- Jun
- 2,275
- 45,250
- مدالها
- 3
حاشیهی جاده را درختان پارک جنگلی گرفتهبود. ناگهان چیزی به ذهنم زد و از اولین بریدگی به داخل پارک پیچیدم. در جادهخاکی چند دقیقه پیش رفتم تا به جایی در وسط درختان رسیدم. همینجا خوب بود. غلظت تاریکی آنچنان بود که از نوع درختان چیزی معلوم نبود. همگی برایم چون ستونهای چوبی بودند و پیچیدن باد درون سیاهی شاخ و برگشان، جو دهشتناکی را ساختهبود. فرصت فکر کردن به چیزی را نداشتم. پیاده شده و به طرف صندوقعقب رفتم. ماشین را خاموش نکردهبودم و جز چراغهای ماشین هیچ روشنایی دیگری نبود. شلاق را از درون خرت و پرتهای صندوقعقب یافتم و با در چنگ گرفتنش به طرف در شاگرد رفتم. با خشم آن را باز کردم. مهری ترسیده هین کشید و کمی عقب رفت. شلاق را دو بار دور دستم پیچاندم.
- بیا پایین وقت تنبیه!
لحظهای مکث کرد. نگاهی به اطراف انداخت و بعد به آرامی چرخید تا پیاده شود، اما من صبر نداشتم، چون به چیزی غیر از رفتار زشتش و تنبیه او فکر نمیکردم. مچ دستش را گرفته و با بیرون کشیدنش او را روی زمین انداختم. به محض اینکه زمین خورد، شلاق را بالا برده و روی تنش فرود آوردم. کمی روی زمین خود را جلو کشید. ضربهی بعد را زدم. از روشنایی حاصل از چراغ ماشین وارد تاریکی شد. باز قدم پیش گذاشتم و او را زدم. در تاریکی مطلق رفتهبود، اما او را با رنگ یاسی لباسش میدیدم. همانطور که روی زمین خود پیش میکشید، من هم او را رها نمیکردم تا نزدیک درختی رسید و همانجا ماند. صورتش رو به زمین بود. تا توان داشتم او را زدم. وقتی آتش درونم آرام گرفت، دست نگه داشتم. به نفسنفس افتادهبودم. خوب میدانستم بدتر و بیشتر از همیشه او را زدهام، اما او هم خطای بزرگی کردهبود. یک خطای غیرقابل بخشش. همین کتکی که خورد برای همیشه در ذهنش ماندگار میکرد که او زن من است و حق ندارد به روی هیچ مرد دیگری بخندد. شلاق را از دور دستم باز کردم و چند نفس عمیق کشیدم تا نفسنفس زدنم را کم کنم.
- فهمیدی چیکار باید بکنی؟
جوابی نداد. تسمهی چرمی را جمع کرده و درون جیب کتم فرو کردم.
- تو زن منی و وقتی یه مرد اومد باهات حرف بزنه و من کنارت نبودم، نباید باهاش حرف بزنی.
ساعدم را روی پیشانیام کشیدم تا عرقم را پاک کنم.
- باید منو پیدا کنی و همیشه با من باشی.
باز هم جوابی نداد. همانطور روی زمین ماندهبود. کت یاسیرنگش دیدنش را در تاریکی سخت نمیکرد.
- زن شوهردار نباید توی روی مردای دیگه بخنده، نباید باهاشون صمیمی بشه، نباید هر کی یه سلام گفت باهاش خودمونی بشه، تو فقط برای من باید بخندی، فهمیدی؟
- بیا پایین وقت تنبیه!
لحظهای مکث کرد. نگاهی به اطراف انداخت و بعد به آرامی چرخید تا پیاده شود، اما من صبر نداشتم، چون به چیزی غیر از رفتار زشتش و تنبیه او فکر نمیکردم. مچ دستش را گرفته و با بیرون کشیدنش او را روی زمین انداختم. به محض اینکه زمین خورد، شلاق را بالا برده و روی تنش فرود آوردم. کمی روی زمین خود را جلو کشید. ضربهی بعد را زدم. از روشنایی حاصل از چراغ ماشین وارد تاریکی شد. باز قدم پیش گذاشتم و او را زدم. در تاریکی مطلق رفتهبود، اما او را با رنگ یاسی لباسش میدیدم. همانطور که روی زمین خود پیش میکشید، من هم او را رها نمیکردم تا نزدیک درختی رسید و همانجا ماند. صورتش رو به زمین بود. تا توان داشتم او را زدم. وقتی آتش درونم آرام گرفت، دست نگه داشتم. به نفسنفس افتادهبودم. خوب میدانستم بدتر و بیشتر از همیشه او را زدهام، اما او هم خطای بزرگی کردهبود. یک خطای غیرقابل بخشش. همین کتکی که خورد برای همیشه در ذهنش ماندگار میکرد که او زن من است و حق ندارد به روی هیچ مرد دیگری بخندد. شلاق را از دور دستم باز کردم و چند نفس عمیق کشیدم تا نفسنفس زدنم را کم کنم.
- فهمیدی چیکار باید بکنی؟
جوابی نداد. تسمهی چرمی را جمع کرده و درون جیب کتم فرو کردم.
- تو زن منی و وقتی یه مرد اومد باهات حرف بزنه و من کنارت نبودم، نباید باهاش حرف بزنی.
ساعدم را روی پیشانیام کشیدم تا عرقم را پاک کنم.
- باید منو پیدا کنی و همیشه با من باشی.
باز هم جوابی نداد. همانطور روی زمین ماندهبود. کت یاسیرنگش دیدنش را در تاریکی سخت نمیکرد.
- زن شوهردار نباید توی روی مردای دیگه بخنده، نباید باهاشون صمیمی بشه، نباید هر کی یه سلام گفت باهاش خودمونی بشه، تو فقط برای من باید بخندی، فهمیدی؟