- Jun
- 1,897
- 34,539
- مدالها
- 3
در اتاقم روی تخت دراز کشیده و درحالی که دستانم را زیر سرم گذاشتهبودم به سقف خیره شده و در فکر مهری، موهای سحرانگیزش، چشمان جادوییاش و خندههای زیبایش فرو رفتهبودم. من برای بدست آوردن مهری باید به روستا میرفتم، اما کسی نباید دلیل واقعی رفتنم را میفهمید. باید در روستا زندگی میکردم تا بتوانم از نزدیک مراقب مهری باشم. کافی بود سه سال آینده هم شاگردم باشد، اینگونه میتوانستم مهری را همانطور که میخواهم تربیت کنم. اکنون چهاردهساله بود و سه سال دیگر هفدهساله میشد، در آن صورت همان موقعی که ششم را تمام میکرد من میتوانستم از او برای همسری خودم خواستگاری کنم. همسری که خودم تربیت کرده و از همه لحاظ دلخواه خودم باشد.
غرق در افکار لذتبخشم بودم که مادر بدون در زدن وارد اتاق شد و پشت سرش هم پریزاد. حدس اینکه پریزاد به مادر گفته باشد که قصد رفتن به روستا را دارم اصلاً سخت نبود. بلند شدم و روی تخت نشستم. قبل از اینکه مادر عصبانیام حرف بزند پرسیدم:
- چیه مامان؟
- مهرزاد، تو واقعاً میخوای بری روستا؟
- آره.
عصبانیتش به آنی به نگرانی تبدیل شد.
- آخه چرا؟
- خب میخوام اونجا زندگی کنم.
مادر ناراحت روی صندلی میز تحریرم نشست.
- یعنی چی پسرم؟
کمی دستانم را از هم باز کردم.
- یعنی چی نداره مامان! من دوست دارم بقیه عمرمو برم روستا زندگی کنم همین.
مادر سعی کرد با لحن ملایمتری با من حرف بزند.
- این چه تصمیمیه که تو گرفتی؟ ببین اگه زن نمیخوای، باشه، دیگه حرفشو نمیزنم، لازم نیست به خاطر حرف من تارکدنیا بشی.
نگاه حرصیام را روی پریزاد که یکطرفه با دستان جمع شده به دیوار تکیه داده بود، گرداندم و رو به مادر کردم.
- تارکدنیا چیه؟ من میخوام برم روستا زندگی کنم.
مادر کمی خودش را جلو کشید.
- عزیزم! همه از روستا میان شهر زندگی کنن، بعد تو از شهر میری روستا؟
لحن دلخور کلامم بیشتر شد.
- ایراد رفتن به روستا چیه مامان؟ همه شاید بخوان بپرن توی چاه، من هم باید بپرم؟
مادر عصبی دستش را به طرف من گرفت و تکان داد.
- الان این کاری که تو میخوای بکنی پریدن توی چاهه.
آنقدر روی تخت عقب رفتم تا به دیوار چسبیدم و بیخیال جواب دادم:
- از نظر من اونایی که آلودگی و شلوغی شهر رو به تمیزی و سکوت روستا ترجیح میدن دیوونگی میکنن.
مادر از کوره در رفت.
- اونجا چی داره که میخوای بری؟
لحظهای تصویر مهری مقابل چشمانم آمد و لبخند زدم.
- اونجا زندگی داره.
غرق در افکار لذتبخشم بودم که مادر بدون در زدن وارد اتاق شد و پشت سرش هم پریزاد. حدس اینکه پریزاد به مادر گفته باشد که قصد رفتن به روستا را دارم اصلاً سخت نبود. بلند شدم و روی تخت نشستم. قبل از اینکه مادر عصبانیام حرف بزند پرسیدم:
- چیه مامان؟
- مهرزاد، تو واقعاً میخوای بری روستا؟
- آره.
عصبانیتش به آنی به نگرانی تبدیل شد.
- آخه چرا؟
- خب میخوام اونجا زندگی کنم.
مادر ناراحت روی صندلی میز تحریرم نشست.
- یعنی چی پسرم؟
کمی دستانم را از هم باز کردم.
- یعنی چی نداره مامان! من دوست دارم بقیه عمرمو برم روستا زندگی کنم همین.
مادر سعی کرد با لحن ملایمتری با من حرف بزند.
- این چه تصمیمیه که تو گرفتی؟ ببین اگه زن نمیخوای، باشه، دیگه حرفشو نمیزنم، لازم نیست به خاطر حرف من تارکدنیا بشی.
نگاه حرصیام را روی پریزاد که یکطرفه با دستان جمع شده به دیوار تکیه داده بود، گرداندم و رو به مادر کردم.
- تارکدنیا چیه؟ من میخوام برم روستا زندگی کنم.
مادر کمی خودش را جلو کشید.
- عزیزم! همه از روستا میان شهر زندگی کنن، بعد تو از شهر میری روستا؟
لحن دلخور کلامم بیشتر شد.
- ایراد رفتن به روستا چیه مامان؟ همه شاید بخوان بپرن توی چاه، من هم باید بپرم؟
مادر عصبی دستش را به طرف من گرفت و تکان داد.
- الان این کاری که تو میخوای بکنی پریدن توی چاهه.
آنقدر روی تخت عقب رفتم تا به دیوار چسبیدم و بیخیال جواب دادم:
- از نظر من اونایی که آلودگی و شلوغی شهر رو به تمیزی و سکوت روستا ترجیح میدن دیوونگی میکنن.
مادر از کوره در رفت.
- اونجا چی داره که میخوای بری؟
لحظهای تصویر مهری مقابل چشمانم آمد و لبخند زدم.
- اونجا زندگی داره.
آخرین ویرایش توسط مدیر: