جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,825 بازدید, 390 پاسخ و 62 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,252
44,274
مدال‌ها
3
در فکر بودم که با صدای عمو سر بلند کردم
- خب پسرجان ما رو اونقدر به قوم و خویشی قبول داری که توی عروسیت خبر کنی؟
کمی جابه‌جا شدم.
- اختیار دارید عموجان! شما بزرگ منید و صاحب مجلس.
عمو سری تکان داد:
- اگه صاحب مجلسم که دوست داشتم با هوشمند باهم براتون عروسی بگیرم.
هوشمند گفت:
- فکر خوبی هم هست، ما که باغ رو هماهنگ کردیم، اندازه‌ش طوری هست که یه مقدار مهمونا رو بیشتر کنیم، اونقدر هم وقت داریم که بقیه چیزا رو همانگ کنیم. مهمونای خودمون که مشترکه، فقط کافیه مهمونای خانمتو دعوت کنیم. یه‌جا و یه شب، دوتا عروس و دوماد جالب میشه! نه نسیم؟
انتهای حرفش را رو به نسیم که هنوز چسبیده به او نشسته‌بود زد و او گفت:
- چی بگم هوشمندجان!
من از لبخند معذب او فهمیدم زیاد هم راضی نیست من هم راضی نبودم. رو به عمو گفتم:
- عموجان شما عروسی هوشمند رو گذاشتید برای اوایل مرداد، ولی من تا یکی دو هفته دیگه توی همین تیرماه تدارکشو می‌بینم.
هومان سر از گوشی‌اش بلند کرد و گفت:
- چه زود پسرعمو! واقعاً عجولی‌ها!
عمو تند گفت:
- شاید هم لج کردی؟
ابروهایم بالا رفت.
- لج کردن چیه عمو؟
عمو خود را کمی پیش کشید.
- خب پسرجان چرا می‌خوای دوباره کاری کنی؟
نگذاشت جوابی بدهم و ادامه داد:
- خیلی‌خب! تو جدا عروسی بگیر، ولی بیا فردا بریم پیش این یارو صاحب باغه، شاید توی همین یکی دو هفته وقت خالی برای عروسی تو داشته باشه رزرو کنی.
پریزاد به جای من جواب داد:
- عموجان زحمت نکشید! مهرزاد می‌خواد توی خونه عروسی بگیره.

تعجب را در‌ چهره‌ی همه حس کردم. عمو هم که به پریزاد نگاه می‌کرد با گفتن «چی؟» به طرف من برگشت. ابروهایش‌ را درهم کرده و ادامه داد:
- پریزاد چی میگه؟ اینقدر بی ک.س و کار شدی؟
چشمانم گرد شد.
- عموجان این چه حرفیه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,252
44,274
مدال‌ها
3
دستش را تکان داد.
- این‌همه ادعای برنامه ریختم ریختمت، همین بود که توی خونه مراسم بگیری؟
دستی به پیشانی‌ام کشیدم.
- خب عموجان مهمونامون کمن. خانواده‌ی مهری‌جان که سختشونه از روستا بیان اینجا، از طرف خودمون هم فقط به چند نفر میگم.
عموبرزو خود را پیش کشید.
- این حرفا چیه؟ بودن یا نبودن خونواده‌ی زنت به خودت مربوطه، ولی تو برادرزاده‌ی منی و من هم نمی‌ذارم سوت‌وکور عروسی بگیری.
من هم کمی خودم را پیش کشیدم و برای توضیح از دستم استفاده کردم.
- عموجان قبول کنید لزومی به ریخت‌و‌پاش نیست، رسم ولیمه‌ی عروسی واسه خاطر اینه که بقیه بفهمن من زن گرفتم، من هم جشن می‌گیرم تا نزدیکانم بفهمن زن گرفتم، خب اونا هم زیاد نیستن.
عمو باز تکیه زد.
-- چی رو زیاد نیستن؟ من تا الان حدأقل صدتا اسم ردیف کردم برای عروسی هوشمند کارت دعوت بدم.
رو به طرف هومان کرد.
- چقدر شدن؟
هومان جواب داد:
- دقیق تا الان صد و دوازده نفر.
دوباره رو به من کرد.
- بعد تو میگی مهمونام کمن؟ نصف اینا آشناهای خودمونن، حدأقل پنجاه تا کارت باید بنویسی.
لبخندی زدم.
- عموجان این پنجاه‌تایی هم که گفتین اکثرش آشنای خودتونند و اقوام زن‌عموجان، خونواده‌ی من از طرف پدری شما میشید و از طرف مادری دایی‌فریبرز، با چند تا از دوستانم...
عمو میان کلامم آمد.
- وایسا ببینم! گفتی قوم و خویش پدریت فقط منم، پس کتایون چی؟
مادر و پریزاد که از کینه‌ی من نسبت به آن زن باخبر بودند با نگرانی به طرف من برگشتند و مادر با حرکت ابرو خواست چیزی نگویم، اما من با کمی مکث سرد جواب دادم:
- من فقط شما رو می‌شناسم، نه اون خانم رو.
- این اداها چیه پسر؟ کتایون عمته!
من هرگز به خاطر غم و حسرتی که کتایون روی دل پدرم گذاشته‌بود، آن زن را قبول نداشتم.
- عموجان! احترام شما برای من واجبه، اما‌ من هرگز نمی‌خوام چشمم به اونا بیفته ازم نخواید دعوتشون کنم.
- یعنی چی؟
- یعنی من پسر برومندم. برومند هم یادم نمیاد تا آخرین روز زندگیش کتایون رو بخشیده باشه، پدرم اونو به خواهری قبول نداشت من هم همینطور.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,252
44,274
مدال‌ها
3
اخم‌هایش بیشتر درهم رفت و سرش را کج کرد.
- پسر این اداها چیه؟ مسئله‌ی بین کتایون و برومند به تو چه ربطی داره؟ سالی که افشین به دنیا اومد، تو اصلاً وجود نداشتی که حالا برام حرف از بخشیدن می‌زنی.
سری تکان دادم.
- درسته من اون موقع نبودم، ولی از وقتی فهمیدم دور و برم چه خبره، پدرم رو دیدم که همیشه حسرت یه چی رو توی زندگی می‌خورد، که چرا از خواهرش غفلت کرد و اون بی‌آبرویی پیش اومد. هرچی بزرگ‌تر شدم بیشتر فهمیدم کتایون با پدرم چیکار کرده، من یه مَردم خیلی خوب درد بابامو حس می‌کنم، شاید شما بتونید کتایون رو ببخشید، ولی من نمی‌تونم کسی رو که قلب پدرمو سوزونده ببخشم.
عمو سری تکان داد:
- آخه این چه کینه‌ایه که برومند برای تو هم ارث گذاشته، تهمینه تو که شاهدی من چقدر واسطه شدم برومند کتایون رو ببخشه.
مادر درحالی که لب می‌گزید سر تکان داد و من گفتم:
- ولی پدرم هرگز نبخشید، من هم پسر همون پدرم و هرگز نمی‌بخشم.
- آخه چرا ول کن کینه‌ی برومند نیستی؟
کمی تند شدم.
- چون پدرمه، چون الان دستش از دنیا کوتاهه، چون اگه بود هم همین کاری رو که من می‌کنم می‌کرد.
کمی مکث کردم و آرام‌تر گفت:
- عموجان می‌دونید بابا چندبار ازم خواست مثل اون نباشم و هیچ‌وقت از خواهرم‌ غفلت نکنم؟ من از نزدیک درد پدرمو دیدم، دیدم پدرم که کوه تکونش نمی‌داد، چطور با یادآوری گذشته می‌ریزه بهم. اصلاً عموجان می‌دونی بابا چرا بعد فوت خانم‌جان زود خونه‌ی پدریتون رو فروخت و از اون محله‌ی قدیمی فرار کرد؟ شما‌ اون موقع‌ها سر زندگی خودتون بودید و از احوال بابا توی اون محل قدیمی خبر نداشتین، ولی بابا خودش یه روز بهم گفت بعد از اون ماجرا هر روزی که پا از خونه میذاشت بیرون، بودند کسانی که به خاطر خواهرش بهش طعنه و کنایه بزنن، از اونایی که یه روزی خواستنِ کتایون رو به بابا گفته بودن و بابا برای اینکه خواهرش درس بخونه و جایی برسه اونا رو رد کرده‌بود، تا آدمای مثلاً دلسوزی که می‌خواستن کم‌کاریشو گوشزد کنن، تا آدمای واقعاً حسودی که دشمنش بودن و نمی‌خواستن ببینن برومند که هیچ‌وقت زیر بلیط هیشکی نرفته، راحت زندگی کنه. می‌فهمید؟ بابا رو هر روز توی اون محله که همه همدیگه رو می‌شناختن، با حرف آتیش زدن و بابا هم نمی‌تونسته چیزی بگه و همه‌چی رو می‌ریخت توی خودش. اینا رو هیچ‌کدومتون نفهمیدید، بابا نذاشته‌بود که کسی بفهمه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,252
44,274
مدال‌ها
3
همه سکوت کرده‌بودند و من با یادآوری پدرم با بغض گفتم:
- همه برومند رو با صدای محکم و ابهتش به یاد میارن، اما من صدای لرزونش رو توی یادم دارم که برام از اون روزها حرف میزد و می‌گفت «همیشه یادت باشه نباید غفلت کنی و که یه وقت به درد پدرت دچار بشی.» ده_دوازده ساله بابا رفته، ولی من تا عمر دارم فراموش نمی‌کنم کی باعث دل شکسته بابام بود.
نفس عمیقی کشیدم تا بغضم را فرو بدهم.
- بهم بگید کینه‌ای، ایرادی نداره، من از هرچی کوتاه بیام، از این کوتاه نمیام که کتایون هیچ نسبتی با من نداره و نباید توی جشن من باشه. من می‌خوام روز عروسیم وقتی روح بابام منو می‌بینه شاد بشه، نه اینکه اونو با دست خودم ناراحت کنم.
هرچه تلاش کردم اما باز صدایم لرزید. وقتی سکوت کردم، لحظاتی همه‌ی سالن در سکوت فرو رفت بعد عموبرزو دستی به صورتش کشید.
- چی بگم؟ مثل اینکه تا دنیا دنیاس، قراره این دشمنی پا برجا بمونه.
نفسی بیرون داد.
- خیلی خب...حالا که دعوتی هم زیاد نداری به جای خونه، عروسی رو توی باغ من بگیر. بزرگ نیست، اما‌ بیشتر از خونه جا داره.
تا خواستم بگویم «خانه خودمان بهتر است» عمو انگشتش را مقابلم گرفت.
- هیچی نگو پسر! حرف روی حرفم نمی‌زنی، به روح همون پدرت که از بچگی برای من هم پدری کرد، قسم می‌خورم نه بیاری... پامو توی عروسیت نمی‌ذارم و من هم یادم میره برادرزاده‌ای دارم.
ناباور «عموجان» گفتم و او ادامه داد:
- فکر‌کردی تنها آذرپی‌های کینه‌ای، تو و پدرتید؟ نه! پاش بیفته از شما بدکینه‌تر میشم، حالا بگو جوابت چیه؟
نگاهم را به چشمان مصمم عمو دوختم و ناچار گفتم:
- چشم عموجان! هر چی شما بگید.
تا عمو «مبارکه» گفت و بقیه هم به تبعیت از او‌ «مبارک باشه» گفتند، پریزاد ذوق‌زده بالا پرید.
- آفرین عموجان! فقط شما از پس مهرزاد برمیاید.
پریزاد برای بغل کردن عمو پیش رفت و‌ من نگاهم را به لبخند رضایت مادر دوختم و لبخندی در جوابش زدم؛ بعد به طرف مهری که کنارم‌ نشسته‌بود، برگشتم. نگرانی در چهره‌اش دیده میشد. او روح حساسی داشت و با هر بحث و تنشی استرس می‌گرفت. دستم را روی دستانش گذاشتم، کمی به طرفش خم شده و آرام گفتم:
- نگران نباش عروس‌خانم‌! هیچ اتفاقی که نیفتاده.
در جوابم‌ لبخندی زد و حس کردم نگرانی صورتش پر کشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,252
44,274
مدال‌ها
3
دیگر حرفی درمورد عروسی من زده‌نشد و کل صحبت‌ها به طرف حرف‌های عادی و ذکر خاطرات گذشته رفت. زمان سرو شام، زن‌عمو با همان زیرکی همیشگی‌اش، کارها را به دوش جوان‌ترها انداخت و همه‌ی امور شام از چیدن میز، تا جمع کردن آن به عهد‌ه‌ی پریزاد، نسیم و مهری افتاد. هومان هم در جمع کردن میز شام کمک کرد و بعد، با یک سینی چای به جمع مردانه‌ی من، عمو و هوشمند پیوست. زن‌عمو و مادر در گوشه‌ای از سالن آهسته با هم مشغول صحبت بودند و ما در گوشه‌ای دیگر. با هوشمند راجع به کارش که همان مبل‌سازی در کارگاه پدرش بود، حرف زدم و با هومان راجع به کتابفروشی‌اش، البته که از او ماجرای پنجری ماشین پریزاد را هم جویا شدم و او گفت که یک روز پریزاد پنچر کرده و چون زاپاس همراه نداشته به او زنگ زده و از او خواسته‌بود تا به خانه‌ی ما رفته و زاپاس او‌ را برایش ببرد. او هم وقتی با موتورش زاپاس را به جای خواسته‌شده‌ی او‌ برده‌بود پسر تعمیرکاری را دیده که منتظر زاپاس بوده برای رفع پنچری ماشین پریزاد. نگاه کوتاهی به آشپزخانه انداختم که پریزاد همراه مهری درحال شستن ظرف‌ها بودند و با خودم گفتم حتماً به او‌ تذکری بدهم که در زمان نیاز به تعمیر ماشین، نباید اعتماد کرده و هر تعمیرکاری را فرابخواند، در چنین مواقعی فقط از هومان یا هوشمند باید کمک می‌گرفت.
هنگام برگشت به خانه، پریزاد از زمانی که ماشین به راه افتاد شروع کرد به حرف زدن پشت سر نسیم. معلوم بود شدیداً از رفتار او دلخور شده‌بود. گرچه من جز نزدیکی بیش از حدی که به هوشمند داشت، چیزی در نظرم ناراحت‌کننده نبود. پریزاد گاهی برای تأیید گرفتن، بعد از صحبت از یکی از رفتارهای نسیم رو به مهری می‌گفت:
- دیدی مهری؟
و من از آینه لبخند معذب مهری را می‌دیدم. کمی که سکوت مهری طولانی شد و پریزاد هم قصد نداشت دست از بدگویی بکشد، برای پایان دادن بحث گفتم:
- چه خبره پری؟ سرمون رفت!
مادر‌ هم که کلافه آرنج دستش را به پنجره‌ی باز تکیه داده‌بود، بلافاصله بعد از من گفت:
- دختر دست بکش از نسیم! چیکار اون داری؟
پریزاد خود را پیش کشید و از بین دو صندلی رو به مادر کرد.
- آخه مامان شما که توی آشپزخونه نبودی ببینی چقدر‌ برای ما دوتا کلاس گذاشت.
بعد صدایش را تودماغی کرد تا مانند نسیم حرف بزند.
- می‌دونید دخترها! من به بدری‌جون گفتم کارگر بگیره، اما گفت لازم نیست، آخه نمی‌دونید که، من توی خونه‌مون دست به سیاه و سفید نمی‌زنم، چه برسه به ظرف شستن، هوشمندجان قول دادن اول از همه برای آشپزخونه ماشین‌ظرفشویی بخریم، تازه رفتیم دیدیم، یه سیلور انتخاب کردم، کل آشپزخونه رو می‌خوام سیلور دربیارم.
بعد صدایش را درست کرد.
- انگار از پشت کوه اومدم نمی‌دونم سیلور چیه؟ خب بدبخت! نقره‌ای چه بدی داره که سیلور از دهنت باید دربیاد؟ فقط برای اینه که بگه فرق داره با ما.
خود را به عقب کشید و به صندلی تکیه داد.
- آخرش هم همه‌ی ظرف‌ها افتاد گردن من و مهری، دختره‌ی تنبل!
خندیدم و گفتم:
- تو فکر‌ کردی بعد از این زن‌عمو راحتش می‌ذاره؟ زن‌عمویی که من می‌شناسم از آدم غریبه هم‌ کار می‌کشه، این که دیگه عروسشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,252
44,274
مدال‌ها
3
پریزاد به وضوح خوشحال شد.
- اوفی... همین دلمو خنک می‌کنه، زن‌عمو که مثل مامان نیست زبون نداشته‌باشه، چنان همه رو رام می‌کنه و ازشون کار می‌کشه که دیگه باید گفت بدبخت نسیم! هرچی کار نکرده توی خونه باباش باید پس‌ بده، مهری تو شانس آوردی مادرشوهرت مامانمه... .
مادر‌ با محکم گفتن «پری» او‌ را ساکت کرد. پریزاد فقط لحظه‌ای ساکت شد و بعد کامل به طرف مهری چرخید.
- دختر! تو چرا با من پایه نبودی؟
مهری با ابروهای بالا رفته گفت:
- برای چی؟
- چرا وقتی گفتم، ظرف‌ها زیاده ما دونفری‌ از پسش برنمیایم، گفتی چیزی نیست تنهایی می‌شوری؟ آخرش هم‌ مجبور‌ شدم کمکت کنم.
مهری آرام گفت:
- خودم می‌شستمشون، گفتم‌ که نمی‌خواد کمک کنید.
پریزاد دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت:
- واقعاً نفهمیدی همش نقشه بود تا این نسیم یه تکونی به خودش بده؟
نگاه ناباورانه مهری‌ را از آینه شکار کردم و خنده‌ام‌ گرفت. مهری گفت:
- ببخشید نفهمیدم.
مادر‌ به عقب چرخید و گفت:
- پریزاد ول کن اون دخترو. نسیم توی رفاه بزرگ شده، عادیه این رفتاراش، قبولش کن. بدرالزمان هم اولش همین‌طور بود، خانم‌جون بهش کار نداشت، کم‌کم درست شد.
مادر به سرجایش برگشت و پریزاد خود را پیش کشید.
- مامان! من به کار کردن و کار نکردنش، کار ندارم، این که می‌خواد نشون بده چون باباش پولداره از ما بهتره رو مخمه، اما از یه چیزی حال کردم. وقتی زن‌عمو داشت از مهری تعریف می‌کرد اون داشت می‌سوخت.
مادر‌ تشر زد.
- بس کن پری!
پریزاد رو‌ به طرف من چرخاند.
- مهرزاد تو یه چیزی بگو، ندیدی نسیم چقدر رو مخ بود؟
بدون آنکه نگاه از روبه‌رو بگیرم گفتم:
- چیکار زن مردم دارم؟ به من چه؟
با صدای بی‌حال و‌ ناامیدی گفت:
- یادم نبود مهرزادی.
به یاد چیزی افتادم و گفتم:
- فقط یه چی اذیتم کرد.
پریزاد مشتاق جواب داد:
- چی؟
- مگه نگفتین هوشمند و‌ نسیم هنوز‌ عقد نکردن؟
پریزاد و‌ مادر‌ همزمان «خب؟» گفتند و‌ من ادامه دادم:
- پس چرا از اول‌ تا آخرش این دوتا به‌هم چسبیده‌بودن؟
پریزاد با خنده عقب برگشت و تکیه داد و من گفتم:
- بالأخره هنوز نامحرمن، رفتارشوت درست نبود.
مادر با لبخند «نامزدشه» گفت و رو برگرداند. پریزاد با شور و‌ هیجان گفت:
- کجای کاری داداش من! همه که مثل تو نیستن که معطل عقد بمونن، هوشمند از همون روزی که انگشتر کرد دست نسیم، همه‌جا باهاش میره. این دختره نصف روز رو خونه‌ی عمو می‌گذرونه، فقط مونده شب هم نگهش دارن، ملت اُپن‌مایندَن آقای آذرپی!
ابروهایم درهم رفت و‌ فرمان را محکم‌تر گرفتم. من تا قبل از عقد به خودم اجازه نمی‌دادم حتی دست مهری را بگیرم‌. در دو سال اخیر او و من بیشتر از هر معلم و شاگرد دیگری به هم‌ نزدیک شده‌بودیم، اما‌ هرگز نگذاشتم حریم بین‌مان خدشه‌ای بخورد. با حرص آرام گفتم:
- اصلاً از این رفتار هوشمند خوشم نیومد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,252
44,274
مدال‌ها
3
به خانه که رسیدیم، واقعاً توانی در بدن نداشتم. روز پرمشغله‌ای را گذرانده‌بودم و فقط خواب می‌خواستم تا انرژی از دست رفته‌ام را باز یابم. لباس‌هایم را تعویض کردم و وقتی مهری وارد اتاق شد، من خارج شدم. بعد از آماده شدن برای خواب، به اتاق برگشتم. او را در لباس راحتی صورتی‌رنگش دیدم که گیره‌‌ی موهایش را باز کرده و دستمال مرطوب به دست مقابل آینه قرار گرفته‌بود تا آرایش صورتش‌ را پاک کند. سریع «دست نگه دار» گفتم و او دستش میان هوا ثابت شد و سر به طرف من برگرداند. لباس صورتی حریر که بلندی‌اش به زانوهایش نمی‌رسید و بازوها و پاهای سفیدش را به نمایش چشمان من می‌گذاشت را به همین خاطر خریده‌بودم تا او قبل از خواب فقط برای من بپوشد. اکنون مهری با پوشیدن آن لباس ناگفته مرا به طرف خودش فرا می‌خواند. آن‌هم با وجود فر موهایش که پشت گوشش داده، اما از روی شانه‌اش پیش آمده و دل مرا بیشتر غنج می‌داد. خستگی با حضور‌ فرشته‌ی روبه‌رویم معنی نداشت.
- چی شده آقا؟
چه اتفاقی مهم‌تر از بودن او؟ ذهنم تماماً او را می‌خواست و دلم هوس لبی را کرده‌بود که پررنگ‌تر از همیشه بود. همین‌طور که نگاهم با لذت میخ او بود نزدیکش رفتم و از پشت او‌ را در حصار دستانم گرفته و در گوشش آرام گفتم:
- خانم خوشگل من نمی‌خواد خستگی آقاشو رفع کنه؟
منظورم را فهمید و خندید.
- چشم آقا! ولی خسته‌اید، برید روی تخت، من صورتمو پاک می‌کنم و میام.
دستمال را از دستش گرفتم و بوسه‌ای روی موهایش گذاشتم.
- صورتتو که خودم پاک می‌کنم.
دستانم را از روی دوشش برداشتم و کمی فاصله گرفتم. او هم سرش را همراه من چرخاند. عقب‌عقب به طرف تخت رفتم.
- ولی‌ تخت رو خوب گفتی... .
دستمال را روی میز کنار تخت انداختم و دستانم را برای او باز کردم.
- زود بیا بغلم!
لبخند روی لبش به خندیدن رسید و سریع خودش را در آغوشم جا داد. همین که فشردمش و با لذت روی تخت نشستم، صدای خنده‌اش بلندتر شد و شوق من به او افزون‌تر. مهری من از همه زیباتر می‌خندید. تن ظریف و سبکش را روی زانوهایم گذاشته و سرش را به بازویم تکیه دادم. نگاهم را به مردمک‌های سیاهش دوختم و آرام گفتم:
- می‌دونی امشب با این آرایش چقدر خواستنی شدی؟
لبش را گزید، گونه‌هایش سرخ شد و چشمانش را از من گرفت.
- ببخشید که خودم بلد نیستم برای شما آرایش کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,252
44,274
مدال‌ها
3
اخم کردم و با انگشت چانه‌اش را کمی بالا دادم تا فقط به من نگاه کند.
- این چه حرفیه؟ مهری بدون آرایش من از همه دخترهای دیگه قشنگ‌تره، اون به چیزی نیاز نداره که عذرخواهی کنه، همین‌جوری دل منو برده.
دستم را پایین گردنش گذاشتم و او گفت:
- ولی اگه بلد بودم همیشه مثل امشب آرایش کنم شما بیشتر خوشتون نمیومد؟
ابروهایم را بالا انداختم و درحالی‌ که دستم را به طرف موهایش می‌بردم گفتم:
- نوچ... من اون مهری عادی رو انتخاب کردم که صورتش با هیچ آرایشی پوشیده نشده‌بود.
طره‌ای از موهایش را بین دو انگشت گرفتم.
- من همونیو دوست دارم که فرفری‌هاشو به زور می‌بست و وقتی روسری‌شو برمی‌داشت موهاش یهو پخش هوا میشد. اون مهرآوا، مهری اصیل منه و این مهری آرایش کرده که توی بغلمه به نظرم تقلبیه.
کمی ابروهایش را به هم نزدیک کرد.
- خودتون گفتین امشب خواستنی‌تر بودم!
دستم را از موهایش جدا کردم و آرام سر تکان دادم.
- درسته... انکار نمی‌کنم، اینا باعث شده قشنگیت بیشتر بشه، اما... .
انتهای حرفم را با بالا آوردن انگشت اشاره‌ام مکث کردم، او مشتاقانه چشم به من دوخته و منتظر حرفم بود.
- همه‌ی اینا فقط به اندازه‌ی یه بوسه برام ارزش داره. بعد از اینکه شما ماچ خوشمزه منو دادی، من هم دستمال برمی‌دارم، آرایش صورتتو‌ پاک می‌کنم، تا مهرآوای اصلی من از زیر این همه مواد بیرون بیاد، بعدش...؟
نگاهم را به لبخندی که روی لبش چسبیده‌بود، دوختم و‌ چشمکی زدم:
- بعدش خانم و آقای آذرپی با هم می‌خوابن تا آقای آذرپی خستگیاش یادش بره، البته دلم می‌خواد قبلش برام یه شعر بخونی تا صدات ضیافتمون رو کامل کنه.
ابروهایش بالا رفت.
- شعر؟
- آره شعر! خیلی وقته برام نخوندی، دلم لک زده برای شعر خوندنت.
- بخونم؟
- الان نه... موقع خواب.
انگشت شستم را روی لبش کشیدم.
- می‌ذاری شروع کنم؟
لبخند پهنی زد و پلک‌هایش را بست. من هم فرصت را غنیمت شمردم.
انتخاب مهری درست‌ترین کار زندگی من بود. این زندگی بدون او معنایی نداشت. مهری آرام جان و آسایش تن من بود. هیچ‌کـس نمی‌توانست به جای مهری در آغوش من باشد و بیشتر از او مرا مدهوش خواستنش کند. آغوش من فقط مختص همین حوری نازک‌بدنِ کم‌سال بود و مهر او‌ فقط متعلق به مهرزاد آذرپی.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,252
44,274
مدال‌ها
3
چند روز بعدی را خانوادگی تدارک مقدمات جشن عروسی کوچکمان را انجام دادیم. هر آنچه لازم بود برای مهمانی خریدم. سفارش غذا دادم. دعوت‌هایم را تلفنی انجام دادم. پریزاد هم از مربی‌اش برای آرایش مهری وقت گرفت. در هنگام انتخاب لباس عروس، هر چهار نفرمان به مزونی رفتیم که یکی از آشناهای قدیم مادر در آن کار می‌کرد. مادر مشغول صحبت با دوستش شد، من و مهری در کنار هم مشغول دید زدن مدل‌هایی شدیم که با دیدن هر کدام صدای ذوق و شوق مهری بالا می‌رفت و لبخند روی لب من بیشتر می‌شد. پریزاد هم در جای دیگری مشغول وارسی لباس‌ها بود. مهری با صدا زدن پریزاد از من جدا شد و به نزد او‌ رفت تا لباسی را ببیند و من همین‌طور با دستانی که در جیب شلوارم فرو کرده‌بودم، لباس‌هایی را نگاه می‌کردم که روی تن مانکن‌ها بودند. هیچ یک مورد پسندم نبود، مشکل بزرگ بدون آستین بودن لباس‌ها بود که هیچ کدام به مزاق من خوش نمی‌آمد. درست که جشنمان کوچک بود اما باز هم چشمانی بودند که نمی‌خواستم به تن همسرم بیفتند. با قدم‌های آهسته میان لباس‌ها می‌گشتم تا اینکه لباس مدنظرم را پیدا کردم. لباسی با بالاتنه‌ی ساتن، دامنی پف‌دار و آستین‌های تماماً گلدوزی و مهره‌دوزی شده‌. مقابل لباس ایستادم و محبوبم را درون آن تصور کردم و لبخند پهنی روی لبم نشست. مهری من باید همین را می‌پوشید. مهری کنارم آمد.
- آقا! پری‌خانم یه لباس انتخاب کرده گفت بیاین ببینید چطوره؟
من بدون آنکه نگاه از لباس بگیرم گفتم:
- پری رو ول کن! من اینو می‌خوام.
نگاه مهری روی لباس چرخید.

- وای این چقدر قشنگه! چه دامن بلندی؟
به طرفش برگشتم.
- بهشون میگم تن بزنی.
مهری آستین لباس را بالا آورده و روی گلدوزی‌های سرآستینش انگشت می‌کشید.
- می‌تونم بپوشمش؟
- خب اومدیم یکی رو انتخاب کنی بپوشی دیگه؟
اشک در چشمان مهری جمع شد.
- همشون خیلی قشنگن، ولی من همینو انتخاب می‌کنم.
بالأخره مهری لباس را تن زد و پریزاد مقداری به‌خاطر اینکه لباس انتخابی او‌ را نگاه هم نکردم دلخور شد. درنهایت دوست مادر علامت‌هایی را برای اندازه کردن لباس در تن مهری زد و من نیز هزینه‌ی لباس را پرداختم. با خرید کت و شلوار کرم‌رنگی برای خودم، دیگر کار بخصوصی برای جشن نداشتم. همه‌ی هزینه‌ها را پرداخت کرده و کار زیادی نمانده‌بود که انجام دهم.
در انتها نیز هر آنچه از پس‌اندازم مانده‌بود را صرف خرید نیم‌ستی از جنس طلای سفید برای مهری کردم تا عروس من بیش از پیش بدرخشد. دیگر همه‌چیز برای عروسی ما آماده شده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,252
44,274
مدال‌ها
3
بالاخره روز موعود رسید. مهری را با پریزاد به آرایشگاه رساندم و بعد از تحویل ماشین خودم به گل‌فروش، به باغ عمو رفتم تا سری به هوشمند و هومان بزنم که در حال مهیای باغ بودند. باغ زیاد بزرگ نبود. در وسط فضای هزارمتری باغ، عمو سوییتی کوچک ساخته‌بود با ایوانی مقابلش. بقیه باغ را درخت کاشته‌بودند، چند کهور، چند اکالپیتوس و مقدار بیشتری زیتون. باغ فاصله چندانی از شهر نداشت و فضای آن همیشه میزبان مهمانی‌های عمو بود و البته پیک‌نیک روزهای سیزده‌بدر ما. ده‌ساله بودم که عمو زمین آن‌جا را خرید و در طی چهارسال آن را کم‌کم به باغ تبدیل کرد. وقتی رسیدم پسرها به همراه دونفر از کارگرهای گارگاه عمو مشغول بودند. در یک طرف ایوان میز بزرگی را برای غذاخوردن قرار داده و در طرف دیگر میز و صندلی برای پذیرایی گذاشته‌بودند. هوشمند به همراه کارگری در حال جابه‌جایی تختی بود که در بین دو قسمت ایوان می‌گذاشتند.
- خسته نباشید پسرها چیکار می‌کنین؟
هوشمند تخت را رها کرد و راست ایستاد.
- ممنون، داریم جایگاه عروس و دوماد درست می‌کنیم.
چشمانم گرد شد.
- من روی تخت بشینم؟
هومان از درون خانه با یک بغل ریسه بیرون آمد.
- آقا‌داماد! پس می‌خوای روی چی بشینی؟
- میرم از خونه یه مبل دو‌نفره میارم بهتر از یه تخت چوبیه.
هومان ریسه‌های بغلش را به پسری که پایین ایوان بود داد و گفت:
- نترس اندازه‌ی مبل برات نرمش می‌کنم.
تا «آخه» گفتم. هوشمند که تخت را جا داده‌بود، گفت:
- ببین مهرزاد، نگران تخت نباش، خودمون درستش می‌کنیم، یه میز هم می‌ذاریم این وسط واسه خنچه‌ی عقد، همه‌چی آماده است، پری گفت وقتی از آرایشگاه اومدن سه سوته میزو می‌چینه، هومان هم این ریسه‌ها رو ببنده دیگه کاری نداریم. باندها آماده‌س، دادم میوه‌ها رو هم چیدن توی ظرف، داخله، شیرینی هم داره می‌رسه، غذا هم که سفارش دادی، اصلاً مگه چندتا مهمون داری؟
دستم را درون جیبم فرو کردم.
- من به دایی‌اینا گفتم، به دوتا از دوستام گفتم، پریزاد و مامان هم گفتن می‌خوان چهارنفرو دعوت کنن، با خودمونیا فکر نکنم به پنجاه برسن، ولی برای پنجاه‌نفر سفارش دادم تا کم نیاد.
هوشمند «خوبه» گفت و ادامه دادم:
- الان هم اومدم اگه کاری هست انجام بدم؟
هومان که کمی فاصله گرفته‌بود، گفت:
- نه آقای دوماد! تو فقط یه ناهار برسون به ما، بعد ناهار پسرها رو می‌ذاریم اینجا بمونن، ما هم میریم خونه آماده بشیم.
هوشمند ادامه داد:
- برای آرایشگاه هم‌ ناهار بخر، بعدش دیگه برو سر وقت آماده شدن خودت.
سری تکان دادم و باز تشکر کردم. هوشمند دستی به بازویم زد.
- کاری نکردیم پسر! مبارکت باشه!
دستش را فشردم و گفتم:
- جبران می‌کنم.
به جای هوشمند، هومان بلند گفت:
- ایشالله!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین