- Jun
- 2,084
- 38,744
- مدالها
- 3
همانطورکه نگاهم به پنجره بود دستانم را در جیب شلوارم کردم.
- به نظرت تخت و روتختی رو چه رنگی بگیرم؟
- آقا! اونو هم من بگم؟
نگاهم را به طرف مهری چرخاندم و درحالی که با صورتی کج غرق لذت چهرهی زیبایش بودم گفتم:
- آره، دوست دارم نظر تو رو بشنوم، به نظرت اونو هم قهوهای بگیرم یا یه رنگ دیگه؟
مهری کمی از من فاصله گرفت و روی تک پله نشست.
- آقا مگه تخت رنگ داره؟ همشون قهوهایان.
از دایرهی دید محدود دخترک ناراحت شدم. به طرفش برگشتم.
- تختها رنگهای دیگه هم دارن، سفید، کرم، سیاه... .
- سیاه؟ فکر کنم سیاه قشنگ بشه، توی اتاق همهچی سفید بود، یه سیاه وسطش خوب میشه.
سری تکان دادم.
- خب روتختی چه رنگی باشه؟
- آقا! شما میخواین روش بخوابید، هر رنگی دوست دارید همونو بخرید.
با فاصله از او روی پلههای خاکی نشستم، اما مگر خاکی شدن لباسهایم وقتی از همصحبتی مهری لذت میبردم اهمیتی داشت؟
- تو از بین رنگها چه رنگی دوست داری؟
متعجب به خودش اشاره کرد.
- من آقا؟
همانطورکه محو چشمانش بودم گفتم:
- آره، تو از بین رنگها چه رنگی رو دوست داری؟
متفکر سرش را گرداند.
- من... زرشکی دوست دارم.
- چرا زرشکی رو دوست داری؟
مهری دوباره چشمان سیاهش را به طرفم چرخاند.
- بچه بودم، چهار پنج سال پیش، خالهبتول رفت مشهد، برام یه لباس زرشکی سوغات آورد، خیلی دوستش داشتم، یه مدت میترسیدم بپوشمش خراب بشه، بعد یه بار خورشید بهم گفت نپوشی تنگ میشه همیشه توی دلت میمونه، بعدش دیگه اینقدر پوشیدمش که خراب شد.
مهری سرش را زیر انداخت.
- خیلی لباس خوبی بود، تنها لباس نویی که پوشیدم اون بود، پوشیدنش خیلی کیف داشت، به خاطر همین من دیگه رنگ اونو دوست دارم، تازه اسم رنگشو هم خورشید بهم گفت.
گرچه از شنیدن حسرتهای دل مهری غمگین شدم اما از اینکه فهمیدم چه رنگی دوست دارد، خرسند بودم. چشم به مهری سربهزیر دوخته و در دلم گفتم:
- مهری! کمی صبر کن خودم همهی حسرتهای دلت را برطرف کرده و تو را خانم این خانه خواهم کرد.
صدای ورود بچهها به حیاط باعث شد از کنار مهری بلند شده و تا اپن آشپزخانه فاصله بگیرم.
محمدامین همراه چاووش، مهیار و صنم وارد خانه شدند. سلام کرده و وسایلی را که با خود آورده بودند مثل سطل، جارو، دستمال و شوینده روی زمین گذاشتند. بچهها به اطراف خانه نگاه میکردند که محمدامین گفت:
- آقا! شما برید قهوهخونه استراحت کنید بچهها خودشون اینجا رو تمیز میکنن.
رو به بچهها گفتم:
- بچهها! کمک نمیخواین؟
چاووش گفت:
- نه آقا! خیالتون راحت! خودمون همشو انجام میدیم.
- پس پسرها شما حیاط و زیرزمینو تمیز کنید و دخترها شما هم داخل خونه رو. من میرم مدرسه به کارهام برسم، اگه مشکلی داشتین بیاید خبر بدید، بعد از تموم شدن کارتون هم برید پیش محمدامین، یه املت عصرونه بزنید مهمون من.
- به نظرت تخت و روتختی رو چه رنگی بگیرم؟
- آقا! اونو هم من بگم؟
نگاهم را به طرف مهری چرخاندم و درحالی که با صورتی کج غرق لذت چهرهی زیبایش بودم گفتم:
- آره، دوست دارم نظر تو رو بشنوم، به نظرت اونو هم قهوهای بگیرم یا یه رنگ دیگه؟
مهری کمی از من فاصله گرفت و روی تک پله نشست.
- آقا مگه تخت رنگ داره؟ همشون قهوهایان.
از دایرهی دید محدود دخترک ناراحت شدم. به طرفش برگشتم.
- تختها رنگهای دیگه هم دارن، سفید، کرم، سیاه... .
- سیاه؟ فکر کنم سیاه قشنگ بشه، توی اتاق همهچی سفید بود، یه سیاه وسطش خوب میشه.
سری تکان دادم.
- خب روتختی چه رنگی باشه؟
- آقا! شما میخواین روش بخوابید، هر رنگی دوست دارید همونو بخرید.
با فاصله از او روی پلههای خاکی نشستم، اما مگر خاکی شدن لباسهایم وقتی از همصحبتی مهری لذت میبردم اهمیتی داشت؟
- تو از بین رنگها چه رنگی دوست داری؟
متعجب به خودش اشاره کرد.
- من آقا؟
همانطورکه محو چشمانش بودم گفتم:
- آره، تو از بین رنگها چه رنگی رو دوست داری؟
متفکر سرش را گرداند.
- من... زرشکی دوست دارم.
- چرا زرشکی رو دوست داری؟
مهری دوباره چشمان سیاهش را به طرفم چرخاند.
- بچه بودم، چهار پنج سال پیش، خالهبتول رفت مشهد، برام یه لباس زرشکی سوغات آورد، خیلی دوستش داشتم، یه مدت میترسیدم بپوشمش خراب بشه، بعد یه بار خورشید بهم گفت نپوشی تنگ میشه همیشه توی دلت میمونه، بعدش دیگه اینقدر پوشیدمش که خراب شد.
مهری سرش را زیر انداخت.
- خیلی لباس خوبی بود، تنها لباس نویی که پوشیدم اون بود، پوشیدنش خیلی کیف داشت، به خاطر همین من دیگه رنگ اونو دوست دارم، تازه اسم رنگشو هم خورشید بهم گفت.
گرچه از شنیدن حسرتهای دل مهری غمگین شدم اما از اینکه فهمیدم چه رنگی دوست دارد، خرسند بودم. چشم به مهری سربهزیر دوخته و در دلم گفتم:
- مهری! کمی صبر کن خودم همهی حسرتهای دلت را برطرف کرده و تو را خانم این خانه خواهم کرد.
صدای ورود بچهها به حیاط باعث شد از کنار مهری بلند شده و تا اپن آشپزخانه فاصله بگیرم.
محمدامین همراه چاووش، مهیار و صنم وارد خانه شدند. سلام کرده و وسایلی را که با خود آورده بودند مثل سطل، جارو، دستمال و شوینده روی زمین گذاشتند. بچهها به اطراف خانه نگاه میکردند که محمدامین گفت:
- آقا! شما برید قهوهخونه استراحت کنید بچهها خودشون اینجا رو تمیز میکنن.
رو به بچهها گفتم:
- بچهها! کمک نمیخواین؟
چاووش گفت:
- نه آقا! خیالتون راحت! خودمون همشو انجام میدیم.
- پس پسرها شما حیاط و زیرزمینو تمیز کنید و دخترها شما هم داخل خونه رو. من میرم مدرسه به کارهام برسم، اگه مشکلی داشتین بیاید خبر بدید، بعد از تموم شدن کارتون هم برید پیش محمدامین، یه املت عصرونه بزنید مهمون من.
آخرین ویرایش: