جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,994 بازدید, 275 پاسخ و 57 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,749
مدال‌ها
3
درحالی که به طرف اتاق برمی‌گشتم گفتم:
- توی همون آشپزخونه بنداز.
بعد از تعویض لباس و‌ شستن دست‌هایم به آشپزخانه برگشتم. مهری سفره را روی فرش پرزبلند قهو‌ه‌ای‌رنگ آشپزخانه که نقش‌های موج مانندی به همان رنگ قهوه‌ای اما‌ تیره‌تر داشت انداخته و یک بشقاب لبالب پر از کته‌ی نارنجی‌رنگ را به همراه یک کاسه ماست، و بطری آب و لیوان روی سفره گذاشته‌بود. از پر بودن بشقاب فهمیدم کل کته‌ی درون قابلمه را برای من کشیده‌است. همان‌طور که کنار سفره می‌نشستم گفتم:
- چرا یکی؟
مهری که کنار گاز ایستاده‌بود گفت:
- چی آقا؟
سرم را بلند کردم و به او چشم دوختم.
- چرا برای خودت غذا نذاشتی؟
چند لحظه متعجب به من چشم دوخت.
- برای خودم؟ چرا؟
کلافه نگاهش کردم.
- یه بشقاب بردار بیار، این برای من زیاده، نصفشو بریزم برای تو.
سرش را بالا انداخت.
- نه آقا! من نمی‌خورم، میرم توی هال غذاتونو که خوردید، بگید بیام جمعش کنم.
اخم کردم.
- مگه ناهار خوردی؟
- نه آقا! میرم خونه می‌خورم.
بیشتر اخم کردم.
- ایرادش چیه بشینی همین‌جا بخوری؟
کمی مردد ماند و بعد گفت:
- آخه آقا! این غذای شماست.
- گفتم برای من زیاده بشقاب و قاشق بیار بشین پای سفره.
ناچار بشقابی را از درون کابینت کنار سینک، به همراه یک قاشق و چنگال برداشت و روبه‌روی من پشت به گاز، به طوری که یکی از زانوهایش را فقط خوابانده و دیگری فقط جمع شده بود، نشست. سر به زیر بشقاب را مقابلش گذاشت.
بشقاب خودم را برداشتم و نصف آن را درون بشقاب او‌ ریختم.
- زیاد ریختید آقا!
بشقابم را سر جایش برگرداندم و قاشق را درون کته فرو کردم.
- ایرادی نداره، هر چقدر تونستی بخور.
قاشق را در دهان گذاشتم. نگاهم را به مهری دوختم. معذب نشسته بود و سرش را زیر انداخته و قاشق را درون دانه‌های برنج بازی می‌داد.
- چرا نمی‌خوری؟
شتاب‌زده کمی برنج را با نوک‌ قاشق برداشت و درون دهان گذاشت.
- می‌خورم آقا!
قاشق را درون بشقابم گذاشتم.
- مهری!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,749
مدال‌ها
3
سرش را بالا آورد.
- بله آقا!
- چرا معذبی؟
- چی آقا؟
لبم را روی هم فشردم.
- چرا راحت نیستی؟ از اینکه با من نشستی غذا می‌خوری خوشت نمیاد؟
سرش را زیر انداخت.
- نه آقا.
- پس چی؟
جوابی نداد. نفسم را با حرص بیرون دادم.
- مهری! خوب می‌دونی خوشم نمیاد سؤالم بی‌جواب بمونه.
آرام «ببخشید» گفت.
- پس واضح بگو چرا راحت نمی‌شینی غذاتو نمی‌خوری؟
- آخه... آخه... بلد نیستم!
چشمانم گرد شد.
- چی رو بلد نیستی؟
سرش را بلند کرد. اشک در چشمانش جمع شده‌بود، بغض‌آلود گفت:
- آقا! ببخشید، من هیچ‌وقت سر هیچ سفره‌ای ننشستم، همیشه تنها غذا خوردم، الان نمی‌دونم چطوری باید غذا بخورم تا بد نباشه، میشه من غذامو ببرم بیرون بخورم؟
با حرص دندان‌هایم را به هم فشردم و یحیی و زنش را در دلم به فحش کشیدم.
- نه نمیشه، می‌شینی پای سفره با من غذا می‌خوری، بلدی هم نمی‌خواد، هر جور‌ راحتی غذا بخور، اگه کارت ایرادی داشت بهت میگم.
- آخه... .
- آخه نداره، اشکاتو هم پاک کن، از این به بعد وقتی خونه‌ی منی با من سر سفره می‌شینی، ناهار می‌خوری، بعدش دستمزدتو میدم میری قهوه‌خونه، غیر اینم نیست. حالا هم راحت بشین بخور.
مهری ناچار «چشم» گفت و زانویی را که بالا آورده‌بود خواباند و چهارزانو نشست. به آرامی شروع به خوردن کرد. برای اینکه بیشتر سرش را گرم کنم تا معذب نباشد همان‌طور‌ که غذا می‌خوردم گفتم:
- خب بهم بگو امروز‌ چیکار کردی؟
قاشق را در دهانش گذاشت و نگاهش را به من دوخت.
- هیچی آقا! خونه‌تون کار زیادی نداشت، صبحونه رو جمع کردم، یه دستمال کشیدم رو مبل و تاقچه‌ها و ظرف‌های آبچک رو جمع کردم توی کابینت... آها! زیر کابینت‌ها رو‌ هم شستم و کف آشپزخونه رو‌ هم با دستمال خشک کردم.
سری تکان دادم و او ادامه داد:
- آقا! شما که خونه‌ رو تمیز نگه می‌دارید، لازم نیست من هر روز بیام، چند روز یه بار یا هفته‌ای یه بار هم بیام کافیه. اینجوری کمتر پول میدین.
اخم کردم.
- توی فکر‌ پولش نباش، مگه بده کار زیادی نداشته‌باشی؟
- آقا! خب امروز خیلی بیکار بودم، نزدیک بود خوابم بگیره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,749
مدال‌ها
3
خنده‌ی کوتاهی کردم.
- خب بیکار شدی برو توی اتاق روی تخت بخواب.
- وای نه آقا! اون تخت شماست، زشته.
غذای درون دهانم را جویدم و قورت دادم.
- زشت چیه؟ من که خونه نیستم، خودم هم اجازه دادم.
- نه آقا! زن‌عموم میگه نباید بیکار بشینم، وقتی می‌اومدم قدغن کرد خوب کار کنم، ول نچرخم.
- خب وضع خونه‌ی من همینه، اگه دوست داری بعد از این کارامو نمی‌کنم تا تو انجامش بدی، اصلاً روزها برام غذا درست کن، چطوره؟
چشمانش را گرد کرد.
- غذا؟
- آره غذا! غذا پختن بلدی؟
- یه خورده بلدم، ولی نه زیاد.
خوب فهمیدم از چه چیزی باید تربیت او‌ را شروع کنم.
- چیا بلدی؟
کمی در همان حال که غذا می‌خورد فکر کرد و بعد گفت:
- چیزای ساده، مثل املت، کوکو، شامی، سیب‌زمینی هم سرخ می‌کنم، زن‌عموم شام میگه من آشپزی کنم، اما برای ناهار نه، قبلاً مدرسه می‌رفتم نمی‌شد، اما حالا که نمیرم می‌گفت بهم کم‌کم باید یاد بگیرم تا ناهار هم من بپزم اما حالا که دیگه میام اینجا نمی‌دونم کی بهم یاد بده.
سری تکان دادم.
- پس آشپزی رو دوست داری؟
- آقا! خاله بتول میگه باید آشپزی بلد باشم تا شوهر کنم، میگه اگه بلد نباشم هیچ‌وقت یکی نمیاد منو بگیره.
نیشخندی زدم.
- دوست داری من یادت بدم؟
چشمانش دوباره گرد شد.
- شما آقا؟ بلدید؟
نگاهم در لحظه پوکر شد.
- پس اینی که خوردی رو‌ فکر کردی کی پخته؟
نگاهش را به بشقاب نیم‌خورده‌اش دوخت.
- راست میگید آقا!
من که لذت حرف زدن با مهری نگذاشته‌بود بفهمم غذایم را چطور تمام کرده‌ام کمی بشقابم را عقب زدم.
- حتماً خوب نشده.
- نه آقا! خوب شده.
به بشقابش اشاره کردم.
- پس چرا هنوز تموم نکردی؟
نگاهش را به بشقاب تمام شده‌ی من انداخت.
- آقا! من سیر شدم.
کاسه‌ی ماست را برداشته، کمی عقب کشیدم و به دیوار زیر اپن تکیه دادم.
- از این به بعد روزهایی که خونه‌ی منی یادت میدم آشپزی کنی.
مهری‌ هر دو بشقاب را برداشت و روی گاز گذاشت. در حال خوردن ماست ادامه‌ دادم:
- مهری! من تا ده سال تنها فرزند مادرم بودم و حتی بعد از اون که پری به دنیا اومد هم، تا بزرگ بشه باز هم من همه‌کاره‌ی مادرم بودم‌. واسه خاطر همین کارهای زیادی ازش یاد گرفتم، که یکیش هم آشپزیه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,749
مدال‌ها
3
همزمان که انتهای ماست را می‌خوردم، نگاهم را به مهری دوختم که درحال پاک کردن سفره با دستمال‌کاغذی بود.
- خاله‌بتول راست گفته، اولین چیزی که از یه خانم‌ خونه توقع دارن بلد باشه آشپزیه، قول میدم‌ خودم راه و روش اینکه یه خانم‌ خونه باشی رو یادت بدم.
مهری سفره را برداشت و کشوی کنار گاز را باز کرد و داخلش گذاشت.
- ولی آقا شما که همش مدرسه‌اید.
کاسه‌ی خالی ماست را به طرفش گرفتم.
- خب این هم مشکلیه، ولی راه‌حل داره.
کاسه را از دستم گرفت، درون سینک گذاشت و من ادامه‌دادم:
- صبح یه سری دستورکار روی کاغذ بهت میدم که چیکار کنی و ظهر که اومدم درستی‌شونو چک می‌کنم، اگه ایرادی داشت بهت تذکر میدم، مثل تکالیفی که توی مدرسه انجام‌ می‌دادی و من چک می‌کردم.
مهری بشقاب‌های روی گاز را درون سینک گذاشت، برگشت و بعد از کمی مکث گفت:
- یعنی آقا اگه غلط انجام دادم منو می‌زنید؟
کمی مکث کردم. ترس در چشمانش دیده می‌شد.
- مهری! مگه نمی‌خوای کار یاد بگیری تا زودتر شوهر کنی و از خونه عموت بیایی بیرون؟
-چرا آقا!
- قبول کن هیچ‌کـس زنی نمی‌گیره که کاراشو غلط انجام بده.
مهری سر تکان داد و ادامه دادم:
- مثل درسِت توی مدرسه که با خط‌کش خوردن خوب شد، اشتباهای دیگه‌ت هم با تنبیه شدن درست میشه.
مهری از پشت به سینک تکیه داده، دو دستش را به لبه‌ی آن گرفته و نگاهش را به فرش دوخته بود.
- مهری! خوب می‌دونی من بی‌دلیل نمی‌زنم، می‌زنم تا یاد بگیری یه خطا رو دوباره تکرار نکنی.
همان‌طور که سرش زیر بود پرسید:
- سیلی می‌زنید یا خط‌کش؟
- سیلی نمی‌زنم، خط‌کش هم مال مدرسه‌ست.
کمی مکث کردم و بعد ادامه دادم:
- یه ترکه جور می‌کنم برای تنبیه.
همان طور سر به زیر ماند.
- مهری! منو نگاه کن!
سرش را بلند کرد و چشمان سیاهش را که خوب ترس درونش را حس می‌کردم به من دوخت.
- مهری! کتک خوردن بد نیست، درد داره، می‌دونم، اما باعث میشه یاد بگیری اشتباه نکنی، خوب هم می‌دونی که من هرگز بی‌دلیل نزدمت، از این به بعد هم همینه، اگر دقت کنی اشتباه نکنی نمی‌زنم، اما اگه اشتباه کردی این کتک‌ها لازمه که بخوری، فهمیدی؟
- بله آقا، هرچی شما بگید.
«خوبه» آرامی گفتم. او‌ برگشت تا ظرف‌های درون سینک را بشوید و من همین‌طور که نشسته بودم فقط با لذت به او چشم دوختم. وقتی کارش تمام شد دستمزدش را به او‌ پرداخت کردم و رفت. با رفتنش به اتاقم رفتم. روی زمین دراز کشیدم و به فکر رفتم چگونه مهری را آموزش دهم.

به این ترتیب بود که دوره‌ی آموزشی من برای اینکه مهری را به همسر دلخواهم تبدیل کنم شروع شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,749
مدال‌ها
3
شب‌ها دستورالعمل‌هایی برای مهری با ذکر همه جزئیات می‌نوشتم، صبح به دستش می‌دادم تا طبق آن انجام دهد و ظهر صحت کارش را چک می‌کردم. برای تنبیه هم از یکی از درختان انار خودروی کنار رودخانه ترکه‌ای جدا کردم و همان‌طور که پدرم به من یاد داده‌بود موقع تنبیه کنار تختم بنشینم، به او یاد دادم کنار مبل بنشیند و اگر کوتاهی یا اشتباهی در کارش بود چند ضربه به کمرش می‌زدم در حدی که فقط دردش را بچشد.
ابتدا از کارهای ساده آشپزی که خودش هم از آن‌ها سررشته داشت، نظیر سرخ‌کردن و آب‌پز کردن شروع کرده و کم‌کم غذاهای پیچیده را برایش با همه جزئیات شرح می‌دادم. شب‌ها برنج را خودم دم می‌کردم و ظهر فردا ناهار را در کنار مهری با غذایی که او پخته‌بود می‌خوردیم و از همه‌جا سخن می‌گفتیم. آن لحظات ناهار خوردن با مهری بهترین لحظات عمر من بود.
مهری استعداد یادگیری خوبی داشت، نمی‌دانم شاید علاقه به آشپزی یا حتی میل به رفتن زودتر از خانه یحیی بود که او را چنین مستعد یادگیری ساخته‌بود، زودتر از آنچه توقع داشتم در پختن خورش‌ها به جایی رسید که بتوانم دم‌کردن برنج را به او آموزش داده و دیگر پختن آن را نیز به عهده‌ی او بگذارم. اواخر آذرماه بود که او توانست یک ناهار کامل و مطلوب برای من آماده کند، گرچه یک هفته بود برنج دم‌کردن او شروع شده‌بود اما هر بار به طریقی کار را خراب کرده‌بود. سه روز شفته کرده، یک روز خام بود، یک روز بی‌نمک، یک روز شور و یک‌ روز هم با ورودم به خانه و بوی سوختگی برنج فهمیدم غذا را سوزانده و هربار قبل از غذا خوردنمان ترکه‌های من روی تنش نشسته‌بود و بعد از غذا هم راه تصحیح اشتباهش را به او یاد داده‌بودم. گرچه درد ترکه‌ها چشمانش را پر اشک می‌کرد و دل مرا می‌سوزاند اما من خود را نگه می‌داشتم تا به درد او بی‌توجه باشم؛ چراکه من همسری قوی می‌خواستم و مهری هم باید برای همسری من، دختری نمونه و باب میلم می‌شد.

با شروع دی‌ماه، دیگر برایش دستورالعمل انجام کار نمی‌گذاشتم و فقط شرحی از کارهای درخواستی‌ام را برایش می‌نوشتم و او تا ظهر وقت داشت آن‌ها را به سرانجام برساند.
علاوه‌بر آشپزی، بقیه کارهای خودم مانند شستن و اتوکردن لباس‌هایم را هم روی دوش او انداختم تا انجام آن‌ها را هم صحت‌سنجی کنم و اگر در انجام آن‌ها هم کوتاهی می‌دیدم از تنبیه‌اش دریغ نمی‌کردم. درنهایت یک رضایت نسبی از مهری در من ایجاد شد، او تا حدود زیادی به آنچه می‌خواستم رسیده‌بود و فقط اندکی مانده‌بود تا به ایده‌آل من برسد. گرچه گاهی نقص در کارهایش بود اما در خانه‌داری به محل مطلوبی رسید. با این همه هنوز رفتارهای او باید تغییر می‌کرد. او دختر اجتماع‌گریزی بود که آداب معاشرت زیادی نمی‌دانست، با کمتر کسی حرف می‌زد و رفتارهایی از سر ترس در جمع نشان می‌داد که برای او که همیشه از همه‌جا طرد شده بود عادی بود، اما من این اخلاقیات را نمی‌خواستم و راه‌حلی هم برای رفع آن نداشتم. رفع چنین چیزی حضور ما را در جمع می‌طلبید که ممکن نبود. من و مهری نمی‌توانستیم در جمع مردم روستا باهم دیده شویم. فقط در خانه‌ی من موقع ناهار صمیمی حرف می‌زدیم، اگر در پنج‌شنبه و جمعه‌ای که مهری به خانه‌ام‌ نمی‌آمد، در قهوه‌خانه یا جایی او را می‌دیدم، نمی‌توانستم صمیمانه رفتار کنم، چرا که کوچک‌ترین رفتار من می‌توانست دنیایی حرف پشت سر مهری در دهان این مردم بیندازد و از آن سو که هیچ یاوری نداشت مطمئناً کوچک‌ترین سوءظن مردم پیامدهای بدی برای او به همراه داشت. از نظر یحیی و بقیه‌ی مردم مهری در زمان نبودن من به خانه‌ی من می‌آمد و در زمان بودنم آنجا را ترک می‌کرد. باید همین روال را در نگاه مردم نگه می‌داشتم تا روابط شکننده‌ی من و مهری به نابودی نرسد. اما غافل از چیزی بودم که رفته‌رفته در دل خودم ایجاد می‌شد و من تا زمانی که باران‌های زمستانی روستا شروع شود به آن چه در درونم وجود داشت، توجهی نکرده‌بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,749
مدال‌ها
3
زنگ سوم بود و درحال نوشتن چیزی پای تخته، که با صدای «بارون میاد» یکی از بچه‌ها‌ به طرف پنجره برگشتم. باران‌های زمستانی شروع شده‌بود و خوب می‌دانستم این باران نم‌نم، چند دقیقه دیگر به یک بارش تند و رگباری تبدیل می‌شود و تا چند روز خواهدبارید. همان لحظه به این فکر‌ کردم که صبح‌ مهری بدون بارانی به خانه‌ام‌ آمده و حالا موقع برگشت حتماً خیس می‌شد.
پیش‌بینی‌ام درمورد شدت بارش درست از آب درآمد و ظهر بعد از اتمام کلاس در میان بارش شدید باران تا خود را به خانه رساندم همانند موش آب کشیده شده‌بودم.
در خانه را باز کرده و باسرعت حیاط را طی کردم و بعد از باز کردن در ساختمان، طول راهرو‌ را پیمودم تا خودم را زودتر برای تعویض لباس خیسم به اتاق برسانم، اما نگاهم به مهری در آشپزخانه افتاد که قاشق به دست بالای سر قابلمه ایستاده و درحالی‌که سر قابلمه را با دست دیگرش گرفته، درحال‌ مزه کردن غذا بود و همزمان نگاهش را به طرف من که وارد سالن شده‌بودم، چرخاند. قاشق را پایین آورد و آن مقدار از غذا را که چشیده‌بود قورت داد:
- سلام آقا! کلی خیس شدید.
