‌جدی با اخم محوی نگاهی به جلو کرد و به سمت میز سه نفره‌ی پشت دخترا رفت. با همون جدیت که به صورت زیبا و نازش ابهت داده بود و باعث می‌شد قد کوتاهش زیاد در نظر نیاد، خیره‌ی سه پسری شد که روی میزها نشسته بودن. پسرهای چشم و ابرو مشکی، بی‌خیال و تا حدودی جدی به روبه‌رو نگاه می‌کردند و حتی نیم‌نگاهی هم به ما ننداختن. تارا دستی به کمرش زد، محکم و با ولومی نسبتاً بلند ‌گفت:
- آقایون... لطفاً از این‌جا پاشید.
بی‌اغراق می‌تونم بگم کلاس چنان در سکوت فرو رفته بود که حتی صدای نفس کشیدن هم نمی‌اومد. همه‌ی دانشجوها با حیرت چشمایی گرد و دهانی باز خیره‌ی ما بودن، حتی دخترک مو طلایی هم با ابروهای بالا رفته به پشت برگشته و نگاهمون می‌کرد. دیدم الانه که ضایع بشیم و پسرا از روی صندلی‌ها بلند نشن، برای همین چشمامو مظلوم کردم و لبامو آویزون، دستامو پشتم قفل کردم و خودمو تکون دادم و مثلا معصومانه گفتم:
- میشه پا شید؟
و باز هم کلاس در لایه‌ای از بهت و ابهام فرو رفت و همه‌ی خیره‌ی سه پسر نسبتاً جذاب و خوش‌قیافه بودن که ببینن در مقابل حرکت سمی من چی‌کار می‌کنن. پسر مو مشکی که وسط نشسته بود و موهاش به شکل زیبایی به هم ریخته درست شده بود، همون‌طور که نگاهم می‌کرد، لبخندی محو زد و ایستاد. دوستاش هم ایستادن و از اون‌جا فاصله گرفتن و به سمت میز خالی که اول کلاس بود، رفتن. گفتم لبخند محو حالا فکر نکنید که اون لحظه خیلی زیبا و بامزه شده بودم و اون لبخند زد. نه! ما که از این شانس‌ها نداریم. پسره رسماً خنده‌اش گرفته بود و خودش رو کنترل می‌کرد. مطمئنم اگه تا یک دقیقه دیگه توی این حالت می‌بودم از خنده می‌ترکید. و اگه یکی عکس من رو در اون لحظه می‌گرفت و به من نشون می‌داد، این قول رو به شما می‌دادم که تا ۹۰ روز اعتصاب می‌کردم و از خونه خارج نمی‌شدم. همراهش پیژامه‌ی صورتیم رو پام می‌کردم و همون‌طور که یه ظرف بستی رو می‌خوردم و زار می‌زدم تایتانیک نگاه می‌کردم. خلاصه که در مقابل نگاه متعجب و خیره‌ی دانشجوها روی صندلی‌ها نشستیم. تارا که سمت راستم نشسته بود، خودش رو به سمت من کشید و زمزمه کرد:
- خب؟ در ادامه چی‌کار کنیم؟
خواستم دهنم رو باز کنم و حرفی بزنم که فاطمه دستش رو بالا آورد و سریع یه تیکه کاغذ از کیفش خارج کرد. روی کاغذ به عربی نوشت
- احبك يا حبي (دوستت دارم عشقم).
و به ما یه چشمک زد که پوکیدیم از خنده، می‌دونستم اگه مغز فاطمه استارت نقشه بزنه یعنی فاجعه. فاطمه نامحسوس که از محسوس هم محسوس‌تر بود، کیف دخترک مو طلایی رو باز کرد و کاغذ رو طوری قرار داد که نصفش بیرون باشه. مثلاً یواشکی این کار رو کردیم؛ اما قبلاً هم گفتم ما که شانس نداریم. همه داشتن با ابروهای بالا رفته نگاهمون می‌کردن. وقتی که کار فاطمه تموم شد منی که وسط اون دو تا و دقیقاً پشت باربی نشسته بودم؛ صدامو طوری بالا بردم که دختره بشنوه و حتی موقع برداشتن نامه هم، دستمو مثلاً غیر ارادی کوبیدم به شونه‌ش که اگه متوجه نشد با ضربه‌م حالیش شه. خلاصه که دختره برگشت و با اخم خیلی خوشگلی که ظاهر غربیش رو جذاب‌تر کرده بود، دهن باز کرد که چیزی بگه؛ اما چشمش به نامه خورد و سکوت کرد. خواستم نامه رو با کنجکاوی زیاد باز کنم که سریع از دستم قاپید و جدی زمزمه کرد:
- برای منه.
آقا نگم براتون چه صدایی داشت! طرف مثل بلبل چهچهه می‌زد. اصلاً یه دقیقه احساس کردم لتا منگیشکر شروع به خوندن کرده. وقتی که صداش رو شنیدم، اعتماد به نفسم که روی خط صفر بود با تأسف نگاهم کرد و به سمت منفی صد حرکت کرد.
 
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
فاطمه با لبای اویزون شونه‌ای بالا انداخت و بی‌خیال رو به دخترک گفت:
- باشه... نخوردمش که.
دوست مو قرمز اون، چشم غره‌ی بدی به فاطمه رفت که باعث شد من و تارا سریع جبهه بگیریم و با اخم خیره‌اش بشیم تا از رو بره. باربی اون ورق تاخورده رو باز کرد، نوشته‌ی روی برگه باعث شد ابروهاش بالا بره و زمزمه کنه:
- عربی نوشته که!
تارا ابروهاش رو گره زد و با زیرکی خودش رو جلو کشید و گفت:
- اِ... فاطمه عربی بلده بدین براتون معنی کنه.
با این‌که از فضولی و دخالت تارا خوششون نیومد، اما با چشمای درشتش نگاهی نامطمئن و پر از تردید به فاطمه‌ای که توی حس رفته بود، کرد. دوستش که مثل خودش نامطمئن بود، لبای بزرگش رو کج و کوله کرد و با زمزمه گفت:
- ساناز لازم نیست بهش بدی خودمون معنیش رو پیدا می‌کنیم.
با شنیدن اسم باربی خانم لبام کش اومد، چه اسم قشنگی! تارا وقتی من رو توی هپروت دید، سری با تأسف تکون داد و سریع گفت:
- اِوا چرا وقتی گوگل ترجمه این‌جاست به جای دیگه‌ای مراجعه می‌کنید؟
فاطمه که کلاً تو فضا بود و مدام چشماش رو نیم باز می‌کرد و به افق خیره می‌شد. من هم خیره‌ی موهای ساناز بودم. فتبارک‌الله! آخه خدا این آدمه یا فرشته؟ من که واقعاً در مقابل حکمت کارهای تو موندم، یکی مثل من که نه صدا دارم، نه سوی چشم، نه گوش شنوا و نه چیزای دیگه. یکی هم مثل این که انگار از دل اروپا اومده ایران. با نیشگون تارا به خودم اومدم و با اخمی که از درد بود رون پام رو ماساژ دادم. ساناز که بالاخره کنجکاویش بهش چیره شده بود، برگه رو به سمت فاطمه گرفت و با صدای رادیو جوانیش گفت:
- بخون ببین چی نوشته.
هر چند که مثل پرنسس‌ها دستور داده بود، اما از بس که صداش قشنگ بود و ادا و کرشمه داشت آدم به دلش نمی‌گرفت. ولی انگار که برای فاطمه برعکس عمل کرده بود، چون چشمای قهوه‌ایش شد قد توپ و یه عالمه باد به بینیش داد و گفت:
- دستور میدی؟
ساناز پشت چشمی نازک کرد و با همون ولوم تندش گفت:
- بخون... .
و بعد با تعلل و صدایی آروم اضافه کرد:
- لطفاً!
تارا بی‌حوصله پوفی کشید و به صندلی تکیه داد و زمزمه کرد:
- اون لطفاً رو تنگش نمی‌زدی سنگین‌تر بود.
 
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
فاطمه با اکراه برگه‌ رو از دستش گرفت و نیم نگاهی بهش انداخت، بعدش با حالت بامزه‌ای چشاشو گرد و با جو زیاد گفت:
- نوشته دوستت دارم عشقم!
هر سه چشماشون گرد شد و با حیرت خیره‌ی دهن فاطمه شدن، چند ثانیه بعد کم‌کم از اون حالت خارج شدن و یه لبخند ملیح روی لباشون نشوندن. ساناز با چشمایی که ازشون قلب ساطع می‌شد ناباور لب زد:
- خدای من! باورم نمیشه.
مو قرمز که من رو یاد کلاه قرمزی می‌نداخت، لبای رژ خوردش رو غنچه کرد و شونه‌اش رو به شونه‌ی باربی زد. خدا جون حتی شونه‌هاشون هم کوچولو موچولوعه بعد هیکل من مثل هادی چوپانه، اینا از ظرافت و لطافت پُرن من از عضلات پُرم... حالا من یه خورده پیاز داغ رو زیاد کردم به خدا پنجاه کیلو بیشتر ندارم و مثل یک لاغر مردنی توپُر می‌مونم. باز هم با نیشگون تارا به خودم اومدم. این یکی از خصلت‌های من بود، این‌که یکی رو می‌بینم باید با دقت تک‌تک اعضای صورت و فرم بدن و حرکاتشو از نظر بگذرونم با صدای مو قرمز به خودم اومدم:
- اولالا! گفتی از عربی خوشت میاد رفت عربی یاد گرفت.
در یک ثانیه چشمای هر سه ما گرد شد، منظورش چیه؟ نیم نگاهی سوالی به فاطمه انداختم که به حالت <به‌خدا نمی‌دونم قضیه چیه> شونه‌شو بالا انداخت. یک‌دفعه هر سه دختر ایستادن و با ذوق به سمت در رفتن، با خروج اونا تارا مرموزانه چشم ریز کرد و از فاطمه پرسید:
- قضیه چیه؟ چی‌کارشون کردی؟
فاطمه گوشه‌ی لباشو پایین کشید و دوباره شونه‌ای بالا انداخت:
- به جان تو نمی‌دونم چی شد. همش غریزی بود.
یواش زدم پشت دستش که رو میز بود و با اخم زمزمه مانند، گفتم:
- اِ نگو غریزی مگه حیوونی بلانسبت.
فاطمه بی‌خیال باشه‌ای گفت و ما عملیات رو شروع کردیم. هر سه آدامس بزرگی که توی دستمون بود رو روی صندلی‌های دخترا چسبوندیم. من درحالی که با دقت آدامس رو پخش می‌کردم تا مشخص نشه زیر لب شروع به خوندن چهار قل و آيت‌الکرسی کردم، تارا وقتی جنبش لبای من رو دید با تعجب چشمای درشتش بهم دوخت و گفت:
- چی میگی آبجی؟
بدون نگاه بهش خیره‌ی نتیجه‌ی کارم شدم و زمزمه کردم:
- ورد میخونم تا آدامسه به اعماق خشتکشون فرو بره که با یخ، استون و نفت هیچی پاک نشه.
فاطمه پوزخندی زد و با تکون سرش رو به من گفت:
- دلت خوشه مرضی، میرن می‌ندازن شلوارشون رو و یکی دیگه می‌گیرن.
تارا اخمی کرد و مثل زنایی ستم دیده دستش رو به سی*ن*ه‌اش زد و از ته دلش شروع به نفرین اون سه از خدا بی‌خبر کرد:
- الهی همین امروز باباتون ورشکست کنه تا مجبور شید تا آخر عمر از این شلوارش استفاده کنید و هر جا برید بگن به نقطه‌چینشون آدامس چسبیده بی‌نزاکتا.
چشمام از کاسه در اومد، اصلاً سابقه نداشت تارا در این حد بزنه به سیم آخر. انگار که بی‌پولی خیلی بهمون فشار اورده. با همدردی دو دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم و دلداریش دادم:
- بمیرم برات خواهر! خدا بزرگه. ولی نفرین نکن، نفرین ما مثل فوت کردن به سمت دیوار اصلاً اثری روی دیوار نداره؛ ولی برمی‌گرده کمرمونو از سه جا می‌شکونه.
تارا با حرص لباشو به هم فشار داد و بعد با لبخندی که نمی‌زد بهتر بود و با چشمایی که ازشون آتیش می‌بارید و منو قبض روح می‌کرد، گفت:
- عزیزم تو دلداری ندی بهتره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
دلخور و با تأسف سری تکون دادم و رو به فاطمه گفتم:
- میبینی لیاقت نداره.
همون لحظه چشمم خورد به ساناز و دوستاش که زیر زیرکی می‌خندیدن و در مورد موضوعی مهیج حرف می‌زدن. با اومدن اون‌ها به سمت صندلی‌هاشون، هر سه ساکت و صامت نشستیم و خیرشون شدیم. تارا که با چشمای ورقلمبیده‌ش خیره‌ی اونا بود، خطاب به فاطمه گفت:
- پس غریزی بود!
فاطمه که بدتر از هر سه‌‌ی ما تعجب کرده بود، زمزمه کرد:
- به خدا نمی‌دونم فازشون چیه! جنی شدن.
با گفتن هیسی هر دوی اون‌هارو ساکت کردم، همون لحظه دخترا با عشوه‌ی و ادای دخترونه و دلبرونه روی صندلی نشستن. با نشستن اونا بدن فاطمه ویبره رفت، تارا که چهره‌ی جدی اون و حالت بدنش که خنده رو نشون می‌داد رو دید، لباشو غنچه کرد که خندش رو کنترل کنه. منم لب پایینم رو گاز گرفتم تا مبادا صدای خندم بلند شه. چند دقیقه بعد استاد اومد و قبل از معرفی، حرفی، سخنی شروع به درس دادن کرد. ما سه‌ تا با این‌که اهل درس و مشق نبودیم؛ اما به خاطر علاقه‌ی خاصی که به رشته‌مون داشتیم با دقت نکته برداری می‌کردیم. چهارسال پشت کنکور بودیم و در کنار درس مثل خر کار می‌کردیم تا از پس مخارج سنگین زندگیمون بربیایم. وقتی از یتیم خونه شوتمون کردن بیرون، یه قرون پول توی جیبامون نبود. همون سال هم کنکور داشتیم اما متاسفانه از خیرش گذشتیم تا بتونیم کار کنیم و سر پناهی پیدا کنیم. از وقتی که چشمامون رو باز کردیم توی همون یتیم خونه بودیم و همه خاطراتمون توی اون خونه‌ی نسبتاً بزرگ و با یه عالمه اتاق و یه خاله زیتون مهربون بود. بهمون بد نمی‌گذشت و کسی هم اذیت‌مون نمی‌کرد (هر چند که ما از هیچ تلاشی برای شکنجه‌ی بقیه بچه‌های اون‌جا دریغ نمی‌کردیم) ولی خب سختی‌های خودش رو هم داشت، این‌که هنوز هنوزه یه گوشه‌ی ذهنمون یه صدایی میگه بابا و مامانمون کیه؟ چه شکلین؟ چرا نخواستمون؟ ما سه تا این صداها رو خفه کردیم تا اون کمبود‌ها و زخم‌های عمیقی که به روح و جسممون زده کم‌رنگ بشه. خلاصه سال اول کنکور پَر! سال دومم به همین منوال گذشت. سال سوم که یکم وضعمون رو به راه شد هر سه ثبت نام کردیم واسه کنکور؛ اما قبول نشدیم تا سال چهارم که خدمت شما هستیم.البته ناگفته نمونه که سمیه هم خیلی بهمون کمک کرد مادر همون لیلا کوچولو که به قول فاطمه اگه پوشکشو عوض و... حالم به هم خورد. با صدای زمزمه و خنده‌ی ساناز و دوستاش حواسمون مدام پرت می‌شد، همش از وجنات و ابهت قد و هیکل و غیره و غیره یکی حرف می‌زدن و نمی‌ذاشتن به حرفای استاد که انگار به برق وصل بود و تندتند حرف می‌زد، توجه کنیم. با عصبانیت خودکارم روی دفترم گذاشتم و اخمالود به صندلی تکیه دادم، ساناز که انگار نه انگار توی کلاس درسه با عشق دستاشو توی هم قفل کرد و گفت:
- اون معرکه‌ست! واقعاً لیاقت رهبر شدن رو داره... اصلاً‌ چیزی از دستش در نمی‌ره حواسش خیلی جَمعه. اون خیلی رمانتیکه، مهربون و غیرتیه... وای بچه‌ها نفسم رفت.
تارا هم با خشم به صندلی تکیه داد و غرید:
- کاش می‌رفت این نفس وامونده.
کله قرمز دست ساناز رو گرفت و مثل اون پلکاشو تندتند باز و بسته کرد و با صدای تو دماغیش گفت:
- دست راستش رو بگو... دلمو برده وقتی که جدی‌جدی روی سربازا نظارت می‌کنه. اصلاً می‌خوام قربون اون اخماش برم.
فاطمه با تعجب و چشمای گرد رو به اونا با لحن نصیحت گویانه‌ای، گفت:
- بسم‌الله... رهبرمون که زن و بچه دارن این حرفا چیه میزنی خوبیت نداره.
ساناز با شنیدن این حرف مثل برق‌گرفته‌ها برگشت به سمت ما، دوستاشم با حیرت برگشتن و به فاطمه خیره شدن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
ساناز با حالتی مملو از خشم، حرص، بغض و غصه به فاطمه خیره شد. دختری که از زمزمه‌هاشون متوجه شدیم اسمش آریاناست، خیلی لوس لباشو مثلاً با غم فراوان جمع کرد و اون رو در آغوش گرفت و طبق معمول کله قرمز که انگار سگِ پاچه گیر گروهکشون بود، پرید سمتمون و پاچه‌ی فاطمه بدبخت از خدا بی‌خبر رو گرفت:
- چی میگی واسه خودت دختره‌ی احمق؟ یعنی چی که رهبر زن داره؟ تو چطور جرعت می‌کنی اسم رهبر رو بگیری ایکبیری؟
فاطمه که از حالت تهاجمی اون تو خودش جمع شده بود، چشماشو گرد و کرد و با ترسی مصنوعی نگاش کرد و گفت:
- هوشه! چته مثل سگ پاچه می‌گیری با اون کله‌ی قرمزت؟ مگه بلانسبت حیوونی که می‌غری و می‌خوای بیوفتی به جونم؟
من تُپُقی زدم و تک خنده‌ای کردم و لایکی به فاطمه که بهم چشمک می‌زد، فرستادم. تارا که کلاً رد داده بود و از کنترل خارج شده بود، دستش رو به معنای <خاک تو سرت> به سمت فاطمه نشونه رفت. بعد با چشمایی که اشعه ایکس رو به سمت کله‌ قرمز که الان صورتش هم قرمز شده بود پرتاب می‌کرد، گفت:
- آخه احمق جون با اینا این‌طوری حرف می‌زنن مگه؟
من با تعجب و حیرت به تارا خیره شدم، اصلاً یه دفعه احساس کردم مغزم پوکید. چون یک دقیقه فکر کردم تارا می‌خواد ازشون معذرت خواهی کنه. اما تارا در یه حرکت غافل‌گیرانه به سمت دختره حمله ور شد و پنجه‌هاشو با قدرتِ تمام توی امواج خونین دخترک فرو برد و تا جا داشت، موهاشو کشید و اجازه‌ی پیشروی به اون فکر مسموم توی ذهنم رو نداد. فاطمه که کنارم بود تک خنده‌ای کرد و دست به سی*ن*ه زمزمه کرد:
- به اون بدبخت گفتم سگ، اما انگار سگ اصلی رو ما تو استینمون پرورش دادیم.
با کشیدن موهای دختره که با صدای چیک چیکی از بن و ریشه کنده می‌شد، صدای جیغ خیلی بلند و گوش خراشی ازش ساطع شد که تارا بلافاصله رهاش کرد و نشست تا استاد که روی تخته می‌نوشت و با صدای جیغ دختره با ترس برگشته بود، نبیندش. دختره که از کار تارا تا سرحد مرگ حرصی و عصبانی شده بود، رَم کرد طرف تارا و مثل گربه چکمه پوش پنجه‌هاشو بالا آورد و من یک دقیقه احساس کردم ناخوناش بلندتر شد؛ اما تارا در طی یک حرکت لبریز از سیاست جیغ نسبتاً بلندی کشید و تو خودش جمع شد و فریاد زد:
- استاد کمک این می‌خواد منو بخوره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
استاد که همین طوری از پچ‌پچ‌های اونا شاکی بود، با این کار کله قرمز صداشو بلند کرد و با عصبانیت غرید:
- خانم کیانی سریعاً برید بیرون سریع!
ساناز دهنشو باز کرد و خواست چیزی بگه که استاد با اخم غلیظ و صدای بلندتری رو به اون گفت:
- شما دو تا هم برید بیرون تا بیام و تکلیفتون رو مشخص کنم... این‌جا کلاس درسه نه مسخره‌بازی شما خانما... .
دهن ساناز همون‌طور باز موند، اما مغرورتر از این حرفا بود چون بلافاصله پوزخندی زد و بدون نگاه کردن به بقیه از جاش پا شد. ما و بقیه‌ی دانشجوها با حیرت خیره‌ی ساناز بودیم و شجاعتش رو تحسین می‌کردیم. با پا شدنش چشم کج ما سه‌ تا به اون آدامس گردی افتاد که به ماتحتش چسبیده بود. با دیدنش چشمام که از کار تارا گرد شده بود، گردتر شد. برلی کنترل خودم با کف دست محکم به دهنم کوبیدم و خودمو کنترل کردم تا از انفجار خنده‌م جلوگیری کنم. تارا و فاطمه هم حال بهتری از من نداشتن فاطمه که نیش‌خندی زده بود و خیره‌ی حالت هنری آدامسی بود که دامان ساناز رو رنگین کرده بود. تارا هم که لباش رو محکم گاز گرفته بود و به افق نگاه می‌کرد. زمزمه‌ی ترسناک ساناز لبخند روی لبامون رو کم‌کم محو کرد:
- گستاخی شما به رهبر... گزارش داده میشه.
حرفش ذهنم رو کمی مشغول کرد؛ اما با سادگی بهش خندیدم. با قدم برداشتن اون به سمت خروجی یک‌دفعه همه‌ی دانشجوها سریعاً بلند شدند و با ترتیب خاصی پشت سر ساناز خارج شدند و در یک دقیقه کل کلاس خالی شد. استاد با چشمایی که تعجب ازشون هویدا بود و دهنی باز خیره‌ی اونا که بدون نگاه کردن به پشت سرشون بیرون می‌رفتن، شد و سپس نگاهی به ما سه تا کرد که مثل بت وسط کلاس بودیم. ناگهان به خودش اومد و دو طرف کتش رو کشید و تک سرفه‌ای کرد و برای این‌که نشون بده که اصلاً ضایع نشده، شروع به ادامه‌ی تدریس کرد. تارا تپقی زد و خندید که استاد با اخم برگشت سمتمون و گفت:
- نکنه شما هم می‌خواید بندازمتون بیرون از کلاس؟
همین که حرفش تموم شد هر سه ترکیدیم از خنده، طوری که خودش هم خنده‌ش گرفت و سرش رو با تأسف تکون داد و گفت:
- بفرمایید بیرون، کلاس تعطیله.
ما هم بی‌خیال با خنده کیفمون رو برداشتیم و با گفتن خسته نباشید از کلاس خارج شدیم‌ چون کلاس دیگه ای نداشتیم همون‌طور که غیبت همه عالم و آدم می‌کردیم و اداشون رو در می‌آوردیم، به سمت خونه رفتیم... .
***
 
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
به سمت سرویس بهداشتی رفتم و خواب‌آلود همون‌طور به فاطمه گفتم:
- آبجی من الان میام.
