- Jun
- 1,897
- 34,735
- مدالها
- 3
به مدرسه که رسیدم بچهها را منتظر پشت در بسته دیدم. در را باز کرده و بدون صف صبحگاه آنها را به کلاس فرستادم. زنگ اول را به سختی با خوابآلودگی، سردرد، گلودرد، صدای گرفته و عطسهها و آبریزش بینی که تازه شروع شدهبودند، طی کردم. زنگ تفریح خودم را به دفتر رساندم تا با کمی چای گرم خودم را برای زنگ دوم آماده کنم که با فلاسک خالی مواجه شدم. روزهای قبل، اول صبح در زمان صف، آب را روی تک اجاق دفتر جوش میآوردم و قبل از شروع کلاس چایام را آماده میکردم، اما امروز خبری از چای نبود. با ناامیدی خودم را پشت میز نشاندم، دستانم را روی میز گذاشتم و سرم را روی آن گذاشتم تا کمی آرام شوم. سرماخوردگی توانی برایم نگذاشتهبود و مدام چشمانم روی هم میافتاد. با صدای در دفتر به خودم آمدم. سر بلند کردم دانیال که مبصر امسال کلاسم بود در آستانهی در بود.
- چی شده؟
انگشتش را بالا آورد.
- آقا اجازه؟ زنگو نمیزنید؟
نگاهی به ساعت روی دیوار کردم. پنج دقیقه دیر شدهبود. نگاه کلافهام را به طرف دانیال چرخاندم. واقعاً تحملی برای تا ظهر ماندن نداشتم.
- دانیال! به بچهها بگو دیگه مدرسه تعطیله، مریض شدم. حالم خوش نیست، امروز برین خونه تا شنبه خوب میشم.
با خبر دانیال، بچهها سریع مدرسه را تخلیه کردند و من هم وسایلم را به زور جمع کردم. در مدرسه را بستم و با قدمهای بیحال به طرف خانه راه افتادم. در حیاط را با کلید باز کردم. طول حیاط را پیمودم و همین که در ساختمان را بازکردم با صدای شعر خواندن مهری روبهرو شدم که داشت یکی از شعرهای کتاب فارسی سوم را بلند میخواند.
- ...رود آن قایق را، برد تا جایی دور، کودکی نیز آنجا، داشت میکرد عبور... .
از شنیدن صدایش لبخندی روی لبهایم آمد. هیچوقت حتی سر کلاس هم ندیدهبودم اینقدر با حس شعر بخواند. در زمانی که شاگردم بود هرگز از او حفظ کردن شعر را نخواستهبودم چون فکر میکردم در توانش نیست. صدایش عجیب دلنشین بود. آهسته در را بستم تا متوجه ورودم نشود. آرام پیش رفتم، تا بتوانم باز صدایش را بشنوم.
- ...لحظهای قایق را، با تعجب نگریست، گفت پس با من هم، یک نفر همبازیست.
راهرو را طی کرده و به دیوار ابتدای سالن تکیه زدم. نگاهم را به مهری دوختم که پشت به من درحال دستمال کشیدن وسایل سالن بود و شعر جدیدی را این بار از کتاب دوم شروع میکرد.
- من یار مهربانم، دانا و خوشبیانم، گویم سخن فراوان... .
لبخند روی لبم بیشتر شد. شعرخواندن مهری حالم را بهتر میکرد، خصوصاً اینکه روسری مشکی بزرگش را برداشته و روی مبل انداخته بود. موهای فر کوتاهش که به زور تا پایین گوشهایش میرسید نیز با هر حرکت سرش روی هوا میرقصید و مرا غرق لذت میکرد. سرم را به دیوار تکیه دادم و محو او شدم.
- ...از من مباش غافل من یار مهربانم!
چشمانم میخ فرفریهایی بود که گرچه به سحرانگیزی سابق نبودند اما زیباییشان با اینکه مشخص بود یک شانه هم میانشان نرفته، هنوز غیرقابل انکار بود. مهری متوجه من نبود و شعری از کلاس چهارم را شروع کرد.
- به مادر گفتم آخر این خدا کیست، که هم در خانه ما هست و هم نیست... .
- چی شده؟
انگشتش را بالا آورد.
- آقا اجازه؟ زنگو نمیزنید؟
نگاهی به ساعت روی دیوار کردم. پنج دقیقه دیر شدهبود. نگاه کلافهام را به طرف دانیال چرخاندم. واقعاً تحملی برای تا ظهر ماندن نداشتم.
- دانیال! به بچهها بگو دیگه مدرسه تعطیله، مریض شدم. حالم خوش نیست، امروز برین خونه تا شنبه خوب میشم.
با خبر دانیال، بچهها سریع مدرسه را تخلیه کردند و من هم وسایلم را به زور جمع کردم. در مدرسه را بستم و با قدمهای بیحال به طرف خانه راه افتادم. در حیاط را با کلید باز کردم. طول حیاط را پیمودم و همین که در ساختمان را بازکردم با صدای شعر خواندن مهری روبهرو شدم که داشت یکی از شعرهای کتاب فارسی سوم را بلند میخواند.
- ...رود آن قایق را، برد تا جایی دور، کودکی نیز آنجا، داشت میکرد عبور... .
از شنیدن صدایش لبخندی روی لبهایم آمد. هیچوقت حتی سر کلاس هم ندیدهبودم اینقدر با حس شعر بخواند. در زمانی که شاگردم بود هرگز از او حفظ کردن شعر را نخواستهبودم چون فکر میکردم در توانش نیست. صدایش عجیب دلنشین بود. آهسته در را بستم تا متوجه ورودم نشود. آرام پیش رفتم، تا بتوانم باز صدایش را بشنوم.
- ...لحظهای قایق را، با تعجب نگریست، گفت پس با من هم، یک نفر همبازیست.
راهرو را طی کرده و به دیوار ابتدای سالن تکیه زدم. نگاهم را به مهری دوختم که پشت به من درحال دستمال کشیدن وسایل سالن بود و شعر جدیدی را این بار از کتاب دوم شروع میکرد.
- من یار مهربانم، دانا و خوشبیانم، گویم سخن فراوان... .
لبخند روی لبم بیشتر شد. شعرخواندن مهری حالم را بهتر میکرد، خصوصاً اینکه روسری مشکی بزرگش را برداشته و روی مبل انداخته بود. موهای فر کوتاهش که به زور تا پایین گوشهایش میرسید نیز با هر حرکت سرش روی هوا میرقصید و مرا غرق لذت میکرد. سرم را به دیوار تکیه دادم و محو او شدم.
- ...از من مباش غافل من یار مهربانم!
چشمانم میخ فرفریهایی بود که گرچه به سحرانگیزی سابق نبودند اما زیباییشان با اینکه مشخص بود یک شانه هم میانشان نرفته، هنوز غیرقابل انکار بود. مهری متوجه من نبود و شعری از کلاس چهارم را شروع کرد.
- به مادر گفتم آخر این خدا کیست، که هم در خانه ما هست و هم نیست... .