من اما از دیدنش دلم غنج رفت، خیسی تنم را فراموش کردم و تا نزدیک اپن رفتم.
- مهری! مگه نگفتم هیچ‌وقت نباید غذا رو مزه کنی وگرنه خودت دیگه بهش بی‌میل میشی؟
مهری سر قابلمه را رویش گذاشت.
- خب چیکار کنم آقا؟
- قبلاً هم بهت گفتم، یا باید به اندازه‌ی نمک و فلفلی که استفاده می‌کنی مطمئن باشی، یا از روی بوی غذا بفهمی چی کم داره.
مهری قاشق را درون سینک انداخت و درحالی‌که ابروهایش را با غم درهم کرده بود به طرف من برگشت.
- آقا! من از بوی غذا نمی‌تونم بفهمم، اگر هم به همین چیزی که می‌ریزم اعتماد کنم می‌ترسم شور‌ و بی‌نمک بشه.
و بعد همان‌طورکه رو از من برمی‌گرداند تا به طرف در خروجی آشپزخانه برود آرام برای اینکه نشنوم گفت:
- بی‌میل بشم بهتر از اینه که از شما ترکه بخورم.
اما من شنیدم و وقتی از در آشپزخانه به سالن آمد من هم برگشتم و‌ درحالی‌که با یک آرنج به اپن تکیه داده بودم گفتم:
- مهری! بعد این همه وقت هنوز قبول نکردی ترکه خوردن برای یادگیری لازمه؟
مهری بی آنکه به من نگاه کند به طرف اتاق رفت و همزمان گفت:
- باشه آقا! فعلاً حوله بیارم براتون، وگرنه سرما می‌خورید.
او که وارد اتاق شد، من هم با لبخندی روی لب ناخودآگاه به دنبالش روان شدم و به آستانه‌ی در تکیه زدم. صدای تیک‌تیک برخورد باران به پنجره مرا دوباره به همان روز بارانی برد که آبشارهای سیاه مهری‌ را برای اولین بار دیدم. تصور دل‌انگیزی بود. نگاهم را به مهری دوختم که روبه‌روی کمد نشسته‌بود تا از کشوی آن حوله‌ی مرا بیرون بکشد.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,749
مدال‌ها
3
هرچه می‌گذشت صدای باران بیشتر مرا در خلسه‌ی خواستن آبشار موهای فر سحرانگیزی می‌برد که یک سال پیش در روزی شبیه امروز جادویم کرده‌بود. نگاهم روی روسری بزرگ و سیاه مهری ثابت ماند که هیچ از موها را نشان نمی‌داد و با خود فکر می‌کردم، تا الان چقدر بلند شده؟ آیا باز هم به همان زیبایی رسیده؟
وقتی ایستاد و برگشت، تازه نگاهم روی قد و بالایش افتاد. گویی بعد از این همه وقت با هم بودن، تازه می‌دیدمش که پی بردم اندامش کم‌کم درحال بیرون رفتن از دخترانگی و گرفتن حالت زنانه به خود است، از فکر بالغ شدن او لبخند روی لبم پهن‌تر شد. مهری‌ متعجب از حضور‌ من بی‌حرکت درجایش ایستاده و من با خیره شدن به او، به ناخودآگاه مریضم اجازه داده بودم تصورات بدی کرده و‌ مرا هم وسوسه کند.
- از این دختر دوست‌داشتنی یک لمس و آغوش کوچیک نباید نصیب تو بشه؟ از چی می‌ترسی؟ الان فرصت خوبیه، هیچ‌وقت کسی متوجه نمیشه توی این اتاق چی شده، مهری هم به کسی نمیگه، کاری نمی‌کنی که، فقط یک لمس، یک‌ آغوش، یا فقط یک دست به موهاش برسون، فقط در اون حدی که موهای زیباش رو میون انگشتانت لمس کنی و حسرت یکساله‌ت رو جواب بدی.
آنقدر در وسوسه‌های مغز بیمارم‌ گرفتار شده‌بودم که نفهمیدم کی فاصله‌ام را با مهری کم کرده‌ام و فقط زمانی متوجه خطای فاحشم شدم که صدای ترسیده و جیغ‌مانند «آقا؟» گفتن مهری به گوشم خورد و مرا به خود آورد. متوجه شدم او‌ را میان خودم و‌ کمد اسیر کرده‌ام و تنها چند سانت تا او‌ بیشتر فاصله ندارم. نگاهم به چشمان سیاه و از ترس گرد شده‌ی او گره خورد و از خودم و کاری که ناخواسته در حال انجامش بودم وحشت کردم. زبانم بند آمد. من کی چنین بی‌شرافت شده بودم؟ در فکر دست‌درازی به دختری بودم که هیچ پناهی نداشت، دختری که مهم‌ترین آدم زندگیم شده‌بود و اگر به خود نیامده‌بودم، با وقاحت او‌ را آزار می‌دادم. نگاه شرمنده‌ام هنوز روی مهری بود که با لحن لرزان و مرددی گفت:
- آقا... طوری شده؟
نگاهم را از آن چشمان مظلوم و ترسیده گرفتم. دست لرزانم را به حوله‌ی درون دستش گرفته و چنگ زدم.
- فقط خواستم حوله رو ازت بگیرم.
حوله را گرفتم و برگشتم.
- ببخشید آقا... ترسیدم.
بر روی لبه‌ی تخت نشستم و برای اینکه نبینمش حوله را روی صورتم انداختم و با خشم به قصد تنبیه خودم به صورتم کشیدم.
- آقا! من میرم سفره رو بندازم.
حوله را از روی صورتم کشیدم. مهری به آستانه‌ی در رسیده‌بود و باز ناخودآگاه مریضم می‌گفت:
- فقط یک انگشت درون موهایش... .
چشمانم را با حرص به هم فشردم تا صدای او‌ را خفه کنم. من نباید بیشتر از این، امروز‌ مهری را می‌دیدم وگرنه این مغز مریض مرا به نابودی می‌کشاند.
- مهری!
در‌ آستانه‌ی در برگشت.
- من ناهار نمی‌خورم، سرم درد می‌کنه می‌خوام بخوابم. تو ناهارتو بخور بعد بیا از توی این کمد چترو بردار برو خونه.
- نه آقا چتر نمی‌خواد، همین‌جوری میرم.
- نمیشه، بدون بارونی اومدی، تا برسی خونه خیس میشی، اصلاً همین الان از تو‌ی کمد برش‌ دار، دیگه دوباره نیایی توی اتاق.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,749
مدال‌ها
3
مهری باز مقاومت کرد.
- ایرادی نداره.‌‌.. .
- مهری! وقتی یه چیزی میگم گوش کن! برش دار! فردا هم بدون بارونی نیا!
مهری به طرف کمد رفت، چتر را از درونش برداشت، تشکر کرد و خواست بیرون برود، که یادم به دستمزدش افتاد.
- یادت نره دستمزدتم از لب تاقچه برداری.
مهری همان‌طور‌که بیرون می‌رفت و‌ در را می‌بست گفت:
- چشم! ممنون آقا!
با بیرون رفتن مهری دلم از غصه نبودنش سنگین شد. از این‌که نزدیکم بود اما مال من نبود حال مزخرفی پیدا کرده‌بودم. با حال زاری بلند شدم و لباس‌های خیسم را با یک تیشرت کرم‌رنگ و یک شلوار ورزشی عوض کردم. از بی‌جنبه بودن خودم می‌ترسیدم و‌ قصد نداشتم تا رفتن مهری از اتاق بیرون بروم. پشت پنجره‌ی اتاق رفتم و نگاهم را به بارش باران دوختم. گویا روزهای بارانی دیگر برای من معمولی نبود و معنای ویژه‌ای را یافته‌بود. روزهای غلیان حس‌های درونی قلبم نسبت به مهری بود. روزهایی که از این پس باید می‌ترسیدم این حس‌ها مرا به جنونی ناخواسته بکشاند. یک لحظه به عاقبت کاری که بی‌توجه داشتم انجام می‌دادم فکر کردم و آه از نهادم برآمد. این دختر تمام آن چیزی بود که من از زندگی می‌خواستم، اما اگر امروز دستم به او می‌خورد چه می‌شد؟ برای همیشه نابودش می‌کردم و خودم در عذاب ابدی این اتفاق غرق می‌شدم.
من کی به چنین آدم کثیفی تبدیل شده‌بودم که به خودم اجازه داده‌بودم درمورد مهری چنین فکرهایی کنم؟ چه می‌شد اگر‌ من خودم را نمی‌یافتم؟ چه‌ فاجعه‌ای امروز نزدیک بود رخ دهد؟ اگر واقعاً دستم به او‌ می‌خورد آن وقت مهری نابود می‌شد و من نابودتر.
هرچه بیشتر به حیاط و بارانی که به پنجره می‌خورد نگاه کرده و عواقب کارم را ذهن خودآگاهم در مغزم می‌کوفت، بیشتر از خودم خشمگین می‌شدم. رفته‌رفته خشم چون طنابی به گردنم افتاد و نفسم را تند و عمیق کرد. دستانم را مشت کردم. از خشم می‌لرزیدم. پلک‌هایم را روی هم گذاشتم و سرم را به دیوار کنار پنجره تکیه دادم. نفس‌های عمیقی می‌کشیدم تا خشمی که از خودم و رفتار نابخردانه‌ام در قلبم جمع می‌شد را مهار کنم. تیک‌تیک قطره‌های باران دیگر خوشایند نبود، برایم همانند صدای چکش وجدانم بود که بر سندان مغزم سرزنش‌وار می‌کوبید.
صدای باز شدن در ساختمان را که شنیدم نگاهم را بالا کشیدم و تصویر محو مهری چتر به دست را دیدم که طول حیاط را پیمود و از در حیاط خارج شد. با اطمینان از رفتن مهری، فریادی از درد کشیدم و مشتم را به دیوار کوبیدم تا شاید خشم درونم کمی تخلیه شود. اما فایده‌ای نداشت.
من امروز بی‌شرفی را به انتها رسانده‌بودم و نزدیک بود به دختری که همه‌چیزم بود دست‌درازی کنم. منِ بالغِ مثلاً عاقل نتوانسته‌بودم بر هوسم افسار بزنم و اجازه‌ی جولان به او داده‌بودم. وای اگر‌ ناخواسته باعث اتفاقی می‌شدم چه؟ اگر مهری را آزار رسانده‌بودم اکنون چه می‌کردم؟ وای از من!
هرچه فریاد کشیدم، آرام نشدم. تمام تنم در هرم خشم از خودم می‌سوخت. به سرعت وارد حمام شدم دوش آب سرد را باز کرده و با لباس‌های تنم زیر دوش قرار گرفتم و درحالی که دستانم را از آرنج به دیوار حمام تکیه داده‌بودم و سرم را از میانشان پایین انداخته‌بودم، چشمانم را بسته و چند بار «چرا؟» را فریاد زدم تا درنهایت به گریه افتاده و بعد از دقایقی در همان حال روی زمین سرد حمام نشستم.
نمی‌دانم چند دقیقه زیر آب سرد بودم تا بالاخره آرام شدم، اما وقتی از حمام بیرون آمدم تمام تنم به لرز افتاده‌بود.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,749
مدال‌ها
3
مجدد لباس‌های خیس شده‌ام را عوض کردم. پتویی را از کمد برداشتم و دور خودم پیچیدم، تا لرزیدن بدنم تمام شوم. با همان وضع به سالن رفته و روی کاناپه نشستم. پاهایم یخ کرده‌بود هر دو را روی مبل جمع کردم و درون پتو قراردادم. پتو اثری در گرم کردن بدنم نداشت اما لحظه‌ای به آن فکر نمی‌کردم، نگاهم را به میز چوبی شکلاتی دوخته و در فکر کار ناشایست ظهرم بودم. هرچه فکر می‌کردم بیشتر به این نتیجه می‌رسیدم که آن آدم ظهر مهرزاد نبود. من در زندگی هیچ‌گاه چنین بی‌فکر نبودم و هرگز چنین قرار از کف نمی‌دادم.
از یک سو نگران بودم کنار مهری ماندن باعث شود باز این جنون سراغم بیاید و از طرفی تحمل دوری‌اش را دیگر نداشتم. مدت‌ها بود حتی پنج‌شنبه و جمعه هم که مهری به خانه‌ام نمی‌آمد به شهر خودم برنمی‌گشتم و به هوای دیدن مهری حتی برای یک لحظه ظهرها به قهوه‌خانه می‌رفتم. من دیگر نمی‌توانستم مهری را به مدت طولانی نبینم اما باید بیشتر خودم را در مقابلش کنترل می‌کردم. باید تن به یک ریاضت می‌دادم تا بتوانم در این اوضاع زندگی کنم.
کم‌کم چشمانم خسته شده و سرم روی گردنم سنگینی می‌کرد با کمی جا‌به‌جایی روی مبل دراز کشیدم و سرم را روی دسته‌ی خشک آن گذاشتم. مطمئن بودم گردن‌درد می‌گیرم اما در آن لحظه نای رفتن به اتاقم را نداشتم. بدنم می‌لرزید و سردم بود، فقط باید چند دقیقه در آن حالت می‌ماندم تا دوباره تنم گرم میشد، اما به‌جای آن کم‌کم چشمان خسته و سوزانم روی هم افتاد و‌ مرا خواب در برگرفت.
با دردی که به جانم افتاده‌بود، چشم گشودم. هوا تاریک شده‌بود لرز بدنم کمتر شده‌بود و جایش را به بدن‌درد داده‌بود، علاوه بر گردن و تمام استخوان‌هایم، سردرد و گلودرد هم به مشکلاتم اضافه شده‌بود. از غلیان احساسات ظهر برایم فقط یک سرماخوردگی باقی مانده‌بود. شب شده‌بود. خواستم بلند شده و برای خواب به اتاق بروم اما نای تکان خوردن نداشتم. هنوز صدای تیک‌تیک برخورد قطرات باران به پنجره می‌آمد. گاهی نور برق آسمان، خانه‌ی تاریکم را روشن می‌کرد و بعد صدای رعد سکوت آن را می‌شکست.
با همان چشمانی که می‌سوخت در همان حالتی که روی دسته خوابیده و گردن‌درد گرفته‌بودم، باز نگاهم را‌به میز چوی دوختم. دیگر نه میل به خوابیدن داشتم نه توانی برای بلند شدن. پاهایم را بیشتر روی مبل در زیر پتو جمع کردم و سعی کردم فکرم را از مریضی‌ام منحرف کنم. بدون اراده فکرم سوی مهری پرواز کرد. باید برای روزهای بارانی فکری می‌کردم وگرنه که روزهای قبل از این که من با حضور او مشکلی نداشتم. چگونه می‌توانستم میل به صحبت کردن با او را در خودم خفه کنم، تا کمتر فرصت به ذهن مریضم دهم تا تخیلات اشتباه نکند؟ راهی جز کنترل نفس خودم نمی‌یافتم. من باید بیشتر از هر روز از افکارم مراقبت می‌کردم و همین که حس کردم راه به ناکحاآباد کشیدند آنها را مهار کنم.
آنقدر غرق تفکر بودم که هیچ متوجه نشدم کی خوابم گرفت، اما با صدای ممتد زنگ در بیدار شدم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,749
مدال‌ها
3
به زور چشم باز کردم و روی مبل نشستم. به‌خاطر بد خوابیدن دچار گردن درد شده، به‌خاطر سرماخوردگی گلویم گرفته، تمام استخوان‌هایم درد می‌کردند و سرم از شدت فشار درونی درحال انفجار بود. چند ثانیه طول کشید تا از حالت خواب بیرون آمدم و هوشیار شدم. دیگر مانند دیشب سردم نبود اما چشمان سوزانم و عرق نشسته بر لباسم می‌گفت تب کردم. حواسم به روشنی روز که جلب شد فهمیدم خواب مانده‌ام. باشتاب بلند شدم، دیر شده‌بود و باید خودم را هرچه زودتر به مدرسه می‌رساندم. صدای زنگ ممتد در هنوز می‌آمد. مهری انگشتش را روی زنگ گذاشته و برنمی‌داشت. اول از همه خودم را به حیاط رساندم که در را باز کنم تا صدای زنگ را قطع کند. همین که در را باز کردم مهری دست از روی زنگ برداشت و با چشمان سیاهش که نگرانی در آن موج میزد به من خیره شد.
- سالمید آقا؟
فقط سر تکان دادم. چتر جمع شده درون دستش را دیدم و نگاهم را به طرف آسمان چرخاندم. باران قطع شده‌بود اما ابرهای درهم می‌گفت هنوز هم باران دارند.
- آقا! کلی وقته پشت در موندم، درو باز نکردید ترسیدم طوری شده‌باشه.
نگاهم از آسمان به طرف مهری برگشت .دیر شده‌بود و باید زودتر به مدرسه می‌رفتم. سریع کمی عقب رفتم تا راه را برای ورودش باز کنم. همزمان سلام دادم که به جای آن صدای به شدت گرفته‌ای از گلویم خارج شد که همراه خود گلوی گرفته مرا هم خراش داد و درد زیادی را به من متحمل کرد. ابروهایم را جمع کرده و دستم را به گلویم گرفتم. مهری داخل حیاط شد.
- وای آقا! دیروز خودتونو خوب خشک‌ نکردید سرما خوردید.
سری را که درحال انفجار بود تکان دادم و به سختی از میان گلوی گرفته‌ام گفتم:
- دیرم شده، باید برم مدرسه.
و بدون حرف دیگری به طرف سرویس بهداشتی حیاط رفتم. در انتها با سرعت صورتم‌ را شستم و به خانه برگشتم. حوله‌ی قهوه‌ای‌رنگی را که کنار ورودی به دیوار نصب کرده‌بودم‌ را برداشتم، صورتم را خشک کرده و نکرده، همراه حوله یک راست به اتاقم رفتم و با فاجعه‌ای روبرو شدم. همه‌ی لباس‌های خیس دیروزم هنوز کف اتاق مانده‌بود و این واقعاً برای من زشت بود. با ابروهای درهم از بی‌حواسی دیروزم باعجله محتویات جیب لباس‌هایی که دیروز در مدرسه پوشیده‌بودم را بیرون آوردم تا به لباس‌های امروزم منتقل کنم و بعد همه لباس‌ها را جمع کرده و درون سبد حمام انداختم. سردرد امانم را برده‌بود و می‌دانستم صدایم به خاطر گرفتگی بیرون نمی‌آید اما چاره‌ای جز رفتن به مدرسه نداشتم. شدیداً دوست داشتم در خانه بمانم و بخوابم‌ تا خوب شوم، اما به علت مدیر و معلم بودن همزمان چاره‌ای جز رفتن نداشتم. با هر سختی بود لباس‌هایم را پوشیدم، وسایلم را برداشتم و از اتاق بیرون زدم. خواستم به داخل راهرو‌ بپیچم که مهری با «آقا» گفتن نگاهم داشت. به طرفش برگشتم که با یک لیوان دسته‌دار در دستش از آشپزخانه بیرون آمد و‌ خود را به من رساند.
- آقا! آب‌گرم و عسله، گلوتونو باز می‌کنه.
لبخندی از محبتش زدم و با «ممنون» ضعیفی لیوان را گرفتم و یک‌جا سرکشیدم. کمی گلویم را صاف کرد و لیوان را به او برگرداندم. صدایم بازتر شد. «خداحافظ» گفتم و سریع از خانه بیرون زدم.
 
بالا پایین