سری تکون داد و به تارا خیره شد که گوشی به دست کمی دورتر از ما راه می‌رفت و با دقت و جدیت به حرف‌های خانم جلالی رئیس رستورانی که توش کار می‌کنیم، گوش می‌داد. چهره‌ی جدیش کمی ما رو مضطرب و نگران کرده بود. وقتی وارد سرویس بهداشتی خانم‌ها شدم، اون دو تا از دیدم خارج شدن. سریعاً آبی به دست و صورتم زدم و خیره‌ی صورت بی‌حالم توی آینه‌ شدم. خیلی خسته بودم، دیشب تا ساعت ۱۲ مشغول تمیز کردن رستوان بودیم و امروز ساعت پنج از خواب بیدار شدیم تا پیاده بیایم دانشگاه. حقوقمون ته کشیده بود و یه قرون هم توی جیبمون نداشتیم و حتی کارت اتوبوسمون هم شارژ نداشت. مقنعه‌ی کج و معوجم رو درست کردم و لبخندی زدم تا کمی چهره وا شه و از این کرختی در بیاد؛ اما حتی با لبخند هم چشمای مشکیم خواب آلود و قرمز بودن. خمیازه‌ای کشیدم و با گفتن <بی‌خیال> از دستشویی خارج شدم. خواستم به سمت دخترا برم که در کمال تعجب هر دو اون‌جا نبودن، با کج‌خُلقی غر زدم و ابروهامو در هم پیچوندم:
- واقعاً که! اگه دو ثانیه واسه من صبر می‌کردید لولو نمی‌خوردتون.
پوفی کشیدم و نگاهی به دور و اطرافم کردم. قبل رفتنم به دستشویی، حداقل چند نفر توی این حیاط درندشت دیده می‌شد. اما الان حتی یه پرنده هم پر نمی‌زد، انسان به جای خودش! با کنجکاوی گره‌ی ابروهامو باز کردم و گوشه‌ی لبامو پایین کشیدم. یه ترسی ریز توی دلم رو می‌لرزوند، یواش زمزمه کردم:
- بسم‌الله... من که به دخترا گفتم این‌جا یکم عجیبه، ولی کیه که باور کنه.
آیت‌الکرسی رو زیر لب خوندم و همون‌طور که خیره‌ی اطرافم بودم تا یک موجود زنده مشاهده کنم، به سمت کلاس رفتم. در کلاس بسته بود، یه دقیقه شک به دلم افتاد که نکنه اون موقع که توی دستشویی بودم ایستاده خواب رفتم یا این‌قدر لفت دادم که کلاس شروع شده. شانسمون ساعتم نداشتم که نگاه کنم. تقه‌ای آروم به در زدم و با استرس و دلهره نفس‌نفس‌زنان منتظر اجازه‌ی استاد شدم، اما هیچ صدایی نیومد. دوباره در زدم و باز هم همون آش و همون کاسه! با تردید دستم رو روی در گذاشتم و خیره به دستگیره‌ی طلایی با خودم گفتم:
- باز کنم؟ ... نکنم؟ ... بذار باز کنم نهایتش یکم توبیخ میشم.
در رو آروم باز کردم و با سری پایین وارد کلاس شدم، خواستم از همون اول با خواهش و التماس دل استاد رو به رحم بیارم. اما سکوت عجیب کلاس باعث شد که هیچی نگفته دهنمو ببندم. سرمو آروم بالا آوردم؛ اما با دیدن صحنه‌ی مقابل چشمام از حیرت گرد و فکم به زمین افتاد. کلاس بزرگی بود و میشه گفت تعداد زیادی دانشجو حتی بیشتر از زمانی که کلاس داشتیم، توی کلاس ایستاده بودن و باز هم به همون ترتیب عجیب که پسرها جلو بودن، دخترا عقب و در مرز مو قرمز و دوستش بودن. اما ساناز... ساناز جلوی تارا و فاطمه ایستاده بود و با پوزخند خیره‌ی چهره‌ی متعجب اونا بود. تارا و فاطمه زانو زده روی زمین بودند که دو دختر و یک پسر اخمو بالای سر هر کدوم بود. با سردرگمی نگاهم گیر دخترا بود که صدایی بَم و مردانه نظرم رو جلب کرد:
- رهبر مغز متفکرشون هم اومد.
همون پسره‌ی چشم و ابرو مشکی بود که با کله قرمز بگو و بخند داشت و لباشو لمینت کرده بود، می‌خواستم دستامو بالا ببرم و بگم به خدا من مغز ندارم چه برسه که مغزم فکرم کنه. ولی صدایی مردونه‌تر و لبریز از تمسخر منو از حرفم بازداشت:
- نظم این‌جا رو به هم زدید... به دست راستم چشم غره رفتید... و به ملکه‌ی من... توهین کردید. به نظر خودتون چه مجازاتی برای شما باید در نظر گرفت؟
 
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
نگاهم رو باری دیگه به اون صحنه‌ای دادم که انگار قسمتی از یک فیلم سینمایی قدیمی بود و قربانی‌ها یا گناه‌کاران رو که فاطمه و تارا هستن، جلوی پادشاه به زانو در آوردن و جلادی، بالای سرشون ایستاده که با فرمان پادشاه می‌خواد سرشون رو از گردنشون جدا کنه. سکوت جمع بدجور تو ذوقم می‌زد، چرا همه ساکت بودن و چیزی نمی‌گفتن؟ یعنی هیچکی مشکلی با این قضیه نداشت که یه مردک دو دختر رو به زور گرفته و چرت و پرت میگه؟ تیله‌های لرزونم رو آروم‌آروم به مردی دوختم که به تخته‌ی کلاس تکیه زده بود، توی دستش یه ماژیک آبی بود که اون رو بین انگشتاش می‌چرخوند و خیره‌ی ماژیک بود. قد بلندی داشت، پای راستش مقابل پای چپ و دستش آویزون بازویی دست دیگه‌ش بود که درگیر چرخوندن ماژیک به زیبایی تمام بود. دو طرفش اون پسر چشم ابرو مشکی و رفیق بورش ایستاده بودن، هر دو اخم داشتن و گارد گرفته منتظر حمله به من بودن. پسره که رهبر خونده شده هم چشم ابرو مشکی بود و موهای بلندش که بالا شونه شده بود و چندتا تار روی پیشونی بلندش آویزون بود. پیراهن آبی کاربنی و شلوار مشکی تنش بود. تیپش ساده؛ اما خیلی زیبا بود و به هیکل ورزیده‌ش میومد. مرد پوزخندی زد و تکیه‌ش رو از تخته گرفت، سرش رو کج کرد و نیم نگاهی بهم انداخت. پوزخند روی لباش نشست و زمزمه کرد:
- هوم؟ ... مغز متفکر؟
مغز متفکر رو با طعنه و تمسخر گفت. حالا هر چقدر هم خوشگل و خوشتیپ باشه نمی‌تونه نظر منو جلب کنه... اصلاً می‌بینید چقدر گنگم بالاست. با اخمی جلو رفتم مقابل مرد قد بلند که تا شونه‌ش بودم، ایستادم و گفتم:
- قضیه چیه که مثل قرن بوقیا دوستامو گرفتین؟ ... رهبر؟
رهبر رو مثل خودش با طعنه گفتم تا بسوزه. کاملاً می‌شد حدس زد به خاطر شیطنت دیروزمون عصبانی بود و ما رو گرفتن. ولی اگه دست پیش می‌گرفتم چیزی نمی‌شد. مرد اخمی کرد که چشمای کشیده‌ش رو کمی ترسناک جلوه می‌داد. صورتش سفت و محکم شد، کمی خم شد تا صورتم رو خوب ببینه و گفت:
- انگاری هنوز مسئول عهدنامه پیش شما نیومده وگرنه... .
پوزخندی زد و با تمسخر خیره‌م شد:
- وگرنه به خودت این اجازه رو نمی‌دادی که ملکه‌ی من و دوستاش رو اذیت کنی .
سرم رو کج کردم و مثل خودش پوزخندی غلیظ زدم و دست به کمر گفتم:
- اوهو... تو که جنبه نداری چرا جومونگ نگاه می‌کنی؟ مگه فیلم سینماییِ؟
سپس دهنم رو کج و معوج کردم و با صدای کلفتی اداشو در آوردم:
- ملکه‌ی من... ملکه‌ی من... برو بالا!
 
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
یادمه یه انیمیشنی بود که شخصیت اصلیش عصبانی شده بود. وقتی که عصبانی شد، از نوک پا تا نوک سر قرمز شد. قرمز گوجه‌ای! اون موقع که بچه بودم فکر کردم واقعاً همچین چیزی امکان پذیره، برای همین یه روز تا تونستم فاطمه رو عصبی کردم. تا جایی که زد زیر گریه و رفت پیش خاله زیتون و تا ربع ساعت بعدش باهام قهر بود، ولی بعد آشتی کردیم. اون موقع بود که فهمیدم این چیزا فقط تو کارتون‌ها و انیمیشن‌هاست؛ اما امروز این نظریه‌م نقص شد. می‌دونید چرا؟ چون فردی که رهبر خونده شده با صورتی قرمز، قرمز گوجه‌ای! جلوم وایستاده بود‌. اون عصبانی بود و من محو صورتش، چه خوشتیپ بود، اصلاً به‌به! چه صورتی داشت، کشیده و زاویه دار. صدای فاطمه اومد که می‌گفت:
- مرضی الکی‌الکی ما رو گرفتن که شما باعث شدید کله قرمز و زردنبو و دوست لاغرشون از کلاس اخراج بشن. مگه ما کاری کردیم؟ نه.
بدون برگشتن هم می‌تونستم چشمای گرد همه رو ببینم، مثلاً می‌خواست حالیم کنه که ما کاری نکردیم و لو ندم کارمون رو. رهبر هر دقیقه سرخ‌تر می‌شد و من برای جمع کردن گند فاطمه خودم گند جدیدی زدم:
- چی فکر کردی؟ می‌تونی من و دوستام رو اذیت کنی؟ آخه دیوانه تو کی هستی که بهت میگن رهبر؟ حیف اسم رهبر که برای تو به‌کار بره. چیکاره‌ای تو؟ ... به کی وصلی؟ کی پشتته؟ بگو دیلاق، لو بده هم‌دستتاتو.
هر چی بیشتر حرف می‌زدم خشمگین‌تر می‌شدم و دمای بدنم بیشتر بالا می‌رفت، آخرش از حرص زیاد یه جیغ کوتاه کشیدم و یه لنگ کفشمو در آوردم و پرتاب کردم سمت پسره، اما با نشانه‌گیری قشنگم خورد روی چشم پسر بوره که کنار رهبر بود. طوری خورد بهش که دو دستش رو روی چشمش گذاشت و آخی گفت. با حرص چشم گرد کردم و <ای بابایی> گفتم و به فاطمه اشاره کردم که بیاد. فاطمه که دستاش رو دوتا دختر گرفته بودن از جا بلند شد و دستاش رو خیلی راحت از بند اونا در آورد. اومد کنارم و من لنگ دیگه‌ی کفشمو دادم بهش. اون هم با بستن یک چشم نشانه‌گیری کرد و زد توی قلب رهبر و خون قل‌قل زد و مثل آبشاری ریخت رومون. فکر کنم بیشتر از اونا غرق نقشم توی فیلم تاریخی شدم، چون با کفش زدیم، با کفش! خون کجا بود. فاطمه در اتمام کارش دوباره برگشت سر جاش و دستاشو بند دستای اون دخترا که متعجب خیره‌ی ما بودن، کرد و روی زمین زانو زد سپس با عجز خودش رو تکون داد و نالید:
- مرضی نجات‌مان بده دستانمان درد می‌کنند.
تارا که کلاً نقش نخودی داشت، انگار هنوز تو شک بود و باور نداشت و فکر می‌کرد در صحنه‌ی فیلم برداری حضور داریم.
 
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
انگشت اشاره‌مو به‌سمت اون که به‌شدت خشمگین بود، نشانه رفتم و با جدی‌ترین حالت و لحنی که از خودم سراغ داشتم، گفتم:
- این اولین و آخرین هشداری هستش که به تو داده میشه، اگه یه بار دیگه... یه بار دیگه نزدیک من و خواهرام بشید... .
هر چی به ذهنم فشار آوردم تهدید مناسب و کارسازی به فکرم نرسید. چشمم به چشمای کشیده و آتیشیش افتاد، دستمو آوردم پایین و با ترسی که سعی در پنهون کردنش داشتم گفتم:
- بهتره به اون روز فکر نکنیم.
رهبره چشماش رو با خشم بست و من که کلاً تو فاز شخصیت اصلی زن فیلم‌های اکشن خارجی فرو رفته‌بودم، دستامو به کمر زدم و با سری بالا گرفته و اعتماد به نفسی وسیع، بدون نگاه کردن به دخترا بلند گفتم:
- بریم.
صدام خیلی بلند بود، طوری که چهره‌ی مرد رو‌به‌رومو توی هم برد و پوزخندی روی لب من نشوند. با غرور به‌سمت در برگشتم تارا و فاطمه هم به دنبالم اومدن. دانشجوها که دورمون حلقه زده‌بودن، آروم‌آروم پراکنده شدن و مسیری برامون باز کردن. این مسیر تا خروجی ادامه داشت و من که انگار مارگو رابی بودم، با غرور روی فرش قرمز فرضی قدم برداشتم. شنیدین که میگن آدم نباید مغرور باشه؟ شاید اون لحظه من زیادی مغرور شده‌بودم که پاهام پیچ خورد و انگار همه چیز روی دور کند افتاد، فاطمه و تارا آروم سرشون رو بالا آوردن و با دیدن من چشماشون گرد شد. دو پسری که به من نزدیک‌تر بودن دستاشون آروم‌آروم بالا اومد تا منو بگیرن؛ اما با چشم غره‌ی رهبر دستاشون تو هوا موند. چشمای گربه‌ای ساناز برق زد و دهن کله قرمز باز شد و من... کمتر از چند ثانیه شپلق نقش بر زمین شدم و باز هم سکوت در کلاس بزرگ حاکم شد. تا این‌که زدم زیر خنده، تارا و فاطمه هم به دیدن این صحنه نشستن رو زمین شروع به خندیدن کردن. همه با تعجب خیره‌ی ما بودن، پسری مو قهوه‌ای و قد کوتاه که کنارمون بود رو به تارا گفت:
- بگیر بلندش کن؛ ببین چیزی نشده.
تارا وقتی حرفش رو شنید با شدت بیشتری زد زیر خنده. فاطمه با همون دهن باز و شونه‌های لرزون خودش رو به من رسوند، دستمو گرفت و بلندم کرد و کشید سمت در کلاس. تارا هم بی‌خیال دنبالمون اومد. از کلاس که اومدیم بیرون، چشممون به استاد خورد که به‌سمتمون می‌اومد. با چشمایی که برق می‌زد و دهنی که از خنده‌ی زیاد درد می‌کرد، سلام زیر لبی دادیم و پشت سرش دوباره وارد کلاس شدیم که در کمال تعجب همه‌ی دانشجوها رو نشسته و آماده در جاشون دیدیم. دیگه خبری از اون معرکه‌شون نبود، پس کسی از کادر دانشگاه از این قضیه‌ی رهبری خبری نداشتن.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین