جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 24,767 بازدید, 422 پاسخ و 68 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
حاشیه‌ی جاده را درختان پارک جنگلی گرفته‌بود. ناگهان چیزی به ذهنم زد و از اولین بریدگی به داخل پارک پیچیدم. در جاده‌خاکی چند دقیقه پیش رفتم تا به جایی در وسط درختان رسیدم. همین‌جا خوب بود. غلظت تاریکی آن‌چنان بود که از نوع درختان چیزی معلوم نبود. همگی برایم چون ستون‌های چوبی بودند و پیچیدن باد درون سیاهی شاخ‌وبرگشان، جو دهشتناکی را ساخته‌بود. فرصت فکر کردن به چیزی را نداشتم. پیاده شده و به طرف صندوق‌عقب رفتم. ماشین را خاموش نکرده‌بودم و جز چراغ‌های ماشین هیچ روشنایی دیگری نبود. شلاق را از درون خرت‌وپرت‌های صندوق‌عقب یافتم و با در چنگ گرفتنش به طرف در شاگرد رفتم. با خشم‌ آن را باز کردم. مهری ترسیده هین کشید و کمی عقب رفت. شلاق را دوبار دور دستم پیچاندم.
- بیا پایین وقت تنبیه!
لحظه‌ای مکث کرد. نگاهی به اطراف انداخت و بعد به آرامی چرخید تا پیاده شود، اما من صبر نداشتم، چون به چیزی غیر از رفتار زشتش و تنبیه او فکر نمی‌کردم. مچ دستش را گرفته و با بیرون کشیدنش او را روی زمین انداختم. به محض اینکه زمین خورد، شلاق را بالا برده و روی تنش فرود آوردم. کمی روی زمین خود را جلو‌ کشید. ضربه‌ی بعد را زدم. از روشنایی حاصل از چراغ ماشین وارد تاریکی شد. باز قدم پیش گذاشتم و او‌ را زدم. در تاریکی مطلق رفته‌بود، اما او را با رنگ یاسی لباسش می‌دیدم. همان‌طور که روی زمین خود را پیش می‌کشید، من هم او را رها نمی‌کردم تا نزدیک درختی رسید و همان‌جا ماند. صورتش رو به زمین بود. تا توان‌ داشتم‌ او‌ را زدم. وقتی آتش درونم‌ آرام‌ گرفت، دست نگه داشتم. به نفس‌نفس افتاده‌بودم. خوب می‌دانستم بدتر و بیشتر از همیشه او‌ را زده‌ام، اما او هم‌ خطای بزرگی کرده‌بود. یک خطای غیرقابل بخشش. همین کتکی که خورد برای همیشه در ذهنش ماندگار می‌کرد که او زن من است و حق ندارد به روی هیچ مرد دیگری بخندد. شلاق را از دور دستم باز کردم و چند نفس عمیق کشیدم تا نفس‌نفس زدنم را کم کنم.
- فهمیدی چیکار باید بکنی؟
جوابی نداد. تسمه‌ی چرمی‌ را جمع کرده و درون جیب کتم فرو کردم.
- تو زن منی و وقتی یه مرد اومد باهات حرف بزنه و من کنارت نبودم، نباید باهاش حرف بزنی.
ساعدم را روی پیشانی‌ام کشیدم تا عرقم را پاک‌ کنم.
- باید منو پیدا کنی و همیشه با من باشی.
باز هم جوابی نداد. همان‌طور‌ روی زمین مانده‌بود. کت یاسی‌رنگش دیدنش را در تاریکی‌ سخت نمی‌کرد.
- زن شوهردار نباید توی روی مردای دیگه بخنده، نباید باهاشون صمیمی بشه، نباید هر کی یه سلام گفت باهاش خودمونی بشه، تو فقط برای من باید بخندی، فهمیدی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
چون جوابی نداد کمی نگرانی درون دلم رخنه کرد.
آرام‌تر از قبل گفتم:
- پاشو بریم دیگه.
نه تنها جواب نداد، بلکه حتی حرکتی هم نکرد. نزدیک‌تر شدم.
- مهری‌! پاشو بریم.
وقتی تکانی از او ندیدم، کنارش روی دوپا نشستم.
- دختر بسه دیگه!
سرش را برگرداندم و چشمان بسته‌اش را که دیدم، قلبم درون پاهایم ریخت. «یاخدا»یی گفتم و صدایش کردم‌. جوابی نداد. آرام به صورتش زدم.
- مهری چت شد؟ پاشو!
چشمانش را باز نکرد و سرش از روی دستم به عقب شل شد. قلبم یک‌ لحظه ایستاد. او را زمین گذاشتم و باشتاب به طرف صندوق عقب رفتم. کتم را درون صندوق انداختم و بطری آب را برداشتم و با وجودی مملو‌ از دلشوره به نزدش بازگشتم. همراه با «مهرآوا» گفتن روی صورتش آب پاشیدم.
- مهرآواجان؟ پاشو قربونت برم! چت شد تو یهو.
بالأخره میان ابروهایش چین افتاد و پلک‌هایش را گشود. نفس راحتی کشیدم و همراه با زمین گذاشتن بطری او‌ را در آغوش گرفتم. «خداروشکر» گفتم و همان‌طور که در آغوشم بود به درخت تکیه زدم. چند نفس عمیق کشید. آنقدر ترسیده‌بودم که زبانم به حرف باز نمی‌شد. او هم به وضوح‌ می‌لرزید. همین که خود را در آغوش من دید، باز اشک‌هایش به راه افتاد و خودش را به من چسباند. شالش پایین افتاده‌بود. دست در موهایش فرو کرده و او‌ را بیشتر به خودم فشردم.
- چرا با افشین گرم‌ گرفتی که عصبی بشم؟
هق زد و من بوسه‌ای روی موهایش گذاشتم.
- ببخشید آقا... نمی‌دونستم.
کامل روی زمین نشستم و او را تا روی پاهایم‌ بالا کشیدم.
- دیگه فهمیدی چطور باید با مردای غریبه رفتار بکنی؟
در میان اشک‌ریزان فقط سر تکان داد. بوسه‌ای روی پیشانی‌اش گذاشتم.
- چرا با افشین خندیدی؟
صورتش را روی شانه‌ام گذاشت.
- حرفای بامزه میزد.
از اشک‌هایش پیراهنم خیس شد. انتهای موهایش را با انگشتانم شانه کشیدم.
- هیچ‌ مردی غیر از من نباید برای تو بامزه باشه.
سر تکان دادنش میان گریه را حس کردم.
سرش را از روی شانه‌ام برداشته و اشک‌هایش را پاک‌ کردم.
- وقتی همراهت نیستم با هیچ مردی هم‌صحبت نشو.
سعی کرد گریه‌اش را کنترل کند.
- چشم آقا!
میان دو ابرویش را بوسیدم.
- تو فقط عزیز منی، من به اندازه همه‌ی دنیا دوستت دارم. این شلاق و کتک به خاطر خطای خودت بود. خطای خیلی بزرگی کردی و بدجور هم تنبیه شدی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
لبخندی زد که در میان صورت غرق در اشکش زیباتر از همیشه بود.
- آقا منو ببخشید که هیچی بلد نیستم.
دستی دیگر روی صورتش کشیدم تا ته‌مانده‌های اشک را هم پاک کنم.
- ایرادی نداره دختر! خودم قول دادم همه‌چی رو یادت بدم، حتی اگه کتک هم بخوری خودم ناز و نوازشت می‌کنم.
سرش را باز در آغوش گرفتم و‌ همراه با نوازش موهایش با چهار انگشت به تاریکی چشم دوختم و گفتم:
- درد شلاق بهت یاد میده دیگه خطا نکنی، اما نوازش‌های من نشونت میده که هیشکی اندازه‌ی من دوستت نداره، تو عزیزترین دارایی زندگیمی، نمی‌ذارم هیچ‌وقت خطا کنی.
بعد از کمی مکث ادامه دادم:
- مهرآواجان من تو رو ساده به دست نیاوردم که ساده بذارم بدزدنت، بعضی مردا آدمای خوبی نیستن، اونا‌ فقط می‌خوان گولت بزنن و تو‌ رو از من بگیرن، من نمی‌خوام هیچ‌وقت ازم دور بشی، تو جات پیش منه، من از دستت نمیدم، باید همیشه با من حرف بزنی و برای من بخندی.
«چشم» آرامش را شنیدم و ادامه دادم:
- تو خانم‌ قشنگ منی، عروس دلخواهمی، ولی فقط من باید از خوشگلیت تعریف کنم، هیچ مرد دیگه‌ای حق نداره بگه تو قشنگی.
باز یاد افشین ابروانم را درهم کشید.
- اگه باز هم یه وقت اجازه بدی مردی باهات شوخی کنه و همراهش بخندی، بدون بیشتر از امروز عصبی میشم و باز تنبیهت می‌کنم. من هرطور شده، تو رو کنار خودم‌ و برای خودم نگه می‌دارم، حتی با شلاق! اگر گوش ندادی و دوباره با یکی دیگه شوخی و خنده راه انداختی، باز می‌زنمت؛ اینقدر می‌زنمت که آخرش بفهمی به هیچ‌جایی جز کنار من نباید فکر کنی.
دیگر نه من چیزی گفتم، نه او‌ حرفی زد. در سکوت فقط با انگشتانم موهایش را شانه کردم و به تاریکی روبه‌رویم چشم دوختم. دلم از زدن او ریش شده و آزار دیده‌بود، اما مغزم پشیمان نبود. مهری به این کتک نیاز داشت. دیگر گریه نمی‌کرد و صدای نفس‌هایش آرام شده‌بود، فکر کردم خوابیده. دستم را ثابت نگه داشتم و پرسیدم:
- خوابیدی؟
- نه آقا!
- حرفامو شنیدی؟
- بله آقا... قول میدم دیگه با هیچ مردی حرف نزنم، من هیچ‌وقت نمی‌خوام جایی برم. منو ببخشید که چیزی سرم نمی‌شه و باید بزنید تا یاد بگیرم، ولی دیگه تکرار نمی‌کنم... باور کنید.
لبخند رضایتی روی لبم نشست. تمام قصد من از زدن مهری همین بود که او‌ یاد بگیرد خطایش را تکرار نکند. او را از آغوشم جدا کردم و در تاریکی به چشمان درخشانش خیره شدم.
- پس بریم خونه؟
لبخندی زد.
- بریم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
وقتی به خانه رسیدیم، نمی‌دانستم‌ چقدر وقت را صرف کرده‌ایم، اما‌ وقتی همین که در ساختمان را باز کردم و مادر و پریزاد در ابتدای راهرو ظاهر شدند، فهمیدم زیاد دیر کرده‌ایم.
- کجا‌ رفته‌بودین؟ جواب تلفن
هم نمی‌دادی.
یادم به کتم افتاد که درون صندوق‌عقب انداخته‌بودم و گوشی‌ام در جیب آن بود. نگاهی به مهری که کنار دستم بود، انداختم.
- حال مهری خوب نبود یه خرده دور زدیم تا هوا به سرش بخوره.
مادر یک قدم پیش گذاشت.
- پس چرا جواب تلفن نمی‌دادی؟
لبم را خیس کردم.
- ببخشید صداشو نشنیدم.
نگاه مادر روی مهری قفل شد.
- مهری‌جان الان خوبی؟
مهری یک دستش را به دیوار گرفته‌بود و خوب معلوم بود توان سرپا ایستادن ندارد.
- بله مامان!
باید برای برداشتن کتم بیرون می‌رفتم، اما‌ می‌ترسیدم مهری را با مادر تنها بگذارم. مادر کنجکاو بود و اگر می‌فهمید کجا بوده‌ایم‌ و‌ چه کرده‌ام، واویلا میشد. رو به مهری کردم.
- مهری‌جان من میرم کتم رو بیارم، بیا تو هم قبل خواب کاراتو بکن. دیگه نخوای برگردی توی حیاط.
سرش را چرخاند و نگاهی به من انداخت.
- چشم آقا!
هر دو زیر نگاه متعجب مادر و پریزاد به حیاط برگشتیم. مهری آرام‌آرام به طرف توالت رفت و من پرشتاب از در حیاط خارج شدم؛ چون عصر پریزاد ماشینش را در حیاط پارک کرده‌بود، ماشین من امشب بیرون می‌ماند. کتم را از صندوق‌عقب برداشته، شلاق درون جیبش را بیرون آوردم و جایی درون صندوق پنهان کردم. با بستن صندوق به خانه برگشتم‌. مهری درحال شستن دستانش در روشویی بود. منتظرش شدم. آرام به طرفم قدم برداشت. خوب معلوم بود درد دارد. دلم از دیدن حالش می‌گرفت، اما من مجبور بودم. نزدیکم که رسید کت را به طرفش گرفتم.
- نگهش دار تا منم برگردم.
فقط سر تکان داد و کت را نگه داشت. وقتی برگشتم در همان‌جا ایستاده‌بود. درحالی که کت روی ساعدش قرار داشت، به زمین خیره شده‌بود. نزدیکش شدم و آرام صدایش کردم. سربلند کرد.
- ببین، مادر و پریزاد نباید بفهمن کجا بودیم و چیکار کردم، می‌دونی که نباید بگی.
کت را از دستش گرفتم.
- حواسم هست آقا!
«خوبه‌»ای گفتم و باهم به طرف خانه رفتیم. راهرو را پیمودیم. مادر طوری روی مبل نشسته‌بود، انگار منتظر برگشت ما بود. پریزاد هم به اپن تکیه زده‌بود. نگاه مادر باز میخ مهری شد.
- شما دونفر نمی‌خواین بگید بعد جشن کجا رفتین؟
مهری دست به دیوار گرفته‌بود.
- رفتیم دور زدیم.
آنقدر حال مهری زار بود که ترسیدم بماند.
- مهری تو برو استراحت کن، سرپا نمون!
مهری «شب بخیر» گفت و آرام درحالی که دست به دیوار داشت، به اتاقمان رفت. نگاه نگران مادر با مهری حرکت کرد و بعد رو به من کرد.
- مهرزاد راستشو بگو!
سریع باید موضوع را جمع می‌کردم
- مامان؟ دروغم چیه؟ یه خرده دور زدیم تا مهری حالش جا بیاد
تا مادر «ولی...» گفت، جواب دادم:
- مامان‌جان هرچی داری بذار برای فردا، الان خیلی خسته‌م می‌خوام بخوابم.
بدون آنکه منتظر حرف مادر بمانم، سریع خود را به اتاقم‌ رساندم تا مورد بازخواستش قرار نگیرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
مهری به آهستگی دکمه‌های کتش را باز می‌کرد. کتم را روی تخت انداختم و به طرف او برگشتم.
- مهرآواجان؟
کتش را میانه‌ی راهِ بیرون آوردن، نگه داشت و به طرف من برگشت.
- لباس ارغوانیت رو می‌پوشی؟
لحظاتی در سکوت خیره به من ماند، بعد سر تکان داد و «چشم» گفت. محبوبم گرفته‌ بود و من باید از دلش در می‌آوردم‌. دکمه‌های پیراهنم را باز می‌کردم و در فکر بودم چطور بخندانمش که کتش‌ را بیرون آورد و روی دسته‌ی صندلی انداخت. نگاهم به رد کبود کمربند روی بازویش افتاد. دلم آزرده شد. حق داشت نخندد. اخم کردم. لباس ارغوانی‌اش را از کمد بیرون آورد و روی میز گذاشت. لبخندی زدم. چقدر محبوبم در این لباس خواستنی میشد. همین که تاپ یاسی‌رنگ را درآورد. روح از سرم پرید. دست از درآوردن پیراهنم کشیدم. من با تن عزیزم چه کرده‌بودم؟ تمام کمرش سرخ و کبود شده‌بود. به وضوح اثرات تسمه‌ی چرمی را می‌دیدم. ناخودآگاه پیش رفتم و قبل از اینکه دستش به سمت لباس برود، او را از پشت در آغوش گرفتم. تمام وجودم غرق عذاب وجدان شده‌بود. با اینکه دلیل درستی برای کارم داشتم، اما وای بر من، تن دلدارم را به چه روزی انداخته‌بودم. تقصیر افشین بود که چنین اختیار از کفم رفته‌بود. دستش را بالا آورد و صورتم را که نزدیک گردنش بود، لمس کرد.
- آقا خسته‌اید، نمی‌خوابید؟
صدای خودش خسته‌تر بود، شاید از درد. کنار گوشش یک بوسه‌ی عذرخواهی دیگر کاشتم. تک‌خنده‌ی ظریفی از او شنیدم. محبوبم‌ وقتی می‌خندید یعنی غصه‌ای نداشت. کمی وجودم آرام گرفت. کنار گوشش آهسته گفتم:
- می‌دونی من چقدر عاشقتم؟
چیزی نگفت. انگشتان ظریفش روی صورتم آرام حرکت می‌کرد. با همان لحن ادامه دادم:
- تا تو رو دارم هیچ‌وقت خسته نمیشم.
صورتش را کامل نمی‌دیدم، اما از نیم‌رخ کشیدگی لب‌هایش را به لبخند دیدم. باز گفتم:
- دنیا همین که تو رو به من داد کافیه، دیگه هیچی نمی‌خوام ازش.
«آقا» گفتن ظریفش را شنیدم و دلم ضعف رفت.
- جانم عزیزدلم؟
- بذارید لباس بپوشم، شما هم بخوابید.
توان جدا شدن از او را نداشتم. این بار روی لاله‌ی گوشش را لمس کرده و آرام گفتم:
- مگه من بدون تو خوابم‌ می‌گیره؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
خنده‌ی شیرین و کوتاه دیگری به من هدیه کرد.
- من همین جام آقا!
تنها خنده‌های او کافی بود تا بدترین عذاب‌ها هم از وجودم پر بکشد. بوسه‌های عذرخواهی‌ام کار خودش را کرده‌بود. هرچه ساعتی پیش خودداری‌ام را از دست داده و بیش از حد او را زده‌بودم، اکنون دلش را نرم کرده‌بودم و همین خوب بود؛ پس از او جدا شدم. وقتی آماده‌ی خواب روی تخت رفتم، او در حال پاک کردن آرایش صورتش بود. به تن سفید و متناسبش در آن لباس ارغوانی حریر که تا بالای زانویش می‌آمد، چشم دوختم و منتظرش ماندم. چیزی ته دلم مرا از نبودنش می‌ترساند. ترس بود یا هشدار، نمی‌دانم؛ ولی هر چه بود افکار آزاردهنده‌ای را کم‌کم به مغزم وارد می‌کرد. اگر یک روز مهری مرا ترک می‌کرد چه؟ وقتی کنارم آمد و زیر پتوی نازک در آغوش گرفتمش تا روی تخت یک‌نفره هر دونفرمان جا شویم، هنوز هم دلم می‌تپید و مطمئن نبود. ترس از دست دادنش قوی‌تر از همیشه آزارم می‌داد. شاید به خاطر افشین بود و اینکه فهمیدم مهری من چقدر ساده است که به طرف هر کسی کشیده شده و به راحتی هر حرفی را می‌پذیرد. دلم گویا سر ناسازگاری با من داشت. چراغ اتاق را مهری قبل از خوابیدن خاموش کرده‌بود. به تاریکی چشم دوخته‌بودم و سعی می‌کردم دل شکاکم را با لذت حس هرم نفس‌های مهری آرام کنم. ممکن نبود.
- مهرآواجان؟
آرام گفت:
- جانم آقا!
- خوابم نمی‌بره.
لحظاتی مکث کرد و بعد گفت:
- یه بار گفتین قبل خواب براتون شعر بخونم تا بخوابید، می‌خواید دوباره بخونم؟
صدای شعر خواندنش را دوست داشتم، اما این‌بار آنقدر دلم پر بود که خودم هوس خواندن کرده‌بودم.
- این‌بار خودم می‌خونم.
او را بیشتر به خودم فشار دادم. دستانم را به پایین کمرش گرفته‌بودم تا به خاطر لمس جای شلاق اذیت نشود. بعد از کمی مکث شروع کردم.
- گفتمش دل می‌خری؟ پرسید چند؟
گفتمش دل مال تو، تنها بخند!
خنده‌ای کرد و دل ز دستانم ربود
تا به خود باز آمدم، او رفته‌بود
دل ز دستش روی خاک افتاده‌بود
جای پایش روی دل جا مانده‌بود.
سکوت کردم. این شعر گویای آشفتگی درونم بود. ترس رفتن مهری و تنها ماندنم. مهری «قشنگ بود» را زمزمه کرد و من روی سرش را بوسیدم و آرام گفتم:
- مهرآواجان! من دنیا رو بدون تو نمی‌خوام، قول بده هیچ‌وقت منو ول نکنی.
دستش را روی پهلویم گذاشت.
- مهری مگه جای دیگه داره که بره، وقتی می‌میره که شما دیگه نخوایدش.
دلم آرام شد. «خدا نکنه»ای زمزمه کردم و بیشتر در آغوشم فشردمش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
چشم باز کردم. نوری که از پنجره به صورتم می‌خورد، خبر داد که زیاد خوابیده‌ام. دستی به چشمانم کشیدم و به طرف مهری برگشتم. هنوز سرش روی بازویم بود. چقدر معصوم و شیرین خوابیده‌بود! آنقدر غرق خواب بود که دلم نیامد بیدارش کنم. نگاهم روی رد کمربند بازویش که دیگر به رنگ سبز و بنفش درآمده‌بود، افتاد. اخم کردم. انگشتم را پیش بردم تا لمسش کنم، اما ترسیدم دردش بگیرد و بدخوابش کنم. مهری خسته بود و باید می‌خوابید. به آرامی دستم را از زیر سرش بیرون کشیدم و بعد طاقت نیاوردم و بوسه‌ای آرام روی پلک‌هایش گذاشتم. از اینکه حتی تکانی هم نخورد، لبخند زدم.
آماده شدم و از اتاق بیرون رفتم. هنوز به آشپزخانه نرسیده‌بودم که صدای مادر مرا در جایم میخکوب کرد.
- دیشب از فکر مهری خواب به چشمم نیومده؟
جایی بودم که مرا نمی‌دیدند، پس ترجیح دادم ظاهر نشوم تا بفهمم مادر چرا به خاطر مهری نخوابیده؟! پریزاد پرسید:
- چرا؟
صدای غمگین مادر را شنیدم.
- همش فکر می‌کنم اشتباه کردم.
ابروهایم درهم شد. پریزاد پرسید:
- چه اشتباهی؟
- همین که برای مهرزاد زن گرفتم.
ابروهایم بالا پرید و چند لحظه بعد پریزاد گفت:
- وا؟ این از کجا اومد؟
صدای مادر غمگین‌تر شد.
- به اون دختر ظلم کردم، نباید می‌ذاشتم زن مهرزاد بشه.
قلبم محکم‌تر زد. پریزاد گفت:
- مامان؟ درسته مهرزاد گنداخلاقه و دیشب عروسی رو به مهری زهر کرد، نه گذاشت تکون بخوره، نه موند تا ته جشن، ولی مهری رو خیلی دوست داره.
صدای مادر ضعیف‌تر شد.
- مهرزاد مریضه.
قلبم گرفت و پریزاد به جای من اعتراض کرد.
- عه؟ رو پسر خودت عیب می‌ذاری؟
بعد از لحظاتی مکث، مادر گفت:
- اون هم عین برومند بدبین شده.
لحن صدایش کمی اوج گرفت.
- وای! من با زندگی مهری چیکار کردم؟
اخم‌هایم درهم شد. دلم می‌خواست پیش بروم و از خودم دفاع کنم. پریزاد به جای من گفت:
- مامان! مهرزاد که طوریش نیست، فقط یه خرده از اینکه افشین با مهری حرف زد، تند شد؛ اوضاع اینقدر هم که فکر می‌کنی بد نیست.
سری به نشانه تأیید حرف پریزاد تکان دادم. مادر عصبی گفت:
- هست دختر! اوضاع خیلی بده، تو نمی‌فهمی.
- چی رو نمی‌فهمم؟
حرف مادر چون پتکی بر سرم آوار شد.
- مهرزاد دیشب مهری رو زده‌بود.
صدای هین پریزاد همزمان شد با گرد شدن چشمان من. مادر از کجا فهمیده‌بود؟ با لحن آرام‌تری ادامه داد:
- معلوم نیست چندبار دیگه هم این دخترو زده.
صدای مردد پریزاد را شنیدم:
- مامان! فکر نمی‌کنی داری اشتباه می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
مادر محکم جوابش را داد:
- نه! اشتباه نمی‌کنم... .
آرام‌تر ادامه داد:
- اینقدر از پدرت کتک خوردم که الان دیگه زن کتک‌خورده رو از روی راه رفتنش هم بشناسم، مهری کتک خورده‌بود، من اینو همون دیشب فهمیدم.
پریزاد چیزی نگفت. دستم را روی دهانم گذاشتم. علی‌رغم تمام تلاشم لو رفته‌بودم. لب‌هایم را به دندان گرفتم. مادر باز گفت:
- می‌دونستم هنوز یه خرده از پرخاشگری نوجوونیش رو داره، ولی فکر می‌کردم دست بزنش بعد اون همه مشاوره بردن خوب شده، واقعاً فکر‌ کردم درمان شده که براش زن گرفتم، ندیده‌بودم دستش کج بره که اینطور خیال کردم، ولی... ولی اشتباه کردم، الان هم باید اشتباهم رو جبران کنم. نمی‌ذارم‌ مهری بشه وسیله‌ی عقده‌گشایی مهرزاد، وادارش می‌کنم طلاقش بده.
دستم را روی سی*ن*ه‌ام گذاشتم تا قلبم بیرون نپرد. نگاهم را با ناباوری به طرف آشپزخانه چرخاندم. چه باید می‌کردم؟ مادر می‌خواست مهری را از من بگیرد. پریزاد معترضانه با صدای بلندی گفت:
- این چه حرفیه مامان؟ سر یه حدس‌وگمان می‌خوای زندگی مهرزاد رو خراب کنی؟
مادر محکم جوابش را داد:
- حدس نیست حقیقته، تو بچه بودی که برومند مرد، هیچی رو یادت نیست، ندیدی چی پای اون مرد کشیدم... .
بغض صدای مادر سنگین شد.
- هیجده-نوزده‌سال توی جهنم زندگی کردم و هیچ راه نجاتی هم نداشتم، چون کسی رو‌ نداشتم پشتم وایسه؛ توی آتیش برومند سوختم و پسرمو هم سوزوندم، این مهرزاد حاصل اون زندگیه. نمی‌ذارم‌ مهری بشه تهمینه و یه مهرزاد دیگه این وسط بسوزه.
پیراهنم را چنگ زدم. نفسم داشت می‌گرفت. یعنی مهری را از دست می‌دادم؟
صدای پریزاد دلجویانه شد:
- مامانی! یه خرده صبر کن، شاید فقط همین یه‌بار بوده.
از غیظ مادر کم نشد.
- حتی اگه دفعه اول باشه هم، دیگه دست مهرزاد باز شده... باز دوباره تن‌وبدن این دخترو کبود می‌کنه، همین که بلندشدن، با مهرزاد اتمام‌حجت می‌کنم تا تنهایی برگرده روستا و مهری رو همین‌جا بذاره.
بغض گلویم را گرفت. افشین لعنتی چه بر سرم آورد؟ مادر مصمم بود مهری را از من بگیرد.
- مامانی! جان من اینقدر عجله نکن، این راهش نیست.
- پس راهش چیه؟
- ببین... بذار بیدار بشن، من خودم تنهایی با مهری حرف می‌زنم و از زیر زبونش می‌کشم، اگه دفعه‌ی اول باشه فقط یه چند روز مهرزاد رو بترسونش و مهری رو ازش دور کن تا قدر زنشو بدونه و دیگه نزنتش، اما اگه باز هم مهرزاد غیر از دیشب زده‌بودش، هر کاری تو گفتی می‌کنیم. اصلاً خودم می‌برمش پزشکی‌قانونی حکم می‌گیرم راحت‌تر طلاقش رو بگیری.
مادر و خواهرم بر علیه‌ی من جبهه تشکیل داده‌بودند. دیگر ماندن در این‌جا جایز نبود. اگر می‌ماندم مهریِ ساده‌ی من زیر دست پریزاد، زبان باز می‌کرد و بعد هم بهانه کافی به دست می‌آوردند که نگذارند زندگیمان را بکنیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
سریع به اتاق برگشتم. چمدان را از روی کمد برداشتم و زمین گذاشتم. زیپ دور چمدان را باز کردم و در آن را عقب انداختم. کمد را باز کرده و لباس‌های مهری را درون چمدان ریختم. با شنیدن «چی شده آقا؟»ی مهری متوجه بیدار شدن او شدم. روی تخت نشسته‌بود و با موهای پریشان به من نگاه می‌کرد. نگاهی به لباس تنش کردم و بعد یک تاپ، شلوار، شال و‌ رویه از میان لباس‌هایش برداشتم و به طرفش روی تخت انداختم و گفتم:
- زود بپوش برگردیم خونه.
از تعجب ابروهایش بالا رفت، اما حرفی نزد؛ فقط لباس‌ها را چنگ زد و از روی تخت پایین آمد. او مشغول پوشیدن شد و من چندتا از لباس‌های خودم را هم درون چمدان انداختم.
- هرچی داریمو جمع کن، میرم برای بین‌ راهمون صبحونه بذارم.
نگاه متعجبش به من دوخته شده‌بود و فقط یک «چشم» گفت. به طرف در رفتم، اما قبل از اینکه خارج شوم، برگشتم و خودم را به او رساندم. دستانم را روی شانه‌هایش گذاشتم و در چشمان درشت و سیاهش زل زدم.
- مهری‌جان! ما زود باید برگردیم خونه.
با کمی مکث گفت:
- اتفاقی افتاده؟
سری تکان دادم.
- نه... ولی اگه نریم میفته، حواست باشه، راجع به اتفاق دیشب، اینکه کجا رفتیم و چیکار کردم، هیچی به کسی نگی.
سرش را کمی کج کرد.
- چشم آقا... ما‌ فقط رفتیم با هم حرف زدیم.
سر تکان دادم و دستانم را از روی شانه‌اش برداشتم.
- آفرین... ما فقط حرف زدیم.
تنش تمام وجودم را گرفته‌بود. از اتاق بیرون رفتم و خودم را به آشپزخانه رساندم. مادر و‌ پریزاد پشت اپن نشسته‌بودند و وسایل صبحانه روی اپن پهن بود. نفس عمیقی کشیدم تا تنش‌های وجودم در ظاهرم نمایان نشود. مستقیم به طرف کابینت زیر سینک رفتم و در آن را باز کردم. سبد پیک‌نیک خودمان را بیرون کشیدم. صدای مادر را شنیدم.
- مهرزاد! چیکار می‌کنی؟
فلاسک و بقیه وسایلی که از خانه داخل آن گذاشته‌بودیم، هنوز سرجایشان بود. بدون آنکه به مادر نگاه کنم، گفتم:
- می‌خوام صبحونه بذارم، باید برگردیم روستا.
سبد را زمین گذاشتم و با برداشتن یکی از ظرف‌های دربسته‌ی درونش، بشقاب پنیر و گردوی روی اپن را درون ظرف خالی کردم.
مادر و پریزاد متعجب هر دو «روستا؟» را گفتند و مادر پرسید:
- چرا اینقدر یهویی؟
درحال خالی‌کردن بشقاب گوجه و خیار درون ظرف دیگری گفتم:
- زنگ زدن گفتن باید زود برگردیم، نمیشه بیشتر از این موند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
ظرف‌ها را درون سبد گذاشتم و برگشتم، کیسه‌فریزری از کشو بیرون آوردم. دو نان را لوله کرده، داخل آن چپاندم و درون سبد گذاشتم. مادر متوجه غیرطبیعی بودن رفتارم شد و با لحن جدی گفت:
- این اداها چیه مهرزاد؟
سعی کردم خونسرد بمانم‌. دسته‌ی سبد را چنگ زدم و قصد خروج از آشپزخانه کردم.
- ادا چیه مامان؟ عجله دارم، باید برگردم.
مادر‌ برخاست و مقابلم ایستاد.
- باور کنم سر صبحی احضارت کردن؟
از کنار مادر رد شدم.
- مامان عجله دارم!
سبد را ابتدای راهرو گذاشتم و وارد اتاق شدم. مادر پشت سرم آمد.
- مهرزاد باید باهم حرف بزنیم.
در آستانه‌ی در ایستادم و برگشتم.
- فعلاً بذارید لباس عوض کنم.
داخل شدم و در را بستم. مهری فقط شلوار و تاپش را به تن داشت، موهایش را با کش جمع کرده‌بود، ولی هنوز رویه‌اش را نپوشیده‌بود. درحال جمع کردن وسایلمان از همه‌جای اتاق و گذاشتنشان درون چمدان بود. رد کمربند را روی بازوی مهری دیدم و برای اینکه مادر داخل نشود، سریع در‌ را قفل کردم. لحظه‌ای بعد مادر به در رسید و دسته‌ی آن را چرخاند.
- مهرزاد چرا درو قفل کردی؟
مهری متعجب راست ایستاد و من بلند گفتم:
- ببخشید مامان می‌خوام لباس عوض کنم.
لحن مادر کمی خشمگین شد.
- مهرزاد بازی درنیار... باز کن!
با اشاره، مهری را دوباره به حرکت واداشتم و خطاب به مادر گفتم:
- صبر کنید لباس بپوشم‌، چشم!
هرچه وسایل روی میز بود را با یک دست جمع کردم و درون چمدان ریختم. کیف لپ‌تاپم را هم درون چمدان گذاشتم. کل وجودم را استرس گرفته‌بود. زودتر باید می‌رفتیم. به صدازدن‌های مادر بی‌توجهی کردم و درون کمد را وارسی کردم. هرچه جا مانده‌بود را برداشتم و درون چمدان ریختم. دست به شلوارم که روی تاج پایین تخت بود، برده و آن را به پا کردم. مهری نگاهی به اطراف انداخت وقتی چیزی ندید، در چمدان را روی وسایل برگرداند و سعی کرد ببندد، اما چون حجم وسایل با روی هم ریختنشان زیاد شده‌بود، نمی‌توانست زیپ را به‌هم برساند. شلوارم را پوشیده‌بودم. جلو‌ رفتم و زانویم‌ را روی چمدان گذاشتم تا درب آن به‌هم برسد و بعد زیپ را کشیدم. مادر هنوز به در میزد و از من می‌خواست در را باز کنم. دسته‌ی چمدان را گرفتم و اشاره کردم مهری رویه و شالش را بپوشد. سریع پوشید. رویه دکمه نداشت، اما همین که بازویش را می‌پوشاند کافی بود. مهری کیفش را هم برداشت و من با نگاه به اتاق، با دیدن شارژر موبایلم آن را برداشتم و در جیب شلوارم فرو کردم. کیف مهری را هم از روی میز برداشته، به دستش دادم و بعد در اتاق را باز کردم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین