جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,121 بازدید, 363 پاسخ و 59 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,140
39,821
مدال‌ها
3
در فکر بودم که با صدای عمو سر بلند کردم
- خب پسرجان ما رو اونقدر به قوم و خویشی قبول داری که توی عروسیت خبر کنی؟
کمی جابه‌جا شدم.
- اختیار دارید عموجان! شما بزرگ منید و صاحب مجلس.
عمو سری تکان داد:
- اگه صاحب مجلسم که دوست داشتم با هوشمند باهم براتون عروسی بگیرم.
هوشمند گفت:
- فکر خوبی هم هست، ما که باغ رو هماهنگ کردیم، اندازه‌ش طوری هست که یه مقدار مهمونا رو بیشتر کنیم، اونقدر هم وقت داریم که بقیه چیزا رو همانگ کنیم. مهمونای خودمون که مشترکه، فقط کافیه مهمونای خانمتو دعوت کنیم. یه‌جا و یه شب، دوتا عروس و دوماد جالب میشه؛ نه نسیم؟
انتهای حرفش را رو به نسیم که هنوز چسبیده به او نشسته‌بود زد و او گفت:
- چی بگم هوشمندجان!
من از لبخند معذب او فهمیدم زیاد هم راضی نیست. من هم راضی نبودم. رو به عمو گفتم:
- عموجان شما عروسی هوشمند رو گذاشتید برای اوایل مرداد، ولی من تا یکی دو هفته دیگه توی همی تیرماه تدارکشو می‌بینم.
هومان سر از گوشی‌اش بلند کرد و گفت:
- چه زود پسرعمو! واقعاً عجولی‌ها!
عمو تند گفت:
- شاید هم لج کردی؟
ابروهایم بالا رفت.
- لج کردن چیه عمو؟
عمو خود را کمی پیش کشید.
- خب پسرجان چرا می‌خوای دوباره کاری کنی؟
نگذاشت جوابی بدهم و ادامه داد:
- خیلی‌خب! تو جدا عروسی بگیر، ولی بیا فردا بریم پیش این یارو صاحب باغه، شاید توی همین یکی دو هفته وقت خالی برای عروسی تو داشته باشه رزرو کنی.
پریزاد به جای من جواب داد:
- عموجان زحمت نکشید! مهرزاد می‌خواد توی خونه عروسی بگیره.
تعجب را در‌ چهره همه حس کردم. عمو هم که به پریزاد نگاه می‌کرد با گفتن «چی؟» به طرف من برگشت. ابروهایش‌ را درهم کرده و ادامه داد:
- پریزاد چی میگه؟ اینقدر بی ک.س و کار شدی؟
چشمانم گرد شد.
- عموجان این چه حرفیه؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,140
39,821
مدال‌ها
3
دستش را تکان داد.
- این همه ادعای برنامه ریختم ریختمت، همین بود که توی خونه مراسم بگیری؟
دستی به پیشانی‌ام کشیدم.
- خب عموجان مهمونامون کمن، خانواده‌ی مهری‌جان که سختشونه از روستا بیان اینجا، از طرف خودمون هم فقط به چند نفر میگم.
عموبرزو خود را پیش کشید.
- این حرفا چیه؟ بودن یا نبودن خونواده‌ی زنت به خودت مربوطه، ولی تو برادرزاده‌ی منی و من هم نمی‌ذارم سوت و کور عروسی بگیری.
من هم کمی خودم را پیش کشیدم و برای توضیح. از دستم استفاده کردم.
- عموجان قبول کنید لزومی به ریخت و پاش نیست، رسم ولیمه عروسی واسه خاطر اینه که بقیه بفهمن من زن گرفتم، من هم جشن می‌گیرم تا نزدیکانم بفهمن زن گرفتم، خب اونا هم زیاد نیستن.
عمو باز تکیه زد.
-- چی رو زیاد نیستن؟ من تا الان حدأقل صدتا اسم ردیف کردم برای عروسی هوشمند کارت دعوت بدم.
رو به طرف هومان کرد.
- چقدر شدن؟
هومان جواب داد:
- دقیق تا الان صد و دوازده نفر.
دوباره رو به من کرد.
- بعد تو میگی مهمونام کمن؟ نصف اینا آشناهای خودمونن، حدأقل پنجاه تا کارت باید بنویسی.
لبخندی زدم.
- عموجان این پنجاه‌تایی هم که گفتین اکثرش آشنای خودتونند و اقوام زن‌عموجان، خونواده‌ی من از طرف پدری شما میشید و از طرف مادری دایی‌فریبرز، با چند تا از دوستانم...
عمو میان کلامم آمد.
- وایسا ببینم! گفتی قوم و خویش پدریت فقط منم، پس کتایون چی؟
مادر و پریزاد که از کینه‌ی من نسبت به آن زن باخبر بودند با نگرانی به طرف من برگشتند و مادر با حرکت ابرو خواست چیزی نگویم، اما من با کمی مکث، سرد جواب دادم:
- من فقط شما رو می‌شناسم، نه اون خانم رو.
- این اداها چیه پسر؟ کتایون عمته!
من هرگز به خاطر غم و حسرتی که کتایون روی دل پدرم گذاشته‌بود، آن زن را قبول نداشتم.
- عموجان! احترام شما برای من واجبه، اما‌ من هرگز نمی‌خوام چشمم به اونا بیفته، ازم نخواید دعوتشون کنم.
- یعنی چی؟
- یعنی من پسر برومندم، برومند هم یادم نمیاد تا آخرین روز زندگیش کتایون رو بخشیده باشه، پدرم اونو به خواهری قبول نداشت من هم همینطور.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,140
39,821
مدال‌ها
3
اخم‌هایش بیشتر درهم رفت و سرش را کج کرد.
- پسر این اداها چیه؟ مسئله بین کتایون و برومند به تو چه ربطی داره؟ سالی که افشین به دنیا اومد، تو اصلاً وجود نداشتی که حالا برام حرف از بخشیدن می‌زنی.
سری تکان دادم.
- درسته من اون موقع نبودم، ولی از وقتی فهمیدم دور و برم چه خبره؟ پدرم رو دیدم که همیشه حسرت یه چی رو توی زندگی می‌خورد که چرا از خواهرش غفلت کرد و اون بی‌آبرویی پیش اومد، هرچی بزرگ‌تر شدم بیشتر فهمیدم کتایون با پدرم چیکار کرده، من یه مَردم خیلی خوب درد بابامو حس می‌کنم، شاید شما بتونید کتایون رو ببخشید، ولی من نمی‌تونم کسی رو که قلب پدرمو سوزونده ببخشم.
عمو سری تکان داد:
- آخه این چه کینه‌ای که برومند برای تو هم ارث گذاشته، تهمینه تو که شاهدی من چقدر واسطه شدم برومند کتایون رو ببخشه.
مادر درحالی که لب می‌گزید سر تکان داد و من گفتم:
- ولی پدرم هرگز نبخشید، من هم پسر همون پدرم و هرگز نمی‌بخشم.
- آخه چرا ول کن کینه‌ی برومند نیستی؟
کمی تند شدم.
- چون پدرمه، چون الان دستش از دنیا کوتاهه، چون اگه بود هم همین کاری رو که من می‌کنم می‌کرد.
کمی مکث کردم و آرام‌تر گفت:
- عموجان می‌دونید بابا چندبار ازم خواست مثل اون نباشم و هیچ‌وقت از خواهرم‌ غفلت نکنم؟ من از نزدیک درد پدرمو دیدم، دیدم پدرم که کوه تکونش نمی‌داد، چطور با یادآوری گذشته می‌ریزه بهم، اصلاً عموجان می‌دونی بابا چرا بعد فوت خانم‌جان زود خونه‌ی پدریتون رو فروخت و از اون محله قدیمی فرار کرد؟ شما‌ اون موقع‌ها سر زندگی خودتون بودید و از اخوال بابا توی اون محل قدیمی خبر نداشتین، ولی بابا خودش یه روز بهم گفت بعد از اون ماجرا هر روزی که پا از خونه میذاشت بیرون، بودند کسانی که بهش به خاطر خواهرش طعنه و کنایه بزنن، از اونایی که یه روزی خواستن کتایون رو به بابا گفته بودن و بابا برای اینکه خواهرش درس بخونه و جایی برسه اونا رو رد کرده‌بود تا آدمای مثلاً دلسوزی که می‌خواستن کم‌کاریشو گوشزد کنن، تا آدمای واقعاً حسودی که دشمنش بودن و نمی‌خواستن ببینن برومند که هیچ‌وقت زیر بلیط هیشکی نرفته، راحت زندگی کنه، می‌فهمید؟ بابا رو هر روز توی اون محله که همه همدیگه رو می‌شناختن با حرف آتیش زدن و بابا هم نمی‌تونسته چیزی بگه و همه‌چی رو می‌ریخت توی خودش، اینا رو هیچ‌کدومتون نفهمیدید، بابا نذاشته‌بود که کسی بفهمه.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,140
39,821
مدال‌ها
3
همه سکوت کرده‌بودند و من با یادآوری پدرم با بغض گفتم:
- همه برومند رو با صدای محکم و ابهتش به یاد میارن، اما من صدای لرزونش رو توی یادم دارم که برام از اون روزها حرف میزد و می‌گفت همیشه یادت باشه نباید غفلت کنی و که یه وقت به درد پدرت دچار بشی، ده_دوازده ساله بابا رفته، ولی من تا عمر دارم فراموش نمی‌کنم کی باعث دل شکسته بابام بود.
نفس عمیقی کشیدم تا بغضم را فرو بدهم.
- بهم بگید کینه‌ای، ایرادی نداره، من از هرچی کوتاه بیام از این کوتاه نمیام که کتایون هیچ نسبتی با من نداره و نباید توی جشن من باشه. من می‌خوام روز عروسیم وقتی روح بابام منو می‌بینه شاد بشه، نه اینکه اونو با دست خودم ناراحت کنم.
هرچه تلاش کردم اما باز صدایم لرزید. وقتی سکوت کردم، لحظاتی همه‌ی سالن در سکوت فرو رفت بعد عموبرزو دستی به صورتش کشید.
- چی بگم؟ مثل اینکه تا دنیا دنیاس، قراره این دشمنی پا برجا بمونه.
نفسی بیرون داد.
- خیلی خب...حالا که دعوتی هم زیاد نداری به جای خونه، عروسی رو توی باغ من بگیر، بزرگ نیست، اما‌ بیشتر از خونه جا داره.
تا خواستم بگویم «خانه خودمان بهتر است» عمو انگشتش را مقابلم گرفت.
- هیچی نگو پسر! حرف روی حرفم نمی‌زنی، به روح همون پدرت که از بچگی برای من هم پدری کرد، قسم می‌خورم نه بیاری پامو توی عروسیت نمی‌ذارم و من هم یادم میره برادرزاده‌ای دارم.
ناباور «عموجان» گفتم و او ادامه داد:
- فکر‌کردی تنها آذرپی‌های کینه‌ای تو و پدرتید؟ نه! پاش بیفته از شما بدکینه‌تر میشم، حالا بگو جوابت چیه؟
نگاهم را به چشمان مصمم عمو دوختم و ناچار گفتم:
- چشم عموجان! هر چی شما بگید.
تا عمو «مبارکه» گفت و بقیه هم به تبعیت از او‌ «مبارک باشه» گفتند، پریزاد ذوق‌زده بالا پرید.
- آفرین عموجان! فقط شما از پس مهرزاد برمیاید.
پریزاد برای بغل کردن عمو پیش رفت و‌ من نگاهم را به لبخند رضایت مادر دوختم و لبخندی در جوابش زدم؛ بعد به طرف مهری که کنارم‌ نشسته‌بود، برگشتم. نگرانی در چهره‌اش دیده میشد. او روح حساسی داشت و با هر بحث و تنشی استرس می‌گرفت. دستم را روی دستانش گذاشتم، کمی به طرفش خم شده و آرام گفتم:
- نگران نباش عروس‌خانم‌! هیچ اتفاقی که نیفتاده.
در جوابم‌ لبخندی زد و حس کردم نگرانی صورتش پر کشید.
 
بالا پایین