- Jun
- 1,897
- 34,733
- مدالها
- 3
پریزاد رو به من کرد.
- نه داداش! من و دوتا رفیقم آشپزخونه رو به عهده گرفتیم، بقیه خونه با تو و مامان؛ مگه نه دخترها؟
صنم و مهری هر دو درحالی که بشقابها را مهری بیرون میآورد و به دست صنم میداد تا در کابینت بچیند، خندیدند.
- پری! تو که کاری نداری، بیا حداقل وسایل آشپزخونه رو از ماشین من بردار بیار داخل.
مهری نیمخیز شد.
- آقا من بیام؟
موقعیت خوبی برای دور کردن مهری از پریزاد بود.
- آره پاشو بیا!
مهری «چشم»ی گفت و بلند شد. سریع پریزاد «کجا؟» گفت و مهری را در آستانهی در آشپزخانه نگه داشت و بعد رو به من کرد.
- خجالت نمیکشی مهرزاد؟ این بچه میتونه برات اثاث بیاره؟
نگاهش به پشت سر من جلب شد.
- یخچالتو آوردن، تو بمون راهنماییشون کن من میرم میارم.
برگشتم با دیدن حسام و امیرحافظ که دو طرف کارتن یخچال را گرفته و به زور در حال جابهجایی بودند به کمکشان رفتم و هنگامی که نزدیک آشپزخانه روی زمین گذاشتیم تا کارتنش را باز کنیم، پریزاد از کنار ما گذشت و رو به محمدامین که میز کوچکی را داخل آوردهبود گفت:
- آقاپسر! شما به من کمک میکنید؟
محمدامین میز را زمین گذاشت.
- بله خانم! چیکار کنم؟
- همراه من بیا بیرون.
پریزاد که بیرون رفت با خیالی راحتتر مشغول جاگذاری یخچال به همراه امیرحافظ و حسام شدم. مادر در سالن راهنمایی میکرد و غفور و ذبیح مبلها را داخل میآوردند. ترجیح دادم خودم هم جادهی یخچال را به حسام و امیرحافظ سپرده و بیرون بروم. هنوز به راهرو نرسیدهبودم که متوجه شدم پریزاد پیشاپیش محمدامین و مرصاد که کارتنهایی را در دست داشتند وارد شد. با ابروهای درهم کنار ایستادم تا آنها رد شوند و به این فکر کردم پریزاد با چه رویی مرصاد را که بزرگتر از خودش بوده را به کار واداشته است؟
پریزاد تا کنار اپن رفت.
- دستتون درد نکنه آقای قیصری! لطفا بذارید روی اپن.
مرصاد و محمدامین کارتنها را روی اپن گذاشتند و مرصاد رو به پریزاد کرد.
- خانم آذرپی! دیگه لزومی نداره شما بیاید بیرون، ما خودمون همه رو میاریم.
پریزاد تشکر کرد و با رفتن مرصاد و محمدامین، داخل آشپزخانه شد و همزمان که جلوی کابینتها منتظر بود تا کار حسام و امیرحافظ با یخچال تمام شود با صنم و مهری گرم صحبت شد. کلافه از شکست نقشهام سری تکان دادم و ترجیح دادم بیرون رفته و به اسبابکشی کمک کنم. اگر پریزاد چیزی راجع به من و مهری میفهمید و میگفت باید بهطور کامل حاشا میکردم.
- نه داداش! من و دوتا رفیقم آشپزخونه رو به عهده گرفتیم، بقیه خونه با تو و مامان؛ مگه نه دخترها؟
صنم و مهری هر دو درحالی که بشقابها را مهری بیرون میآورد و به دست صنم میداد تا در کابینت بچیند، خندیدند.
- پری! تو که کاری نداری، بیا حداقل وسایل آشپزخونه رو از ماشین من بردار بیار داخل.
مهری نیمخیز شد.
- آقا من بیام؟
موقعیت خوبی برای دور کردن مهری از پریزاد بود.
- آره پاشو بیا!
مهری «چشم»ی گفت و بلند شد. سریع پریزاد «کجا؟» گفت و مهری را در آستانهی در آشپزخانه نگه داشت و بعد رو به من کرد.
- خجالت نمیکشی مهرزاد؟ این بچه میتونه برات اثاث بیاره؟
نگاهش به پشت سر من جلب شد.
- یخچالتو آوردن، تو بمون راهنماییشون کن من میرم میارم.
برگشتم با دیدن حسام و امیرحافظ که دو طرف کارتن یخچال را گرفته و به زور در حال جابهجایی بودند به کمکشان رفتم و هنگامی که نزدیک آشپزخانه روی زمین گذاشتیم تا کارتنش را باز کنیم، پریزاد از کنار ما گذشت و رو به محمدامین که میز کوچکی را داخل آوردهبود گفت:
- آقاپسر! شما به من کمک میکنید؟
محمدامین میز را زمین گذاشت.
- بله خانم! چیکار کنم؟
- همراه من بیا بیرون.
پریزاد که بیرون رفت با خیالی راحتتر مشغول جاگذاری یخچال به همراه امیرحافظ و حسام شدم. مادر در سالن راهنمایی میکرد و غفور و ذبیح مبلها را داخل میآوردند. ترجیح دادم خودم هم جادهی یخچال را به حسام و امیرحافظ سپرده و بیرون بروم. هنوز به راهرو نرسیدهبودم که متوجه شدم پریزاد پیشاپیش محمدامین و مرصاد که کارتنهایی را در دست داشتند وارد شد. با ابروهای درهم کنار ایستادم تا آنها رد شوند و به این فکر کردم پریزاد با چه رویی مرصاد را که بزرگتر از خودش بوده را به کار واداشته است؟
پریزاد تا کنار اپن رفت.
- دستتون درد نکنه آقای قیصری! لطفا بذارید روی اپن.
مرصاد و محمدامین کارتنها را روی اپن گذاشتند و مرصاد رو به پریزاد کرد.
- خانم آذرپی! دیگه لزومی نداره شما بیاید بیرون، ما خودمون همه رو میاریم.
پریزاد تشکر کرد و با رفتن مرصاد و محمدامین، داخل آشپزخانه شد و همزمان که جلوی کابینتها منتظر بود تا کار حسام و امیرحافظ با یخچال تمام شود با صنم و مهری گرم صحبت شد. کلافه از شکست نقشهام سری تکان دادم و ترجیح دادم بیرون رفته و به اسبابکشی کمک کنم. اگر پریزاد چیزی راجع به من و مهری میفهمید و میگفت باید بهطور کامل حاشا میکردم.
آخرین ویرایش: