جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,886 بازدید, 275 پاسخ و 57 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
پریزاد رو به من کرد.
- نه داداش! من و دوتا رفیقم آشپزخونه رو به عهده گرفتیم، بقیه خونه با تو و مامان؛ مگه نه دخترها؟
صنم و مهری هر دو درحالی که بشقاب‌ها را مهری بیرون می‌آورد و به دست صنم می‌داد تا در کابینت بچیند، خندیدند.
- پری! تو که کاری نداری، بیا حداقل وسایل آشپزخونه رو از ماشین من بردار بیار داخل.
مهری نیم‌خیز شد.
- آقا من بیام؟
موقعیت خوبی برای دور کردن مهری از پریزاد بود.
- آره پاشو بیا!
مهری «چشم»ی گفت و بلند شد. سریع پریزاد «کجا؟» گفت و‌ مهری را در آستانه‌ی در آشپزخانه نگه داشت و بعد رو به من کرد.
- خجالت نمی‌کشی مهرزاد؟ این بچه می‌تونه برات اثاث بیاره؟
نگاهش به پشت سر من جلب شد.
- یخچالتو آوردن، تو بمون راهنمایی‌شون کن من میرم میارم.
برگشتم با دیدن حسام و امیرحافظ که دو طرف کارتن یخچال را گرفته و به زور در حال جابه‌جایی بودند به کمکشان رفتم و هنگامی که نزدیک آشپزخانه روی زمین گذاشتیم تا کارتنش را باز کنیم، پریزاد از کنار ما گذشت و‌ رو به محمدامین که میز کوچکی را داخل آورده‌بود گفت:
- آقاپسر! شما به من کمک می‌کنید؟
محمدامین میز را زمین گذاشت.
- بله خانم! چیکار کنم؟
- همراه من بیا بیرون.
پریزاد که بیرون رفت با خیالی راحت‌تر مشغول جاگذاری یخچال به همراه امیرحافظ و حسام شدم. مادر در سالن راهنمایی می‌کرد و غفور و ذبیح مبل‌ها را داخل می‌آوردند. ترجیح دادم خودم هم جادهی یخچال را به حسام و امیرحافظ سپرده و بیرون بروم. هنوز به راهرو‌ نرسیده‌بودم که متوجه شدم پریزاد پیشاپیش محمدامین و مرصاد که کارتن‌هایی را در دست داشتند وارد شد. با ابروهای درهم کنار ایستادم تا آن‌ها رد شوند و به این فکر کردم پریزاد با چه رویی مرصاد را که بزرگ‌تر از خودش بوده را به کار واداشته است؟
پریزاد تا کنار اپن رفت.
- دستتون درد نکنه آقای قیصری! لطفا بذارید روی اپن.
مرصاد و‌ محمدامین کارتن‌ها را روی اپن گذاشتند و مرصاد رو‌ به‌ پریزاد کرد.
- خانم آذرپی! دیگه لزومی نداره شما بیاید بیرون، ما خودمون همه رو‌ میاریم.
پریزاد تشکر کرد و با رفتن مرصاد و محمدامین، داخل آشپزخانه شد و همزمان که جلوی کابینت‌ها منتظر بود تا کار حسام و امیرحافظ با یخچال تمام شود با صنم و مهری گرم صحبت شد. کلافه از شکست نقشه‌ام سری تکان دادم و ترجیح دادم بیرون رفته و به اسباب‌کشی کمک کنم. اگر پریزاد چیزی راجع به من و مهری می‌فهمید و می‌گفت باید به‌طور کامل حاشا می‌کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
اسباب‌کشی و‌ جادهی وسایل تا نزدیک غروب طول کشید. ذبیح را با پرداخت دستمزد راهی کردم، اما هرچه کردم غفور و‌ پسرانش راضی به دریافت مبلغی به عنوان دستمزد نشدند. این پدر و پسرهایش باز مرا شرمنده لطف خود کردند. یک روز کامل به خاطر من از کار و‌ کسب خود افتادند، اما بازهم چیزی نگرفتند، پس آن‌ها و بقیه را به شام در قهوه‌خانه‌ی یحیی دعوت کردم که حسام با همان جدیت همیشگی‌اش گفت:
- به ریحان و جمیل گفتم شام بپزن، امشب همه مهمون من بریم خونه باغ.
تعارف جایی نداشت. فقط شرمندگی من در برابر محبت‌هایشان بیشتر شد. همگی قبول کردیم و به طرف باغ حسام که خانه‌اش را هم میانش ساخته‌بود و در همسایگی خانه‌ی یحیی بود حرکت کردیم. خانه‌ی آن‌ها در سوی دیگر روستا بود. از پل فلزی روی رود گذشتیم و قدم به کوچه باغ‌های آن سو گذاشتیم. صدای آواز شب قورباغه‌ها از کنار رود می‌آمد. من کنار مادر در راه کنار رود قدم برمی‌داشتم، بقیه مردها جلوتر رفته و میان من و مردها، پریزاد به همراه صنم و‌ مهری راه می‌رفت. نگران به آن سه نفر چشم دوخته‌بودم و‌ هر بار که پریزاد از دخترها خصوصاً مهری سؤالی می‌پرسید، تن من به لرزه درمی‌آمد. تا اینکه مادر گفت:
- مهرزادجان! آدمای اینجا دیگه تو رو از خودشون می‌دونن.
رو به مادر کردم.
- لطف روستایی‌ها به همینه.
- ریحان و جمیل کی هستن که آقاحسام اسم آورد؟
من اطلاعات دقیق اهالی را پیش از این از مهری کسب کرده‌بودم گفتم:
- ریحانه زن آقاحسامه و جمیله خواهرش که زن یحیی قهوه‌چی هست.
- پس آقاحسام برادرزن آقایحیی‌ست که دیشب دیدیمش؟
- آره مامان، محمدامین و مهیار و صنم بچه‌های حسامن و چاووش پسر یحیی، مهری هم برادرزاده‌شه که باهاشون زندگی می‌کنه.
مادر سری تکان داد. به خانه‌ی حسام نزدیک شده‌بودیم مهری یک آن بی‌هیچ‌ حرفی از پریزاد و صنم جدا شد و از در نیمه‌باز خانه‌ی یحیی داخل رفت. پریزاد از حرکت مهری ایستاد. من و‌ مادر هم ایستادیم. خوب دلیل رفتار مهری را می‌دانستم. او می‌دانست هیچ‌کـس او را در جمع مهمانی راه نخواهدداد پس ترجیح می‌داد به خلوت خودش فرارکند، اما پریزاد که متوجه دلیل رفتار مهری نبود متعجب پرسید:
- مهری کجا رفت؟
قبل از اینکه من چیزی بگویم، صنم جواب داد:
- خانم! مهری هیچ‌وقت تو‌ی مهمونی نمیاد.
پریزاد باز پرسید:
- چرا نمیاد؟
قبل از اینکه صنم پاسخی بدهد گفتم:
- صنم! تو برو‌ ما هم الان میام.
صنم «چشم»ی گفت و به طرف در خانه‌شان که پیش از این بقیه از آن داخل شده‌بودند رفت. نمی‌خواستم کسی به مهری ترحم کند پس نباید پریزاد و‌ مادر از وضع بد زندگی مهری باخبر می‌شدند. بی‌توجه به پرسش پریزاد گفتم:
- بهتره ما هم دیگه بریم داخل.
پریزاد رو به من کرد.
- مهرزاد! این مهری چرا یه دفعه گذاشت رفت؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
نگاهی به در طوسی و بزرگ خانه‌ی یحیی انداختم و گفتم:
- مهری همین‌جوریه، زیادی خجالتیه، با کسی نمی‌جوشه.
پریزاد با دلسوزی به در نگاه کرد.
- خیلی امروز زحمت کشید و کمک کرد، گناه داره گرسنه بمونه.
مادر هم ادامه داد:
- مهرزاد! در بزن بریم داخل بیاریمش.
دست‌هایم را درون جیب شلوارم کردم.
- شما نگران نباشید! میگم چاووش براش غذا ببره، اون توی جمع راحت نیست.
با حرف من آن دو نفر هم راضی شدند و به طرف خانه بعدی که در آن فقط با ضدزنگ سرخی پوشیده شده‌بود رفتیم و داخل شدیم. باغ میوه‌ی حسام در مقابل دیدگان ما در تاریکی فرورفته بود و خانه‌اش در سمت راست ما بود. ایوان بزرگ جلوی خانه‌اش را فرش انداخته‌بودند و‌ مهمان‌هایش به همراه یحیی آنجا نشسته‌بودند. با آمدن ما حسام و زنش به استقبالمان آمدند و بقیه همگی ایستادند. بالاخره بعد از سلام و احوالپرسی مادر و‌ پریزاد در قسمت زنانه‌ی جمع نشستند و مرا نیز تعارف به نشستن در قسمت مردانه کردند، اما‌ من که دل‌نگران مهری بودم گفتم:
- چشم الان خدمت می‌رسم اول یه کاری با چاووش دارم پیداش کنم بعد میام.
کمی از بقیه فاصله گرفتم تا شاید چاووش را از میان پسرانی که داخل تاریکی باغ رفته‌بودند تشخیص دهم که محمدامین به خواست یحیی از داخل خانه بیرون‌ آمد و به طرف من که ایستاده‌بودم قدم برداشت تا بفهمد چه کاری با چاووش دارم.
- آقا چرا نمی‌شینید؟
همان‌‌طور که نگاهم به پسرانی بود که در تاریکی فقط تشخیص می‌دادم از درخت‌ها آویزان شده‌اند گفتم:
- دنبال چاووش می‌گردم.
- چیکارش دارین؟ بگید خودم بهش میگم.
رو‌ به محمدامین کردم.
- مهری بی‌شام رفت خونه.
با این حرف نگاه محمدامین به دیوار حایل میان دو خانه که روبه‌رویمان بود، کشیده‌شد و ادامه دادم:
- زن یحیی هم امشب اینجاست، نمی‌خوام مهری گرسنه بمونه، به چاووش بگو از مادرش برای مهری غذا بگیره.
محمدامین با لحن دلخوری گفت:
- عمه که به این دختر فکر نمی‌کنه، شما خیالتون راحت باشه آقا، من خودم غذا می‌ذارم براش می‌برم، حواسم هست، شما بفرمایید بشینید، مادرم گفت می‌خوان سفره بکشن.
به ناچار علی‌رغم نگرانی‌ام برای مهری، کنار بقیه، جایی که برایم مهیا کرده‌بودند، نشستم و محمدامین داخل خانه رفت. سفره را که پهن کردند متوجه شدم محمدامین با بشقابی غذا از در حیاط خارج شد، کمی خیالم از بابت مهری راحت شد و توانستم حواسم را به خوردن قیمه‌ی لذیذی که زن حسام پخته‌بود بدهم، اما غمی درون دلم بود که نمی‌توانستم بی‌مهری لذتی ببرم. حیف که هنوز اختیاری در رابطه با مهری نداشتم وگرنه در چنین مجلسی او را در صدر می‌نشاندم و به بقیه به داشتنش فخر می‌فروختم و نشان می‌دادم حضورش هیچ نحسی و شومی به همراه ندارد که او را میان خود راه نمی‌دهند. نگاهم در حین خوردن روی یحیی و زنش قفل شد. این زن و شوهر مسئول اصلی وضعیت کنونی مهری بودند، هر دو در ظاهر هم به هم شبیه بودند. جمیله هم مثل شوهرش فربه بود و با دست‌های پر النگویش مدام حواسش به بشقاب غذای چاووش بود که یک وقت کم غذا نخورد، درحالی که از دختری که پشت دیوارهای خانه‌ی مجاور در تنهایی خزیده‌بود غفلت کرده و حتی به پیروی از یحیی او را عامل بدبختی خود و شوهرش می‌خواند و بقیه مردم هم به تبعیت از این زن و‌ شوهر مهری را منفور‌ می‌دانستند، درحالی‌که به نظرم این دو نفر منفورترین افراد روستا بودند، آن هم به خاطر طرز رفتارشان با مهری. تا انتهای آن مهمانی فقط فکر‌ من این بود که چگونه هر چه زودتر مهری را از جهنمی که جمیله و یحیی برایش ساخته‌بودند بیرون بیاورم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
مشغول‌ جادادن لباس‌هایم‌ در کمد اتاق بودم. پریزاد داخل شد و خطاب به من گفت:
- چیکار‌ می‌کنی داداش؟
پیراهنی را به چوب‌رخت آویزان کردم.
- دارم لباسامو مرتب می‌کنم.
روی لبه تخت نشست.
- یادم رفته بود وسواس نظم و ترتیب هم جزو خصلتاته، خوب بذار برای فردا برادر من!
فقط به زدن لبخندی اکتفا کردم و لباس را در کمد گذاشتم. خودش را از کمر روی تخت انداخت و دستانش را باز کرد.
- خوابیدن روی تخت نو عجب کیفی داره.
در حال آویزان کردن پیراهنی دیگر روی چوب‌رخت گفتم:
- تو‌ و مامان روی تخت بخوابید، من توی سالن می‌خوابم.
از جایش بلند شد.
- کجای کاری شازده؟ مامان تأکید شدید کرده روی تخت تو نخوابم، میگه پسرم‌ خودش باید بخوابه، پس‌ فکر کردی چرا اومدم توی اتاق؟ اومدم پتوهایی که از مدرسه آوردیم گذاشتیم توی کمد، بردارم برم توی سالن.
- من به مامان میگم بیاید اینجا بخوابید.
نیشخندی در جوابم‌ زد.
- واقعاً نمی‌خوای تخت دونفره‌تو خودت افتتاح کنی؟ کاش دسترسی به نفر دوم هم داشتی، دیگه نور علی نور‌ میشد.
رخت‌آویزی را که حامل‌ شلوارم بود را به رگال درون کمد آویزان کرده و دلخور‌ به طرف پریزاد برگشتم.
- پری؟ تو واقعاً نمی‌خوای دست از سر اذیت کردن من برداری؟
ابروهایش را بالا انداخت.
- نوچ! اولاً پری نه و پریزاد، دوماً نمی‌دونی اذیت کردنت چقدر کیف میده.
رو از او‌ برگرداندم و دوباره مشغول‌ کار شدم.
- حالا که کیف میده تو به اذیت کردنت ادامه بده، من به پری گفتنم.
چند لحظه بعد پریزاد با لحنی جدی کفت:
- داداش! خودت متوجه نیستی، ولی امشب فهمیدم‌ تو به مهری علاقه‌مند شدی... .
دستم در‌حال مرتب کردن کتم روی رخت‌آویز خشک شد و به حرف‌هایش گوش دادم.
- من حواسم بهت بود تا وقتی اون پسره محمدامین با غذا نرفت بیرون و‌ خیالت بابت شام مهری راحت نشد آروم نگرفتی.
حواس جمع پریزاد شدیداً خطرناک بود. دوباره مشغول‌ کار شدم، کتم را مرتب کرده و‌ داخل کمد گذاشتم.
- مهری هم مثل صنم‌ فقط شاگردمه.
- نیست داداش! نیست! اون شوق نگاهی که به مهری داری به صنم نداری.
به طرف او چرخیدم و‌ سعی کردم‌ خونسرد بمانم.
- اینطور نیست!
نگاه پریزاد پر از دلسوزی بود.
- داری مقاومت می‌کنی، ولی همین‌طوره که گفتم.
آهی کشید و ادامه داد:
- هیچ‌وقت فکر‌ نمی‌کردم داداش خشک‌ من، که نگاه خاص خودشو به زنا داره، یه روزی برسه که دلش برای دختری بره، اما واقعی دلم داره برات می‌سوزه، دلت واسه دختری رفته که مناسب تو نیست.
دستانم را در آغوشم‌ جمع کردم.
- من دلم نرفته.
نگاه دلسوزانه‌ی پریزاد روی من بود.
- حیف که باید فراموشش کنی، اگه حداقل هم‌سن من بود همین فردا مامان رو‌ می‌فرستادم برات خواستگاری.
در دلم‌ «واقعاً حیف» غلیظی گفتم اما‌ روی زبانم چیز دیگری جریان یافت.
- پریزاد! خواهر عزیزم! من دلم‌ برای کسی نرفته، دست بردار از این حرفا!
پریزاد چند لحظه به من خیره شد، بعد لبخند پهنی زد و دو دستش را روی پاهایش کوباند و با لحن سرخوشی گفت:
- خیلی هم خوب، باشه، اجازه بده همین‌جور‌ مغزت حکمرانی کنه، گرچه توی این ماجرا دلم‌ برای دلت می‌سوزه، اما از اینکه غصه‌ی نرسیدن به مهری زندگیتو‌ مختل نمی‌کنه خوشحالم.
دوباره از عقب خود را روی تخت انداخت.
- حیف که از این تخت، یه نفره باید استفاده کنی.
لبخندی زدم و درحالی که بیرون می‌رفتم گفتم:
- راحت بخواب، مامانو‌ راضی می‌کنم بذاره روی تخت بخوابی.
بیرون از اتاق «خیلی آقایی» گفتن پریزاد را شنیدم و از تأسف سر تکان دادم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
مادر درحال اندازه‌گیری عرض پنجره با وجب بود.
- چیکار می‌کنی مامان؟
تا انتهای کارش حرف نزد، بعد درحالی که عدد نامفهومی را زیر لب گفت به طرف من چرخید.
- دارم اندازه‌ی پرده برات می‌زنم.
ابروهایم بالا رفت.
- با وجب؟
لبخندی روی‌ لب‌های مادر آمد.
- وجب‌ من‌ بیست و‌ یک‌ سانت دقیقه.
- بی‌خیال مامان! فردا براتون‌ متر‌ جور‌ می‌کنم. الان برید توی اتاق روی تخت بخوابید.
مادر‌ به طرف مبل‌ها رفت و‌ نشست.
- روی‌ تخت؟ نه! خودت باید بری بخوابی روش، گفتم‌ پریزاد پتو بیاره همین‌جا بخوابیم، هوا هم‌ خوبه، ملافه کافیه برای انداختن رومون.
به کنارش رفتم.
- مامان‌جان! برای من خجالت داره روی تخت بخوابم‌ شما‌ روی زمین.
مادر کمی اخم کرد.
- چه خجالتی؟ خودم‌ می‌خوام.
- مامان‌جون! بیاین برید توی اتاق بخوابید.
مادر‌ رو‌ به طرف اتاق من کرد.
- پریزاد! کجا‌ موندی تو پس؟
- اِ مامان! این کارا چیه؟ بذارید پری راحت بخوابه.
- آها! رفته روی‌ تخت گرفته خوابیده که مثلاً من چیزی نگم بهش.
درحالی که به طرف اتاق می‌رفت بلند گفت:
- پری! خوابیده باشی هم‌ بلندت می‌کنم، زود بیا بیرون!
با رفتن مامان به دنبالش راه افتادم به در اتاق نرسیده‌بودیم که در توسط پریزاد که دو پتو را به زیر بغل زده‌بود باز شد.
- زحمت نکش شازده! تهمینه‌بانو وقتی میگه فقط پسرم، یعنی فقط پسرش، بدبخت پریزاد!
پریزاد با لب و لوچه‌ی آویزان از کنار ما‌در شد. گفتم:
- پری! بیا برو‌ روی‌ تخت بخواب.
- نه داداش! شما‌ بفرما، ما روی زمین راحتیم. فقط قربونت دوتا بالش برامون‌ جور کن.
پریزاد به طرف حد فاصل بین پنجره‌ها و‌ مبل چرخید و از دید من با قرار گرفتن در‌ پشت دیوار پنهان شد.
- مامان! کار درستی نکردید پری رو‌ وادار کردید... .
مادر اجازه صحبت به من نداد.
- تو نگران‌ پری نباش، یه‌ روز‌ روی‌ زمین بخوابه قولنجش درنمیره، تو باید خودت روی‌ تختت بخوابی، خوبیت نداره شب اول غیر خودت بخوابه.
- مامان؟ اینا خرافاته!
مادر‌ به طرف اتاق من رفت.
- بالش هم خودم‌ می‌برم.
مادر به هیچ‌ صراطی مستقیم نشد. وقتی آماده‌ی خواب وارد اتاق شدم‌، لحظه‌ای به شوخی‌های پریزاد فکر‌ کردم. واقعاً کاش الان‌ با مهری روی این تخت می‌خوابیدم. من این تخت را با این رنگ روتختی فقط برای خوش‌آمد مهری خریده بودم پس حیف بود بدون او‌ روی‌ آن بخوابم. کمد را باز کردم، فقط تشکم در کمد مانده بود بیرون آوردم و‌ روی زمین پهن کردم. بالشی نداشتم، خواستم‌ بالش تخت را بردارم اما دستم‌ را عقب کشیدم و با خودم‌ گفتم:
- این تخت دست نخورده میمونه برای مهری.
در اتاق چشم‌ گرداندم و متوجه شدم ساک لباس‌های ورزشی‌ام‌ را هنوز باز نکرده‌ام‌. آن را برداشتم و با زدن دست امتحان کردم. به طور‌ مناسبی نرم‌ بود. به جای بالش گذاشتم. چراغ را خاموش کردم و دراز کشیدم. دستم‌ را هم روی کیف زیر سرم قرار‌دادم و‌ درحالی که به سقف خیره بودم به مهری فکر‌ کردم. مهری مال من بود. من منتظر بزرگ شدنش می‌ماندم و بالاخره او را به دست می‌آوردم. هرگز بدهکار قلبم‌ نمی‌ماندم. مهم نبود بقیه راجع به اختلاف سنی ما چه بگویند، آن چشمان سیاه معصوم، آن صورت کشیده و‌ سفید، آن موهای فر جادویی، همگی از آن مهرزاد بود، نه کـس دیگر. البته خیالم از بی‌رقیب بودن راحت بود، در این روستا کسی مهری مرا نمی‌دید که بخواهد او‌ را بُر بزند، فقط باید کمی صبر می‌کردم تا بزرگ شود و در این فاصله فرصت داشتم او‌ را طبق میل خودم تربیت کنم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
صبح فردا، پریزاد وسایل نقاشی‌اش را برداشت تا برای کشیدن یک طرح به کنار رودخانه برود و من هم مادر را تا مغازه‌ی غفور راهنمایی کردم تا به انتخاب خودش، از میان پارچه‌های مغازه‌ی غفور پرده‌ای برای خانه‌ی من تهیه کند. خودم نیز ماشینم را تا نزدیکی خروجی روستا، جایی که مکانیکی ارسلان قرارداشت بردم تا صدایی را که از ابتدای حرکت به سمت روستا از قسمت جلوبندی ماشین می‌شنیدم را عیب‌یابی و رفع کند. بعد از آنکه یک دور ارسلان پشت فرمان نشست، رانندگی کرد و صدا را متوجه شد، ماشین را تحویل ارسلان و کیان شاگردش دادم و پیاده راه برگشت به مغازه‌ی غفور را پیش گرفتم. مادر در مغازه غفور روی چهارپایه نشسته بود اما خبری از خود غفور نبود.
- کارتون تموم شد؟
مادر کارتی را که برای حساب کردن به او داده بودم به طرفم گرفت.
- آره مهرزادجان!
کارت را گرفته و در جیب پیراهنم قراردادم.
- غفور پس کجاست؟
- رفته به پسرش بگه بیاد تا منو تا خونه‌ی خواهرش ببره، میگه خیاطه، بدم پرده‌های خونه‌تو بدوزه.
فقط دستانم را در جیب شلوارم فرو کرده و سری تکان دادم. مادر کمی از پارچه درون پلاستیکی را که خریده‌بود بیرون کشید.
- بیا این پارچه رو ببین خوشت میاد.
سرسری نگاهی به پارچه‌ی توری که منحنی‌های تیره و روشن قهوه‌ای داشت انداختم.
- آره مامان، همین خوبه!
- پس برو پریزاد رو پیدا کن، بفرست بیاد خونه خواهر آقاغفور‌ کمک من.
نگاهم را به دری که از مغازه به خانه غفور‌ باز میشد دوختم خبری از او‌ نبود.
- باشه مامان! فقط کدوم خواهرش؟

مادر با گفتن «نمی‌دونم» کمی فکر کرد و بعد گفت:
- آها فکر کنم گفت خواهرم زهرا.
به تأیید سر تکان دادم.
- می‌دونم خونه‌اش کجاس، پریزادو میارم اونجا.
از مغازه بیرون رفتم و در طول تنها خیابان روستا به راه افتادم تا به جایی که پریزاد صبح برای نقاشی کردن رفته‌بود، برسم. در روبه‌روی مدرسه، یک پل فلزی بود که از کنار پل، مسیری باریک تا نزدیک رود از کنار خیز رودخانه پایین می‌رفت و می‌شد در دامنه‌ی خیز جایی را به دور از چشم بقیه، زیر سایه‌ی درختان کنار رودخانه، برای نشستن و نقاشی کردن پیدا کرد. هر دو‌ طرف رود به صورت خیز بود و دره‌ی کوچکی را ساخته‌بودند که رود تقریباً پرآب از ته آن می‌گذشت. بعضی از باغات روستا در خیز مجاور قرار‌داشت اما‌ خیز این سوی رود را فقط درختان سایه‌گستر همراه با کمی چمن پوشانده‌بود که با ایجاد سایه دائمی خنکای دلپذیری را می‌ساختند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
هنوز فاصله‌ی زیادی از مدرسه و پل روبه‌رویش داشتم. از دور متوجه شدم کسی در ابتدای پل ایستاده، نگاهی به پایین پل انداخت، بعد به طرف مدرسه برگشت و بعد از لحظه‌ای روی پل پا گذاشت و رفت. آنقدر فاصله داشتم که فقط فهمیدم یکی از پسران غفور بود اما نتوانستم بفهمم که مرصاد است یا امیرحافظ؛ چرا که هر دویشان کلاه لبه‌دار سر می‌گذاشتند، هیکل‌های تقریباً همسانی داشتند و از دور قابل تشخیص نبودند، حتی از لباس تنش هم تشخیص ندادم کدام‌ یک از پسران غفور است. مرصاد و امیرحافظ گرچه از نزدیک به شدت متفاوت بودند اما از دور کاملاً با هم یکی بودند.
به پل رسیدم و از مسیر کناره‌ی آن با احتیاط پایین رفتم. صدای رود با وضوح بیشتری به گوش می‌رسید. پریزاد جایی میانه‌ی راه، در شیب خیز، روی زمین نشسته بود، تخته‌اش را در آغوش گرفته و به آب رود زل زده‌بود. نزدیک که شدم گفتم:
- فکر می‌کردم اومدی نقاشی کنی؟
با شنیدن صدایم از جا پرید و برگشت.
- اِ مهرزاد تویی؟ ترسیدم!
کنارش نشستم.
- پس می‌خواستی کی باشه؟
شانه‌ای بالا انداخت.
- هیشکی!
لحن دستپاچه‌اش شکی در دلم انداخت که پریزاد مخفی‌کاری می‌کند اما سریع آن را پس زدم و تخته شاسی‌اش را از دستانش بیرون کشیدم تا نگاهی بیندازم.
اتود نیمه‌کاره‌ای از رود و باغات روبه‌رو بود.
- این همه وقت گذشته فقط همینو کشیدی؟ چرا کاملش نکردی؟
تخته را از دستم گرفت.
- حالا بعداً کاملش می‌کنم، کاری داشتی اومدی؟
- آره، مامان گفت ببرمت کمکش، پرده رو انتخاب کرده، می‌خواد ببره پیش یکی از خانمای روستا که خیاطه بدوزه.
پریزاد سری تکان داد.
- آها! باشه، کجا باید برم؟
- وسایلتو جمع کن خودم می‌برمت.
پریزاد وسایلش را درون کوله‌ی نخودی رنگش جمع کرد و با هم از مسیر باریک بالا رفتیم، از روی پل گذشتیم و در سوی دیگر رود در مسیری خلاف جهت خانه‌ی یحیی پیش رفتیم تا به خانه‌ی شهریار پدر شاگردم حسین برسیم. مادر او‌ زهرا، همان خواهر خیاط غفور بود. همین که به خانه‌شان رسیدم مادر هم به همراه دانیال به عنوان راهنما رسیده‌بود بعد از سلام و احوالپرسی‌های کوتاه با زهراخانم که در را باز کرده‌بود، زن‌ها را با هم تنها گذاشتم و مسیر برگشت به خانه‌ام را پیش گرفتم. در راه به دستپاچگی نامعمول پریزاد، سکوتش در مسیر خانه‌ی شهریار و قبل از همه حضور یکی از پسران غفور در بالای پلی که از کنارش راهی به مکان نشستن پریزاد می‌رفت فکر کردم. یک فکر اشتباه در ذهنم جوانه زد. مرصاد یا امیرحافظ مزاحمتی برای پریزاد درست کرده بودند؟ اما ممکن نبود، من در همین مدت کوتاه آشنایی فهمیده‌بودم آن دو پسران محجوب و خوبی هستند، خصوصاً امیرحافظ که جایی در دلم یافته‌بود، پسر درس‌خوانی که توانسته‌بود از این روستا به دانشکده‌ی پزشکی راه یابد، هیچ رفتار بدی از آن‌ها ندیده‌بودم، پس نمی‌توانستند مزاحم پریزاد شده‌باشند. به در مدرسه که رسیدم دیگر مطمئن شده‌بودم دچار شک بی‌مورد شده‌ام. هم مرصاد و امیرحافظ پسران معقولی بودند، هم پریزاد دختر سر به هوایی نبود؛ شاید واقعاً حق با خواهرم بود، گاهی دچار بددلی می‌شدم و باید برای این بددلی فکری می‌کردم تا منطقم را کور نکند‌.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
مادر و پریزاد از خانه‌ی شهریار برگشتند و در حالی که مرا وادار کرده‌بودند روی چهارپایه رفته و چوب‌پرده را وصل کنم، خودشان مشغول تعریف از خانومی دختر هفده‌ساله او شدند. من نیز که هدف آنها را می‌دانستم خود را به نشنیدن زدم. نوبت وصل کردن پرده رسیده‌بود، یک پایم را از چهارپایه پایین گذاشتم و رو به پریزاد کردم.
- پرده رو بیار.
پریزاد درحالی‌ که پرده را در بغل گرفته بود به طرف من آمد.
- مهرزاد! شنیدی چی گفتیم؟
نگاهم را روی دو نفرشان گرداندم و بعد درحالی که روی چارپایه می‌رفتم، خود را به نفهمیدن زدم.
- در مورد؟
ابتدای پرده را از دستان پریزاد گرفتم، مادر هم نزدیک‌ ما شد و گفت:
- درمورد ماهورا دختر زهراخانم حرف می‌زدیم.
چیزی نگفتم و مشغول وصل کردن پرده شدم. پریزاد گفت:
- هفده‌سالشه، امسال سال آخر دبیرستان شبانه‌روزیه، مادرش گفت نمی‌خوان بره دانشگاه، گفت می‌خواد برگرده خونه، پرسیدم مشتری هم نداره، دختر محجوب و خوبی بود.
خود را سخت مشغول وصل کردن پرده کرده‌بودم تا شاید آن دو دست بردارند، اما مادر ادامه داد:
- تازه اهل همین‌جا هم هست، من و پری پسندش کردیم، دختر خوب و برازنده‌ایه، می‌خوای تا این‌جاییم برم با مادرش حرف بزنم؟
آخرین درز پرده را هم به گیره وصل کرده و پرده جمع شده را با یک دست هل دادم تا در طول چوب‌پرده پیش برود.
- خودتون گفتین هفده‌سالشه، می‌دونید چند سال اختلاف سنی داریم؟
از روی چهارپایه پایین آمدم و مادر گفت:
- درسته، ولی دختر خوبی به نظر میاد، آن چنان اختلاف سنی مهم نیست.
پرده را صاف کردم و گفتم:
- چرا مهمه!
و همزمان در دلم گفتم:
- وای از روزی که مادر بفهمه تو دختر چهارده‌ساله انتخاب کردی.
درست کردن پرده تمام شد و رو به پریزاد کردم.
- ببین خوب شد.
پریزاد کمی عقب رفت نگاهی‌ به پرده انداخت.
- خوبه!
به طرف مبل برگشتم تا بنشینم.
- داداش فقط نه سال اختلاف سنی دارید.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
روی مبل نشستم گردنم را به عقب تکیه داده و چشمانم را بستم.
- نه، چون از نظرم بچه‌س.
و با پوزخندی در دل به خودم گفتم:
- پس مهری چیه؟
پریزاد کنارم‌ نشست.
- داداش هفده‌ساله بچه نیست، تا حرف بزنیم و تا قبول کنن، تا تو دست و پاتو‌ جمع کنی و بتونی عقدش کنی شده هیجده نوزده سالش.
مادر هم طرف دیگرم نشست.
- ببین مادر! اگه می‌خوای روستا بمونی زن از همین‌جا‌ بگیری بهتره، زن شهری نمیاد روستا زندگی کنه، پرس و جو کردم، دختر بالای بیست سال ندارن که زنت بشه.
متعجب از فعالیت‌های مادر در همین مدت کم، چشمانم را باز کردم و به طرفش برگشتم.
- مامان! شما نیومده آمار دخترای اینجا رو‌ درآوردین؟
مادر کمی اخم کرد.
- چشاتو گرد نکن، کار بزرگی نکردم که، فقط با خانومای اینجا حرف زدم.
کلافه به حالت قبل برگشتم و چشمانم را بستم. فهمیدم کنجکاوی زیاد از حد پریزاد از که به او رسیده، مادر چند روز دیگر می‌ماند راز مرا هم از زیر زبانم بیرون می‌کشید.
- خب برم حرف بزنم؟
سرم را بلند کردم و درست نشستم.
- مامان‌جون! این مدتی که اومدین روستا به جای زن پیدا کردن برای من، برید تفریح کنید، اصلاً می‌خواین یه برنامه کوه بذاریم برای فردا؟
- پسرم‌! تفریح رو بذار برای بعد، الان کار مهم من سر و‌ سامون دادن توئه، داره دیر میشه برات، نزدیکه سی سالته، بحمدالله هم کار داری، هم خونه داری، هم ماشین داری، دیگه معطل چی هستی؟
در دلم گفتم:
- معطل بزرگ شدن مهری.
و رو به مادر گفتم:
- فداتون بشم لطفاً منو بی‌خیال بشید، خواستم‌ زن بگیرم‌ خودم خبرتون می‌کنم.
مادر‌ دلخور‌ به عقب برگشت.
- حتماً وقتی رفتم‌ زیر‌ خاک.
کمی خودم‌ را به طرفش کشیدم.
- اِ مامان! این حرفا چیه؟ من فقط می‌خوام به دلخواه خودم زن بگیرم.
پریزاد بلند شد و همان‌طور‌ که به طرف آشپزخانه می‌رفت گفت:
- تهمینه‌خانم! ول کن شازده‌تو، وقتی میگه به دلخواه خودم‌، یعنی هرگز!
مادر هم بلند شد. سرش را تکان داد و گفت:
- تو آرزوی عروسیتو به دل من می‌ذاری.
و بعد به طرف اتاق به راه افتاد.
آرام گفتم:
- مامان‌جان! دو سال به من مهلت بده تا عروستو تربیت کنم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
بالاخره چند روز بعد وقتی مادر خانه‌ام را به یک سر و سامان دلخواهی رساند، به همراه او‌ و‌ پریزاد روستا را به مقصد شهر خودمان ترک کردم. آن‌ها را به خانه رساندم و روز بعد خودم به قصد روستا خانه را ترک کردم. گرچه مادر با اشک و آه و اظهار دلتنگی بدرقه‌ام کرد اما من سعی کردم محکم بمانم. پدرم مرا پسری بار نیاورده‌بود که اسیر احساسات زنانه بشوم. من باید بدون این دلتنگی‌ها به زندگی خودم که مهری بود برسم و برای رسیدن به او فقط باید به روستا برمی‌گشتم.
قبل از خروج از شهر به اداره رفتم و کمبودهای مدرسه‌ام را که اول تابستان گزارش کرده‌بودم، تحویل گرفتم و راهی روستا شدم. گرمای ظهرگاهی آخرین ماه تابستان، عرق مرا درآورده بود اما شوق دیدن مهری مرا به قهوه‌خانه کشاند. متأسفانه خبری از مهری نبود. ناهاری را در قهوه‌خانه خوردم و خودم را به مدرسه رساندم. وسایل مربوط‌ به مدرسه را در دفتر گذاشتم و ته مانده‌ی وسایلم را که در اتاق معلم باقی مانده‌بود را جمع کردم تا به خانه خودم بروم، برای این اتاق معلم هم باید فکری می‌کردم، شاید آن را تبدیل به کتابخانه یا اتاق علوم برای بچه‌ها می‌کردم. بالاخره من که دیگر به آن احتیاج نداشتم باید به درد بچه‌های مدرسه می‌خورد. به علت آنکه حیاط خانه‌ام گنجایش ماشین را نداشت، ماشین را در حیاط مدرسه پارک کرده و چادری را که به تازگی خریده‌بودم روی آن کشیدم. به سختی وسایل زیادی را که همراه داشتم در گرمای بعدازظهر از شیب کوچه بالا بردم تا به خانه خودم رسیدم. با تقلای زیاد کلید را از جیب خارج کرده و به داخل قفل انداختم. با وارد شدن به خانه سریع طول حیاط را پیمودم و به داخل خانه رفتم. وسایل دستم را درون هال روی زمین گذاشتم و به خانه خالی نگاه کردم. قبل از رفتن، مادر روی مبل‌ها ملافه انداخته و خودم پرده‌ها را کشیده‌بودم. تاریکی‌ای که فضای خانه را فراگرفته بود، دلگیرم کرد. کی می‌شد این خانه به حضور مهری گرم می‌شد! خسته از رانندگی و کارهای انجام داده در اتاق خواب را باز کردم تا مدتی استراحت کنم. نگاهم به تخت مشکی‌رنگ با روتختی زرشکی‌اش افتاد. این تخت فقط برای زمانی بود که با مهری از آن استفاده کنم، چون فقط طبق میل او خریده‌بودم و مخصوص او بود. این چند شب روی آن نخوابیده و چون نمی‌خواستم مادر و پریزاد متوجه کارم شوند روی زمین با اندک امکانات می‌خوابیدم و صبح قبل از مادر بیدار می‌شدم. لبخندی به تصور حضور مهری در خانه‌ام زدم و به طرف کمد دیواری برگشتم. تنم آنقدر کوفته بود که نرمی تشک را طلب می‌کرد تشک و بالش را روی زمین انداختم و از خستگی به آهستگی لباسم را با لباس راحتی که از کمد دیگر بیرون آورده بودم، عوض کرده و روی تشک دراز کشیدم. تنها چند ثانیه کافی بود تا خوابم ببرد.
 
بالا پایین