- Jun
- 2,297
- 45,696
- مدالها
- 3
مادر با چهرهای درهم مقابلمان ظاهر شد. نگاهی به هر دونفرمان انداخت و بعد روی چهرهی من متوقف شد.
- این همه عجله واسه چیه؟
نگاهم را از مادر گرفتم.
- دیرمون شده، باید زود برگردیم.
از کنار دست مادر رد شدم. چمدان را بلند کردهبودم تا تندتر قدم بردارم. مهری دستپاچه دنبال من راه افتاد و همزمان گفت:
- ببخشید مادر، باید بریم.
مادر ناباورانه «مهری» گفت و پریزاد هم از در آشپزخانه بیرون زد و پرسید:
- چی شده مهرزاد؟
باعجله «خداحافظ پری» گفته و داخل راهرو پیچیدم.
- مهری سبدو بردار!
«چشم» مهری را نشنیدم، اما صدای پرتحکم مادر مرا مقابل جاکفشی میخکوب کرد.
- داری فرار میکنی؟
برگشتم مهری سبد را برداشتهبود، نگاهی به من کرد و من به مادر چشم دوختم.
- نه، چرا فرار کنم؟
رو به مهری کردم.
- عجله کن، بیا، دیر شد.
مهری سریع «چشم» گفت و خواست قدمی بردارد که مادر با گفتن «کجا؟» بازوی او را گرفت و نگه داشت. مهری ناخودآگاه آخ گفت و من که کفشم را از جاکفشی مقابل پایم انداختهبودم، میخکوب شدم. رو به طرف آنها گرداندم. همان بازوی ضربدیدهی مهری در دست مادر بود. مهری سبد را رها کرده و با چشمان ترسیده، لبش را به دندان گرفتهبود. مادر با چشمان درشت شده نگاهش را به بازوی مهری دوخته بود. حتی پریزاد هم نزدیک شد. چمدان را زمین گذاشتم تا جلو رفته و مهری را با خود بیاورم که مادر قبل از رسیدنم رویهی تن مهری را از همان قسمت شانه عقب زد و نگاهش به رد بنفش و سبز شدهی کمربند افتاد. قلبم درون پاهایم ریخت. پلکهایم را لحظهای فشردم. دیگر تمام شد. مادر دید. پریزاد هین ترسیدهای کشید و مادر با غیظ تمام گفت:
- این... این چیه مهرزاد؟
باید کاری میکردم. پیش رفتم.
- هیچی نیست.
دنبال بهانهای میگشتم، سریع و بیفکر گفتم:
- گیر کرد به در ماشین.
چشمان مهری به لرزه افتاده و نگاهش میان من و مادر در گردش بود. مادر بازوی مهری را رها نکرد و انگشت دیگرش را به طرف من گرفت و با غیظ بیشتری گفت:
- مهرزاد تو به من قول دادی، به خاک برومند قسم خوردی این دخترو اذیت نمیکنی.
دست دیگر مهری را گرفتم.
- اذیت نکردم.
مادر بازوی مهری را تکان داد:
- تو اونو زدی، فکر نکن میتونی سرمو شیره بمالی.
دلهرهی از دست دادن مهری به جانم افتادهبود، دست مهری را به طرف خودم کشیدم.
- نزدمش مامان!
مادر هم مهری را طرف خودش کشید.
- دروغ نگو مهرزاد! بگو چندبار دیگه زدیش؟
تا «مامان!» گفتم میان کلامم آمد.
- خوب جواب اعتمادمو دادی، دستت درد نکنه.
عصبی شده و صدایم را کمی بالا بردم.
- این کارها چیه؟ دیرم شده، بذار بریم.
- این همه عجله واسه چیه؟
نگاهم را از مادر گرفتم.
- دیرمون شده، باید زود برگردیم.
از کنار دست مادر رد شدم. چمدان را بلند کردهبودم تا تندتر قدم بردارم. مهری دستپاچه دنبال من راه افتاد و همزمان گفت:
- ببخشید مادر، باید بریم.
مادر ناباورانه «مهری» گفت و پریزاد هم از در آشپزخانه بیرون زد و پرسید:
- چی شده مهرزاد؟
باعجله «خداحافظ پری» گفته و داخل راهرو پیچیدم.
- مهری سبدو بردار!
«چشم» مهری را نشنیدم، اما صدای پرتحکم مادر مرا مقابل جاکفشی میخکوب کرد.
- داری فرار میکنی؟
برگشتم مهری سبد را برداشتهبود، نگاهی به من کرد و من به مادر چشم دوختم.
- نه، چرا فرار کنم؟
رو به مهری کردم.
- عجله کن، بیا، دیر شد.
مهری سریع «چشم» گفت و خواست قدمی بردارد که مادر با گفتن «کجا؟» بازوی او را گرفت و نگه داشت. مهری ناخودآگاه آخ گفت و من که کفشم را از جاکفشی مقابل پایم انداختهبودم، میخکوب شدم. رو به طرف آنها گرداندم. همان بازوی ضربدیدهی مهری در دست مادر بود. مهری سبد را رها کرده و با چشمان ترسیده، لبش را به دندان گرفتهبود. مادر با چشمان درشت شده نگاهش را به بازوی مهری دوخته بود. حتی پریزاد هم نزدیک شد. چمدان را زمین گذاشتم تا جلو رفته و مهری را با خود بیاورم که مادر قبل از رسیدنم رویهی تن مهری را از همان قسمت شانه عقب زد و نگاهش به رد بنفش و سبز شدهی کمربند افتاد. قلبم درون پاهایم ریخت. پلکهایم را لحظهای فشردم. دیگر تمام شد. مادر دید. پریزاد هین ترسیدهای کشید و مادر با غیظ تمام گفت:
- این... این چیه مهرزاد؟
باید کاری میکردم. پیش رفتم.
- هیچی نیست.
دنبال بهانهای میگشتم، سریع و بیفکر گفتم:
- گیر کرد به در ماشین.
چشمان مهری به لرزه افتاده و نگاهش میان من و مادر در گردش بود. مادر بازوی مهری را رها نکرد و انگشت دیگرش را به طرف من گرفت و با غیظ بیشتری گفت:
- مهرزاد تو به من قول دادی، به خاک برومند قسم خوردی این دخترو اذیت نمیکنی.
دست دیگر مهری را گرفتم.
- اذیت نکردم.
مادر بازوی مهری را تکان داد:
- تو اونو زدی، فکر نکن میتونی سرمو شیره بمالی.
دلهرهی از دست دادن مهری به جانم افتادهبود، دست مهری را به طرف خودم کشیدم.
- نزدمش مامان!
مادر هم مهری را طرف خودش کشید.
- دروغ نگو مهرزاد! بگو چندبار دیگه زدیش؟
تا «مامان!» گفتم میان کلامم آمد.
- خوب جواب اعتمادمو دادی، دستت درد نکنه.
عصبی شده و صدایم را کمی بالا بردم.
- این کارها چیه؟ دیرم شده، بذار بریم.