جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 15,607 بازدید, 345 پاسخ و 59 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,084
38,745
مدال‌ها
3
همان‌طور‌که نگاهم به پنجره بود دستانم را در جیب شلوارم کردم.
- به نظرت تخت و روتختی رو چه رنگی بگیرم؟
- آقا! اونو هم من بگم؟
نگاهم را به طرف مهری چرخاندم و درحالی‌ که با صورتی کج غرق لذت چهر‌ه‌ی زیبایش بودم گفتم:
- آره، دوست دارم نظر تو رو بشنوم، به نظرت اونو هم قهوه‌ای بگیرم یا یه رنگ دیگه؟
مهری کمی از من فاصله گرفت و‌ روی تک پله نشست.
- آقا مگه تخت رنگ داره؟ همشون قهوه‌ای‌ان.
از دایره‌ی دید محدود دخترک ناراحت شدم. به طرفش برگشتم.
- تخت‌ها رنگ‌های دیگه هم دارن، سفید، کرم، سیاه... .
- سیاه؟ فکر کنم سیاه قشنگ بشه، توی اتاق همه‌چی سفید بود، یه سیاه وسطش خوب میشه.
سری تکان دادم.
- خب روتختی چه رنگی باشه؟
- آقا! شما‌ می‌خواین روش بخوابید، هر رنگی دوست دارید همونو بخرید.
با فاصله از او‌ روی‌ پله‌های خاکی نشستم، اما مگر خاکی شدن لباس‌هایم وقتی از هم‌صحبتی مهری لذت می‌بردم اهمیتی داشت؟
- تو از بین رنگ‌ها چه رنگی دوست داری؟
متعجب به خودش اشاره کرد.
- من آقا؟
همان‌طور‌که محو چشمانش بودم گفتم:
- آره، تو از بین رنگ‌ها چه رنگی رو دوست داری؟
متفکر‌ سرش را گرداند.
- من... زرشکی دوست دارم.
- چرا زرشکی رو‌ دوست داری؟
مهری دوباره چشمان سیاهش را به طرفم‌ چرخاند.
- بچه بودم، چهار پنج سال پیش، خاله‌بتول رفت مشهد، برام یه لباس زرشکی سوغات آورد، خیلی دوستش داشتم، یه مدت می‌ترسیدم بپوشمش خراب بشه، بعد یه بار خورشید بهم گفت نپوشی تنگ میشه همیشه توی دلت میمونه، بعدش دیگه اینقدر پوشیدمش که خراب شد.
مهری سرش را زیر انداخت.
- خیلی لباس خوبی بود، تنها لباس نویی که پوشیدم اون بود، پوشیدنش خیلی کیف داشت، به خاطر همین من دیگه رنگ اونو دوست دارم، تازه اسم رنگشو هم‌ خورشید بهم گفت.
گرچه از شنیدن حسرت‌های دل مهری غمگین شدم اما از اینکه فهمیدم چه رنگی دوست دارد، خرسند بودم. چشم به مهری سربه‌زیر دوخته و در دلم گفتم:
- مهری! کمی صبر کن خودم همه‌ی حسرت‌های دلت را برطرف کرده و تو را خانم این خانه خواهم کرد.
صدای ورود بچه‌ها به حیاط باعث شد از کنار مهری بلند شده و تا اپن آشپزخانه فاصله بگیرم.
محمدامین همراه چاووش، مهیار و‌ صنم وارد خانه شدند. سلام کرده و وسایلی را که با خود آورده بودند مثل سطل، جارو، دستمال و شوینده روی زمین گذاشتند. بچه‌ها به اطراف خانه نگاه می‌کردند که محمدامین گفت:
- آقا! شما برید قهوه‌خونه استراحت کنید بچه‌ها خودشون اینجا رو تمیز می‌کنن.
رو به بچه‌ها گفتم:
- بچه‌ها! کمک نمی‌خواین؟
چاووش گفت:
- نه آقا! خیالتون راحت! خودمون همشو انجام میدیم.
- پس پسرها شما حیاط و زیرزمینو تمیز کنید و دخترها شما هم داخل خونه رو. من میرم مدرسه به کارهام برسم، اگه مشکلی داشتین بیاید خبر بدید، بعد از تموم شدن کارتون هم برید پیش محمدامین، یه املت عصرونه بزنید مهمون من.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,084
38,745
مدال‌ها
3
بچه‌ها تشکر کرده و‌ رو به محمدامین کردم.
- شب میام قهوه‌خونه غذای بچه‌ها رو حساب می‌کنم.
- نیازی نیست آقا!
- چرا! بچه‌ها می‌خوان برای من کار کنن بی‌مزد نمی‌شه.
راه خروج از خانه را پیش گرفتم و‌ مقابل در یاد چیزی افتادم. برگشتم و‌ چاووش را صدا زدم و با اشاره خواستم بیاید. تا او‌ بیاید به حیاط رفته و گوشه‌ای منتظرش ایستادم. چاووش که آمد اخم کرده و گفتم:
- چاووش! نبینم اذیت مهری کنی ها!
- نه آقا! من چیکار مهری دارم؟
- پس خیالم‌ راحت باشه؟ دوست ندارم وسط کار جر و بحث راه بندازین.
چاووش هم کمی اخم کرد.
- آقا من از همون روز دیگه به مهری کار ندارم، تازه خود مهری هم وحشی شده، تا بهش یه چیزی میگم‌ می‌پره بهم، جز آقام و ننه‌م از هیشکی حساب نمی‌بره.
دستانم را در بغل جمع کردم.
- هنوز هم می‌خوای به مهری امر و نهی کنی؟
چاووش‌ نگاهش را به زمین دوخت.
- خب قبلاً می‌کردم آقا!
- چاووش! بزرگ شو، مهری دخترعموته، کارکنت که نیست.
- آقا! من دیگه کاریش ندارم، وحشی شده، می‌زنه به سرش، نحس که بود، حالا هم دیوونه شده.
کمی نفسم‌ را حرصی بیرون دادم.
- به هرحال جر و بحث درست نکن.
وقتی «چشم آقا»ی چاووش را شنیدم، سری تکان داده و از در خانه بیرون آمدم.
دو سه ساعتی را صرف کارهایی که برای شروع سال تحصیلی باید انجام می‌دادم، کردم. در دفتر مدسه بودم که صنم با د‌و‌ تقه به در وارد دفتر شد. صنم‌ برخلاف برادرانش سفید چهر‌ه‌ بود و همیشه لبخندی روی صورتش داشت که باعث مشخص شدن گونه‌هایش میشد.
- چی شده صنم؟
- آقا! کارمون تموم شد.
- خسته نباشید! برید قهوه‌خونه برای عصرونه.
صنم با همان لبخند همیشگی‌اش تشکر کرد و رفت. من هم کارهایم را جمع و جور کردم در دفتر و مدرسه را قفل کرده و به طرف قهوه‌خانه به راه افتادم. بچه‌ها روی تخت همیشگی من در حال خوردن املت بودند. هرچه نگاه کردم خبری از مهری نبود. نزدیک تخت شدم.
- بچه‌ها! از همتون ممنونم، خیلی خسته شدید.
چاووش‌ همان‌طور که لقمه‌ای را در دهان داشت دستش را بلند کرد.
- آقا! خونتونو مثل دسته گل تمیز کردیم.
محمدامین پارچ آبی را برای بچه‌ها آورد،. کمی از بچه‌ها فاصله گرفتم و موقع رفتن محمدامین به داخل قهوه‌خانه از او‌ پرسیدم:
- امین پس مهری کو؟ گفتم همه‌ی بچه‌ها بیان.
- مهری هم اومد، ولی آقایحیی وقتی دیدش گفت برگرده خونه.
دلخور از حرکت یحیی کارتم را از جیب پیراهنم بیرون آوردم.
- خب پس غذای بچه‌ها رو حساب کن من دیگه برم.
بعد از حساب کردن غذای بچه‌ها و خداحافظی از یحیی و بقیه، ماشینم را از مقابل قهوه‌خانه برداشتم و به مقابل مدرسه منتقل کردم. بعد از آن به طرف خانه‌ام به راه افتادم.
بچه‌ها خیلی خوب خانه را تمیز کرده‌بودند. درها و پنجره‌ها را باز کردم تا رطوبت خانه خشک شود و بعد از قفل کردن در خانه به مقابل مدرسه برگشتم. در مدرسه را هم چک کرده و سوار ماشینم شدم تا به شهر خودم برگردم و دفعه‌ی بعد با وسایل خانه‌ام به روستا برگردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,084
38,745
مدال‌ها
3
تا مادر و پریزاد فهمیدند من خانه‌ای اجاره کرده و با بقیه‌ی پولم در پی خریدن وسایل زندگی هستم، سریع داوطلب شدند که خرید وسایل خانه‌ام را به عهده بگیرند و چون من می‌خواستم وسایلم را از شهر دیگری که نزدیک‌تر به روستاست بگیرم تا کرایه‌ی حمل کمتری بپردازم آن‌ها نیز وسایل خود را جمع کردند تا برای اولین بار همراه من به روستا بیایند. نمی‌توانستم اعتراضی داشته‌باشم. گرچه خرید کردن به تنهایی را دوست داشتم اما این دو نفر مادر و خواهر من بودند و نمی‌توانستم مانع همراهی‌شان شوم.
صبح فردا اندکی بعد از طلوع خورشید حرکت کردیم و سه ساعت راه را همراه با شوخی‌های پریزاد گذراندیم تا به شهر موردنظر من رسیدیم. هنوز اول‌ صبح بود و مطمئناً مغازه‌ها بسته. پریزاد تقاضای استراحت کرد و چون هنوز صبحانه هم نخورده‌بودیم به پارکی برای اتراق رفتیم. مادر مثل همیشه با تمام امکانات راهی سفر شده‌بود و تا وقتی روی گاز پیک‌نیکی چای را آماده‌کرد من و پریزاد سفره‌ی صبحانه‌ای با پنیر گوجه و‌ خیار مهیا کردیم و مادر با فلاسک چای به جمعمان اضافه شد تا صبحانه بخوریم.
هنوز لقمه‌ی اول را می‌گرفتم که مادر گفت:
- خیلی وقت بود سه نفره پارک نیومده بودیم.
فقط لبخندی به مادر زده و لقمه‌ام را در دهان گذاشتم. پریزاد که مثل همیشه با سرعت غذا می‌خورد و آماده برای در دهان گذاشتن لقمه‌ی دومش بود گفت:
- مامان‌خانم! اینو به شازده پسرت بگو که همه چیزش کارشه.
معترض نامش را صدا زدم و با لقمه‌ای که در دهان گذاشته‌بود گفت:
- مگه دروغ میگم؟ آخرین باری که با ما اومدی بیرون کی بود؟ ها؟... خودم میگم... سیزده‌بدر پارسال... حالا هم اگه خودمون آویزونت نشده‌بودیم که ما رو نمی‌بردی روستاتو ببینیم.
نگاه خونسردی به او انداختم تا مگر بس کند، اما پریزاد خیال تمام کردن نداشت. مشغول لقمه گرفتن دوباره بود که یک‌دفعه راست ایستاد.
- راستی داشت یادم می‌رفت... .
کنجکاو از این‌که چه چیزی یادش رفته، به او نگاه کردم. دست آزادش را جمع کرد و چون شعرخوانان مبتدی به طرف من باز کرد.
- خوشا به حالت ای روستایی... چه شاد و خرم‌ چه باصفایی... .
از بی‌مزگی‌های تمام نشدنی‌اش اخم کردم.
- پریزاد! کمتر جلف‌بازی دربیار! آخه این رفتار یه آدم متشخص توی پارکه؟
پریزاد کمی درست نشست و لقمه‌ی درون دستش را در دهانش گذاشت، کمی که جوید گفت:
- اولاً این وقت صبح توی پارک پرنده پر نمی‌زنه، کسی نیست که ببینه من جلفم یا نه، دوماً گفتی آدم متشخص، اینی که گفتی من نیستم من پریزاد آذرپی‌ام... .
دستانش را دو طرف باز کرد و گفت:
- آزاد و رها از هر قید و بندی.
بعد دوباره دستانش را جمع کرد.
- البته قبل از این‌که اون چشای خوشگلتو گرد کنی میگم که کاملاً پای‌بند قوانین عهد بوقی برادر عتیقه‌ش.
گاهی اوقات پریزاد کاملاً روی اعصاب من بود و حرصم را در می‌آورد. هرگز نباید می‌گذاشتم مهری از رفتارهای پریزاد تأثیر بگیرد. من او را همین‌طور با حجب و حیایی که داشت می‌خواستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,084
38,745
مدال‌ها
3
تحملم از حرف‌های پریزاد تمام شده و تشر زدم:
- بس کن پری! بشین صبحونتو بخور!
مادر هم چشم غره‌ای به پریزاد رفت.
- مهرزاد راست میگه، یه دقیقه نمی‌تونی آروم بگیری؟
پریزاد ناراحت آرام گرفت.
- استاد کور کردن ذوق آدمید.
نقطه‌ی ضعف من در برابر پریزاد همین بود که نمی‌خواستم ناراحتی‌اش را ببینم.
- پری‌جان! قهر نکن! من فقط گفتم آروم بشین همین!
پری عصبی به طرف من که در حال خوردن لقمه‌ای بودم برگشت.
- پری و کوفت! من این پری رو از زبون همه انداختم غیر تو، خوبه بهت بگم مهری؟ ها؟
از شنیدن نام «مهری» لقمه در گلویم پرید و به سرفه افتادم.
- نگاه به هیکلم بکن و بگو مهری.
پریزاد دستش را بی‌قید تکان داد.
- حالا هرچی.
آرام شدم و گفتم:
- ولی من پری رو از زبون خودت هم شنیدم.
پریزاد دوباره به طرفم‌ برگشت.
- خودم بگم پری ایراد نداره، بقیه نباید بگن. پری قشنگ نیست.
پریزاد عصبی فنجان چای‌اش را برداشت و من گفتم:
- ولی مهری اسم قشنگیه.
پریزاد سریع پوفی کشید و قهقهه زد.
- وای مهرزاد! از سیبیلات خجالت بکش... مهری؟... دلت می‌خواد صدات کنم مهری؟
چشمانم‌ را ریز کردم و به او که هنوز می‌خندید گفتم:
- زهرمار!... فقط گفتم اسم مهری قشنگه، نگفتم منو مهری صدا بزنی.
- پس تو هم‌ منو پری صدا نکن تا بهت نگم مهری.
کلافه به سر غذایم برگشتم.
- چشم! بگم پریزادخاتون خوبه؟
پریزاد سراغ گرفتن لقمه‌ی بعدی‌اش رفت.
- نه، اونجوری خیال می‌کنم با ابروهای پیوندی از داخل یه نقاشی قاجاری زدم بیرون، همون پریزاد خالی بگی کافیه. مادر‌ یک فنجان چای مقابلم گذاشت.
- پریزاد! به اون فکت یه استراحتی بده، بذار مهرزاد یه چی بخوره، بازار اینجا رو بلد نیستیم، می‌دونم که کلی باید بگردیم، بچه‌م ضعف می‌کنه.
پریزاد فنجانش را مقابل مادر گذاشت.
- مامان! یه چایی دیگه برام بریز! این پسرت با این هیکل ضعف نمی‌کنه، من می‌کنم.
مادر از تأسف سر تکان داد و برایش چای ریخت و من گفتم:
- واسه همینه مثل جاروبرقی کل سفره رو کشیدی داخل؟
پریزاد چای را برداشت و نگاه بدجوری به من انداخت.
- نه شما‌ خوبی که دو ساعت غذا خوردنت طول می‌کشه.
مادر دوباره تشر زد.
- اِ... چه خبره؟ انگار بچه‌ن افتادن به یکی به دو.
با تشر مادر ما هم آرام شدیم. من مشغول خوردن بودم و پریزاد کمی فنجانش را در دست گرفت و به اطراف نگاه کرد تا چای‌اش خنک‌ شود.
- مهرزاد! مامان راست میگه.
به طرفش برگشتم.
- اینکه بچه‌ایم؟
- نه بابا! اینکه وقتمون برای خرید کمه، خریدن وسایل برای خونت کار یکی دو روز نیست، تازه این شهرو‌ هم بلد نیستیم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,084
38,745
مدال‌ها
3
یک خیار حلقه‌شده در دهان گذاشتم.
- من که نمی‌خوام‌ جهاز کامل بخرم، وسایل بزرگ‌ خونه رو بخرم کافیه، خرده‌ریزها رو بعداً می‌گیرم.
- برای خریدن همون وسایل بزرگ‌ هم باید کلی وقت بذاری تا چیزایی رو‌ پیدا کنی که بهم بیان، فکر‌ کنم چند روز توی همین شهر بمونیم.
- لازم نیست زیاد حساسیت به خرج بدین. یه گاز عادی، یه یخچال فریزر ساده، یه مبل ساده که رنگش قهوه‌ای باشه، دو تا فرش نه متری یا سه تا شش متری، یه تخت دونفره سیاه با روتختی زرشکی و..‌. .
پریزاد که همراه با خوردن چای مشغول‌ گوش‌دادن بود با شنیدن آخرین حرف‌هایم پوف بلندی کشید و باز به خنده افتاد. به طوری که نصف چای درون دهانش به بیرون پرتاب شد. سریع عصبی شده و تشر زدم.
- جمع کن خودتو پریزاد! حالمو بهم زدی.
پریزاد همان‌طور که می‌خندید دستش را مقابل دهانش گذاشت.
- ببخش داداش! نتونستم خودمو نگه دارم، آخه تخت دو‌نفره؟
و باز به خنده افتاد.
- تخت دونفره؟ نکنه خبرایی هست، ولی مهرزاد اگه نمی‌شناختمت می‌گفتم داری زیرزیرکی یه کارهایی می‌کنی.
- بس کن پریزاد! دست از لودگی بکش!
پریزاد از تشر من آرام شد.
- ببخش داداش! ولی حرفات خنده‌داره، مهرزاد عتیقه تخت دو‌نفره می‌خواد... می‌دونم اهل اون کارها نیستی، پس تخت دو‌نفره واسه چیته؟ یا نکنه یکیو...
از حرص پلک‌هایم را فشردم و مادر به جای من تشر زد:
- حرف دهنتو بفهم پری! مهرزاد من اهل این کارها نیست.
- خب من هم گفتم نیست، ولی تخت دونفره غلط‌اندازه.
با اخم نگاهش کردم.
- پریزاد! تخت دونفره رو می‌خوام الان بگیرم تا بعداً که زن گرفتم نخوام تعویض کنم.
- اوهوکی! داداش ما رو باش، تو خیال کردی زن بگیری زنت روی تخت تو می‌خوابه؟ نخیر داداش من! زنت باید جهازشو با جدیدترین متد فنگ‌شویی بیاره توی خونت بچینه.
چشمانم را ریز کردم.
- زنی که من انتخاب می‌کنم اهل این قرتی‌بازیا نیست.
پریزاد ضربه‌ای به بازوی من زد.
- نخیر آقا! الان دیگه همه دخترها اهل همین به قول شما قرتی‌بازیان... به هر حال من به خاطر جیب خودت میگم، تخت دونفره گرون‌تره.
فنجان چای سرد شده‌ام را برداشتم.
- من تصمیم گرفتم تخت دونفره بخرم و می‌خرم.
پریزاد خنده‌ی کوتاهی کرد.
- مهرزاد و تخت دونفره! می‌ترسم از راه به درت کنه.
تا خواستم چیزی بگویم مادر دخالت کرد.
- مهرزادجان! از این ناقص‌العقل به دل نگیر... ولی مامان‌جان! خونه بیشتر از این چیزایی که گفتی لازم داره.
- حالا همین که رفتم توی خونم زندگی کردم کم‌کم کسری‌هاشو می‌خرم، فعلاً در اون حد که بشه توش شروع به زندگی کرد کافیه.
- خودم حواسم هست هرچیزی لازم باشه برات می‌گیرم، اگه کم و کسری هم موند بعداً برات جور می‌کنم، یه زن می‌دونه چی برای خونه لازمه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,084
38,745
مدال‌ها
3
تا عصر درگیر خرید بودیم و هرچه را می‌خریدیم در همان مغازه به امانت می‌گذاشتیم تا بعد به سراغ آن‌ها بروم. درنهایت خسته و گرسنه در پارکی نشسته و از یک فست‌فود غذایی را به عنوان ناهار دیروقتمان تدارک دیدم و بعد از آن خودم به تنهایی برای یافتن یک وانت جهت حمل اثاثیه‌ام از پارک خارج شدم اما توفیقی نیافتم و نزدیک غروب بود که به پارک برگشتم. همین که کنار مادر و پریزاد نشستم، مادر که یک فنجان چای برایم می‌ریخت پرسید:
- چیکار کردی؟
چای‌ام را برداشتم یکی از پاهایم را دراز کردم.
- ماشین پیدا نکردم، همه میگن صبح اول وقت باید برم سر میدون دنبال وانت.
پریزاد سرش را از داخل گوشی بیرون آورد و گفت:
- پیدا هم می‌کردی دیگه شب شده‌بود، چند جا باید برای وسایلات می‌رفتی، وقت نمی‌شد که، تازه یه دونه وانت هم کارتو راه نمی‌ندازه، فقط مبلمانت یه وانت لازم داره.
کمی از چای را خوردم و نگاهم را به او دوختم.‌ گوشی‌اش را داخل جیب بزرگ مانتوی پانچو شکلش انداخت و ادامه داد:
- من میگم چادر که نداریم امشب توی پارک بمونیم، ما رو ببر مسافرخونه‌ای، جایی، صبح خودت بیا دنبال وانت، پیدا که کردی بعد همگی راه میفتیم میریم روستا.
سرم را به طرف مادر چرخاندم.
- مامان! بریم مسافرخونه؟
مادر در حال برش دادن سیب‌هایی بود که پوست گرفته‌بود، سرش را بالا کرد و نگاهی به من انداخت.
- گفتی روستات یک‌ ساعت تا اینجا‌ راهه؟
فنجان خالی از چای را روی نعلبکی‌ برگرداندم و‌ درست نشستم.
- آره زیاد با اینجا‌ فاصله نداره.
بشقاب سیب‌های حلقه شده را کمی جلوتر گذاشت.
- پس این سیبا رو بخورید، شامو‌ میریم‌ خونه‌ی تو‌ می‌خوریم.
پریزاد معترض شد.
- مامان! خونه‌ش که هنوز چیزی نداره.
مادر که مشغول‌ جمع کردن وسایل شده‌بود گفت:
- مگه قبل از خونه توی اتاق معلم‌ ساکن نمی‌شد؟ میریم‌ اون‌جا، از همین‌جا وسایل هم‌ می‌خریم‌ می‌بریم شام درست می‌کنیم، صبح هم‌ مهرزاد برمی‌گرده دنبال وسایلاش.
پریزاد بیشتر اخم کرد.
- اَه مامان! چرا این همه راه بیفتیم بریم روستا، من خستم.
مادر‌ وسایل جمع شده‌ی دستش را داخل سبد گذاشت.
- مگه می‌خوای پیاده بری؟ چرا پسرم پول مفت بده مسافرخونه وقتی می‌تونیم‌ بریم‌ خونه‌ی خودش؟ زود سیبتونو بخورید راه بیفتیم.
من که در تمام‌ مدت با آرامش سیب می‌خوردم گفتم:
- پس شام می‌برمتون قهوه‌خونه‌ی روستا، املت‌های خوبی داره.
پریزاد با حرص نفس درون سی*ن*ه‌اش را بیرون داد. همزمان که یک حلقه سیب برمی‌داشت با دست دیگر سوییچ ماشین را از کنارم برداشت و گفت:
- میرم وسایلا رو‌ بذارم توی ماشین.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,084
38,745
مدال‌ها
3
ماشینم را مقابل قهوه‌خانه پارک کردم. قهوه‌خانه مشتری‌های کمی داشت که همگی داخل بودند. بالای تخت چوبی همیشگی‌ام‌، زیر سایبانش لامپ زردرنگی روشن بود. همین که پیاده شدیم صدای سلام کردن مهری را شنیدم که کارش تمام شده و در حال رفتن از قهوه‌خانه مرا دید. متعجب برگشتم.
- سلام مهری! مگه تو شب هم‌ میایی قهوه‌خونه؟
لبخندی زد.
- نه آقا! امروز از ظهر تا غروب فرش‌های زن عمومو شستیم، دیگه نشد بیام، اگه الان نمی‌اومدم صبح باید اول‌ وقت می‌اومدم، دیگه اومدم کاری نمونه.
سری تکان دادم و ماشین را دور زدم تا کنار مادر و خواهرم قرارگرفتم.
- پس حالا که اینجایی بیا با مادر و خواهرم آشنا شو!
با دست اشاره کردم.
- مادرم و خواهرم پریزاد.

مهری متعجب به آن دو نگاه کرد و آرام سلام داد و بعد ادامه دادم:
- ایشون هم مهری از شاگردای مدرسه‌م.
مادرم کمی خم شد و مهربانانه به او گفت:
- سلام دخترم!
پریزاد هم با لبخندی موذی نگاهی به من کرد و به طرف مهری برگشت.
- سلام مهری‌جون! خوبی؟
مهری دوباره در لاک خودش فرورفت «ممنون» آرامی گفت و دستپاچه از حضور آن دو نفر به من چشم دوخت.
- آقا! من باید برم دیرم شده.
و بدون انتظار برای جوابی از من با گام‌های شتابان به راه افتاد. از پشت سر به رفتنش چشم دوخته‌بودم که مادر گفت:
- مهرزادجان! گفتی روی تخت بشینیم؟
به طرفش برگشتم.
- آره مامان! شما بشینید من هم به یحیی میگم برامون شام بیاره.
مادر به طرف تخت رفت و پریزاد با کیف دستی‌اش به پهلویم زد.
- گفتی از اسم مهری خوشت میاد؟
با کمی اخم به طرفش برگشتم.
- منظورت چیه؟
خودش را به بی‌خیالی زد.
- هیچی... مهری... تخت دونفره... ازش خوشت میاد؟
آخر کلامش را با ذوقی در چهره گفت. اخم شدیدی کردم. اصلاً زمان مناسبی نبود که کسی خبر از راز دل من ببرد.
- خجالت بکش پریزاد! اون بچه فقط شاگرد منه.
کمی دستش را بالا برد.
- باشه، باشه، قبول!
و با انگشت دستی که کیف مشکی رنگش را گرفته بود به من اشاره کرد.
- ولی عشق بی‌خبر میاد.
با افسوس سری برایش تکان دادم.
- واقعاً که! مغزت عیب برداشته، اون یه بچه‌س.
او هم با افسوس سری تکان داد.
- آره حیف که بچه‌س، آخه با این نگاهی که من از تو دیدم به تجربه میگم یه چیزی توی دلت هست.
داشتم از کنجکاوی‌هایش کلافه می‌شدم که با حرفی که زد خوب فهمیدم چگونه فضولی‌هایش را قطع کنم، با نگاهی خشمگین به طرفش چشم گرداندم و محکم پرسیدم:
- تجربه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,084
38,745
مدال‌ها
3
پریزاد با خشم من سریع حالت لوده‌ای را که گرفته‌بود جمع کرد و با اخم گفت:
- واقعاً که مهرزاد! دوباره من یه حرف زدم تو واسه خودت قصه بافتی، لعنت به من که خواهر چنین عتیقه‌ایَم.
با همان کیف دستی‌اش مرا به کنار زد و با گام‌های تند خود را به کنار مادر رساند. من هم خرسند به دنبالش راه افتادم، به تخت نرسیده یحیی از قهوه‌خانه بیرون آمد و کنجکاو به من و مادر و پریزاد نگاه کرد.
- سلام آقامعلم!
لبه‌ی تخت نشستم.
- سلام آقایحیی! برای من و‌ مادر و خواهرم‌ املت میارید؟
یحیی مشتاقانه رو به مادر کرد.
- به‌به! سلام! شما مادر آقامعلمید؟ خیلی خوش اومدید، قدم‌رنجه کردید، چشم! چشم! حتماً الان براتون شام میارم.
یحیی با عجله برگشت و اجازه‌ای به پاسخ‌دهی مادر به احوالپرسی‌هایش نداد. مادر لبخندی به من زد و گفتم:
- یحیی! قهوه‌چی روستاس و عموی مهری که دیدید.
خواستم کمی عقب رفته و به نرده‌های کنار تخت تکیه دهم که یحیی به مردان داخل قهوه‌خانه خبر داد من به همراه مادر و خواهرم آمده‌ام. همین کافی‌ بود تا افراد داخل قهوه‌خانه هم برای آشنایی بیرون بیایند. در میان افراد، غفور و پسرانش مرصاد و امیرحافظ هم بودند که مرصاد تازه سربازی‌اش تمام شده‌بود و امیرحافظ هم دانشجوی پزشکی بود. هر دو تازه به روستا برگشته‌بودند و برای اولین بار آن‌ها را می‌دیدم. زال بودن مرصاد برایم جالب توجه بود. امیرحافظ اما زال نبود کمی هم از مرصاد پر‌تر به نظر می‌رسید، ولی هردو از نظر قد یکسان بودند و‌ مثل هم کلاه لبه‌دار به سر گذاشته‌بودند، تفاوت دیگرشان علاوه‌بر زالی، عینک روی چشم‌های مرصاد بود. پسران غفور‌ هیچ از قد به او‌ نکشیده و هر دو از پدرشان بلندقدتر بودند. بقیه بعد از احوالپرسی به داخل برگشتند اما غفور و پسرانش پیش ما ماندند و وقتی فهمید من فردا برای آوردن اثاثیه‌ام باید به شهر بروم گفت:
- خودم و پسرها باهاتون میام.
- ممنون آقاغفور! فعلاً باید برم دنبال دو تا وانت.
غفور دستی به پایم زد.
- نگران نباش آقامعلم! وانت گرفتم.
- جداً! مبارکه! خبر نداشتم.
- آره همین تابستونی پسرها کمکم کردن، هر سه‌مون پس‌انداز داشتیم، سه‌تایی یه وانت گرفتیم که دیگه برای مغازه لنگ اومدن ذبیح‌دراز نباشم.
نگاهی از تحسین به پسران رشیدش کردم.
- چقدر خوب آقایون قیصری‌فر! آفرین بهتون که حواستون به پدرتون هست.
پسرها هر دو محجوب سر به زیر انداختند و امیرحافظ گفت:
- کاری نکردیم برای آقامون!
- غفور! پسرای خوبی داری، خدا بهت ببخشه.
- ممنون آقا‌معلم! غلام شمان، فردا همگی باهم میریم شهر، شماره تلفن ذبیح‌دراز رو هم دارم همین امشب بهش میگم برای فردا اون هم بیاد، تا ظهر وسایلاتونو میاریم، نگران نباشید!
خوشحال از رفع مشکل حمل اثاثیه‌ام از غفور و پسرانش تشکر کردم. مرصاد و امیرحافظ گرچه همه‌ی روستا از شیطنت کودکی‌هایشان قبلاً به من گفته‌بودند اما اکنون در بزرگسالی پسران سر به راه و خوبی برای پدرشان شده‌بودند و هر دو سخت در دلم نشستند. یکی درس خوانده و دانشجوی پزشکی بود و دیگری گرچه درس نخوانده‌بود اما به گفته‌ی پدرش قراربود با پایان سربازی‌اش در یک مجتمع تعمیرگاهی در شهر مشغول کار شود. با دیدن این دو برادر به آینده‌ی دانیال هم امیدوار شدم، او هم گرچه همانند بچگی برادرانش شیطنت زیادی داشت، اما پسر خوب و مؤدبی بود و جالب اینکه از میان همه‌ی شاگردانم تنها او برای آموزش قرآن پیش سیدمیرزا روحانی مسجد می‌رفت که فقط هفته‌ای دو روز در روستا حضور داشت.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,084
38,745
مدال‌ها
3
بالاخره بعد از خوردن شام، علی‌رغم اظهارلطف‌های فراوان اهالی برای رفتن به خانه‌ی آن‌ها و مهمانشان شدن، توانستیم به مدرسه برگردیم. ماشین را در حیاط پارک کردم و کلید در ساختمان را به مادر دادم و گفتم:
- مامان! تا شما برید داخل من و پریزاد وسایلا رو میاریم.
مادر کلیدها را گرفت و‌ پیاده شد. من هم پیاده شده و متوجه شدم پریزاد هم با حالت قهر پیاده‌شده تا برود.
- پری وایسا کمک!
پریزاد با حرص ایستاد و به طرف من برگشت.
- چرا من کمک کنم؟ خودت بیار!
در را بستم و به طرف صندوق رفتم.
- چون زیاده، بمون حداقل چمدون خودتو ببر.
فقط ایستاد و دست به کمر مرا نگاه کرد.
در صندوق را باز کردم و به طرفش برگشتم.
- هنوز قهری؟
- آره که قهرم! داداش شدی واسه چی؟ خودت وسایلا رو بیار، یا فکر کردی داداش شدی تا فقط من یه کلمه بگم اوقات تلخی کنی؟
تک‌تک چمدان و کیف‌ها را بیرون گذاشتم.
- قهر نکن دیگه پری! تو که بچه نیستی دم به دقیقه قهر می‌کنی!
پریزاد دو قدم به طرفم برداشت.
- من موندم کی دیگه می‌خوای بهم اعتماد کنی؟
آخرین کیف را هم زمین گذاشتم، در صندوق را بستم و رو به پریزاد که نزدیکم آمده‌بود کردم.
- من بهت اعتماد دارم، اما اون حرف حقت بود تا یاد بگیری دیگه پشت سر من و شاگردم صفحه نذاری.
پریزاد کمی به نگاه و لبخند دلجویی‌ام نگاه کرد و بعد دسته‌ی چمدانش را گرفت و بلند کرد.
- چیکار کنم که جون به جونت کنن همینی؟ من هم احمق دلم برات می‌سوزه و دوباره باهات آشتی می‌کنم.
چمدان قهوه‌ای رنگ درون دستش را کمی جابه‌جا کرد و بعد آرام گفت:
- مهرزاد! من شاید لوده‌بازی زیاد دربیارم، اما خیلی چیزها حالیمه، اگه از حرفم بد برداشت نکنی، تو به مهری عادی نگاه نمی‌کردی.
با کمی تحکم گفتم:
- پری! بس کن این حرفا رو!
نفسش را بیرون داد.
- از من گفتن بود آقامعلم! حالا می‌خوای گوش بده، می‌خوای نده.
کمی مکث کرد.
- واقعاً حیف... عاشق نشدی نشدی، الان هم که شدی عاشق یه بچه شدی.
اخم کردم.
- من عاشق کسی نیستم پری! اون فقط شاگردمه.
پریزاد کمی سرش را به طرف من خم کرد.
- من حرفمو بهت زدم، درسته دلت سریده، اما باید از فکرش بیایی بیرون، چون اون یه بچه‌س.
پریزاد که برگشت کمی بلندتر گفتم:
- توی فکر من هیچی نیست.
پریزاد همان‌طور که می‌رفت دست دیگرش را که کیف دستی‌اش در آن بود را بالا کرد.
- باشه آقامعلم! هرچی شما بگید.
با رفتن پریزاد به داخل ساختمان مدرسه، دست در موهایم کرده و آن‌ها را چنگ زدم. حضور پریزاد برایم خطرناک بود. سریع راز دلم را فهمیده‌بود. باید کمتر در حضور او‌ با مهری برخورد می‌کردم. یعنی تا این حد نگاه و رفتارم غلط انداز بود؟ یا پریزاد زیادی زرنگ بود؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,084
38,745
مدال‌ها
3
صبح فردا من با ماشین خود و غفور و پسرانش با وانت مزدای خودشان به طرف شهر راه افتادیم و بعد از ملحق شدن ذبیح‌دراز با نیسان آبی‌رنگش به طرف بازار راه افتادیم. ذبیح‌دراز را گرچه از قبل می‌شناختم اما اولین بار بود او را می‌دیدم. مرد لاغراندام و قدبلند که مشخصاً در دهه‌ی چهل زندگیش بود. گرچه شاید ریش و سیبل تنک صورتش کمی او را مسن‌تر نشان داده بود، اما می‌توانستم از لاغری صورت و دندان‌های زردرنگش پی به معتاد بودنش ببرم، اما برای من اهمیتی نداشت. او کسی بود که هرازگاهی با آوردن اجناسی برای فروش به روستا سر می‌زد و قطعاً من کاری به او نداشتم.
ظهر شده‌بود. وسایل را از مغازه‌ها جمع کرده بودیم، به اصرار همراهانم را به ناهار دعوت کردم و بعد از ناهار به طرف روستا حرکت کردیم. با رسیدن به در خانه متوجه شدم محمدامین به همراه پدرش آقاحسام مقابل خانه حضور دارند. پیاده شده و سلام دادم. حسام مرد کم‌حرف و کم‌پیدایی بود. زیاد او را در قهوه‌خانه نمی‌دیدم؛ بیشتر مشغول باغداری خودش بود. از نظر شباهت، صنم دخترش بیشترین شباهت را با او داشت اما موهای پرپشت سیاه‌ر‌نگش به پسرانش هم به ارث رسیده‌بود. به خاطر تارهای کم سفیدی که در موهای سر، ریش و سبیل‌هایش بود بسیار جوان‌تر از سنش نشان می‌داد. حتی حدس می‌زدم موهای سفید سر من بیشتر از او باشد.
کمی که به داخل خانه سرک کشیدم. با دیدن چاووش و مهیار در داخل حیاط رو به حسام و پسرش برگرداندم.
- زحمت کشیدی اومدی آقاحسام.
کلام حسام جدیتی منحصربفرد داشت.
- چه زحمتی آقای معلم! بچه‌ها که گفتن اسباب‌کشی دارید، گفتم باید بیاییم کمک، وقت رسیدنتونو هم از غفور پرسیدم.
امیرحافظ که از وانت تازه رسیده‌شان پیاده شده‌بود گفت:
- آقای آذرپی! شما جلوتر برید خبر بدید اسباب میاریم.
صندوق‌عقب ماشینم را باز کردم و یکی از کارتن‌هایی که حاوی ظروف غذاخوری بود را برداشتم و داخل شدم. چاووش با دیدن من سلام کرد و با مهیار بیرون دوید تا کمک کند. نمی‌دانستم صبح که کلید را به پریزاد دادم اکنون با چند زن دیگر در داخل خانه روبه‌رو می‌شوم، پس بلند «یاالله» گفتم و صدای مادر را شنیدم که «بفرمایید» گفت. داخل که شدم مادر در حال پاک کردن دو تاقچه‌ای بود که در دیوار سالن تعبیه شده‌بود و پریزاد به همراه صنم و مهری در آشپزخانه حضور داشتند. از بودن مهری و پریزاد کنار هم احساس خطر کردم. کارتن را روی اپن گذاشتم. جواب سلام پریزاد و دخترها را دادم و رو به مادر گفتم:
- دارن اثاث میارن.
مادر دست از کار کشید و به طرف راهرو رفت.
- دستشون درد نکنه، برم راهنمایی کنم.
پریزاد چسب رو‌ی کارتن را کند و رو‌ به صنم و‌ مهری کرد.
- دخترها! این‌ها بشقابه، توی همون کابینتی که گفتم بچینید.
پریزاد کارتن را بغل زد و روی زمین گذاشت. با نگرانی به مهری نگاه کردم. ترسیدم پریزاد با شگردهایش چیزهایی را از زیر زبانش بیرون بکشد، البته اگر تاکنون چیزی از رفتارهای سابقم با مهری را از او نفهمیده باشد، برای دور کردن خواهرم از آشپزخانه گفتم:
- پریزاد! نمیری کمک مامان؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین