- Jun
- 2,217
- 42,130
- مدالها
- 3
***
روز بعد، با مهری به سر مزار پدر رفتم و بعد از معرفی او به پدرم، از او خواستم باز هم دست حمایتش را از من برندارد. مهری در تمام مدت سکوت کرده و فقط به سنگ مزار چشم دوختهبود. حتماً باز در فکر پدر و مادر خودش بود. برای این حسرتش کاری نمیتوانستم بکنم، اما برای بهتر کردن حالش، بعد از خروج از قبرستان به خانه برنگشتیم و تا شب با او در شهر گشتم و بعد از یک تفریح طولانی، شب بدون آنکه ذرهای خسته شده باشیم، به خانه برگشتیم. روزهای خوش زندگی من شروع شدهبود. مهری همانطور که در دل من برای خود جا باز کردهبود، محبوب مادر و پریزاد هم بود. مادر او را نه عروس، بلکه دختر خود میدید و هیچ از محبت به او دریغ نمیکرد. او پی به علاقهی زیاد مهری به خیاطی بردهبود، پس با صبر و حوصله بخشی از روز همراه او پای چرخ خیاطی مینشست و به مهری خیاطی یاد میداد. مهری با استعدادِ من، با شور و هیجان زیاد هرآنچه یاد گرفتهبود را شبها برای من بازگو میکرد و مرا از سرعت یادگیریاش بهتزده میکرد. مهری برای پریزاد هم خواهر کوچکتری شدهبود که انگار سالها باهم بزرگ شدهاند و چنان سر در گوش هم پچپچ میکردند که من خود را میان آنها غریبه میدیدم. هر وقت فرصت میکردند با همکاری هم سر به سر من میگذاشتند، تا به خیال پریزاد مرا اذیت کنند. من از خوشی این دو عزیز زندگیام، خوشحال بودم و فقط در ظاهر ناراحتی میکردم تا ابهتم کم نشود، اما بعد مهری دل نازک من، دچار عذاب وجدان شده و به حمایت از من برمیخاست و پریزاد او را با لفظ «شوهرذلیل» عتاب میکرد. زندگی من واقعاً زیبا شدهبود و آن تابستان تابستانی متفاوت شد. تا موعد عروسی هوشمند برسد، من درگیر دورهی ضمنخدمتی شدم که برای مدیران مدارس روستایی گذاشتهبودند، تا روال نمرهدهی و صدور کارنامه را الکترونیک کنند. همهی کارهایی که قبلاً به صورت دستی انجام میدادیم، باید الکترونیک میشد و آموزشها وقتگیر بود. صبحها تا عصر درگیر کلاسها و آموزشها بودم و وقت نداشتم برای جشن، مهری را به خرید ببرم، اما مادر و پریزاد به جای من او را همراهی کرده و درنهایت کت و شلوار یاسیرنگی را برای او خریدند که از نظر من هم ایرادی نداشت. آنها برای جشن آماده میشدند و روزها به خانهی عمو میرفتند، اما من به خاطر مشغله نمیتوانستم و جز شبها زیاد مهری را نمیدیدم. بالأخره روز جشن، دورههای من تمام شد و بعد از آزمون نهایی، توانستم نفس آسودهای بکشم. دیگر به جز تهیهی یک لپتاپ برای مدرسه کاری نماندهبود، چرا که سیستم مدرسه قدیمی بود و فکر نمیکردم سرعت خوبی در اتصال اینترنتی داشتهباشد. عصر شدهبود که لپتاپ را هم از فروشگاه تعاونی اداره به صورت اقساط خریدم. دیگر کاری نداشتم جز رسیدن به خانه و آماده شده برای رفتن به جشن عروسی هوشمند، به همراه محبوب موفرفری خودم.
روز بعد، با مهری به سر مزار پدر رفتم و بعد از معرفی او به پدرم، از او خواستم باز هم دست حمایتش را از من برندارد. مهری در تمام مدت سکوت کرده و فقط به سنگ مزار چشم دوختهبود. حتماً باز در فکر پدر و مادر خودش بود. برای این حسرتش کاری نمیتوانستم بکنم، اما برای بهتر کردن حالش، بعد از خروج از قبرستان به خانه برنگشتیم و تا شب با او در شهر گشتم و بعد از یک تفریح طولانی، شب بدون آنکه ذرهای خسته شده باشیم، به خانه برگشتیم. روزهای خوش زندگی من شروع شدهبود. مهری همانطور که در دل من برای خود جا باز کردهبود، محبوب مادر و پریزاد هم بود. مادر او را نه عروس، بلکه دختر خود میدید و هیچ از محبت به او دریغ نمیکرد. او پی به علاقهی زیاد مهری به خیاطی بردهبود، پس با صبر و حوصله بخشی از روز همراه او پای چرخ خیاطی مینشست و به مهری خیاطی یاد میداد. مهری با استعدادِ من، با شور و هیجان زیاد هرآنچه یاد گرفتهبود را شبها برای من بازگو میکرد و مرا از سرعت یادگیریاش بهتزده میکرد. مهری برای پریزاد هم خواهر کوچکتری شدهبود که انگار سالها باهم بزرگ شدهاند و چنان سر در گوش هم پچپچ میکردند که من خود را میان آنها غریبه میدیدم. هر وقت فرصت میکردند با همکاری هم سر به سر من میگذاشتند، تا به خیال پریزاد مرا اذیت کنند. من از خوشی این دو عزیز زندگیام، خوشحال بودم و فقط در ظاهر ناراحتی میکردم تا ابهتم کم نشود، اما بعد مهری دل نازک من، دچار عذاب وجدان شده و به حمایت از من برمیخاست و پریزاد او را با لفظ «شوهرذلیل» عتاب میکرد. زندگی من واقعاً زیبا شدهبود و آن تابستان تابستانی متفاوت شد. تا موعد عروسی هوشمند برسد، من درگیر دورهی ضمنخدمتی شدم که برای مدیران مدارس روستایی گذاشتهبودند، تا روال نمرهدهی و صدور کارنامه را الکترونیک کنند. همهی کارهایی که قبلاً به صورت دستی انجام میدادیم، باید الکترونیک میشد و آموزشها وقتگیر بود. صبحها تا عصر درگیر کلاسها و آموزشها بودم و وقت نداشتم برای جشن، مهری را به خرید ببرم، اما مادر و پریزاد به جای من او را همراهی کرده و درنهایت کت و شلوار یاسیرنگی را برای او خریدند که از نظر من هم ایرادی نداشت. آنها برای جشن آماده میشدند و روزها به خانهی عمو میرفتند، اما من به خاطر مشغله نمیتوانستم و جز شبها زیاد مهری را نمیدیدم. بالأخره روز جشن، دورههای من تمام شد و بعد از آزمون نهایی، توانستم نفس آسودهای بکشم. دیگر به جز تهیهی یک لپتاپ برای مدرسه کاری نماندهبود، چرا که سیستم مدرسه قدیمی بود و فکر نمیکردم سرعت خوبی در اتصال اینترنتی داشتهباشد. عصر شدهبود که لپتاپ را هم از فروشگاه تعاونی اداره به صورت اقساط خریدم. دیگر کاری نداشتم جز رسیدن به خانه و آماده شده برای رفتن به جشن عروسی هوشمند، به همراه محبوب موفرفری خودم.