جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 18,839 بازدید, 383 پاسخ و 60 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,207
41,667
مدال‌ها
3
همین که ماشین را در حیاط خانه پارک کردم، مادر و پریزاد از خانه بیرون زدند. مادر باز اسفند دود کرده‌بود و سینی به دست جلوتر از پریزاد می‌آمد. پیاده شده و به طرف در حیاط برگشتم تا آن را ببندم. هنوز به در نرسیده‌بودم که صدای بلند کل مرا برگرداند. پریزاد درحال کل کشیدن بود، سریع تشر زدم.
- هیس پری! دیروقته مردم‌ خوابن!
پریزاد ابروهایش را بالا داد و «داداش؟» گفت. مادر که از پله‌ها پایین آمده‌بود، گفت:
- به جای کل بیا اسفندو دست بگیر!
برای بستن در حیاط رو از بقیه گرفتم، اما صدای معترض پریزاد را شنیدم.
- عروسیه داداشمه، بذارید راحت باشم.
در را بسته و برگشتم. مادر در را برای مهری باز کرده و او از‌ ماشین پیاده شده‌بود. پریزاد با یک دست سینی منقل را گرفته و با دست دیگر بشکن بی‌صدا زده و کمرش را همزمان با ریتم تکان داده و آرام «بادا بادا مبارک بادا!» می‌خواند. مادر قرآن را از درون سینی برداشت. کنار مهری قرار گرفتم و آرام گفتم:
- خوش اومدی عروس‌خانم!
سرش را برگرداند و خندید.
- بچه‌ها قبل اینکه برید داخل، از زیر قرآن رد بشید.
به طرف مادر برگشتیم. مادر قرآن را بالا نگه داشته‌بود، دستم را به نشانه‌ی احترام دراز کردم.
- اول شما‌ بفرمایید عروس‌خانم.
مهری خنده‌ی پر ذوقی کرد و جلوتر از من به حرکت افتاد. قرآن را بوسید و از زیر آن رد شد. مادر گفت:
- ایشالله خود قرآن حافظ زندگیتون باشه.
بعد از مهری نوبت من بود. بعد از بوسیدن، سرم را کج کردم و از زیر قرآن رد شدم.
- مهرزادم مراقب زندگیت باش!
لبخند زدم و به چشمان پراشک‌ مادر خیره شدم.
- مراقبم مامان! مطمئن باش.
مادر لبخندی زد و من رو به طرف مهری چرخاندم، اما‌ همین که برگشتم پریزاد دود اسفند را در صورتم فوت کرد و گفت:
- کور‌ بشه چشم حسود و بخیل و تنگ‌نظر!
چشمانم را از هجوم دود بستم، اما‌ اثری نداشت و دچار سوزش شد.
- چیکار می‌کنی پری؟ خفه شدم!
خنده‌ای کرد.
- دارم‌ واکسینه‌تون می‌کنم، چشم‌زخم نخورید.
دو انگشت شست و اشاره‌ام را گوشه چشمانم فشردم و گفتم:
- جز خودت کسی نیست که چشمش شور باشه، طرف خودت فوتش کن!
ابروهایش بالا رفت و با دلخوری گفت:
- واقعاً که داداش! بیا و خوبی کن!
سوزش چشمم با چند بار پلک‌زدن کمتر شده‌بود. دستم را تکان دادم!
- فعلاً راه باز کن رد بشیم.
پریزاد در‌حال‌ راه باز کردن رو به مهری خندان کرد.
- فقط به خاطر تو‌ مهری‌جون!
مهری با خنده تشکر کرد و داخل شد.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,207
41,667
مدال‌ها
3
به مقابل اتاقم که رسیدیم. مادر در اتاق را که رویش بادکنک سرخ چسبانده‌بودند را باز کرد. بعد بوسیدن روی هر دوی ما، باز هم برایمان آرزوی خوشبختی کرد و «بفرمایید» گفت. من و‌ مهری داخل شدیم. پریزاد منقل و سینی را به دست مادر داد و مادر با گفتن «راحت باشید بچه‌ها» ما را ترک کرد. پریزاد داخل اتاق قدم گذاشت و رو به مهری کرد.
- مهری‌جان خوشت میاد؟
اشاره‌ی او به اتاق تزیین شده‌بود که البته هر دوی ما زمانی که پریزاد مشغول کار بود، آن را دیده‌بودیم. تزیین اتاق بادکنک، پارچه‌ها و‌ تورهای سرخ‌رنگی بود که به در و دیوار و تخت و کمد چسبانده‌ شده‌بود. مهری ذوق‌زده اطراف را نگاه کرد و گفت:
- خیلی قشنگ شده! ممنونم ازت! کلی زحمت کشیدی.
پریزاد ابتدا «خواهش می‌کنم» گفت و بعد نزدیک مهری شد.
- به هرحال شرمنده اگه زیاد خوب نشده، دلم بیشتر از اینا می‌خواست، اما هم‌ وقتم کم بود، هم اینکه... .
سرش را نزدیک برد و انتهای کلامش را آهسته در گوش مهری گفت که او را به خنده واداشت. با نگاهی که هر دو به من انداختند و لبی که مهری به دندان گرفت، فهمیدم حرف راجع به من بود. البته که نباید از پریزاد تعجب می‌کردم، او از اینکه مرا سوژه کند، لذت می‌برد، من هم علی‌رغم چیزی که همیشه نشان می‌دادم، اما همین که خواهرم شاداب میشد، برایم کافی بود تا ناراحت نشوم. اعتراض‌هایم به او، فقط از سر این بود که حفظ احترام جایگاه بزرگ‌تر بودنم را به او یادآوری کنم. دستانم را در بغل جمع کرده و طلبگارانه گفتم:
- تموم نشد؟
پریزاد نگاه مرا که دید، ابرویی بالا انداخت، گوشه‌ی لبش بالا رفت و با تکانی که به گردنش می‌داد از مهری فاصله گرفت.
- خب آقا‌دوماد و عروس‌خانم، من دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمیشم.
از نگاهش شیطنت می‌بارید و من با چشمان ریز شده منتظر بودم ببینم باز چه چیزی در چنته دارد؟ همان‌طور که عقب‌عقب به طرف در می‌رفت، ادامه داد:
- براتون لحظات سوزانی رو آرزو می‌کنم... .
اخم کردم. پریزاد باز می‌خواست از همان حرف‌های بی‌پروا بزند. حرف‌هایی که دوست نداشتم، مهری من یاد بگیرد. تا خواستم با کلامی او را ساکت کنم، به‌ چارچوب در رسید و با گرفتن دسته‌ی در سریع گفت:
- خوشحالم که سابقه دارید و لازم‌ نیست واسه خاطر دستمال پشت در بمونم.
قبل از اینکه «پری!» گفتن خشمگین مرا بشنود، سریع در را بست و خنده‌ی بلندش‌ را از پشت در شنیدم،. این دختر هیچ‌وقت بزرگ نمی‌شد که دست از این رفتارهای بچگانه بکشد.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,207
41,667
مدال‌ها
3
طبق انتظارم مهری ساده‌تر از آن بود که منظور پریزاد را بفهمد. گنگ به طرف من برگشت.
- دستمال؟ یعنی چی؟
دستی به سرم کشیدم.
- هیچی... این‌ پری رو جدی نگیر، نصفه مغزه.
کتم را بیرون آورده و نگاه به چشمان جادویی‌اش دوختم.
- بالأخره تنها شدیم.
کت را روی پشتی صندلی انداختم و دستانم را باز کردم و گفتم:
- عروس خوشگل‌ من نمی‌خواد یه خسته نباشید بهم بگه؟
مهری خنده‌ی سرخوشی کرد. دسته‌گلش را گوشه‌ای انداخت و خودش را تند به آغوش من رساند. دستانم را دور او محکم کرده و با تمام وجود از گرمای تنش لذت بردم.
- ممنونم که هستی مهرآواجان!
مهری چیزی نگفت و دستانش را محکم دور من حلقه کرد. دقایقی در‌ همان حال فشردمش تا بالأخره راضی شدم، کمی رهایش کنم. سرخ شده‌بود و لبخند می‌زد. نگذاشتم دستانش را از کمرم باز کند. نگاهم را با لذت در صورتش گرداندم و به موهایش‌ رسیدم. شنل از روی سرش پایین افتاده‌بود. آن را باز کرده و رها کردم تا زمین بیفتد. چهار انگشتم را درون موهای دو طرف گوش‌هایش فرو‌ کرده و آن‌ها را کمی شانه کشیدم. به خاطر تافت خشک و سفت بودند، اما مهم نبود. برای من همان حس ابریشم‌های نرم همیشگی را می‌داد. در تمام مدت نگاه از همدیگر نگرفتیم. انگشت‌هایم‌ را از موها آزاد کرده و دو طرف صورتش را گرفتم.
- چقدر امشب خوشگل شدی!
میان دو ابرویش را بوسیدم و بعد دستانم را برای باز کردن تاج و تورش بالا بردم. این بار بعد از پایان کارم، میان موهای آزاد شده را بوسیدم و باز به چشمان سیاهش نگاه کردم.
- یه نفس میدی بهم عزیزم؟ سخت دلتنگ لباتم!
خندید و چشم بست. همین چشم بستن، اجازه دادن او‌ بود. پشت سرش را به دستم تکیه دادم و با نفس‌هایی که از او گرفتم، انرژی را درون رگ‌هایم به جریان انداختم. این دختر همه چیز من بود.
نفسش کمی بند آمده‌بود و عمیق نفس می‌کشید.
- خوشت اومد؟
سرخوش سری تکان داد، اما‌ از میان مردمک‌های سیاهش، لذت و خواهش همزمان را خواندم. عشق این دختر مرا در درک راز چشمانش ماهر ساخته‌بود.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,207
41,667
مدال‌ها
3
خواهشی که درون چشمان مهری بود، به من انرژی می‌داد. من هم همانی را می‌خواستم که او می‌خواست. چقدر خوب که امشب شب اولمان نبود که‌ او از من بترسد. با این همه دلم تعللی می‌خواست تا او‌ را تشنه‌تر کنم. برایم لذت دنیا را داشت که محبوبم مرا با تمام جانش درخواست کند.
- امشب خیلی خسته شدی، برو راحت بخواب.
نگرانی درون چشمانش را خواندم و خرسند شدم.
- من خسته نیستم.
کمی جدا شدم و به نشانه‌ی بی‌اعتنایی پیراهنم را از حصار شلوارم خارج کردم و دست به کمربندم بردم.
- چرا خسته ای! نمی‌خوام اذیتت کنم.
- اذیت نیستم.
صدای بغض‌دارش را شنیدم و دیگر قرار از کف دادم. تا همین‌جا برای حریص کردنش کافی بود.
- بخوابیم؟
نزدیک شد و دکمه‌ی بالای پیراهنم را گرفت و باز کرد.
- راحت بخوابید.
شرم زیاد دختر، مرا سرخوش‌تر از قبل کرد. او با این حرکت بالأخره درخواست داده‌بود، گرچه در لفافه، اما همین هم برای من به اندازه‌ی دنیا ارزش داشت. دستانم را به زیپ لباسش رساندم.
- پس اجازه هست؟
لبخند پهنی زد و درحالی که مشغول باز کردن بقیه‌ی دکمه‌های من بود، نگاهش را بالا کشید و سر تکان داد. نگاهم باز در جادوی چشمانش گیر کرد و بعد از لحظه‌ای تعلل، زیپ پیراهنش را پایین کشیدم. دکمه‌های من هم همه باز شده‌بود. او با کمی تقلا آستین‌هایش را از لباس خارج کرد، لباس افتاد و نفس سرخوشی از سر آسودگی کشید و من نیز پیراهنم را همان‌جا زمین انداختم. بدون آنکه لحظه‌ای چشم از او بردارم. بعد با تمام وجود تنش را در آغوش کشیدم و با بوسیدن سرشانه‌اش، کنار گوشش آرام گفتم:
- دیگه‌ وقت، وقتِ دوتاییمونه.
دستانش دور کمرم سفت شد و من تن سبک او‌ را بلند کردم و با خود روی تخت بردم.
***
هر دو به لذت شیرین خلسه رسیده‌بودیم. چقدر خوب که تخت کوچک بود و‌ او هنوز میان بازوانم قرار داشت. در تاریکی هم خوب می‌دیدمش، پلک‌هایش را بسته بود و لبخند ملایم و شیرینی میزد. روی‌ پلک‌هایش را بوسیدم و لبخند او‌ وسعت گرفت و‌ با بی‌حالی گفت:
- من هم خوشبخت شدم.
با حرفش سرخوش‌تر از قبل، کنار گوشش را بوسیدم‌ و‌ بیشتر در‌ آغوشم فشردمش و‌ با بستن چشمان خسته‌ام‌ گفتم:
- بخواب آروم‌ جونم! منو هم‌ خوشبخت کردی مهرآوای مهرزاد!
 
بالا پایین