جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 24,745 بازدید, 422 پاسخ و 68 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
مشخص بود پارچه‌ی سیاه پرچم عزاست.
- نمی‌دونم... یعنی برای حاجی اتفاقی افتاده؟
مهری «خدانکنه»ای گفت و بی‌توجه به من رو به طرف خانه‌ی حاج‌بشیر گذاشت. در ماشین را بسته و به دنبالش راه افتادم. وقتی به او رسیدم، در خانه را زده‌بود و نگران چشم به پارچه‌ی سیاه دوخته‌بود. ابروهایش درهم بود. دل من هم گواه بدی می‌داد. حاج‌بشیر مرد خوبی بود. در که باز شد، نگاه هر دونفرمان به مونس‌خانم افتاد که سیاه پوشیده‌بود. دلم‌ به جنبش افتاد. قبل از ما مونس‌خانم با لحن غمناکی گفت:
- بالأخره برگشتید؟
«سلام» بی‌جانی دادم و مهری دست به پارچه‌ی سیاه زد و با صدای لرزانی گفت:
- این سیاه واسه کیه؟
مونس‌خانم سری از تأسف تکان داد:
- واسه بتول خدابیامرز!
قلب من هم از ناگهانی بودن خبر گرفت. نگران مهری شدم و به او چشم دوختم. باور نکرده‌بود. چشمانش پرآب شده و با بغض واضحی گفت:
- خاله‌بتول کجاست؟
مونس دلسوزانه دست روی شانه‌ی مهری گذاشت.
- بردنش پیش قربان خدابیامرز.
مهری پرشتاب برگشت و به طرف سر کوچه دوید. دست مونس‌خانم روی هوا ماند و من با صدای بلند مهری را صدا زدم، اما‌ او بی‌توجه دوید. با گفتن «ببخشید» به مونس‌خانم برگشتم و به دنبال مهری با قدم‌های تند به راه افتادم. با سرعت از کوچه وارد جاده‌ی میان روستا شد و از سوی دیگر جاده به طرف بالای شیب دوید. من نیز به دنبالش از جاده رد شدم. با گام‌های بلند سعی داشتم خودم را به او برسانم. با صدای «آقامعلم» گفتن کسی ایستادم و سر‌برگرداندم. به مقابل قهوه‌خانه رسیده‌بودم. حاج‌بشیر و یحیی روی تخت چوبی نشسته‌بودند. هردو لباس سیاه به تن داشتند. نگاهی چرخاندم و نگران مهری را دیدم که هنوز شیب را با شتاب بالا می‌رفت. نمی‌توانستم وقتی صدایم کرده‌اند به دنبال او بروم. ناگزیر عرض جاده را رد شده و قبل از رسیدن به مردان سلام کردم.
- سلام حاجی! سلام آقایحیی!
حاجی عصایش را مقابلش روی زمین زده و به آن تکیه داده‌بود و فقط کمی برای دیدن من که به کنار تخت رسیده‌بودم، سر چرخانده بود.
- سلام، رسیدن بخیر پسر! کی رسیدین؟
- ممنون حاجی! همین الان.
یحیی با اشاره‌ی چشم و ابرو به مسیر رفتن مهری پرسید:
- کجا رفت؟
نفس کشیدم تا خودم را بازیابم.
- تازه قضیه‌ی خاله‌بتول رو فهمیده... .
برگشتم با ندیدن مهری در مسیر جاده ادامه دادم:
- فکر کنم رفت قبرستون.
دوباره به طرف مردان سر چرخاندم. حاجی سر به زیر انداخته‌بود.
- ببخشید حاجی، ما خبر نداشتیم زودتر برگردیم، تسلیت میگم، ایشالله غم آخرتون باشه.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
حاج‌بشیر سر بلند کرد.
- غم نبینی پسر! خودم‌ خواستم بهتون نگن، نخواستم اول زندگیتون سرگرم عزاداری بشید، بالأخره که برمی‌گشتید.
لحظاتی سکوت بینمان برقرار شد و من دل‌نگران مهری گفتم:
- حاجی اجازه میدی برم دنبال مهری؟ حالش خوب نبود.
حاج‌بشیر یکی از دستانش را از روی عصا برداشت و تکان داد:
- برو پسر، برو کنارش باش، بعد بیارش پیش من.
سر تکان داده و با عذرخواهی مجدد از هر دونفر در مسیر شیب جاده بالا رفتم. همین که از روستا خارج شدم، از پل قدیمی و سنگی روستا رد شده و خود را به گورستان روستا رساندم. مهری را از پشت سر دیدم. بی‌حرکت ایستاده‌بود. کمی نزدیک شدم و صدایش کردم. به طرفم سر چرخاند. تمام صورتش خیس اشک بود. قلبم فشرده شد.
- مهرآواجان!
نگاه از من گرفت و سر برگرداند. یک قدم پیش رفت و خود را روی زمین انداخت. به خیال بی‌حال شدنش سریع خودم را به او رساندم، اما او دست در خاک کرد و بلند گفت:
- خاله رو آوردن اینجا!
کنارش نشستم. دستانش را در کپه‌ی خاکی که هنوز سنگی روی آن نگذاشته‌بودند، فرو کرد و با بلند گفتن «خاله!» زار زد. شانه‌هایش را گرفتم. بغض گلوی مرا هم گرفته‌بود. هر دو چنگش را از خاک پر کرد، به سرش زد و جیغ کشید.
- کجا رفتی؟
تن نزارش را به خودم چسباندم و سعی کردم مانع تکرار کارش شوم.
- آروم باش عزیزم!
دستانش را بلند کرد تا صورت خاک‌آلودش را چنگ بزند که منظورش را فهمیدم و دستانش را گرفتم.
- خودتو نزن عزیزم!
جیغ کشید و من سرش را در آغوش گرفتم.
- هرچی می‌خوای گریه کن، گریه کن تا آروم بشی.
نگاهم را به قبر دوخته و اشک‌های خودم هم روان شد. باورم نمی‌شد، آن پیرزن سرحال اکنون زیر خاک خوابیده‌باشد. در همان حال نشسته روی زمین، درحالی که مهری در آغوشم شیون می‌کرد به خاطراتم با خاله‌بتول فکر کرده و اشک ریختم. من به این زن مدیون بودم؛ وقتی یحیی به من تهمت زد و همه از من رو گرداندند، او بود که به حمایت از من برخاست و وقتی مهری را خواستم و یحیی مخالفت کرد او بود که کمکم کرد. وقتی گریه‌های صدادار مهری به هق‌هق تبدیل شد، اشک‌های خودم را هم پاک کرده و سرش را از آغوشم جدا کردم. صورت سفیدش سرخ شده و چشمان درشت و زیبایش خونی گشته‌بود.
- پاشو بریم خونه عزیزم!
چشمانش را به من دوخت و دستش را با بی‌حالی به طرف خاک دراز کرد.
- خاله اینجا خوابیده.
صورت اشک‌آلودش را پاک کردم.
- می‌دونم عزیزم! ولی کاری از دستمون برنمیاد.
نگاه به مزار دوخت.
- چی شد که خاله مرد؟ اون که حالش خوب بود.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
سؤال من هم بود. سری به اطراف تکان دادم.
- نمی‌دونم، ولی اگه بلند شی بریم خونه استراحت کنی، بعدش می‌برمت پیش حاجی تا بهمون بگه چی شده.
کمی از آغوشم جدا شد و به طرف قبر چرخید.
- می‌خوام پیش خاله بمونم.
- عزیزم نمیشه توی قبرستون موند، بیا بریم.
با مظلومیت برگشت.
- نمیشه؟
چشمانش آنقدر مظلوم شده‌بود که دوست داشتم بگویم تا هرچقدر می‌خواهی بمان، اما ممکن نبود. موی پریشانی که روی صورتش آمده‌بود را عقب زدم.
- قربونت برم نمیشه، بیا بریم خونه.
نگاهش را به قبر دوخت و بعد از لحظاتی سکوت گفت:
- چشم!
کمکش کردم تا سرپا شد. با اینکه «چشم» گفته بود، اما نارضایتی‌اش با همراهی نکردن کاملاً برایم مشهود بود. باید او را زودتر از این محیط خارج می‌کردم تا شاید آرامش بیابد. دستش را ‌در دست گرفتم و صورت او ر‌ا که نگاه به قبر داشت از خاک و اشک پاک کردم. شالش را روی سرش مرتب کردم و بعد قدم‌زنان از قبرستان خارج شدیم.
- عزیزم! خاله‌بتول هم راضی نیست بمونی اینجا، بریم خونه استراحت کن، باز هم میایی پیشش، می‌دونم دلت شکسته، اما کاری از دستت برنمیاد، بمونی هیچی عوض نمیشه.
مهری در سکوت سربه‌زیر آرام قدم برمی‌داشت. به مقابل قهوه‌خانه که رسیدیم، دیگر خبری از حاج‌بشیر نبود و یحیی با دیدن ما بیرون آمد. پرسیدم:
- حاجی کجا رفت؟
- رفت خونه.
بعد رو به مهری که کنار دستم ایستاده و کمی خودش را پشت من پنهان کرده‌بود تشر زد:
- این چه رفتاری بود؟ مثل یابو توی روستا تاخت می‌رفتی؟ مثلاً شوهر کردی آدم بشی، ولی هنوز هم سربه‌هوایی.
محکم شدن دست مهری را در دستم حس کردم. یحیی ول‌کن نبود.
- تو آدم بشو نیستی نه؟ آخرش اینو هم با این بچه‌بازیات ذله می‌کنی.
مهری دست دیگرش را هم روی ساعدم گذاشت و بیشتر پشت من قرار گرفت. فهمیدم از یحیی ترسیده، برای رهایی مهری گفتم:
- آقایحیی! مهری حالش اصلاً خوب نیست، بهتره ما زودتر بریم خونه، ببخشید!
یحیی رو به من کرد.
- اینقدر لی‌لی به لالای این نذار، بتول یه پیرزن بود که امروز نه، فردا می‌مرد. مردنش که اینقدر اداواطوار نداره.
متعجب از حرف یحیی گفتم:
- آقایحیی، حق بده مهری عزادار باشه.
یحیی رو به مهری کرد.
- حواست باشه کاری نکنی که شوهرت هم بفهمه بی‌لیاقتی و ازت دلسرد بشه، فهمیدی؟
مهری بیشتر به من چسبید، نگاه از زمین نگرفت و فقط لرزان و آرام گفت:
- ببخشید!
از حرف‌های یحیی خشمگین و دلخور شدم، اما نمی‌توانستم حرفی بزنم. از او خداحافظی کرده و به طرف خانه راه افتادیم. مهری دیگر چیزی نگفت، اما تا به خانه برسیم بیشتر به من چسبید و دستم را محکم‌تر گرفت. من نیز دستش را محکم‌تر گرفتم تا او را از خودم مطمئن کنم.
 
بالا پایین