- Jun
- 2,249
- 43,462
- مدالها
- 3
بالأخره با اصرارهای مادر، من و مهری از جا برخاستیم. دو طرف کتم را مرتب کرده و قبل از اینکه مهری از پشت میز برخیزد و کنارم بیاید، مادر خود را به من رساند و آرام در کنار گوشم گفت:
- به زنت سخت نگیر، درسته قشنگه، ولی چشم کسی روی اون نیست.
مهری رسید و مادر سرش را عقب برد و لبخندی زد. ابروهایم با حرف مادر درهم شد. فقط سری تکان دادم و مادر به طرف مهمانهای دیگر رفت. دست مهری که به دستم رسید، محکم آن را گرفتم. من عقدهای نبودم که توهم بزنم. مهری من همانطور که زمانی به چشمان من آمد، به چشمان بقیه هم میآمد. مادر چنین چیزهایی را درک نمیکرد؛ من که مرد بودم میفهمیدم. به مهری سخت نمیگرفتم، فقط دوستش داشتم و نمیخواستم نظر نامحرمی به او بیفتد، یا بدتر از آن، در میان جمعیت، تنش به تن غیر بخورد. او محبوب کوچک من بود و فقط باید پیش من میماند. رو به طرف جایگاه گرداندم و چون صدای بلند موزیک اجازه نمیداد صدایم به گوش مهری برسد، کمی سرم را خم کردم.
- بریم پیش هوشمند و نسیم؟
مهری لبخند دنداننمایی زد و با تکان دادن سر «اوهوم» گفت. رفتار شیرین او گره ابروهایم را باز کرد. مهری هر چقدر در مقابل دیگران خانومانه رفتار میکرد، وقتی به من میرسید به جلد همان دختر چهاردهسالهای در میآمد که عاشقش شدهبودم. این برای من لذتی به اندازهی حس جوانی در وجودم داشت. گرچه مهری را برای بودن در جمع خانوادهام، خانم تربیت کردهبودم، اما خودم همان مهری صاف و ساده نوجوان را میخواستم که باب دلم بود.
دست در دست هم از کنار پیست رقص رد شدیم و از پلههای جایگاه بالا رفتیم. خنچهی عقد باشکوهی که تمام تزئیناتش نقرهایرنگ بود، مقابل عروس و داماد قرار داشت. هوشمند و نسیم روی مبل سفیدرنگ بزرگی نشسته و سر در گوش هم حرف میزدند. آنقدر نزدیک که هوشمند کم ماندهبود نسیم را در آغوش بکشد، چرا این پسر رعایت نمیکرد؟ گلهای اطراف خنچه و مبل عروس و داماد، حتی دستهگل عروس، مریم بودند. عطر مریمی که فضا را گرفتهبود، جان تازهای به من داد. نفس عمیقی کشیدم و اعصاب متشنجم کمی آرامش یافت. کسی به غیر از عروس و داماد آنجا نبود. هوشمند قبل از نسیم ما را دید و با ابرویش اشارهای کرد و بعد از لحظهای هر دو سر پا ایستادند. دستم را به طرف هوشمند دراز کردم.
- سلام هوشمندجان! بهت تبریک میگم.
هوشمند دستم را محکم فشرد.
- سلام پسرعمو! خیلی خوش اومدی، ممنونم ازت!
«انجام وظیفه»ای گفتم. به نسیم فقط نگاه کوتاهی انداختم؛ چراکه غرق در آرایش بود و لباسش بالاتنهی خاصی نداشت. طوری تبریک گفتم که نگاهم روی او نباشد. تا مهری هم تبریک بگوید خودم را کمی کنار کشیدیم. به این فکر میکردم چرا برای هوشمند چنین پوشش همسرش مهم نیست؟ بودن در آنجا معذبم میکرد. مهری با لبخند درحال خوش و بش با نسیم بود. دستش را که درون دستم بود کمی بیشتر فشردم. خوشبختانه منظورم را فهمید و کلامش را با تبریکی به هر دو ختم کرد. من نیز بعد از تشکری که از هوشمند بابت زحماتش در جشن خودم انجام دادم، برایشان آرزوی خوشبختی کرده و از آنها جدا شدیم. از پلهها که پایین میآمدم چیزی ته قلبم مرا آزار میداد. من از این جشن حس خوبی نمیگرفتم. نمیدانم چرا، در دلم نگرانی افتادهبود. گویا انتظار اتفاق بدی را میکشیدم.
- به زنت سخت نگیر، درسته قشنگه، ولی چشم کسی روی اون نیست.
مهری رسید و مادر سرش را عقب برد و لبخندی زد. ابروهایم با حرف مادر درهم شد. فقط سری تکان دادم و مادر به طرف مهمانهای دیگر رفت. دست مهری که به دستم رسید، محکم آن را گرفتم. من عقدهای نبودم که توهم بزنم. مهری من همانطور که زمانی به چشمان من آمد، به چشمان بقیه هم میآمد. مادر چنین چیزهایی را درک نمیکرد؛ من که مرد بودم میفهمیدم. به مهری سخت نمیگرفتم، فقط دوستش داشتم و نمیخواستم نظر نامحرمی به او بیفتد، یا بدتر از آن، در میان جمعیت، تنش به تن غیر بخورد. او محبوب کوچک من بود و فقط باید پیش من میماند. رو به طرف جایگاه گرداندم و چون صدای بلند موزیک اجازه نمیداد صدایم به گوش مهری برسد، کمی سرم را خم کردم.
- بریم پیش هوشمند و نسیم؟
مهری لبخند دنداننمایی زد و با تکان دادن سر «اوهوم» گفت. رفتار شیرین او گره ابروهایم را باز کرد. مهری هر چقدر در مقابل دیگران خانومانه رفتار میکرد، وقتی به من میرسید به جلد همان دختر چهاردهسالهای در میآمد که عاشقش شدهبودم. این برای من لذتی به اندازهی حس جوانی در وجودم داشت. گرچه مهری را برای بودن در جمع خانوادهام، خانم تربیت کردهبودم، اما خودم همان مهری صاف و ساده نوجوان را میخواستم که باب دلم بود.
دست در دست هم از کنار پیست رقص رد شدیم و از پلههای جایگاه بالا رفتیم. خنچهی عقد باشکوهی که تمام تزئیناتش نقرهایرنگ بود، مقابل عروس و داماد قرار داشت. هوشمند و نسیم روی مبل سفیدرنگ بزرگی نشسته و سر در گوش هم حرف میزدند. آنقدر نزدیک که هوشمند کم ماندهبود نسیم را در آغوش بکشد، چرا این پسر رعایت نمیکرد؟ گلهای اطراف خنچه و مبل عروس و داماد، حتی دستهگل عروس، مریم بودند. عطر مریمی که فضا را گرفتهبود، جان تازهای به من داد. نفس عمیقی کشیدم و اعصاب متشنجم کمی آرامش یافت. کسی به غیر از عروس و داماد آنجا نبود. هوشمند قبل از نسیم ما را دید و با ابرویش اشارهای کرد و بعد از لحظهای هر دو سر پا ایستادند. دستم را به طرف هوشمند دراز کردم.
- سلام هوشمندجان! بهت تبریک میگم.
هوشمند دستم را محکم فشرد.
- سلام پسرعمو! خیلی خوش اومدی، ممنونم ازت!
«انجام وظیفه»ای گفتم. به نسیم فقط نگاه کوتاهی انداختم؛ چراکه غرق در آرایش بود و لباسش بالاتنهی خاصی نداشت. طوری تبریک گفتم که نگاهم روی او نباشد. تا مهری هم تبریک بگوید خودم را کمی کنار کشیدیم. به این فکر میکردم چرا برای هوشمند چنین پوشش همسرش مهم نیست؟ بودن در آنجا معذبم میکرد. مهری با لبخند درحال خوش و بش با نسیم بود. دستش را که درون دستم بود کمی بیشتر فشردم. خوشبختانه منظورم را فهمید و کلامش را با تبریکی به هر دو ختم کرد. من نیز بعد از تشکری که از هوشمند بابت زحماتش در جشن خودم انجام دادم، برایشان آرزوی خوشبختی کرده و از آنها جدا شدیم. از پلهها که پایین میآمدم چیزی ته قلبم مرا آزار میداد. من از این جشن حس خوبی نمیگرفتم. نمیدانم چرا، در دلم نگرانی افتادهبود. گویا انتظار اتفاق بدی را میکشیدم.