جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,747 بازدید, 275 پاسخ و 57 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
در اتاقم روی تخت دراز کشیده و درحالی‌ که دستانم را زیر سرم گذاشته‌بودم به سقف خیره شده و در فکر مهری، موهای سحرانگیزش، چشمان جادویی‌اش و خنده‌های زیبایش فرو رفته‌بودم. من برای بدست آوردن مهری باید به روستا می‌رفتم، اما‌ کسی نباید دلیل واقعی رفتنم را می‌فهمید. باید در روستا زندگی می‌کردم تا بتوانم‌ از نزدیک مراقب مهری باشم. کافی بود سه‌ سال آینده هم شاگردم باشد، این‌گونه می‌توانستم مهری را همان‌طور که می‌خواهم تربیت کنم. اکنون چهارده‌ساله بود و سه‌ سال دیگر هفده‌ساله می‌شد، در آن صورت همان‌ موقعی که ششم را تمام‌ می‌کرد من می‌توانستم از او‌ برای همسری خودم خواستگاری کنم. همسری که خودم‌ تربیت کرده و از همه لحاظ دلخواه خودم باشد.
غرق در افکار لذت‌بخشم بودم که مادر بدون در زدن وارد اتاق شد و پشت سرش هم پریزاد. حدس اینکه پریزاد به مادر گفته باشد که قصد رفتن به روستا را دارم اصلاً سخت نبود. بلند شدم و روی تخت نشستم. قبل از اینکه مادر عصبانی‌ام حرف بزند پرسیدم:
- چیه مامان؟
- مهرزاد، تو واقعاً می‌خوای بری روستا؟
- آره.
عصبانیتش به آنی به نگرانی تبدیل شد.
- آخه چرا؟
- خب می‌خوام‌ اونجا زندگی کنم.
مادر ناراحت روی صندلی میز تحریرم نشست.
- یعنی چی پسرم؟
کمی دستانم را از هم باز کردم.
- یعنی چی نداره مامان! من دوست دارم‌ بقیه عمرمو برم‌ روستا زندگی کنم همین.
مادر سعی کرد با لحن ملایم‌تری با من حرف بزند.
- این چه تصمیمیه که تو گرفتی؟ ببین اگه زن نمی‌خوای، باشه، دیگه حرفشو نمی‌زنم، لازم نیست به خاطر حرف من تارک‌دنیا بشی.
نگاه حرصی‌ام را روی پریزاد که یک‌طرفه با دستان جمع شده به دیوار تکیه داده بود، گرداندم و رو‌ به مادر کردم.
- تارک‌دنیا چیه؟ من می‌خوام‌ برم‌ روستا زندگی کنم.
مادر کمی خودش را جلو‌ کشید.
- عزیزم! همه از روستا میان شهر زندگی‌ کنن، بعد تو از شهر میری روستا؟
لحن دلخور کلامم بیشتر‌ شد.
- ایراد رفتن به روستا چیه مامان؟ همه شاید بخوان بپرن توی چاه، من هم باید بپرم؟
مادر عصبی دستش را به طرف من گرفت و تکان داد.
- الان این کاری که تو‌ می‌خوای‌ بکنی‌ پریدن توی چاهه.
آنقدر روی تخت عقب رفتم تا به دیوار چسبیدم و بی‌خیال جواب دادم:
- از نظر من اونایی که آلودگی و‌ شلوغی شهر رو‌ به تمیزی و سکوت روستا ترجیح میدن دیوونگی می‌کنن.
مادر‌ از کوره‌ در رفت.
- اونجا‌ چی داره که می‌خوای بری؟
لحظه‌ای تصویر مهری‌ مقابل‌ چشمانم‌ آمد و لبخند زدم.
- اونجا زندگی داره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
مادر که دید بحث با من فایده‌ای ندارد با آرامش گفت:
- پسرم! عزیزم! روستا برای چند روز‌ اون هم‌ تفریحی‌ جای خوبیه، اما‌ نه برای همیشه و زندگی.
- ولی من تصمیمو گرفتم‌ و‌ حتماً برای‌ زندگی‌ میرم‌ روستا.
مادر چند لحظه با اخم نگاهم کرد و بعد یک‌دفعه بلند شد.
- پس حرف آخرت همینه؟
خودم‌ را روی تخت جلو‌ کشیدم و دوباره لبه‌ی تخت نشستم.
- نه یه حرف دیگه هم دارم.
ابروهای مادر‌ از هم‌ باز شد و‌ کاملاً به‌ طرفم‌ چرخید:
- چی؟
- می‌خوام‌ سهممو از کارگاه بابا بفروشم.
ابروهای مادر‌ دوباره‌ درهم‌ رفت و‌ با حال زاری گفت:
- اونو‌ دیگه برای چی می‌خوای؟
نگاهی به‌ پریزاد انداختم که تکیه از دیوار گرفته و‌ به‌ ما‌ نزدیک‌ میشد.
- برای خونه زندگیم توی‌ روستا پول‌ لازم‌ دارم.
مادر کلافه دستی به‌ صورتش کشید.
- دست از کارگاه بکش، اجاره‌ی اونجا‌ کمک‌خرج‌ زندگی‌ من و‌ پریزاده.
اخم به ابروهای من هم هجوم آورد.
- مامان! درسته من حقوق آن‌چنانی‌ ندارم، اما‌ همیشه اول‌ برج نصف‌ حقوقمو ریختم‌ به حساب شما، درضمن وقتی‌ فروختمش شما و‌ پریزاد سهمتونو بذارید بانک سودشو بگیرید. من به سهمم نیاز دارم.
مادر‌ دوباره‌ رو به من روی صندلی میز تحریر نشست.
- می‌دونم پسرم! حقته، کارگاه هم مثل این‌ خونه مال پدریته، اما‌ به‌ من و‌ پریزاد هم‌ فکر‌ کن، ما‌ راضی نیستیم سهممونو از کارگاه بفروشیم، هیچ خریداری هم ملک اشتراکی ازت نمی‌خره.
کلافه از حرف‌ مادر خودم را جلو‌ کشیدم‌ تا حرف‌ بزنم‌ که‌ پریزاد گفت:
- من راضیم‌ کارگاهو‌ بفروشیم.
مادر‌ عصبی به طرف پریزاد برگشت.
- تو دیگه‌ چته؟
نگاهم را به پریزاد دوختم. با صدای کمی بلند شده‌ای گفت:
- من هم سهممو می‌خوام‌ بدم ماشین بخرم، مگه داداش نمی‌گفت هیجده سالم‌ تموم شد برم گواهینامه بگیرم؟ خب به فکر ‌ماشین هم باید باشم.
مادر دستش را به طرف پریزاد گرفت با حرص گفت:
- تو هنوز بچه‌ای برای رانندگی.
پریزاد کمی به مادر نزدیک شد.
- اِ مامان! مهرزاد که معلومه دیگه موندنی نیست پیش ما، من و تو نباید به خودمون فکر کنیم؟ خب داشتن ماشین توی این شهر لازممون میشه، تازه با فروش کارگاه از دست اون زمانی بی‌وجود هم راحت میشیم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
زمانی کسی بود که سال‌ها کارگاه جوشکاری پدر را در اجاره‌ی خود داشت. از حرف پریزاد اخم کردم.
- زمانی کاری کرده؟ حرفی زده؟
مادر و‌ پریزاد هر دو به طرفم برگشتند و قبل از پریزاد مادر گفت:
- نه پریزاد شلوغش می‌کنه.
پریزاد دستش را عصبی تکان داد.
- چی‌چی رو‌ شلوغش می‌کنه؟ اجاره کم میده، بعدش هم کلی منت می‌ذاره، این کارگاه قدیمیه، برقش اِله، آبش بِلِه.
پریزاد کمی مکث کرد و آرام‌تر گفت:
- کارگاه که فروش‌ بره هرکی سهم خودشو برمی‌داره هر کاری خواست باهاش می‌کنه.
پریزاد رو به مادر کرد.
- مهرزاد که حقوق بگیره، تازه نصف حقوقشو هم می‌ریزه به حساب شما، من هم که دیگه کم‌کم می‌خوام برم‌ سر کار.
من و‌ مادر‌ هر دو با هم گفتیم:
- سر کار؟
و من ادامه دادم:
- از کی تا حالا؟
پریزاد کمی خود را عقب کشید.
- پارمیس‌جون یه پروژه زیباسازی گرفته، پونزده شونزده روز دیگه شروع میشه، به من هم گفته‌ برم کمکش، روزمزد بهم دستمزد میده.
متعجب و کمی دلخور گفتم:
- تو می‌خوای بری سر کار؟ اون هم‌ توی‌ خیابون؟ زیر چشم همه؟
- وای داداش! مگه چیه؟ کی دیگه به دوتا زن نگاه می‌کنه که دارن دیوار رنگ می‌کنن.
خواستم چیزی بگویم که مادر گفت:
- اگه می‌خوای خواهرت سر این کار نره، کارگاهو نمی‌فروشی، روستا هم‌ نمیری، می‌مونی‌ بالا سر خواهرت، وگرنه که من هیچ مشکلی با کار کردنش ندارم.
نگاه نگران پریزاد روی‌ من افتاد و من دقیق به مادرم نگاه کردم. مادر می‌خواست مرا در تنگنا بگذارد که به روستا نروم. لحظه‌ای از روستا رفتن پشیمان شدم، اما نگاه مهری در پس ذهنم به من توان داد. رو به پریزاد کردم.
- کارت چقدر طول می‌کشه؟
- شاید بیست روز.
انگشتم‌ را به طرفش گرفتم.
- این یه‌ بارو ندید می‌گیرم، اما دیگه نبینم بری برای رنگ کردن خیابونا ها؟
پریزاد خواست به طرفم هجوم بیاورد که با دست مانع شدم.
- قربونت برم داداش!
- عقب وایسا! فکر‌ نکن رفتم روستا ازت غافل میشم، اومدم دیدم حرفمو گوش نکردی باید نقاشی رو‌ برای همیشه ببوسی بذاری کنار.
- فدات خان داداش! پارمیس‌جون یه آشنا داره کارهای داخلی انجام میده، مثل مدرسه و فرهنگسرا و این‌جور جاها، میگم منو معرفی کنه به اون.
- این که گفتی مرد نیست که؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
پریزاد سرخوش عقب رفت.
- نه بابا... زنه... اصلاً هروقت این کارم تموم شد خواستم برم پیش اون، میگم خودت بیا ببینش، خوبه؟
با خیال راحت نگاه از پریزاد گرفتم.
- این خوبه!
مادر معترض گفت:
- خواهر برادری بریدید و دوختید، من هم که هیچ کاره.
پریزاد به‌ طرف مادر برگشت و‌ دست روی‌ شانه‌ی مادر گذاشت.
- قربون مامان خوشگلم‌ برم‌! شما‌ که‌ گفتید راضی هستید برم‌ سرکار، بعد هم من و شما واقعاً به چندرغاز پول اجاره‌ی اونجا نیاز نداریم، اصلاً شما‌ سهمتو ببر بذار تو‌ی کارگاه عمو، مگه‌ پارسال نمی‌گفت کارگاهو بفروشیم‌ تو‌ی مبل‌سازیش شریک‌ شیم؟
مادر شانه‌اش را از دستان پریزاد آزاد کرد.
- شما‌ دوتا چتون شده؟ دستی‌دستی دارید پشتوانه‌ی آینده‌تونو به باد می‌دید، مگه من پیرزن چقدر خرج دارم‌ که فکر می‌کنید دارم شور‌ خودمو می‌زنم؟ مال پدری شما فقط اون کارگاهه و این خونه، چیز دیگه‌ای ندارید که فردا روز خواستید عروسی کنید دستتونو بگیره، مهرزاد! من گذاشته بودم اونجا رو‌ موقع عروسی تو بفروشم‌ خرج عروسیت کنم، پریزاد! تو جهیزیه نمی‌خوای؟
پیش رفتم و‌ دست مادر را گرفتم.
- مادرجان! من همین‌جا قول میدم اگه خواستم عروسی کنم صفر تا صد هزینه‌شو خودم بدم، من الان که می‌خوام برم روستا زندگی کنم خونه لازم دارم.
پریزاد هم از طرف دیگر دستش را از روی شانه‌های مادر رد کرد.
- مامانی! موافقت کن، من که نمی‌خوام‌ شوهر کنم که جهیزیه بخوام، اگر هم یه زمانی خواستم شوهر کنم خودم برای جهیزیه‌ام یه فکری می‌کنم.
مادر دلخور خودش را از حصار ما دو نفر نجات داد و بلند شد.
- شما دو نفر پاک زده به سرتون! باشه، برید هر کاری دوست دارید بکنید، اما فردا روز‌ نگید نگفتم ها.
پریزاد سریع روی سر مادر پرید. دست پشت گردنش انداخت و محکم گونه‌ی مادر را بوسید.
- قربونتون بشم‌ مامانی جونم! من هم قول‌ میدم زود گواهینامه رو‌ بگیرم تا وقتی ماشین گرفتم دم به دقیقه ببرمت روستا شاخ شمشادتو ببینی.
مادر با «ولم کن» پریزاد را از خودش جدا کرد و از اتاق بیرون رفت.
پریزاد هم با دستش بوسی به طرف من فرستاد.
- فدایی داری داداش!
پوزخندی به او‌ زدم و او هم از اتاق بیرون رفت.
دوباره‌ روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم و به مهری فکر کردم. مهری جفت من بود و اگر به او نمی‌رسیدم تا آخر عمرم در صورت همه‌ی دخترها دنبال مهری می‌گشتم. من باید به روستا برمی‌گشتم تا از عشقم‌ مراقبت کنم که به سن مناسب ازدواج برسد. من برای زندگی فقط مهری را می‌خواستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
بالاخره طی یک هفته‌ی بعد کارگاه پدر را به همان زمانی نام فروختم. گرچه در ابتدا حرف از مبالغ پایینی میزد اما هنگامی که مشتری‌های دیگری را برای بازدید بردم راضی شد به مبلغ منصافه‌تری بخرد. بعد از فروش با محاسبات دقیق سهم هر کدام‌مان را مشخص کرده، به حساب‌های بانکی واریز کردم و فردای همان روز راهی روستا شدم تا برای زندگی‌ام در آنجا فکری بکنم.
نزدیک ظهر بود که به روستا رسیدم. به امید دیدن مهری مستقیم به قهوه‌خانه رفتم و روی تخت همیشگی‌ام نشستم اما خبری از مهری نبود. یحیی مشتاقانه به استقبالم آمد.
- سلام آقامعلم! حالتون چطوره؟
- سلام آقایحیی! امروز سرت خلوته.
یحیی با دستمالش عرق پشت گردنش را پاک کرد.
- بله آقا! تابستونا همیشه مشتری کمتره، ولی امروز هم چون بعد دو روز تعطیلی باز کردم، کمتر هم شدن.
- چرا تعطیل کرده‌بودی؟
ذوقی میان کلام یحیی دوید.
- آقا! رفتم شهر چاووشو‌ بردم شبانه‌روزی ثبت‌نام کردم، یه دو روزی طول کشید.
لبخندی زدم.
- خیلی خوبه! پس خیالت از چاووش راحت شد.
- دست شما درد نکنه، همش لطف شما بود.
- من کاری نکردم، وظیفه‌مو انجام دادم.
- شما چی شد زود اومدید؟ هنوز مرداد هم تموم نشده.
نگاهم را در اطراف گرداندم.
- راستش... هوای روستا زده به سرم، دیگه هوای شهر بهم نمی‌سازه، دلم می‌خواد بیام همین‌جا زندگی کنم.
یحیی کنارم روی تخت نشست.
- چه خوب! حالا کجا می‌خواین زندگی کنید؟
- نمی‌دونم تو خونه‌ای سراغ داری اجاره کنم؟
یحیی دوباره دستمال دستش را به پشت گردنش کشید و متفکر نگاهی به زمین کرد.
- والا خونه‌ی خالی اون پایین هست، اما همه قدیمی‌ان، نمی‌دونم به دردتون بخوره یا نه؟
یکدفعه گویی چیزی یادش آمده‌باشد سرش را بلند کرد.
- راستی آقامعلم خونه‌ی معلم‌ چی؟

کمی ابرو‌ درهم کردم.
- خونه‌ی معلم؟
- آره پشت مدرسه‌ست، مال حا‌ج‌بشیره از همون اول ساختن برای سکونت معلم.
سری تکان دادم.
- اینکه نزدیک مدرسه‌س خوبه، باید برم‌ با حاج‌بشیر حرف بزنم.
بلند شدم و یحیی همراهم بلند شد.
- می‌خواید محمدامین رو همراهتون بفرستم تا خونه حاج‌بشیرو نشونتون بده؟
- نه خونه‌شو بلدم خودم‌ میرم، ممنونم ازت!
به طرف خانه حاج‌بشیر به راه افتادم. خانه‌ی او در همان کوچه‌ای بود که از کنار مدرسه رو به بالا در جهت دامنه‌ی کوه می‌رفت. قدم‌زنان در زیر گرمای میانه‌ی روز تابستان از کنار جاده‌ی اصلی روستا می‌گذشتم. که صدای ذوق‌زده‌ی آشنایی مرا نگه داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
- وای آقامعلم! شما اومدین؟
به طرف دیگر جاده نگاه کردم. مهری با یک سبد حصیری که به پهلو زده‌بود از روی یکی‌ از پل‌های فلزی که دو‌ طرف رودخانه را به هم‌ وصل می‌کرد در حال آمدن بود. لبخند به لب ایستادم.
- چطوری مهری؟
مهری همان لباس سرهمی گلدارش را پوشیده‌بود و با همان روسری پهن سیاهرنگ و دو طرفش را دور گردنش چرخانده و در پشت گردنش آن‌ها را بسته‌بود. هرچه دقت کردم طره‌ای از موهای فرفری‌اش مشخص نبود. مهری نزدیکم رسید.
- ممنونم آقا! فکر نمی‌کردم اینقدر زود بیاین.
لبخندم از دیدن مهری روی لب‌هایم ماند.
- اومدم که دیگه بمونم روستا، تو کجا میری؟
مهری اشاره‌ای به سبد دستش کرد.
- آقاحسام یه چین از باغشو تموم کرد. میوه دادن ببرم برای خاله بتول، بعدش هم میرم‌ قهوه‌خونه.
سری تکان دادم و نگاهی به آلوها و‌ سیب‌های داخل سبد کردم.
- آقا! از این میوه‌ها از خاله بتول می‌گیرم‌ براتون‌ میارم.
- ممنون، نمی‌خواد، من زیاد نمی‌مونم.
- آقا! آقا‌حسام چین‌های بعدی هم داره وقتی‌ میوه‌ دادن برای خاله‌بتول ببرم‌، اگه اون موقع روستا بودین براتون میارم.

ناخودآگاهم می‌خواست بگویم «مهری همیشه منتظرم به من سر بزنی» اما جلوی زبانم را گرفتم و فقط گفتم:
- خیلی ممنونم، زود برو به کارهات برس.
مهری چشمی گفت و از کنار جاده به راه افتاد و من هم بعد از چند لحظه نگاه کردنش از پشت سر با اینکه سیر نشده‌بودم اما رو برگرداندم تا به طرف خانه‌ی حاج‌بشیر بروم.
کوچه‌ی خاکی و شیب‌دار کنار مدرسه را بالا رفتم تا به خانه‌ی نسبتاً بزرگ حاج‌بشیر رسیدم. حاج‌بشیر و همسرش به گرمی از من استقبال کردند و خواستند ناهار مهمانشان باشم اما تشکر کردم و گفتم که فقط برای اجاره آمده‌ام. حاج‌بشیر ابتدا زیر بار اجاره نرفت و گفت که می‌توانم همین‌طور تا زمانی که دلم خواست از خانه استفاده کنم؛ اما قبول نکردم و درنهایت بعد از صحبت‌های فراوان قرارداد اجاره‌ای مابینمان امضا شد و مختار چوپان حاج‌بشیر و الیاس پسرش شاهدین قراردادمان شدند. من شماره حسابی از حاج‌بشیر گرفتم و او بعد از دادن کلید به من درحالی‌که در مورد همه‌ی قسمت‌های خانه توضیح می‌داد، مرا تا مقابل خانه همراهی کرد. خانه‌ی نوساز کوچکی چسبیده به دیوار پشت مدرسه بود با دیوارهایی که با سیمان سفید پوشیده‌شده و در سفید رنگ. هرچه حاج بشیر اصرار به ماندنم برای ناهار در خانه‌شان کرد، قبول نکردم و بعد از خداحافظی با پیرمرد او را راهی خانه‌اش کردم و‌ خودم کلید انداخته و وارد خانه شدم.
حیاط کوچکی بود با یک باغچه‌ی خالی، سرویس‌بهداشتی آن در سمت راست ورودی خانه بود و یک زیرزمین نیز ساخته بودند تا شیب زمین برای ساخت گرفته شود. حیاط آنقدر کوچک بود که نمی‌شد ماشین در آن پارک کرد، پس باید ماشینم را در حیاط مدرسه پارک می‌کردم. ساختمان با دو پله و ایوانی کوچک از حیاط کمی ارتفاع گرفته‌بود. دیگر داخل ساختمان نشدم آنقدر حاج‌بشیر توضیح داده‌بود که داخلش را از حفظ بلد بودم. نگاهم را روی حیاطی که به علت رهاشدن به مدت طولانی پر از آت و آشغال شده بود گرداندم، حتماً داخل هم همین وضعیت را داشت و باید یک تمیزکاری اساسی می‌کردم، اما ترجیح دادم اول برای خوردن ناهار به قهوه‌خانه‌ی یحیی بروم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
روی تخت قهوه‌خانه نشستم. مهری باز پشت به من مشغول شست‌وشو بود. یحیی درون قهوه‌خانه مشغول بود و محمد‌امین برای گرفتن سفارشم آمد. با سلام دادن محمدامین، متوجه شدم مهری برگشت و‌ لحظه‌ای مرا دید. محمدامین که داخل رفت، نگاهم را به طرف مهری چرخاندم. لگن پر از فنجان را برداشت، بلند شد و آن را کنار دیوار قهوه‌خانه گذاشت و کمی به من نزدیک شد و با صدای آهسته‌ای گفت:
- آقا! شنیدم عموم به عماد گفت شما اومدین اینجا بمونین.
لبخند روی صورتم پهن‌تر شد.
- خونه‌ای که برای معلم ساختن رو اجاره کردم.
- چه خوب!
صدای ذوق‌زده‌ی مهری با تشر یحیی خاموش شد.
- تن‌لش! کارت تموم شده اینجا وایسادی؟
مهری سرش را زیر انداخت و دیگر چیزی نگفت. دلخور از رفتار یحیی گفتم:
- من داشتم باهاش حرف می‌زدم.
مهری عقب رفت و لگن فنجان‌ها را برداشت و داخل قهوه‌خانه برد. یحیی کنارم نشست.
- آقا! با حاج‌بشیر حرف زدین؟
کلافه از یحیی آرام گفتم:
- آره قرارداد هم نوشتیم.
- خیلی هم خوب! هر کمکی خواستید تعارف نکنید.
- ممنونم ازت! ناهار که خوردم باید برم اونجا رو‌ تمیز کنم خیلی کثیف بود، فقط وسایل تمیزکاری ندارم، فکر کنم برم از غفور بگیرم.
- شما کاریتون نباشه، میگم این حیف‌نون بره خونه رو تمیز کنه.
یحیی به مهری که تازه از در قهوه‌خانه بیرون آمده و با حرف عمویش ایستاده‌بود، اشاره کرد. نگاهی به مهری که کنجکاو به ما نگاه می‌کرد انداختم و گفتم:
- کارش زیاده، برای مهری سخته تنهایی.
- نه آقا! به هیکل لاغرمردنیش نگاه نکن! سگ‌جونیه، طوریش نمی‌شه.
به سختی مقابل خودم را گرفتم تا به یحیی چیزی نگویم. یحیی با تشر رو به مهری کرد.
- نرو خونه، وایسا همین‌جا بعد ناهار آقامعلم باهاشون برو خونه‌شونو تمیز کن.
مهری فقط سر تکان داد. محمدامین با مجمعی که آبگوشت و مخلفاتش در آن بود بیرون آمد. یحیی بلند شد تا محمدامین مجمع را به جای او بگذارد و من گفتم:
- آقا‌یحیی! من اول باید برم وسایل تمیزکاری بخرم، بعد هم مهری بچه‌س... .
مهری سریع گفت:
- نه آقا می‌تونم... .
نگاه تند یحیی مهری را ساکت و سربه‌زیر کرد. محمدامین که کنار ایستاده‌بود گفت:
- آقا! می‌خواین خونه‌تونو تمیز کنید؟
تایید کردم و ادامه داد:
- میگم صنم هم بیاد کمک مهری، هرچی هم لازم باشه میگم از خونه‌مون براتون بیارن.
- بازهم دو تا دختر از پس یه خونه برنمیان، صنم هم مثل مهری بچه‌س.
- نه آقا! صنم دختر تمیز و مرتبیه، کاریه، حواسش هم جَمعه، نگران نباشید!
- با این همه اون خونه‌ای که دیدم کارش زیاد بود از عهده‌ی این دوتا برنمیاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
محمد‌امین نگاهش را به پشت سر من داد و گفت:
- اونو هم خودم‌ حل می‌کنم.
دستش را بلند کرد و با صدای بلندی گفت:
- مهیار! چاووش! بیاین اینجا کارتون دارم.
به عقب برگشتم. چاووش را همراه با مهیار برادر محمدامین که یکی از پسرهای بیکار روستا و رفیق چاووش بود، دیدم که از جاده در حال عبور بودند. با صدازدن محمدامین راهشان را کج کرده و به طرف ما آمدند و با من سلام و علیک‌ کردند. محمدامین گفت:
- مهیار! می‌خوام با چاووش و صنم و مهری برید خونه‌ی معلم رو برای آقای آذرپی تمیز کنید.
مهیار که قدبلندتر و لاغرتر از چاووش بود متعجب «ما؟» گفت و‌ محمدامین اخم کرد:
- بله شما!
نگاهم را به چهر‌ه‌ی مهیار که همچون برادرش سبزه بود انداختم و گفتم:
- بچه‌‌ها من الان می‌خوام ناهار بخورم، یه ساعت دیگه جلوی خونه باشید.
محمدامین حرفم را تکمیل کرد.
- مهیار! میری خونه هرچی وسایل تمیزکاری لازم دارید برمی‌داری با صنم میری تا آقامعلم هم بیاد.
پسرها به اجبار چشم گفته و به راه افتادند. محمدامین و یحیی به داخل قهوه‌خانه برگشتند و مهری همان‌طور که به دیوار تکیه داده، به زمین چشم دوخته‌بود و با نوک پاهایش روی زمین خط می‌کشید. لقمه‌ای از گوشت و سیب زمینی آبگوشت گرفتم.
- مهری! بیا این مال تو!
مهری نگاهش را بالا آورد و به لقمه دراز شده به طرفش، ثابت کرد و‌ مردد گفت:
- نه آقا! ممنونم.
- نگفتم که تعارف کنی، بیا بگیرش دستم درد گرفت.
مهری نگاهی به در قهوه‌خانه کرد.
- آخه عموم... .
- وقتی حرفی می‌زنم گوش بده، بیا بگیرش، زود!
مهری سریع جلو‌ آمد، لقمه را گرفت و با لبخند تشکر کرد. آب درون ظرف دیزی را به کاسه منتقل کرده و مشغول ترید کردن نان در آن شدم با تمام شدن کارم نگاهم را به دست مهری دوختم، هنوز لقمه را تمام نکرده‌بود، لقمه‌ی بعدی را برایش گرفتم. یحیی از در قهوه‌خانه بیرون آمد و مهری از ترس باقی‌مانده‌ی لقمه را در مشتش پنهان کرد و بدون حرکتی نگاه به یحیی دوخت.
- هوی! با وایسادن اینجا مزاحم ناهار خوردن آقا معلمی، زود بیا داخل اونجا برات کار دارم.
خواستم بگویم مهری مزاحمتی ندارد که یحیی داخل شد و مهری بلافاصله همه‌ی باقی‌مانده لقمه‌ی درون دستش را در دهانش گذاشت و به دنبال یحیی رفت. من که در حال گرفتن لقمه دیگری برای مهری بودم با این حرکت یحیی غذا برایم زهر شد. با حرص نگاهم را به لقمه دوختم. کی میشد من مهری را از دست این شمر نجات می‌دادم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
به هر حالی که بود ناهار را تمام کرده و به همراه مهری به طرف خانه به راه افتادیم. حرف زدن با مهری لذت‌بخش بود.
- مهری! از اینکه بمونم روستا تو خوشحال میشی؟
مهری که نگاهش روی زمین بود سرش را بالا آورد.
- آره آقا خیلی!
- یعنی ناراحت نشدی دوباره منو دیدی؟
نگاهم میخ چشمان سیاهرنگ سحرانگیزش ماند.
- نه آقا! تازه خوشحالم‌ شدم... آقا وقتی دیدم ماشینتون جلوی قهوه‌خونه‌س، گفتم برای برداشتنش میاین، کلی کارمو طول دادم که بیاین ببینمتون.
از جواب دور از انتظارم شاد شدم. توقع داشتم مهری به خاطر کتک‌هایی که از من خورده بود، چشم دیدن مرا نداشته‌باشد.
- واقعاً؟ فکر نمی‌کردم دوباره دوست داشته‌باشی منو ببینی.
داخل‌ کوچه‌ی کنار مدرسه پیچیدیم.
- نه آقا! شما خیلی خوبید.
از این تعریف، آن هم از زبان مهری غرور‌ قلبم‌ را فراگرفت و تا مقابل خانه برسیم به خودم بالیدم. در خانه را باز کردم و راه را برای ورود مهری باز کردم. از حیاط گذشته و دو پله‌ی ایوان را بالا رفتیم. در فلزی سفید ساختمان که شیشه‌های عمودی داشت را با کلید باز کردم و در خیالم‌ مهری را به عنوان همسرم برای دیدن خانه‌مان دعوت کردم.
مهری با کنجکاوی از راهروی کوتاه ابتدای خانه گذشت و من به دنبالش، او را در قامت همسرم دیدم. مهری بعد از راهرو وارد سالن بیست متری خانه شد که در سمت راست راهرو بود و یک پله پایین می‌رفت. نور از پنجره‌های بلند سالن به داخل می‌تابید. مهری سرش را به طرف پنجره‌ها چرخاند و بعد به طرف اپن آشپزخانه که این سوی سالن بود برگشت و تا جلوی آن رفت. یک آشپزخانه ده‌متری با کابینت‌های فلزی قهوه‌ای‌رنگ. من در تمام مدت بالای پله سالن ایستاده و فقط به مهری نگاه می‌کردم. خواستم تصورات ذهنم را به عینیت برسانم پس به جای همسرم از او‌ پرسیدم:
- خب مهری! نظرت درمورد خونه چیه؟
مهری که از اپن به داخل آشپزخانه سرک می‌کشید برگشت.
- آقا! اینجا خیلی کثیفه!
از جوابش کاملاً دلگیر شدم. مهری تصوراتم را به هم ریخت. دوست داشتم یک اظهار علاقه یا تعریف از او بشنوم اما حیف.
مهری از کنارم که بالای پله‌ها ایستاده‌ بودم گذشت و پشت سرم وارد اتاق خوابی شد که سمت چپ راهرو بود. من نیز به دنبالش وارد اتاق شدم. اتاق هم همانند سالن پنجره‌های بزرگی به حیاط داشت. مهری در کمدهای سفید رنگی را که سمت راست ورودی اتاق بود را باز کرد.
- آقا! حتی توی کمدها هم‌ خاک‌ هست.
در کمد را نیمه‌باز رها کرد و به طرف دری که در دیوار سمت چپ اتاق، نزدیک به پنجره‌ها قرارداشت رفت. قبل از آنکه دستش به در برسد گفت:
- چقدر هم کمد زیاد داره.
از حرفش لبخندی روی لب من که کنار در ورودی تکیه‌زده به چارچوب فقط از دیدن او‌ لذت می‌بردم، آمد. مهری در را باز کرده و از آنچه می‌دید اظهار شگفتی کرد و لبخند من هم تبدیل به خنده‌ی کوتاهی شد.
- اَه... آقا اینجا حمومه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
مهری در را بست و به طرف من برگشت.
- چرا حمومو آوردن توی اتاق؟
با انگشت اشاره‌ام کمی کف سرم را خاراندم.
- خب بعضی خونه‌ها رو اینجوری درست می‌کنن.
نگاهش را به طرف در حمام چرخاند.
- چقدر جالب!
بعد از چند لحظه به طرف من برگشت.
- اینجوری خیلی‌خوبه، اگه مهمون بیاد خونتون دیگه اذیت نمی‌شید برید حموم.
- خب حالا به نظرت اینجا خونه‌ی خوبیه؟
مهری همان‌طور که از کنارم رد میشد تا از اتاق خارج شود گفت:
- آقا! همه‌ی خونه‌های این بالا از خونه‌های اون پایین قشنگ‌ترن، تازه به مدرسه هم نزدیکید، خیلی خوبه.
از جایی که ایستاده‌بودم چرخیدم تا دوباره مهری در دیدم باشد. چقدر حسرت داشتم که چرا مهری همسرم نیست؟
- مهری! می‌خوام برای خونه وسایل بگیرم به نظرت چه جور وسایلی بگیرم؟
مهری ایستاد و‌ متعجب به طرفم برگشت.
- وسایل؟ نمی‌دونم آقا... من این‌جور‌ چیزها سرم نمی‌شه.
تکیه‌ام‌ را از چارچوب گرفتم و‌ به طرف او که در ابتدای سالن ایستاده‌بود قدم برداشتم.
- مثلاً من دوست دارم یه دست مبل کوچیک برای سالن بگیرم، به نظرت چه رنگی بگیرم‌ خوبه؟
مهری‌ به طرف سالن برگشت.
- مبل؟ من نمی‌دونم آقا!
بعد از چند لحظه به طرف من برگشت.
- منظورتون همون صندلی‌هاس که روشون نرمه؟
چشمانم به سرعت از سوال مهری گرد شد.
- مهری! واقعاً نمی‌دونی مبل چیه؟ حتی عکسشو هم توی کتابا ندیدی؟ مبل توی خونه‌ها هست، آدما روش‌ می‌شینن.
مهری رو از من گرفت و به طرف سالن قدم برداشت.
- چرا آقا! می‌دونم چیه، فقط اسمشو نمی‌دونستم، بهشون می‌گفتم صندلی نرم.
دستی از کلافگی روی پیشانی‌ام‌ کشیدم.
- لطفاً دیگه بهشون بگو مبل.
- باشه آقا!
- حالا به نظرت چه رنگی بگیرم؟
مهری وسط سالن ایستاد و به طرف من برگشت.
- مبلا رو؟ هر رنگی دوست دارید.
- می‌خوام تو نظر بدی.
مهری کمی نگاهم کرد، بعد نگاهش را چرخاند و روی کابینت‌های آشپزخانه ماند.
- آقا! رنگ اون کابینت‌ها خوبه.
نگاهی به آشپزخانه کردم و به طرف مهری برگشتم.
- قهوه‌ای؟
مهری با «اوهوم» فقط سر تکان داد. کمی به طرفش قدم برداشتم.
- خب پرده‌ها رو چیکار کنم؟
نگاه مهری روی پنجره‌ها کشیده‌شد.
- آقا! زن‌عموم پارسال از غفور‌ پارچه توری گرفت پرده‌هاشو عوض کرد، پرده‌هاش گل‌های طلایی داره، شما هم توری بخرید اما گلاشو قهوه‌ای کنید، شبیه مبلاتون بشه، این‌جوری خوشگل‌تره.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین