- Jun
- 2,361
- 47,629
- مدالها
- 3
با «بفرما» گفتنم و شنیدن جواب «نوشجان» از یحیی، مشغول غذاخوردن شدم. یحیی گویا در فکر گذشتهبود، به نقطهای خیره شده و گفت:
- آره... من و علی چهارم رفوزه شدیم و با محمدرضا و شهریار و خدابیامرزیوسف همکلاس شدیم. چهارم و پنجم رو باهم خوندیم. از بین همهمون فقط یوسف رفت شبانهروزی و بعدش هم دانشگاه. مهندس شد، ولی حیف که دنیا بهش وفا نکرد.
خواستم بگویم مهری هم یادگار همان برادر است که اینطور با حسرت از او یاد میکنی؛ اما خودش جوابم را طور دیگری داد:
- یوسف رو شهر گول زد. دختر شهری گول زد. اون نذاشت برگرده. اون عفریته اگه دام براش پهن نمیکرد، یوسف برمیگشت و همینجا زن میگرفت. شاید موندگار هم میشد. بعد هم جوونمرگ نمیشدن... .
آرامتر گفت:
- نه خودش، نه جواهر.
سری به اطراف تکان داد و با غیظ ادامه داد:
- اون دخترهی بیسروپا اونا رو کشت؛ هر دوشونو.
نگاهم به چهرهی پر از خشم یحیی دوخته شد. کینهی ثنا مادر مهری نمیگذاشت به همخون خودش محبت کند. خالهبتول گفتهبود مهری در چهره کاملاً به مادرش رفته است و شاید همین شباهت ظاهری بود که نمیگذاشت یحیی، مهری را دختر یوسف بداند. او را تماماً ثنایی میدید که برادرش را از او گرفتهبود. یحیی چون از ثنا متنفر بود، با دیدن چهرهی برادرزادهاش آتش کینه، نفرت او را به مهری شعلهور میساخت. چند لحظه سکوت کرد و بعد با نفس عمیقی که کشید رو به طرف من برگرداند.
- ببخش نذاشتم غذا بخوری.
تا «خواهش میکنم» گفتم، برخاست.
- به هر حال اگه از سر دلخوری یا ناراحتی، این مدت نیومدی اینجا، ازت میخوام حلالم کنی. من هرچی گفتم برای خودت بود. هنوز هم میگم که با گرفتن مهری خودتو بدبخت کردی. اون مناسب تو نیست. به درد کلفتی میخوره که اون هم درست سرش نمیشه. زیاد از لیاقتش بهش رو میدی. مثل مادرشه، مهرهی مار داره و خوب گول میزنه. گولشو خوردی و نذاشتی بدمش کرمعلی، به درد بالا و پایین کردن بلقیس میخورد، نه خانمی خونت.
اخم کردم، اما نمیخواستم حرفی بزنم که باز میان ما کدورت پیش بیاید. چند روز دیگر یحیی به عنوان سرپرست مهری باید برای عکسدار کردن شناسنامهی او و بعد ثبت رسمی عقد ما، کمکم میکرد. تنها گفتم:
- درمورد مهری اشتباه میکنی، زن خوبیه برای من، خوشحالم که باهاش ازدواج کردم.
از چهرهاش کاملاً معلوم بود حرفم را قبول ندارد. فقط سر تکان داد و گفت:
- گاهی بیا اینجا، خوشحال میشم ببینمت.
«چشم حتماً»ی گفتم و یحیی به داخل قهوهخانه رفت. نگاهم پشت سرش ماند. یحیی قطعاً شخصیتی چندوجهی داشت؛ نه به آن دشمنی چند ماه پیشش که آبرو برایم نگذاشت، نه به این اظهار دوستی امروزش. شانهای بالا انداختم و مشغول خوردن غذا شدم. یحیی بود دیگر! بهتر بود من هم گذشتهمان را فراموش کنم.
- آره... من و علی چهارم رفوزه شدیم و با محمدرضا و شهریار و خدابیامرزیوسف همکلاس شدیم. چهارم و پنجم رو باهم خوندیم. از بین همهمون فقط یوسف رفت شبانهروزی و بعدش هم دانشگاه. مهندس شد، ولی حیف که دنیا بهش وفا نکرد.
خواستم بگویم مهری هم یادگار همان برادر است که اینطور با حسرت از او یاد میکنی؛ اما خودش جوابم را طور دیگری داد:
- یوسف رو شهر گول زد. دختر شهری گول زد. اون نذاشت برگرده. اون عفریته اگه دام براش پهن نمیکرد، یوسف برمیگشت و همینجا زن میگرفت. شاید موندگار هم میشد. بعد هم جوونمرگ نمیشدن... .
آرامتر گفت:
- نه خودش، نه جواهر.
سری به اطراف تکان داد و با غیظ ادامه داد:
- اون دخترهی بیسروپا اونا رو کشت؛ هر دوشونو.
نگاهم به چهرهی پر از خشم یحیی دوخته شد. کینهی ثنا مادر مهری نمیگذاشت به همخون خودش محبت کند. خالهبتول گفتهبود مهری در چهره کاملاً به مادرش رفته است و شاید همین شباهت ظاهری بود که نمیگذاشت یحیی، مهری را دختر یوسف بداند. او را تماماً ثنایی میدید که برادرش را از او گرفتهبود. یحیی چون از ثنا متنفر بود، با دیدن چهرهی برادرزادهاش آتش کینه، نفرت او را به مهری شعلهور میساخت. چند لحظه سکوت کرد و بعد با نفس عمیقی که کشید رو به طرف من برگرداند.
- ببخش نذاشتم غذا بخوری.
تا «خواهش میکنم» گفتم، برخاست.
- به هر حال اگه از سر دلخوری یا ناراحتی، این مدت نیومدی اینجا، ازت میخوام حلالم کنی. من هرچی گفتم برای خودت بود. هنوز هم میگم که با گرفتن مهری خودتو بدبخت کردی. اون مناسب تو نیست. به درد کلفتی میخوره که اون هم درست سرش نمیشه. زیاد از لیاقتش بهش رو میدی. مثل مادرشه، مهرهی مار داره و خوب گول میزنه. گولشو خوردی و نذاشتی بدمش کرمعلی، به درد بالا و پایین کردن بلقیس میخورد، نه خانمی خونت.
اخم کردم، اما نمیخواستم حرفی بزنم که باز میان ما کدورت پیش بیاید. چند روز دیگر یحیی به عنوان سرپرست مهری باید برای عکسدار کردن شناسنامهی او و بعد ثبت رسمی عقد ما، کمکم میکرد. تنها گفتم:
- درمورد مهری اشتباه میکنی، زن خوبیه برای من، خوشحالم که باهاش ازدواج کردم.
از چهرهاش کاملاً معلوم بود حرفم را قبول ندارد. فقط سر تکان داد و گفت:
- گاهی بیا اینجا، خوشحال میشم ببینمت.
«چشم حتماً»ی گفتم و یحیی به داخل قهوهخانه رفت. نگاهم پشت سرش ماند. یحیی قطعاً شخصیتی چندوجهی داشت؛ نه به آن دشمنی چند ماه پیشش که آبرو برایم نگذاشت، نه به این اظهار دوستی امروزش. شانهای بالا انداختم و مشغول خوردن غذا شدم. یحیی بود دیگر! بهتر بود من هم گذشتهمان را فراموش کنم.