جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,889 بازدید, 275 پاسخ و 57 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
به مدرسه که رسیدم بچه‌ها را منتظر پشت در بسته دیدم. در را باز کرده و بدون صف صبحگاه آن‌ها را به کلاس فرستادم. زنگ اول را به سختی با خواب‌آلودگی، سردرد، گلودرد، صدای گرفته و عطسه‌ها و آبریزش بینی که تازه شروع شده‌بودند، طی کردم. زنگ تفریح خودم را به دفتر رساندم تا با کمی چای گرم خودم را برای زنگ دوم آماده کنم که با فلاسک خالی مواجه شدم. روزهای قبل، اول صبح در زمان صف، آب را روی تک اجاق دفتر جوش می‌آوردم و قبل از شروع کلاس چای‌ام را آماده می‌کردم، اما امروز خبری از چای نبود. با ناامیدی خودم را پشت میز نشاندم، دستانم را روی میز گذاشتم و سرم را روی آن گذاشتم تا کمی آرام شوم. سرماخوردگی توانی برایم نگذاشته‌بود و مدام چشمانم روی هم می‌افتاد. با صدای در دفتر به خودم آمدم. سر بلند کردم دانیال که مبصر امسال کلاسم بود در آستانه‌ی در بود.
- چی شده؟
انگشتش را بالا آورد.
- آقا اجازه؟ زنگو نمی‌زنید؟
نگاهی به ساعت روی دیوار کردم. پنج دقیقه دیر شده‌بود. نگاه کلافه‌ام را به طرف دانیال چرخاندم. واقعاً تحملی برای تا ظهر ماندن نداشتم.
- دانیال! به بچه‌ها بگو دیگه مدرسه تعطیله، مریض شدم. حالم خوش نیست، امروز برین خونه تا شنبه خوب میشم.
با خبر دانیال، بچه‌ها سریع مدرسه را تخلیه کردند و من هم وسایلم را به زور جمع کردم. در مدرسه را بستم و با قدم‌های بی‌حال به طرف خانه راه افتادم. در حیاط را با کلید باز کردم. طول حیاط را پیمودم و همین که در ساختمان را بازکردم با صدای شعر خواندن مهری روبه‌رو شدم که داشت یکی از شعرهای کتاب فارسی سوم را بلند می‌خواند
.
- ...رود آن قایق را، برد تا جایی دور، کودکی نیز آنجا، داشت می‌کرد عبور... .
از شنیدن صدایش لبخندی روی لب‌هایم آمد. هیچ‌وقت حتی سر کلاس هم ندیده‌بودم این‌قدر با حس شعر بخواند. در زمانی که شاگردم بود هرگز از او‌ حفظ کردن شعر را نخواسته‌بودم چون فکر‌ می‌کردم در توانش نیست. صدایش عجیب دلنشین بود. آهسته در را بستم تا متوجه ورودم نشود. آرام پیش رفتم، تا بتوانم باز صدایش را بشنوم.
- ...لحظه‌ای قایق را، با تعجب نگریست، گفت پس با من هم، یک نفر همبازی‌ست.
راهرو‌ را طی کرده و به دیوار ابتدای سالن تکیه زدم. نگاهم را به مهری دوختم که پشت به من درحال دستمال کشیدن وسایل سالن بود و شعر جدیدی را این بار از کتاب دوم شروع می‌کرد.
- من یار مهربانم، دانا و خوش‌بیانم، گویم سخن فراوان... .
لبخند روی لبم بیشتر شد. شعرخواندن مهری حالم را بهتر می‌کرد، خصوصاً اینکه روسری مشکی بزرگش را برداشته و‌ روی مبل انداخته بود. موهای فر کوتاهش که به زور تا پایین گوش‌هایش می‌رسید نیز با هر حرکت سرش روی هوا‌ می‌رقصید و‌ مرا غرق لذت می‌کرد. سرم را به دیوار تکیه دادم و محو او شدم.
- ...از من مباش غافل من یار مهربانم!
چشمانم میخ فرفری‌هایی بود که گرچه به سحرانگیزی سابق نبودند اما زیبایی‌شان با اینکه مشخص بود یک شانه هم میانشان نرفته، هنوز غیرقابل انکار بود. مهری متوجه من نبود و شعری از کلاس چهارم را شروع کرد.
- به مادر گفتم آخر این خدا کیست، که هم در خانه ما هست و هم نیست... .
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
ابروهایم از تعجب بالا رفت. مهری کتاب چهارم‌ را که نداشت تا این شعر را حفظ کند؛ یعنی با شنیدنش سر کلاس حفظ کرده‌بود؟ چنین استعدادی در حفظ کردن داشت و من متوجه نشده‌بودم. با لبخند و لذت به فرشته‌ی زیبای روبه‌رویم چشم دوخته بودم و او همان‌طور که دستمال روی وسایل می‌کشید، با صدای دلنشینش شعر هم می‌خواند. جز این صحنه‌ی رویایی چه چیزی می‌توانست حال مرا خوب کند؟
- ... چرا هرگز نمی‌آید به خوابم؟ چرا هرگز نمی‌گوید جوابم؟
دوست داشتم تا زمانی که مهری می‌خواند در سکوت فقط چشم به او و‌ فرفری‌های زیبایش دوخته و روحم را با صدایش جلا دهم، که عطسه بی‌وقت و ناخودآگاهی سراغم آمد. با صدای عطسه‌ی من مهری جیغ بلندی کشید و برگشت. با دیدن من ترسان درحالی‌که نفس‌نفس میزد گفت:
- آقا شمایید؟ چرا این موقع اومدید؟
دلخور از عطسه‌ای که عیشم‌ را کور کرده‌بود اخم کردم.
- حالم‌ بد بود، مدرسه رو‌ تعطیل کردم.
مهری به طرف روسری‌اش شتافت و آن را چنگ زد. ناراحت یک لحظه نگاهم را به آن پارچه مشکی که زیبایی‌های دلدارم را پنهان می‌کرد چشم دوختم و بعد ترسیده از خودم‌ که ممکن بود دوباره در سحر موهایش به حال دیروز ظهرم‌ بیفتم و‌ کار ناخواسته‌ای در قبال مهری از من سر بزند، به طرف اتاق برگشتم.
- مهری! بدجور‌ سرما خوردم، تو هم برو خونه، بمونی سرما می‌خوری.
وارد اتاقم شدم. وسایلم‌ را روی تخت انداختم. لباس‌هایم را عوض کرده، تشکم را از درون کمد بیرون آورده، روی زمین انداختم و بعد با‌آهستگی که حاصل مریضی بود، پتو و بالش را هم بیرون آوردم و بالاخره زیر پتو خزیده و خودم را درونش پیچیدم. چشمان سوزانم را بستم تا بخوابم شاید وقتی بیدار شدم مریضی از تنم رفته‌باشد.
با صدای مهری که تکانم می‌دادم و «آقا» می‌گفت چشم باز کردم. چشمان نیمه‌بازم را با اخم به او دوختم.
- آقا! بهتر نشدید؟
کمی نیم‌خیز شدم.
- تو چرا هنوز نرفتی؟
با پیش کشیدن سینی کوچکی که کنارش گذاشته‌بود و درونش یک قابلمه یک کاسه به همراه قاشق و ملاقه بود گفت:
- آقا! توی یخچال قرص نداشتید، براتون سوپ درست کردم بخورید، بهتر که شدید برید روستای بالایی بهداشت.
کمی درست نشستم و پیشانی دردناکم را دست کشیدم. من هرگز اهل قرص خوردن نبودم که برای مریضی دکتر بروم. مهری ادامه داد:
- آقا! اگه نمی‌تونید راه برید برم به عموم بگم بیاد ببرتون بهداشت.
کمی ابرو درهم کردم و عقب‌تر نشستم تا به تخت تکیه بدهم.
- نه بخوابم خوب میشم.
مهری سینی را پیش کشید و در قابلمه کوچک را باز کرد. بخار گرمی از درونش بیرون جهید. حیف که بینی‌ام کیپ شده بود و هیچ از بوی غذایش نمی‌فهمیدم.
- پس سوپ بریزم براتون؟
- نه زحمت نکش خودم می‌ریزم.
او که دستش به کاسه رفته بود، همان‌طور به من خیره شد.
- آقا! باید بخورید تا زودتر خوب بشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
لبخندی بی‌حال روی لبم‌ آمد.
- تو مگه سوپ هم بلد بودی بپزی؟ یادم نمیاد یادت داده‌باشم.
سر به زیر انداخت و کمی خندید.
- آقا! دیگه این‌قدر هم هیچی بلد نیستم، خاله‌بتول دندون نداره، روزهایی که میرم پیشش فقط آش و سوپ براش درست می‌کنم.
نگاهش را بالا آورد.
- حالا بکشم براتون؟
نگاهم روی خنده‌ی آرام و‌ زیبایش مانده‌بود و فقط یک «نه» بی‌حال گفتم.
مهری در قابلمه را رویش برگرداند و کمی عقب نشست.
- اصلاً آقا چرا روی‌ زمین خوابیدید؟ برید بالا، روی تخت بخوابید.
بی‌حال کمی چرخیدم و نگاهم را از کنار شانه‌ام به تخت و روتختی زرشکی‌اش دوختم. من این رنگ را فقط به‌خاطر علاقه‌ی مهری به آن خریده بودم. با این فکر ناخودآگاه مریضم که از دیروز خفه شده‌بود دوباره زنده شد.
- بگو تخت برای خوابیدن با توئه.
چشمانم از بی‌شرمی‌ مغزم گرد شد، از بی‌اختیاری‌ام ترسیدم، به طرف مهری برگشتم و کمی تند گفتم:
- تو چرا موندی که سرما بخوری؟ پاشو‌ برو خونه، خواستم‌ خودم می‌کشم می‌خورم، فعلاً میل ندارم.
باز دوباره لبخندی زد که مرا هوایی کرد.
- آقا! نترسید، من مریض نمیشم، زن‌عموم میگه سگ‌جونم چیزیم نمیشه.
با شنیدن این حرف زیرلب عصبی غریدم:
- زن‌عموت غلط کرده!
مهری کمی خودش را پیش کشید.
- چی آقا؟
- هیچی، میگم زن‌عموت اشتباه می‌کنه، همه مریض میشن، تو هم دیگه توی اتاق نمون پاشو برو، خواستی باز هم چترو بردار ببر.
مهری بلند شد.
- نه آقا، بارونی آوردم، تازه الان بارون نمیاد.
سر تکان دادم و مهری از اتاق بیرون رفت. نگاهم‌ تا زمانی که صدای در خانه را بشنوم، روی در اتاق ماند بعد چشمانم روی قابلمه کشیده‌شد. لبخندی روی لبم آمد. این غذا دستپخت مهری برای من بود، بدون هیچ دستوری و همین نشان از توجه و محبت او‌ به من می‌داد، پس بسیار باارزش بود. با اینکه واقعاً میل به هیچ‌ غذایی نداشتم، سینی را پیش کشیدم و در قابلمه را باز کردم. مخلوطی از سیب‌زمینی، هویج و برنج که با رب‌گوجه رنگ گرفته‌بود. با قاشق کمی از سوپ را که هنوز داغ بود، برداشته و در دهان گذاشتم. به‌خاطر مریضی متوجه مزه‌ی غذا نشدم اما‌ با همین احوال بهترین سوپی بود که در عمرم‌ می‌خوردم چرا که با چاشنی محبت مهری پخته شده‌بود. با هر قاشق غذا، نگاه او، لبخندهای محجوبش، موهای سحرانگیزش و صدای زیبایش موقع شعرخواندن در مقابل دیدگانم‌ ظاهر می‌شد و بیشتر حسرت می‌خوردم که کاش مهری مال من بود و الان می‌توانستم از او‌ بخواهم پرستارم شود. وجود مهری به تنهایی می‌توانست همه بیماری‌ها را از تنم بیرون کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
تا شنبه کاملاً خوب شدم. درحال آماده‌شدن برای رفتن به مدرسه بودم که صدای زنگ در بلند شد. کیفم را برداشته، به حیاط رفته و در را روی مهری باز کردم.
- سلام مهری!
او که دو دست قرمزش را جلوی دهانش گرفته و «ها» می‌کرد تا گرم شود با بازشدن در دست از کار کشید.
- سلام آقا! خوب شدین؟
لبخندی زدم و راه را برایش باز کردم.
- آره الان خوبم.
مهری پا به داخل گذاشت و گفتم:
- زود برو داخل یخ کردی، چراغ نفتی داخل آشپزخونه‌س، خاموشش نکردم.
صورت سفیدش کاملاً سرخ شده‌بود، خنده کوتاهی کرد.
- نه آقا! زیاد سرد نیست، ناهار چی درست کنم؟
کمی ابروهایم را بالا دادم.
- ناهار؟
حالت متفکری به خود گرفتم. از همان زمانی که سوپ مهری را خورده‌بودم برنامه‌ی جدیدی هم برای او ریخته‌بودم.
- تصمیم گرفتم دیگه نگم ناهار چی درست کنی.
چشمانش را گرد کرد.
- چرا آقا؟ خوب نمی‌پزم؟ دیگه نمی‌خواید من براتون غذا درست کنم؟
کیفم‌ را در دستانم جابه‌جا کردم.
- نه خوب می‌پزی ولی می‌خوام تصمیم‌گیری راجع به نوع غذا رو بسپارم به خودت.
کمی ابرو درهم کرد.
- چی آقا؟
من هم کمی خودم را پیش کشیدم.
- خودت انتخاب کن ناهار چی درست کنی.
با انگشت به خودش اشاره کرد.
- من؟!
ابروهایم را بالا دادم.
- آره تو.
به آنی نگرانی در چشمان سیاهش نشست.
- ولی آقا من بلد نیستم.
کمی اخم کردم.
- چی رو بلد نیستی؟
- آقا من نمی‌دونم چی درست کنم.
چند لحظه کلافه نگاهم را به او که نگرانی در همه‌ی وجودش بود دوختم.
- مهری! مگه نمی‌خوای خانم خونه بشی؟
کمی مردد و آرام گفت:
- چرا آقا!
انگشتم را روی شانه‌اش زدم.
- پس باید یاد بگیری خودت تصمیم بگیری غذا چی درست کنی، یه خانم خونه خودش تصمیم می‌گیره.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
ابروهایش به هم نزدیک شد و با صدایی که به گریه نزدیک بود گفت:
- آخه چطوری؟
- سخت نیست، میری توی آشپزخونه، با توجه به چیزهایی که توی یخچال یا کابینت هست تصمیم می‌گیری چی درست کنی.
- ولی... .
از در خانه خارج شدم.
- ولی نداره، برو سر کارت، ظهر که اومدم می‌خوام ببینم چی کار کردی.
در خانه را بستم و با خرسندی به مدرسه رفتم. ظهر‌ مشتاقانه به خانه برگشتم تا ببینم مهری چه کرده‌است. همین که وارد خانه شدم و او از آشپزخانه مرا دید و سلام داد سریع پاسخش را دادم و گفتم:
- زود سفره رو‌ بنداز ببینم چی پختی.
تا لباس‌هایم را عوض کرده و دستانم را شستم، مهری هم سفره را در آشپزخانه انداخت. با ورودم به آنجا نگاهم برنج و‌ خوراک مرغی که پخته‌بود، را گرفت. کنار سفره نشستم.
- برای روز اول تصمیم‌گیری بد نیست.
مهری هم که نگرانی‌اش با دستانی که به عادت همیشه در هم می‌پیچاند مشخص بود نشست.
- واقعاً آقا؟
دست پیش بردم و مقداری برنج در بشقابم ریختم.
- برای روز اول آره، ولی کارت بی‌ایراد هم نیست، می‌تونستی با خیار و گوجه‌ی توی‌ یخچال یه سالاد درست کنی، تازه پای مرغت هم هیچی‌ نریختی، سیب‌زمینی، هویج حتی فکر‌ کنم آلو هم داشتیم.
قاشقم‌ را برداشتم و تا شروع کنم. مهری که خیالش راحت شده‌بود کمی برنج کشید.
- آقا! آلو تموم شده.
قاشقی از مخلوط برنج و آب مرغ را در دهان گذاشتم.
- خب پس چرا نگفتی از غفور بخرم؟
سر بلند کرد.
- من آقا؟
همان‌طور‌که غذا را می‌جویدم سر تکان دادم و‌ بعد از قورت دادن گفتم:
- از این به بعد تو باید بگی خونه چی کم داره، باید حواستو جمع کنی هروقت چیزی تموم شد لیست کنی قبل رفتنت بهم بدی تا عصر از غفور‌ بخرم.
مهری کمی مکث کرد.
- من بگم؟
مقداری از گوشت مرغ را با قاشق جدا کردم و درون بشقابم گذاشتم.
- حواستو خوب جمع کن چیزی از قلم‌ نیفته، اولین لیست رو‌ هم‌ امروز‌ بنویس بعد برو.
با رضایت قاشقی از غذا در دهان گذاشتم و‌ نگاهم را به مهری دوختم که متعجب به من خیره مانده‌بود.
- پس چرا غذا نمی‌خوری؟ بخور دیگه!
به سرعت از بهت درآمد «چشم» گفت و مشغول خوردن غذا شد.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
روزهای خوبی را با مهری می‌گذراندم. مهری روز‌به‌روز بهتر از قبل عمل می‌کرد و من امیدوارتر می‌شدم.
سه‌شنبه شبی بود و در حال نوشتن طرح درس‌هایم که صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد. نگاهم‌ را روی تلفن که کنار دستم بود، چرخاندم و متوجه تماس تصویری پریزاد شدم. گوشی را برداشته به مبل تکیه زده و تماس‌ را وصل کردم. تصویر مادر را در پشت‌زمینه‌ای از سالن خانه دیدم. ساعت روی دیوار از پشت سرش مشخص بود.
- سلام مامان! چطوری؟
لبخندی روی لب‌های مادر نشست.
- سلام مهرزادم! تو چطوری؟ می‌دونی چند وقته نیومدی‌ خونه؟
- شرمنده مادر! گرفتارم.
- پارسال هر هفته میومدی، امسال دیگه نمیایی.
حق با مادر بود، هوای دیدن مهری‌ مانع برگشتنم به خانه می‌شد.
- واقعا‌ً ببخشید مامان! هفته‌های بعد سعی می‌کنم بیام.
پریزاد با یک حرکت ناگهانی کنار مادر روی مبل دونفره قرارگرفت تا در کادر‌ تصویر باشد.
- چی‌چی رو‌ هفته‌های بعد مهرزادخان؟ این هفته اومدنت اجباریه، همین فردا پاشو بیا.
کمی ابروهایم‌ را به هم نزدیک کردم.
- اتفاقی افتاده؟
مادر گفت:
- نه‌ پسرم‌! نگران نشو، تو فقط بیا، دلمون تنگ شده.
قانع نشدم که پریزاد گفت:
- مامان! بذار بفهمه، چی رو قایم‌ می‌کنی؟
دلشوره‌ای در دلم‌ افتاد و محکم گفتم:
- پری! بگو چی شده؟
پریزاد گوشی را از دست مادر گرفت.
- مامان‌خانم! شرمنده باید بهش بگیم.
هر لحظه استرس قلبم بیشتر می‌شد که در نبود من چه اتفاقی افتاده است.
- پری! زود حرف بزن.
پریزاد در حال برداشتن چیزی از خارج کادر گفت:
- چقدر عجولی خان‌داداش! صبر کن!
و بعد با صدای «دری درینگ» دست خارج از کادرش را مقابل گوشی گرفت، با کمی دقت کارت گواهینامه را تشخیص دادم و نفسی از سر آسودگی کشیدم.
- بمیری پریزاد! گواهینامه گرفتی؟ گفتم چه اتفاقی افتاده!
پریزاد خنده‌ی کوتاهی کرد تا نشان دهد اذیت کردن من جزو تفریحاتش است.
- چه اتفاقی از این بالاتر که بنده راننده شدم؟
- خب حالا تو هم، فقط گواهینامه گرفتی کو تا راننده بشی.
- نخیر هم... جنابعالی این هفته میای و بنده رو‌ راننده می‌کنی.
چشمانم را کمی چرخاندم.
- به همین خیال باش! مگه از جون ماشینم سیر شدم بدمش دست تو.
پریزاد به نشانه‌ی تحقیر ابروهایش را بالا برد و عقب نشست.
- ماشین تو؟ ارزونی خودت... .
دوباره مشتاقانه خود را جلو کشید.
- ببین! خودم ماشین پیدا کردم، عمو رو هم بردم دیده، فقط معطل اینم بیایی با عمو بریم قولنامه‌ش کنیم.
متعجب شدم.
- تو ماشین بخری؟! چه عجله‌ای داری؟ یه مدت بذار مهر گواهینامه‌ت خشک بشه بعد بخر.
- کدوم عجله؟ گواهینامه که دارم، پول هم که دارم، دیگه منتظر چی بمونم؟ یا میایی برام می‌خری یا تنهایی با عمو میرم، حق مخالف هم نداری.
- باشه باشه، حالا مگه من گفتم مخالفم، فقط میگم تازه راننده‌ای ماشین نو‌ رو حیف می‌کنی.
- نخیر آقا، اولاً حواسم هست، دوماً ماشینه نو نیست، یه پراید دست‌دومه، فعلاً می‌خرم تا راه بیفتم، بعداً که ماهر شدم عوضش می‌کنم.
آهسته گفتم:
- بشین تا ماهر بشی.
- چی گفتی؟
- میگم فکر همه‌جاشو کردی.
- بله، کجای کاری آقاداداش؟ پریزاد آذرپی همه کاراش از روی اصوله.
- خیلی خب خانم اصولی! فردا بعد از مدرسه راه میفتم میام، فقط خوب فکراتو کردی؟ مطمئنی پراید می‌خوای؟ بعداً پشیمون نشی؟
- تو نگران نباش، تو فقط بیا برام قولنامه‌ش کن.
- باشه، امرتو کردی، من هم گفتم میام، گوشی رو بده مامان باهاش حرف بزنم.
پریزاد «از من خداحافظ» گفت و گوشی را دست مادر سپرد. چند لحظه‌ای با مادر صحبت کردم و بعد از قطع تماس، نفس کلافه‌ای کشیدم. باید حتماً به خانه برمی‌گشتم تا عمو خیال نکند به فکر مادر و خواهرم نیستم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
ظهر فردا بعد از تعطیلی مدرسه، ماشینم‌ که همیشه در حیاط مدرسه قرارداشت را خارج کرده و مقابل خانه پارک کردم تا زمان حرکت به مدرسه برنگردم. صبح به مهری گفتم به خاطر سفر رفتنم امروز نیازی به بودن در خانه‌ی من نیست و برگردد، اما‌ او گفت می‌ماند برایم‌ ناهار می‌پزد تا بخورم و‌ بعد حرکت کنم.
وارد خانه که شدم بوی قیمه مدهوشم کرد. در دل «آفرین»ی به مهری گفتم. بلند سلام دادم و وارد آشپزخانه شدم. درحال چیدن سفره بود که جواب سلامم را داد. به خاطر عجله‌ای که داشتم دستم را برخلاف همیشه در سینک شستم. پای سفره نشستم و به تندی مشغول خوردن شدم. مهری با گفتن «آقا یواش‌تر» زیرلبی نشست. کلامش را که شنیده‌بودم جواب دادم:
- مهری! عجله دارم، باید زودتر راه بیفتم قبل غروب برسم‌ خونه.
- مگه چند ساعت توی راهید؟
بدون آنکه دست از خوردن بکشم گفتم:
- چهار ساعت.
«آهان»ی گفت و دیگر تا انتهای غذا حرفی نزد. با تمام شدن غذا سریع بلند شده و خود را به اتاقم رساندم تا لباس‌های تنم را با لباس راحت‌تری عوض کنم. شب قبل وسایلم را جمع کرده‌بودم و کار زیادی نداشتم. فقط آخرین بررسی‌ها را انجام دادم تا چیزی از قلم نیفتاده باشد. از اتاق که بیرون آمدم مهری را پشت سینک در حال شستن ظرف‌ها دیدم.
- کارت تموم نشده؟
همان‌طور که ایستاده‌بود فقط سرش را به طرفم چرخاند.
- چرا آقا! دیگه تمومه، دارید میرید؟
سری تکان دادم.
- باید دیگه راه بیفتم.
مهری آخرین بشقاب را هم در آبچکان گذاشت و درحالی‌که آب دستانش را با تکان دادن می‌گرفت گفت:
- آقا! من هم دیگه تموم شدم، میرم.
کنار راهرو به انتظارش ایستادم. از آشپزخانه که بیرون آمد، سبد سفری کوچکی در دستش بود. جلو آمد و سبد را مقابلم گرفت.
- آقا! چای و میوه برای توی راهتون.
ابتدا جا خوردم و بعد لبخندی از محبتش روی لبم آمد. با ذوق و تعجب همزمان سبد را از او گرفتم.
- زحمت کشیدی، ولی فقط چهارساعت رانندگیه، لازم به این کارها نبود.
- چرا آقا... خسته میشید.
چند لحظه با شوق نگاهش کردم و بعد بالبخند گفتم:
- ممنونم مهری!
مهری در جوابم‌ فقط لبخند زد. یادم به حساب کارش افتاد. دست در جیب شلوارم کرده و دستمزد امروزش را به او‌ دادم.
- تا شنبه برمی‌گردم.
مهری سر تکان داد، خداحافظی کرد و رفت. نگاهم چند لحظه پشت سرش ماند، بعد به سبد دستم که مهری برایم آماده کرده بود، نگاه کردم. لمس محبتش واقعاً دلنشین بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
تا به خانه برسم، با نگاه‌های گاه‌به‌گاه به سبدی که روی صندلی شاگرد گذاشته‌بودم، به فکر مهری و محبتش افتاده و لبخندی روی لبم می‌نشست. غروب نشده‌بود که ماشین را داخل حیاط خانه پارک کردم. سبد را از روی صندلی برداشته و به دست پریزاد که همراه مادر به استقبالم آمده‌بود، دادم. بعد از سلام و احوالپرسی به پریزاد که کنجکاو داخل سبد را نگاه می‌کرد گفتم:
- همین چایی رو بریز بخورم.
مادر ابرو در هم کشید.
- وا‌ مهرزاد؟ چایی تازه دم کردم، بهتر از چای مونده‌ی توی فلاسک.
لبخندی به رویش زدم.
- می‌دونم مامان... ولی من می‌خوام چایی داخل این فلاسکو بخورم، چایی شما رو هم بعداً می‌خورم.
مادر قانع‌ نشده شانه‌ای بالا انداخت و داخل شد. پریزاد با یک ابروی بالا رفته و چشمان ریز شده متفکر نگاهش را به من دوخته‌بود، سری تکان دادم.
- چیه قفلی زدی روی من؟
پریزاد کمی نزدیک شد.
- مهرزاد! بگو برنامه‌ی این چایی چیه؟
از فضولی بیش از حدش اخم کردم.
- هیچی! برنامه‌ای نداره.
پریزاد همان حالت نگاه سوالی و متفکرش را نگه داشت.
- آخه تو هیچ‌وقت عادت به گذاشتن توراهی نداشتی.
دستم را به نشانه‌ی بی‌اهمیت بودن تکان دادم.
- خب الان چایی درست کردم، توی راه نخوردم، حالا می‌خوام بخورم تا حیف نشه.
نگاهم را از پری که معلوم بود او هم قانع نشده و فکورانه چشم به من داشت گرفتم و به در ساختمان رسیدم.
- زود برو این‌ چایی رو برام بریز بیار که خستم.
مشغول‌ درآوردن کفشم شدم و پریزاد با «چشم» گفتن نامطمئنی از کنارم رد شد.
تا زمانی که روی مبل سالن نشسته و پریزاد چای‌ مهری را در فنجان برایم بیاورد، به این فکر می‌کردم که چایی را که مهری با محبتش برایم آماده‌کرده حتماً خوشمزه‌ترین چای دنیاست.
فنجان را مقابل دهانم نگه داشتم تا تمام‌ عطرش را به عمق جانم برسانم و مهر دلدارم را با تمام وجود حس کنم. در همان حال به پریزاد گفتم:
- خب بگو برنامه‌ت چیه؟
پریزاد هم فنجان خودش را برداشت.
- دیروز‌ که گفتی میای، به عمو زنگ زدم گفتم با فروشنده هماهنگ کنه، برای فردا ساعت نه قرار گذاشت، هشت و نیم هم میریم دنبال عمو، کل پولش رو هم ریختم به حسابت، تا چک بکشی.
سری تکان دادم و کمی از چای مزه‌مزه کردم و همزمان به این فکر کردم باید از مهری بخواهم با هل، دارچین، زنجبیل یا امثالهم چای طعم‌دار درست کند. در فکر‌ مهری بودم که مادر با یک بشقاب کوچک شیرینی کنارمان نشست.
- به چای تازه دم مامان نه گفتی و ترجیح دادی چای مونده‌ی خودتو بخوری، به شیرینی دیگه نباید نه بگی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
فنجان نیم‌خورده را پایین آورده و با دست دیگرم یک شیرینی مربایی برداشتم.
- اِ مامان؟ من که جسارت نکردم، فقط نخواستم اون فلاسک پر اسراف بشه، اصلاً از الان تا آخر شب شما‌ هی به من‌ چایی بده، اعتراض ندارم که.
پریزاد خنده‌ی کوتاهی کرد.
- مامان‌خانم! نمی‌دونی این مهرزادخان پسر لوس‌ خودته؟ ازش دلخور نشو! فقط هوای کلیه‌هاشو داشته باش.
صدای «پری» گفتن معترضانه مادر، فرصتی برایم ایجاد کرد تا دوباره به مهری فکر‌ کنم، وقتی برگشتم باید یک‌ برنامه‌ی چای دونفری با او ترتیب می‌دادم. حرف مادر که مخاطبش من بودم، باز مرا از غرق شدن در فکر‌ مهری بیرون کشید.
- مهرزاد! خیلی وقت پیش پری می‌گفت ماشین لباسشویی‌ لازم داری، منتظر بودم بیایی خونه ازت بپرسم آخرش خریدی یا نه؟
کمی از شیرینی درون دستم را در دهان گذاشتم. سرم را به نفی بالا انداختم.
- نه جای گذاشتن ماشین توی خونه دارم، نه وقت کردم یه کهنه‌شور بخرم بذارم گوشه‌ی حیاط، فعلاً همین‌جوری پیش میرم‌ تا بالاخره فرصتی بشه برم بخرم.
مادر سرس را به نشانه‌ی فهمیدن تکان داد.
- لازم نیست بخری، من فکرشو کردم.
انتهای چای را هم خورده و فنجان را به همراه شیرینی نیم‌خورده به سینی برگرداندم. با ابرویی که کمی به هم نزدیک شده بود به مادر گفتم:
- چه فکری؟
- یادته یه کهنه‌شور قدیمی داشتم؟ یه ده پونزده ساله توی زیرزمین افتاده، فردا بیارش بالا، چکش کن، اگه تعمیر لازم داره تعمیرش کن، بذار توی ماشین ببر با خودت.
پریزاد فنجان دستش را کمی تکان داد.
- ده پونزده سال؟! اون مرحوم دیگه زنده نیست برای مهرزاد لباس بشوره.
مادر به طرف او‌ چرخید.
- این حرفا چیه؟ تو سنت قد نمیده ولی مهرزاد یادشه، ماشین خوبی بود، موقعی که اتومات خریدم و بابات اونو برد گذاشت توی زیرزمین، سالم سالم بود، الان هم می‌دونم سرپاس، جنس‌های قدیمی خیلی بهتر از این جدیدان به این زودیا خراب نمیشن، فقط کافیه یه دستی به سرش بکشه تا دوباره راه بیفته، بعد هم مهرزاد می‌خواد بذاره توی حیاط، پس لازم به جنس نو نیست، تا زمانی هم زن بگیره کارش با همین راه میفته.
کمی کلافه شدم، می‌خواستم فردا بعد از معامله به شوق دیدن مهری زود برگردم تا موقع ناهار در قهوه‌خانه‌ی یحیی او را ببینم، همین الان هم دلتنگش بودم، اما با این احوال باید می‌ماندم لباسشویی مادر را روبه‌راه کرده و عصر حرکت می‌کردم.
- مامان! واقعاً لازم نیست، دو تا تیکه لباسه خودم می‌شورم.
- نه پسرم‌ لازمه، تا کی لباساتو خودت بشوری؟ تازه سر کار هم میری، به حرف من گوش بده تا خیالم ازت راحت باشه.
نفس عمیقی کشیدم.
- چشم مامان! مگه می‌تونم رو حرفتون حرف بزنم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
***
بین عمو و پریزاد در محل کار فروشنده، که یک دفتر مشاوراملاک بود، نشسته‌بودم و متعجب به مرد سبیل‌کلفت و درشت‌هیکل روبه‌رویم چشم دوخته‌بودم که درحال چک و چانه زدن و تنظیم قرارداد فروش آپارتمان بین دو نفر دیگر بود. ما دورتر از آن‌ها به انتظار پایان کار مرد مانده‌بودیم. هیچ‌چیز او به مشاوراملاک نمی‌خورد، بیشتر به قصاب و سلاخ شباهت داشت تا کسی که در ازای بالا و پایین کردن مبلغ پیش‌فروش یا اجاره‌بها باید زبان‌بازی می‌کرد. با فکر به اینکه پریزاد با این مرد برای خرید ماشینش مراوده داشته، اخمی میان دو ابرویم جهید و رو به او که سمت چپم نشسته‌بود، کردم و آرام گفتم:
- پری! تو با این غولتشن قرار معامله گذاشتی؟ حتماً شمارتو هم داره.
پریزاد چشمانش از ترس گرد شد و کامل به طرف من چرخید. منتظر پاسخ او بودم اما به جایش عمو که در طرف راستم نشسته‌بود، آرام در گوشم گفت:
- این بچه رو توبیخ نکن!
نگاه خشمگینم را از پریزاد گرفته و رو به طرف عمو کردم و او درحالی‌که دست تسبیح‌دارش را بالا گرفته و مهره‌های درشت قهوه‌ای‌رنگش را رد می‌کرد تا بقیه متوجه حرف‌هایمان نشوند گفت:
- من با این آدم قول و قرار گذاشتم مهرزاد! خواهرت باهاش حرف نزده.
به هیچ عنوان برایم قابل قبول نبود، چون حرف پریزاد پشت تلفن یادم آمد که گفت ماشین پیدا کرده برای خرید؛ اما تحکم کلام عمو وادارم کرد دیگر حرفی نزنم. عصبانیتم سرجایش ماند. بین دوراهی گیر کرده‌بودم؛ از یک سو به این فکر می‌کردم چرا عمو قصد دارد خطای پریزاد را لاپوشانی کند؟ و از سوی دیگر به خودم دلداری می‌دادم که شاید اشتباه می‌کنم و واقعاً پریزاد مراوده‌ای با این مرد نداشته‌است. بعد از تمام شدن کار مرد، جلسه‌ی ما با او شروع شد. در آن جلسه‌ی معامله بیشتر حرف‌ها را عمو زد و من از عصبانیت و پریزاد از ترس من، زیاد حرف نزدیم. در تمام مدت فکر به این احتمال که شاید پریزاد با این مردک حرف زده روانم را به هم ریخته‌بود. وقتی حرف‌هایشان تمام شد و مرد رو به نوشتن قولنامه کرد، مبلغی را که عمو و مرد روی آن توافق کرده بودند را در یک برگه چک نوشته و در ازای قولنامه‌ای که همگی امضا کردیم و مدارک ماشین به مرد داده و از مغازه بیرون زدیم. هنوز از دست پریزاد دلخور بودم و وقتی به محض خروج از مغازه دستش را برای گرفتن سوییچ و مدارک دراز کرد، با ابروهایی درهم، نامطمئن از دادن سوییچ، نگاهم را به او دوختم. پریزاد اخم کرد.
- بده دیگه مهرزاد! فکر کردی ماشینه خودش دنبالمون راه میفته میاد؟
عمو دستی به بازویم گذاشت.
- سوییچ و مدارکشو بده دستش تا ماشینشو ببره خونه، از فردا هم باید بیفته دنبال کارهای دیگه‌اش تا بفهمه ماشین‌داری به همین راحتی‌ها نیست.
ناگزیر سوییچ و مدارک را به دستش دادم.
پریزاد لبخند پهنی زد و رو به عمو گفت:
- ممنونم عموجان بیاین برسونمتون.
عمو هم خندید.
- نه دخترجان! من با مهرزاد میرم، تو برو ببین روز اولی می‌تونی روشنش کنی یا نه؟
پریزاد اخم نمایشی کرد.
- اِ عمو داشتیم؟ من از مهرزاد هم راننده‌ترم.
سری از تأسف تکان دادم و عمو بیشتر خندید.
- برو دختر! یه روز هم پشت رل ننشستی واسه ما کری می‌خونی؟ برو بذار مهر گواهینامت خشک بشه بعد ادعای برتری کن.
پریزاد چشمکی برای عمو انداخت که چشمان مرا گرد کرد.
- فداتون عموجون خداحافظ... خداحافظ مهرزاد!
نگاهم تا زمانی که پریزاد سوار شده و راه بیفتد روی او ماند. به اینکه اجازه داده‌بودم گواهینامه گرفته و رانندگی کند نامطمئن شده‌بودم. آیا کار درستی بود؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین