- Jun
- 2,324
- 46,590
- مدالها
- 3
مشخص بود پارچهی سیاه پرچم عزاست.
- نمیدونم... یعنی برای حاجی اتفاقی افتاده؟
مهری «خدانکنه»ای گفت و بیتوجه به من رو به طرف خانهی حاجبشیر گذاشت. در ماشین را بسته و به دنبالش راه افتادم. وقتی به او رسیدم، در خانه را زدهبود و نگران چشم به پارچهی سیاه دوختهبود. ابروهایش درهم بود. دل من هم گواه بدی میداد. حاجبشیر مرد خوبی بود. در که باز شد، نگاه هر دونفرمان به مونسخانم افتاد که سیاه پوشیدهبود. دلم به جنبش افتاد. قبل از ما مونسخانم با لحن غمناکی گفت:
- بالأخره برگشتید؟
«سلام» بیجانی دادم و مهری دست به پارچهی سیاه زد و با صدای لرزانی گفت:
- این سیاه واسه کیه؟
مونسخانم سری از تأسف تکان داد:
- واسه بتول خدابیامرز!
قلب من هم از ناگهانی بودن خبر گرفت. نگران مهری شدم و به او چشم دوختم. باور نکردهبود. چشمانش پرآب شده و با بغض واضحی گفت:
- خالهبتول کجاست؟
مونس دلسوزانه دست روی شانهی مهری گذاشت.
- بردنش پیش قربان خدابیامرز.
مهری پرشتاب برگشت و به طرف سر کوچه دوید. دست مونسخانم روی هوا ماند و من با صدای بلند مهری را صدا زدم، اما او بیتوجه دوید. با گفتن «ببخشید» به مونسخانم برگشتم و به دنبال مهری با قدمهای تند به راه افتادم. با سرعت از کوچه وارد جادهی میان روستا شد و از سوی دیگر جاده به طرف بالای شیب دوید. من نیز به دنبالش از جاده رد شدم. با گامهای بلند سعی داشتم خودم را به او برسانم. با صدای «آقامعلم» گفتن کسی ایستادم و سربرگرداندم. به مقابل قهوهخانه رسیدهبودم. حاجبشیر و یحیی روی تخت چوبی نشستهبودند. هردو لباس سیاه به تن داشتند. نگاهی چرخاندم و نگران مهری را دیدم که هنوز شیب را با شتاب بالا میرفت. نمیتوانستم وقتی صدایم کردهاند به دنبال او بروم. ناگزیر عرض جاده را رد شده و قبل از رسیدن به مردان سلام کردم.
- سلام حاجی! سلام آقایحیی!
حاجی عصایش را مقابلش روی زمین زده و به آن تکیه دادهبود و فقط کمی برای دیدن من که به کنار تخت رسیدهبودم، سر چرخانده بود.
- سلام، رسیدن بخیر پسر! کی رسیدین؟
- ممنون حاجی! همین الان.
یحیی با اشارهی چشم و ابرو به مسیر رفتن مهری پرسید:
- کجا رفت؟
نفس کشیدم تا خودم را بازیابم.
- تازه قضیهی خالهبتول رو فهمیده... .
برگشتم با ندیدن مهری در مسیر جاده ادامه دادم:
- فکر کنم رفت قبرستون.
دوباره به طرف مردان سر چرخاندم. حاجی سر به زیر انداختهبود.
- ببخشید حاجی، ما خبر نداشتیم زودتر برگردیم، تسلیت میگم، ایشالله غم آخرتون باشه.
- نمیدونم... یعنی برای حاجی اتفاقی افتاده؟
مهری «خدانکنه»ای گفت و بیتوجه به من رو به طرف خانهی حاجبشیر گذاشت. در ماشین را بسته و به دنبالش راه افتادم. وقتی به او رسیدم، در خانه را زدهبود و نگران چشم به پارچهی سیاه دوختهبود. ابروهایش درهم بود. دل من هم گواه بدی میداد. حاجبشیر مرد خوبی بود. در که باز شد، نگاه هر دونفرمان به مونسخانم افتاد که سیاه پوشیدهبود. دلم به جنبش افتاد. قبل از ما مونسخانم با لحن غمناکی گفت:
- بالأخره برگشتید؟
«سلام» بیجانی دادم و مهری دست به پارچهی سیاه زد و با صدای لرزانی گفت:
- این سیاه واسه کیه؟
مونسخانم سری از تأسف تکان داد:
- واسه بتول خدابیامرز!
قلب من هم از ناگهانی بودن خبر گرفت. نگران مهری شدم و به او چشم دوختم. باور نکردهبود. چشمانش پرآب شده و با بغض واضحی گفت:
- خالهبتول کجاست؟
مونس دلسوزانه دست روی شانهی مهری گذاشت.
- بردنش پیش قربان خدابیامرز.
مهری پرشتاب برگشت و به طرف سر کوچه دوید. دست مونسخانم روی هوا ماند و من با صدای بلند مهری را صدا زدم، اما او بیتوجه دوید. با گفتن «ببخشید» به مونسخانم برگشتم و به دنبال مهری با قدمهای تند به راه افتادم. با سرعت از کوچه وارد جادهی میان روستا شد و از سوی دیگر جاده به طرف بالای شیب دوید. من نیز به دنبالش از جاده رد شدم. با گامهای بلند سعی داشتم خودم را به او برسانم. با صدای «آقامعلم» گفتن کسی ایستادم و سربرگرداندم. به مقابل قهوهخانه رسیدهبودم. حاجبشیر و یحیی روی تخت چوبی نشستهبودند. هردو لباس سیاه به تن داشتند. نگاهی چرخاندم و نگران مهری را دیدم که هنوز شیب را با شتاب بالا میرفت. نمیتوانستم وقتی صدایم کردهاند به دنبال او بروم. ناگزیر عرض جاده را رد شده و قبل از رسیدن به مردان سلام کردم.
- سلام حاجی! سلام آقایحیی!
حاجی عصایش را مقابلش روی زمین زده و به آن تکیه دادهبود و فقط کمی برای دیدن من که به کنار تخت رسیدهبودم، سر چرخانده بود.
- سلام، رسیدن بخیر پسر! کی رسیدین؟
- ممنون حاجی! همین الان.
یحیی با اشارهی چشم و ابرو به مسیر رفتن مهری پرسید:
- کجا رفت؟
نفس کشیدم تا خودم را بازیابم.
- تازه قضیهی خالهبتول رو فهمیده... .
برگشتم با ندیدن مهری در مسیر جاده ادامه دادم:
- فکر کنم رفت قبرستون.
دوباره به طرف مردان سر چرخاندم. حاجی سر به زیر انداختهبود.
- ببخشید حاجی، ما خبر نداشتیم زودتر برگردیم، تسلیت میگم، ایشالله غم آخرتون باشه.