جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 24,745 بازدید, 422 پاسخ و 68 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
بالأخره با اصرارهای مادر، من و مهری از جا برخاستیم. دو طرف کتم را مرتب کرده و قبل از اینکه مهری از پشت میز برخیزد و کنارم بیاید، مادر خود را به من رساند و آرام در کنار گوشم گفت:
- به زنت سخت نگیر! درسته قشنگه، ولی چشم کسی روی اون نیست.
مهری رسید و مادر سرش را عقب برد و لبخندی زد. ابروهایم با حرف مادر درهم شد. فقط سری تکان دادم و مادر به طرف مهمان‌های دیگر رفت. دست مهری که به دستم رسید، محکم آن را گرفتم. من عقده‌ای نبودم که توهم بزنم. مهری من همان‌طور که زمانی به چشمان من آمد، به چشمان بقیه هم می‌آمد. مادر چنین چیزهایی را درک نمی‌کرد؛ من که مرد بودم می‌فهمیدم. به مهری سخت نمی‌گرفتم، فقط دوستش داشتم و نمی‌خواستم نظر نامحرمی به او بیفتد، یا بدتر از آن، در میان جمعیت، تنش به تن غیر بخورد. او محبوب کوچک من بود و فقط باید پیش من می‌ماند. رو به طرف جایگاه گرداندم و چون صدای بلند موزیک اجازه نمی‌داد صدایم به گوش مهری برسد، کمی سرم را خم کردم.
- بریم پیش هوشمند و نسیم؟
مهری لبخند دندان‌نمایی زد و با تکان دادن سر «اوهوم» گفت. رفتار شیرین او گره ابروهایم را باز کرد. مهری هر چقدر در مقابل دیگران خانومانه رفتار می‌کرد، وقتی به من می‌رسید به جلد همان دختر چهارده‌ساله‌ای در می‌آمد که عاشقش شده‌بودم. این برای من لذتی به اندازه‌ی حس جوانی در وجودم داشت. گرچه مهری را برای بودن در جمع خانواده‌ام، خانم تربیت کرده‌بودم، اما خودم همان مهری صاف و ساده نوجوان را می‌خواستم که باب دلم بود.
دست در دست هم از کنار پیست رقص رد شدیم و از پله‌های جایگاه بالا رفتیم. خنچه‌ی عقد باشکوهی که تمام تزئیناتش نقره‌ای‌رنگ بود، مقابل عروس و داماد قرار داشت. هوشمند و نسیم روی مبل سفید‌رنگ بزرگی نشسته و سر در گوش هم حرف می‌زدند. آنقدر نزدیک که هوشمند کم مانده‌بود نسیم را در آغوش بکشد؛ چرا این پسر رعایت نمی‌کرد؟ گل‌های اطراف خنچه و مبل عروس و داماد، حتی دسته‌گل عروس، مریم بودند. عطر مریمی که فضا را گرفته‌بود، جان تازه‌ای به من داد. نفس عمیقی کشیدم و اعصاب متشنجم کمی آرامش یافت. کسی به غیر از عروس و داماد آنجا نبود. هوشمند قبل از نسیم ما را دید و با ابرویش اشاره‌ای کرد و بعد از لحظه‌ای هر دو سرپا ایستادند. دستم را به طرف هوشمند دراز کردم.
- سلام هوشمندجان! بهت تبریک میگم.
هوشمند دستم را محکم فشرد.
- سلام پسرعمو! خیلی خوش اومدی، ممنونم ازت!
«انجام وظیفه»ای گفتم. به نسیم فقط نگاه کوتاهی انداختم؛ چراکه غرق در آرایش بود و لباسش بالاتنه‌ی خاصی نداشت. طوری تبریک گفتم که نگاهم روی او نباشد. تا مهری هم تبریک بگوید خودم را کمی کنار کشیدم. به این فکر می‌کردم چرا برای هوشمند چنین پوشش همسرش مهم نیست؟ بودن در آن‌جا معذبم می‌کرد. مهری با لبخند درحال خوش‌وبش با نسیم بود. دستش را که درون دستم بود کمی بیشتر فشردم. خوشبختانه منظورم را فهمید و کلامش را با تبریکی به هر دو ختم کرد. من نیز بعد از تشکری که از هوشمند بابت زحماتش در جشن خودم انجام دادم، برایشان آرزوی خوشبختی کرده و از آن‌ها جدا شدیم. از پله‌ها که پایین می‌آمدم چیزی ته قلبم مرا آزار می‌داد. من از این جشن حس خوبی نمی‌گرفتم! نمی‌دانم چرا، در دلم نگرانی افتاده‌بود. گویا انتظار اتفاق بدی را می‌کشیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
موسیقی برای انجام مراسم عقد قطع شد. مادر و پریزاد دست مهری را گرفتند و باز او‌ را از من دور کردند تا شاهد مراسم از نزدیک باشند. چشمِ نگران من در پی مهری ماند. برای خودم هم عجیب بود، نمی‌دانستم چه بر سرم آمده که مدام نگران مهری هستم.
بالأخره نسیم با هر اداواطواری که بود «بله» را داد و بعد از یک دست جیغ و کل و هورا، باز موسیقی شروع به نواختن کرد. با جمع شدن جوانان میان میدان من بیشتر نگران مهری شدم. نکند پریزاد او را به همراه خودش میان این قوم یأجوج‌مأجوج بکشاند؟ برخاستم و تا نزدیک‌ میدان رفتم که اگر پریزاد چنین قصدی داشت، مانع شوم. خوشبختانه مهری در میدان نبود و وقتی رو به طرف پله‌های جایگاه گرداندم، او را همراه پریزاد در حال پایین آمدن دیدم. گویا مادر کنار زن‌عمو و عروس و داماد مانده‌بود. خواستم مهری را صدا کنم، اما خودش با رسیدن به پایین پله‌ها، مرا دید و با اشاره‌ای از او خواستم کنارم بیاید. از پریزاد جدا شد با سرعت قدم برداشت. کنارم که رسید شروع به حرف زدن کرد. صدای موزیک نمی‌گذاشت حرف‌هایش به گوش من برسد. کمی سرم را پایین کردم و گفتم:
- بریم بشینیم؟
«بریم» او را شنیدم. دستش را گرفتم و از جمعیت دور شدیم. یک‌ریز حرف می‌زد، اما من فقط وقتی از میدان، به اندازه کافی فاصله گرفتیم توانستم بشنوم.
- آقا من تازه فهمیدم عروس چطور باید بله بگه! بار سوم بله میگن، اما من اون موقع نمی‌دونستم؛ خیلی زشت شد همون دفعه‌ی اول بله گفتم، نه؟
همزمان با نشستن سر جاهایمان گفتم:
- نه چرا زشت باشه؟ اون‌طوری که بهتر بود زیاد علاف نشدیم.
- ولی آقا، خواهر نسیم و زن‌داییش که قند می‌سابیدن، یه‌بار گفتن عروس رفته گل بیاره، یه‌بار گفتن رفته گلاب بیاره، آخرش هم گفتن عروس زیرلفظی می‌خواد؛ بعد زن‌عموتون یه دست‌بند آورد بست دست نسیم، تا بله گفت.
پوزخندی زدم و با خودم فکر کردم نه اینکه هوشمند هم معطل بله مانده‌بود؟ مهری سرزنده و پرذوق در حال تعریف از همین چند دقیقه مراسم عقد بود و من گرچه لذتی نمی‌بردم، اما گوش داده‌بودم.
- آقا، لباس نسیم خیلی خوشگله، خودش هم خیلی قشنگ شده، پری‌خانم می‌گفت لباسش رو خریده، می‌گفت کلی هم پولش شده.
هیچ از این حرفای خاله‌زنکی خوشم نمی‌آمد. برای اینکه مهری را متوجه کنم، گفتم:
- مگه مهمه مهری‌جان؟ تو هم توی عروسی خودمون خیلی خوشگل شده‌بودی.
مهری شانه‌ای بالا انداخت.
- نمی‌دونم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
مهری فقط لحظه‌ای سکوت کرد و چشم به وسط میدان دوخت، بعد با شتاب برگشت، کمی خم شد و آرام پرسید:
- آقا مگه نسیم بازهم می‌خواد از لباس عروسش استفاده کنه؟
لبخندی زدم.
- نه دختر! آدم فقط یه‌بار عروس میشه، یه‌بار هم لباس عروس می‌پوشه.
- پس چرا خریده؟ اون همه پول داده بخره که فقط یه‌بار بپوشه؟
این‌بار من شانه بالا انداختم.
- چی بگم؟ بعضی‌هام این‌جورین، به هر حال به ما مربوط نیست.
ابرویی بالا انداخت و عقب رفت. هر دو چشم به رقصنده‌ها دوختیم. بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- آقا؟
برگشتم.
- چیه؟
- عروسی شهریا همیشه همین‌طوریه؟
ابرو درهم کشیدم.
- چه جوریه؟
با چشم به جمعیت میان میدان اشاره کرد.
- اینقدر شلوغ و‌ پر سروصدا.
به طرف میدان چرخیدم.
- نه خب... .
یک‌دفعه چیزی به ذهنم زد و به طرف او چرخیدم.
- نکنه الان دلت می‌خواست جشن خودمون هم این‌طوری شلوغ بود؟
نگاهش را گرد کرد، چشم از میدان گرفت و به من دوخت.
- نه آقا، مال خودمون که خیلی‌خوب بود. می‌دونید چقدر آدم اینجا هست که من نمی‌شناسم؟
کمی نزدیک شدم و آرام در گوشش گفتم:
- پس یه ذره هم دلت عروسی شلوغ نمی‌خواد؟ یا اینکه خانومم دلش رفته اما رو نمی‌کنه؟
محجوب خندید و نگاه به میز دوخت.
- وای آقا! من که گفتم عروسی ما خیلی خوب بود.
- پس خیالم راحت باشه ناراحت نیستی؟
- نه آقا! شما خیلی خوبید، زن‌عموم می‌گفت هیچ وقت برام عروسی نمی‌گیرید، می‌گفت اینکه سوت‌و‌کور عروس میشم، نشون میده اصلاً براتون مهم نیستم، به خاله‌بتول که گفتم، گفت جمیله دروغ میگه. گفت من به شما خیلی مدیونم که منو گرفتید و نباید توقع عروسی داشته باشم. خودمم نمی‌خواستم، بهتون هم گفتم. ولی شما خیلی خوبید که برام عروسی گرفتید، الان هم فقط پرسیدم؛ وقتی برگشتیم، میرم‌ برای خاله‌بتول تعریف می‌کنم، میگم چقدر خوشحالم.
از حرف‌هایش لبخند رضایتی روی لبم نشست. خوشحال بودم که مهری از بودن کنارم خوشحال است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
بالأخره در زمان شام توانستم پریزاد را آرام در کنارمان ببینم. در همان مدت هم مدام با مهری حرف میزد و افراد مختلف را از دور به او‌ معرفی می‌کرد و گاه با کمک مادر یک شجره‌نامه از آن‌ها هم ارائه می‌داد. کاملاً بی‌حوصله شده‌بودم و دوست داشتم زودتر به خانه برگردم و چه خوب که مراسم بعد از شام زیاد ادامه نداشت. تنها در یک رقص دونفره‌ی عروس و‌ داماد خلاصه شد که باز مهری به همراه پریزاد از من دور شد تا برای تماشا برود. مادر هم فرصت جشن را برای دیدوبازدید از اقوام از دست نداده و مدام در گردش بود. فقط من مانده‌بودم که لذتی از جشن نمی‌بردم. کم‌کم با خلوت شدن جشن حس رضایتی وجودم را گرفت. هیچ دوست نداشتم برای عروس‌کشان راهی شوم. کافی بود جشن به انتها برسد تا سریع به طرف خانه رهسپار گردم. مهری که به طرف میز برگشت، من از سر بی‌حوصلگی سر در گوشی فرو برده‌بودم. او همزمان که می‌نشست با ذوق گفت:
- آقا نمی‌دونید چقدر... .

کلامش با صدا زدن نامم توسط عموبرزو‌ نیمه‌تمام ماند.
- مهرزادجان! کجایی تو؟
هر دویمان به طرف او برگشتیم. به میز ما نزدیک شده‌بود. با گفتن «جانم عمو!» گوشی را به جیب کتم برگردانده و سرپا ایستادم. دستی بر بازوی من گذاشت و رو به مهری که او هم سرپا بود، گفت:
- دخترم بهت که خوش گذشت؟
مهری لبخند زد.
- ممنونم عموجان! خیلی خوب بود.
عمو با رضایت سر تکان داد.
- کم‌و‌کسری هست بگم بیارن؟
- نه ممنون همه چیز هست.
عمو «خوبه»ای زمزمه کرد و رو به طرف من چرخاند.
- بیا بریم به آقای ابوترابی معرفیت کنم.
از سر نشناختن ابرویی درهم کردم.
- آقای ابوترابی؟
- توی دفتر نماینده کار می‌کنه. از رفقای آقای نیلگونه که دعوتش کرده.
وقتی گنگ بودن مرا که نیلگون را هم نمی‌شناختم دید، ادامه داد:
- نیلگون، پدر نسیم رو میگم.
تازه یادم به کارت دعوت عروسی افتاد که نام نسیم نیلگون را در آن دیده‌بودم. سری تکان دادم و‌ همزمان با اشاره‌ای به پریزاد زدم که در میز کناری با خواهرزاده‌ی زن‌عمو حرف میزد، اما تمام توجهش به من و عمو بود. از پشت میز خارج شدم.
- چشم عموجان شما‌ بفرمایید الان میام.
عمو دو قدم رفت و پریزاد خود را رساند و گفت:
- چیه؟
همراه با بستن دکمه‌ی کتم به پریزاد گفتم:
- مهری رو تنها نذار تا برگردم.
منتظر ‌پاسخ پریزاد نماندم و هم‌قدم عمو شدم و او شروع به صحبت کرد.
- نیلگون رفقای کله‌گنده زیاد داره، اما تو با اینی که توی دفتر نماینده‌ست آشنا شو، خدا رو چه دیدی؟ شاید یه وقت کمک کرد، پستت اومد همین‌جا.
در دل پوزخندی زدم. من با میل خودم به روستا رفته‌بودم و قصد برگشت هم نداشتم، ولی عمو برایم به دنبال پارتی می‌گشت. تا به میز مورد نظر عمو برسیم او برایم از لزوم آشنایی با کانون‌های قدرت و ثروت گفت و من بی‌میل فقط از یک گوش به گوش دیگر فرستادم. همراهی‌ام با او‌ فقط از سر اجبار بود، وگرنه من ترجیح می‌دادم همراه محبوب خودم وقت بگذرانم.
بعد از گذر از میان میزها در جایی که سر و صدای میدان کمتر بود، به میز شلوغی‌ رسیدیم که پر بود از وسایل پذیرایی خورده‌و‌نخورده، و هشت‌نفر در سنین مختلف اطراف آن نشسته‌بودند، همگی با ظاهر رسمی و کت و شلوارهای رنگ‌به‌رنگ. مردانِ منظورِ نظرِ عمو را وقتی شناختم که او با دونفری که در بالای میز نشسته‌بودند، احوالپرسی کرد و از کم‌وکسری پذیرایی جشن جویا شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
ابوترابی فرد دوکاره‌ای بود با ریش انبوه و جوگندمی و نیلگون کمی جوان‌تر از او، با صورتی کاملاً اصلاح‌شده. احوال‌پرسی‌های عمو به طرف معرفی من کشیده شد. با هر دو دست داده و سلام کردم. ابوترابی با شنیدن معلم بودن من از زبان عمو و ذکر سابقه‌ی معلمی خودش، سریع احساس صمیمیت کرد و به جوان هیکل‌مندی که کنارش نشسته‌بود، اشاره کرد تا برخیزد. جوان که به گمانم از نزدیکانش بود، به سرعت برخاست و ابوترابی به من تعارف کرد که کنارش بنشینم. یک صندلی دیگر هم خودخواسته برای عموبرزو خالی شد. همزمان با نشستن ما نیلگون رو به پسری که برخاسته‌بود تا عمو در جای او بنشیند، گفت:
- پیام برو بگو پذیرایی این میزو تجدید کنن.
پسر با «چشم بابا» دور شد و عموبرزو برای بیشتر شیرین کردن من گفت:
- جناب ابوترابی، مهرزاد خیلی سخت‌کوشه و خستگی نمی‌شناسه. اصلاً هم سختی روزگار بهش اثر نمی‌کنه، بعد از پدر مرحومش... .
صدای «خدا بیامرز» گفتن جمع باعث شد، از همه تشکر کنم و عمو ادامه داد:
- عرض می‌کردم تکیه‌گاه مادر و‌ خواهرشه، البته که توی کارش هم جدی و دلسوزه که الان توی یه روستای دورافتاده درس میده.
ابوترابی نگاه رضایت‌بخشی به من انداخت و سر تکان داد.
- احسنت... خود من سال‌ها توی مدارس عشایری تدریس کردم، بعد بازرس شدم و مدت‌ها هم مسئول نمایندگی بودم تا به مدیریت و مدیرکلی رسیدم. الان هم هشت‌ساله که بازنشسته شدم، اما هنوز دلم هوای آموزش و پرورش و درس و تدریس رو داره.
لبخندی زدم و ترجیح دادم فقط تأیید کنم و نگویم نیروی اداری را چه به هوای معلمی؟ ابوترابی شروع کرد از خاطرات معلمی خودش گفتن و من برای دلخوشی عمو با او همراهی کردم. به نظرم کسی که مراحل ترقی وزارت‌خانه‌ای را از معلمی تا مدیرکلی طی کرده‌بود و اکنون هم وارد حلقه اطرافیان نماینده شده‌بود و سودای سیاست در سر داشت، آن‌چنان که ادعا می‌کرد، عرقی برای تدریس نداشته و دلتنگ معلمی نمی‌شد. چند دقیقه‌ای که شنونده‌ی حرف‌های ابوترابی بودم را فقط به خاطر عموبرزو تحمل کردم. وقتی هومان به سراغ عمو آمد تا او را برای خداحافظی با یکی از مهمان‌ها که قصد رفتن دارد ببرد، من نیز خدا‌خواسته برخاستم و از جمع خداحافظی کرده و همراه عمو و هومان قدم برداشتم. عمو به طرف شخص موردنظرش رفت و هومان رو به من کرد.
- نمی‌دونستم همراه بابایی.
ایستادم و به طرفش برگشتم.
- چطور مگه؟
- افشین پی تو می‌گشت، آدرس میزتون رو دادم، می‌گفت دلتنگت شده، رفت اونجا سراغت.
ناگهان دلم خالی شد. افشین پسر داریوش سر میزی رفته‌بود که مهری زیبای من آن‌جا نشسته‌بود. داریوش کاری با کتایون کرد که پدرم یک عمر حسرت غفلت خود را خورد و اکنون پسرش نیز نزدیک مهری ساده‌ی من رفته‌بود. مطمئن بودم افشین هم مانند پدرش است و می‌ترسیدم نکند مهری من گول ظاهر و کلام او را بخورد. با‌شتاب به طرف میزمان حرکت کردم. کاش پریزاد پیش او‌ مانده‌باشد. کاش مادر که برای حرف زدن با اقوام رفته‌بود، پیش مهری برگشته‌باشد. کاش او را تنها نگذاشته‌باشند تا من نیز دچار حسرتی بدتر از حسرت پدرم نشوم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
هنوز به میز نرسیده‌بودم که با دیدن صحنه‌ی مقابلم میخکوب شدم. خبری از مادر و پریزاد نبود. مهری هنوز سر جایش بود و افشین روبه‌رویش نشسته‌بود. افشین پشت به من بود، اما من صورت مهری را واضح می‌دیدم. به افشین چشم دوخته‌بود و با دقت به حرف‌هایش گوش می‌داد. نمی‌دانم چه می‌گفت، اما مهری من لبخند دندان‌نمایی در جوابش زد. از همان‌هایی که دیوانه‌شان بودم؛ همان‌هایی که زیبایی محبوبم را دوچندان می‌کرد. تمام بدنم گر گرفت. چرا مهری خنده‌های زیبایش را صرف مردی بیگانه می‌کرد؟ چرا از هم‌صحبتی با مردی غیر از من لذت می‌برد؟ آن هم افشین؟ مگر مهری محبوب من نبود؟ پس چرا ایستاده‌بودم و پیش نمی‌رفتم تا مانع تصاحب فکر و مغز محبوبم توسط افشین شوم؟ خشم وجودم در دستم جمع‌شده و مشت کردم، اما برای اینکه آن را در صورت افشین نخوابانم درون جیب کتم قرار دادم، پیش رفتم و مهری را صدا زدم.
- مهری‌خانم؟
مهری سر بلند کرد و به محض دیدنم با همان لبخندی که مرا عصبی می‌کرد، سرپا ایستاد. افشین هم با شنیدن صدایم برخاست و رو به من کرد.
- سلام مهرزادجان! مشتاق دیدار!
دستش را به طرفم دراز کرد. یک لحظه به دستش خیره شدم و بعد درحالی‌ که به زور جلوی خشمم را می‌گرفتم، مشت باز شده‌ام را از جیب خارج کرده و دست او را گرفتم.
- سلام افشین‌خان!
قد بلندتر از من بود و موهای سرش گرچه بیش از من سفید شده‌بود، اما به رنگ خاکستری زیبایی درآمده‌بودند که جذابیتش را بیش از قبل کرده‌بود. اصلاً با آن ریش مرتب‌شده بیشتر به مردان جذاب اهل خانواده می‌خورد، نه مجردی که تن به ازدواج نمی‌دهد.
- می‌دونی ما دیگه نباید بگیم چند وقته همدیگه رو ندیدیم، باید بگیم اصلاً کی هم‌دیگه رو دیدیم؟ پسردایی!
به طرز مضحکی می‌خواست با من که از او‌ و پدرش متنفر بودم صمیمی شود و این بیشتر حال مرا بد می‌کرد.
- روزگار این‌طور خواسته.
کنار لبش بالا رفت.
- روزگار این‌طور خواسته یا شما به این حقیرِ فقیرِ سراپاتقصیر افتخار شرف‌یابی نمیدی؟ هیچ‌جا نمی‌بینمت پسر!
از این لودگی مخصوصش بیش از هر چیز متنفر بودم. بدون بروز حسی در صورتم گفتم:
- کار و زندگی من دیگه توی این شهر نیست، پس قاعدتاً عادیه زیاد جایی نباشم.
کت طوسی‌رنگش را عقب زد و دست در جیب شلوارش فرو کرد.
- قبول کن از اولش هم زیاد با اقوام رفت‌و‌آمد نداشتی.
به جای جواب، به این فکر‌ کردم که چقدر بدشانسم که لباس‌هایمان هم‌رنگ است. کمی سرش را پیش کشید و ادامه داد:
- با ما به از این باش که با خلق جهانی، مهرزادخان!
چقدر سرخوش بود. مطمئنم نمی‌توانست بی‌دلیل باشد، هرچند که بقیه شواهد چیزی را اثبات نمی‌کرد. لبخندی عصبی در جوابش زدم و او با همان شوق سابق ادامه داد:
- پسر خیلی دوست داشتم ببینمت، به مامان‌کتی هم می‌گفتم بریم به زن‌دایی سر بزنیم، مدام امروز و فردا می‌کرد. می‌دونی که مامان چه اخلاقی داره، اون هم یه آذرپی هست و صله‌رحم ته اولویتاشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
جواب «بله» خشکی دادم تا شاید رها کند و برود، اما او‌ ول‌کن نبود.
- باور کن مشغله‌های شرکت نمی‌ذاره سرمو بخارونم، وگرنه من بی‌معرفت نیستم.
- امیدوارم موفق باشی!
نگاهم را از قصد از او گرفتم تا شاید متوجه مزاحم بودنش شود، اما او ضربه‌ای به بازویم زد.
- ولی وقتی شنیدم یهو زن گرفتی، کلی جا خوردم! اصلاً فکر نمی‌کردم ازدواجی باشی، فکر می‌کردم عین خودمی... .
سری به طرف جایگاه عروس و داماد تکان داد.
- نه مثل هوشمند... البته کامل عین اون هم نیستی، شیش‌ماه توی بوق‌وکرنا کرد که می‌خواد زن بگیره، اما تو، یه‌دفعه صبح پاشدم، گفتن مهرزاد زن گرفته!
نگاهم را به اطراف می‌گرداندم کی وراجی‌های این آدم تمام می‌شود.
- باور کن اولش فکر کردم مامان داره سربه‌سرم می‌ذاره تا راضیم کنه زن بگیرم، گفتم کی؟ مهرزاد؟ نه بابا! حتماً اشتباه شده، بهش گفتم شاید با هومان اشتباه گرفتی، اما وقتی گفت عقد هم کردی دیگه چشمم‌ چهارتا شد. اینقدر هم سریع عروسی گرفتی، انگار دنبالت گذاشته‌بودن، اصلاً خبر نشدم بیام.
ضربه‌ی دیگری به بازویم زد.
- پسر! توی جبهه من می‌موندی، تو دیگه چرا رفتی قاطی مرغا؟ دلم خوش بود مامان‌کتی هر وقت میگه زن، بگم هیشکی نگرفته که من بگیرم، الان باید یه بهونه جدید بیارم، چون دیگه تنها موندم. اون از هوشمند، این هم از تو.
درحالی که سعی می‌کردم حرصم را مخفی کنم گفتم:
- خب بهونه نیار، زن بگیر!
خنده‌ی بلندی کرد.
- من؟ زن بگیرم؟
سرش را بالا انداخت.
- منو اغفال نکن، دم به تله نمیدم.
بعد رو به مهری که در فاصله‌ی کمی کنارم ایستاده‌بود، کرد و گفت:
- البته بانو سوءتفاهم ایجاد نشه، من تبریک میگم به شما.
از این‌که رو به مهری حرف می‌زد، عصبی شدم و قبل از هر جوابی از مهری، کمی بلندتر گفتم:
- ممنونم ازت افشین‌خان!
رو به من کرد. با لحنی که دیگر لودگی نداشت، گفت:
- شوخی دیگه بسه، خوشحال شدم زن گرفتی، خصوصاً که دیدم بانوی واقعاً برازنده‌ و زیبایی هم داری، حق داشتی زود و سریع کارو تموم کنی.
بیشتر آتش به درونم افتاد. ابروهایم درهم کشیده‌شد. او به زیبایی زن من چه کار داشت؟ به چه حقی زن مرا برازنده می‌خواند؟ «ممنون» پر غیظی گفتم و او رو به مهری کرد.
- بانو! برای شما‌ و مهرزادجان از ته قلبم آرزوی خوشبختی دارم.
مهری باز لبخند زد و همزمان روح مرا نیز خراش داد:
- من ممنونم از شما، لطف دارید.
چرا مهری چنین صمیمانه با افشین حرف میزد؟ نگاهم به مهری بود که افشین رو به من کرد.
- پسر! واقعاً زندگی بهت رو کرده با چنین بختی.
با ابرو اشاره‌ای به سوی مهری کرد و دوباره شعله‌های خشم وجودم‌ را چون فواره بلند ساخت. با حرص جواب دادم.
- امیدوارم‌ روزی خودت.
تک‌خنده‌ای کرد و قیافه‌ی حق‌به‌جانبی گرفت.
- فراموش نکن یه عقاب همیشه تنهاست.
قهقهه‌ای به حرف بی‌مزه‌ی خودش زد و مهری هم خندید. نگاهم باز به طرف او کشیده‌شد. چرا می‌خندید؟ مهری که توجه مرا دید، آرام پرسید:
- چرا عقاب؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
جوابی به سؤالش ندادم. به اندازه‌ی کافی مرا خشمگین کرده‌بود و بیش از اندازه از دستش کفری بودم. نگاهم را از مهری گرفته و به افشین دوختم. کی قرار بود رفع مزاحمت کند و برود؟ وقتی دید نمی‌خندم متوجه سرد بودن من شد و خنده‌اش را خورد.
- فکر کنم زیاده‌روی کردم پسردایی! با اینکه کوچیکتری ولی مثل داداش بزرگا توبیخ‌گرانه نگاه می‌کنی.
دست روی سی*ن*ه‌اش گذاشت.
- چشم! سبک‌بازی‌های منو به بزرگواری خودت ببخش آقامعلم! دیگه تکرار نمیشه.
لب‌هایم را با خشم به هم فشردم، اما خونسرد نگاهش کردم. بعد از لحظه‌ای مکث، جدی شد و گفت:
- وقت کردی یه سر هم به ما بزن.
دست در جیب داخلی کتش کرد .
- می‌دونم‌ کارت و شماره‌ی منو نداری.
کارتی را از جیب بیرون کشید و مقابل من گرفت.
- توی عالم‌ قوم‌و‌خویشی خوبیت نداره. شاید یه‌دفعه توی بیابون گیر کردم، بهت زنگ زدم؛ بعد ناجوره به عنوان شماره‌ی ناشناس جوابمو ندی، یهو دیدی از تشنگی تلف شدم، سر یه جواب ندادن!
به اجبار کارت را گرفتم و فقط سر تکان دادم تا زودتر مسخره‌بازی‌هایش را تمام کند. لبش را خیس کرد و گفت:
- دیگه مزاحم نباشم، خداحافظ آقای آذرپی!
رو به مهری کرد و کمی به نشانه‌ی احترام سرش را خم کرد.
- خدانگهدار بانومهری!
دیگر آتش تک‌تک سلول‌هایم‌ را گرفت. او همسر مرا به نام کوچک صدا میزد؟ بعد از پاسخ خداحافظی مهری، اگر افشین بیشتر می‌ماند، حتماً خودداریم از بین می‌رفت و دندان‌هایش را خرد می‌کردم. به محض دور شدن افشین، سریع مچ مهری را گرفتم و او را همراه خودم مجبور به نشستن کردم. کاملاً بهت او را از کارم متوجه شدم، اما حرفی نزد. مچ دستش را رها نکردم و طوری نشستم که آرنج دست دیگرم را روی میز گذاشته و کاملاً مقابل مهری قرار بگیرم.
- چی می‌گفت؟
مردمک‌های سیاه و ترسانش به من گفت که خوب فهمیده مرا خشمگین کرده، با کمی مکث گفت:
- کی؟ آقاافشین؟
با حرص آرام غریدم:
- اسمشو به زیون نیار، فقط بگو چی بهت گفت؟
صدایش لرزید:
- هیچی به خدا آقا! اومد اینجا، دنبال شما می‌گشت. از من پی شما رو گرفت، گفتم رفتید برمی‌گردید، پرسید من کی‌ام، گفتم، بعد گفت پسرعمتونه.
از میان دندان‌های به‌هم فشرده‌ام گفتم:
- من پسرعمه ندارم.
مهری ابرو بالا انداخت و پریزاد یکی از صندلی‌ها را عقب کشید و نشست.
- اوفی! دیگه دارن جمع‌وجور می‌کنن.
با شنیدن صدایش، آرنجم را از روی میز برداشته و سریع به طرف او برگشتم.
- مگه نگفتم مهری رو تنها نذار؟
پریزاد از نگاه خشمگین من جا خورد.
- حالا مگه چی شده؟
انگشتم را روی میز زدم.
- چی شده؟ افشین اومده‌بود اینجا، با زن من اختلاط می‌کرد.
پریزاد از حالت خشک حاصل از بهتش درآمد.
- گفتم چی شده! خب بکنه، ایرادش چیه؟ دونفر آدم بالغ نشستن باهم حرف زدن، توبیخ کردن نداره دیگه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
سرم را به او نزدیک‌تر برده و آرام غریدم:
- زن از روستا گرفتم که از این روشن‌فکربازیا بلد نباشه.
پریزاد چشم گرد کرد.
- وا داداش؟ این چه حرفیه میزنی؟
با همان خشم وجودم درحالی‌ که سعی می‌کردم صدایم بلند نشود گفتم:
- زن من با هیچ مردی غیر من نباید اختلاط کنه.
پری اخم کرد و خواست جوابی بدهد که صدای مادر نگذاشت.
- چی شده بچه‌ها؟
مادر روی صندلی نشست و قبل از این‌که پریزاد زبان به اعتراض و شکایت از من باز کند، گفتم:
- مامان! من و مهری می‌خوایم برگردیم خونه.
ابروهای مادر بالا رفت و نگاهش را به مهری که سرش را زیر انداخته‌بود، دوخت و با لحن مشکوکی پرسید:
- الان؟ زوده که، طوری شده؟
سریع جواب دادم.
- مهری حالش خوب نیست، شما و پریزاد بمونید به هومان میگم برتون گردونه.
تا مادر خواست چیزی بگوید، همان دست مهری را که در دست می‌فشردم، همراه با برخاستن تکان دادم.
- کیفتو بردار بریم.
مهری با گفتن «ببخشید» رو به مادر، کیفش را برداشت و بلند شد. مادر با ناباوری برخاست.
- چی شده مهرزاد؟
- هیچی نشده، خداحافظ!
اجازه‌ی هیچ حرف دیگری به مادر ندادم و همراه مهری به تندی به راه افتادم. خندیدن مهری برای افشین مقابل چشمانم بود و نمی‌توانستم بیشتر از این ماندن در این جشن را تحمل کنم. عموبرزو و هومان را نزدیک ورودی باغ مشغول صحبت باهم دیدم. کنارشان که رسیدیم با گفتن «عموجان» آن‌ها را متوجه خودم کردم.
- چی شده مهرزادجان؟
- عمو ببخشید، مهری حالش خوب نیست، ما میریم خونه.
عموبرزو با نگرانی رو به مهری کرد.
- چی شده دخترم؟
مهری با صدای لرزانی گفت:
- ببخشید باید بریم.
رو به هومان کردم.
- زحمت رسوندن مامان و‌ پریزاد رو می‌کشی؟
هومان سری تکان داد.
- حتماً، خیالت راحت!
عمو باز مهری را مخاطب قرار داد.
- حالت خیلی بده؟
مهری سر تکان داد.
- نه خوب میشم.
عمو رو به من کرد.
- دیدی حالش خیلی بده حتماً ببرش بیمارستان، شاید یه چیزی خورده بهش نساخته.
- حتماً با اجازه!
- برید به سلامت!
کارت هدیه‌ای که در جیب داشتم را در دست عمو گذاشتم.
- ببخشید عموجان! نشد بیشتر بمونیم.
- این چه کاریه پسر؟ همین که بودی ارزشمنده! حواست به خانمت باشه، برید خدانگهدارتون.
به سرعت از باغ خارج شده و همان‌طور که مهری را به دنبال خودم‌ می‌کشیدم، در پارکینگ به ماشین رسیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
با باز کردن در شاگرد، بالأخره مچ مهری را رها کرده و با گفتن «سوار شو» او را وادار به نشستن درون ماشین کردم. در را محکم کوبیدم و خودم هم با دور زدن ماشین سوار شدم. یک‌ضرب ماشین را روشن کرده و آن را به حرکت درآوردم. تمام وجودم را خشم حاصل از رفتار مهری گرفته‌بود. همین که از پارکینگ بیرون زدم، درون ترافیک مهمان‌های باغ‌های مجاور گیر کردم و بیشتر از قبل عصبی شدم. مدام خنده‌های مهری برای افشین مقابل چشمانم بود. رو به طرف او گرداندم. مچ دستی را که من گرفته‌بودم را با دست دیگرش مالش می‌داد و با نگرانی چشم به من دوخته‌بود. سرش فریاد کشیدم:
- این چه کاری بود؟
جوابی نداد.
- یعنی چی با مرد غریبه حرف زدی و خندیدی؟
جوابی نداد و من با خشم به فرمان زدم.
- دِ یه جواب بده.
به زور صدای لرزان و ضعیفش را شنیدم.
- ببخشید!
- ببخشید هم شد جواب؟ نشستی با مرد غریبه دل دادی قلوه گرفتی! بعد ببخشید، همین؟
اشک‌هایش به راه افتاد و من عصبی‌تر شدم و بلندتر فریاد کشیدم:
- گریه نکن، تا یه چی میشه فقط بلدی گریه کنی.
ترافیک و فکر افشین، هر دو روی مغزم رفته‌بودند. باز به فرمان کوبیدم.
- بگو من چی هستم؟ شوهرت هستم یا نه؟ تو یه زن شوهرداری هستی یا نه؟ تا چشم منو دور دیدی نشستی به هروکر با یه مرد غریبه؟
صدای زاری‌اش قطع نمی‌شد.
- ببخشید... ببخشید... نمی‌دونستم... نفهمیدم.
ترافیک‌ آزاد شد و توانستم روی پدال گاز فشار بدهم.
- نمی‌دونستی؟ باشه، می‌فهمونم بهت، می‌فهمونم بهت که تو شوهر داری و نباید با هر مرد غریبه‌ای گرم بگیری.
از جاده فرعی وارد جاده‌ی اصلی شدیم و با حرص سر تکان دادم.
- یه جوری که هیچ‌وقت یادت نره من شوهرتم و نباید برای غیر من دلبری کنی.
صدای گریه‌اش بلندتر شد و بیشتر روانم را به هم ریخت.
- عه‌عه چطور زود باهاش صمیمی شدی که اسمتو می‌آورد؟
- آقا... !
انگشتم را مقابلم بینی‌ام گرفتم.
- هیس... خطای بزرگی کردی و باید تنبیه بشی.
نگاهم را به جاده‌ی خلوت انتهای شب دوخته‌بودم. باید مهری را همین که رسیدیم به خانه تنبیه می‌کردم، آن هم با شلاقی که در صندوق‌عقب داشتم. کمربند آن حرص وجودم‌ را خالی نمی‌کرد، اما اگر موقع تنبیه مهری، مادر و‌ پریزاد سر می‌رسیدند چه؟ در جاده‌ی کمربندی شهر پیش می‌رفتم و به این فکر می‌کردم کجا باید مهری را تنبیه کنم تا هم او متوجه خطایش شده و هم بقیه چیزی نفهمند؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین