- Jun
- 1,900
- 34,786
- مدالها
- 3
درحالی که به طرف اتاق برمیگشتم گفتم:
- توی همون آشپزخونه بنداز.
بعد از تعویض لباس و شستن دستهایم به آشپزخانه برگشتم. مهری سفره را روی فرش پرزبلند قهوهایرنگ آشپزخانه که نقشهای موج مانندی به همان رنگ قهوهای اما تیرهتر داشت انداخته و یک بشقاب لبالب پر از کتهی نارنجیرنگ را به همراه یک کاسه ماست، و بطری آب و لیوان روی سفره گذاشتهبود. از پر بودن بشقاب فهمیدم کل کتهی درون قابلمه را برای من کشیدهاست. همانطور که کنار سفره مینشستم گفتم:
- چرا یکی؟
مهری که کنار گاز ایستادهبود گفت:
- چی آقا؟
سرم را بلند کردم و به او چشم دوختم.
- چرا برای خودت غذا نذاشتی؟
چند لحظه متعجب به من چشم دوخت.
- برای خودم؟ چرا؟
کلافه نگاهش کردم.
- یه بشقاب بردار بیار، این برای من زیاده، نصفشو بریزم برای تو.
سرش را بالا انداخت.
- نه آقا! من نمیخورم، میرم توی هال غذاتونو که خوردید، بگید بیام جمعش کنم.
اخم کردم.
- مگه ناهار خوردی؟
- نه آقا! میرم خونه میخورم.
بیشتر اخم کردم.
- ایرادش چیه بشینی همینجا بخوری؟
کمی مردد ماند و بعد گفت:
- آخه آقا! این غذای شماست.
- گفتم برای من زیاده بشقاب و قاشق بیار بشین پای سفره.
ناچار بشقابی را از درون کابینت کنار سینک، به همراه یک قاشق و چنگال برداشت و روبهروی من پشت به گاز، به طوری که یکی از زانوهایش را فقط خوابانده و دیگری فقط جمع شده بود، نشست. سر به زیر بشقاب را مقابلش گذاشت.
بشقاب خودم را برداشتم و نصف آن را درون بشقاب او ریختم.
- زیاد ریختید آقا!
بشقابم را سر جایش برگرداندم و قاشق را درون کته فرو کردم.
- ایرادی نداره، هر چقدر تونستی بخور.
قاشق را در دهان گذاشتم. نگاهم را به مهری دوختم. معذب نشسته بود و سرش را زیر انداخته و قاشق را درون دانههای برنج بازی میداد.
- چرا نمیخوری؟
شتابزده کمی برنج را با نوک قاشق برداشت و درون دهان گذاشت.
- میخورم آقا!
قاشق را درون بشقابم گذاشتم.
- مهری!
- توی همون آشپزخونه بنداز.
بعد از تعویض لباس و شستن دستهایم به آشپزخانه برگشتم. مهری سفره را روی فرش پرزبلند قهوهایرنگ آشپزخانه که نقشهای موج مانندی به همان رنگ قهوهای اما تیرهتر داشت انداخته و یک بشقاب لبالب پر از کتهی نارنجیرنگ را به همراه یک کاسه ماست، و بطری آب و لیوان روی سفره گذاشتهبود. از پر بودن بشقاب فهمیدم کل کتهی درون قابلمه را برای من کشیدهاست. همانطور که کنار سفره مینشستم گفتم:
- چرا یکی؟
مهری که کنار گاز ایستادهبود گفت:
- چی آقا؟
سرم را بلند کردم و به او چشم دوختم.
- چرا برای خودت غذا نذاشتی؟
چند لحظه متعجب به من چشم دوخت.
- برای خودم؟ چرا؟
کلافه نگاهش کردم.
- یه بشقاب بردار بیار، این برای من زیاده، نصفشو بریزم برای تو.
سرش را بالا انداخت.
- نه آقا! من نمیخورم، میرم توی هال غذاتونو که خوردید، بگید بیام جمعش کنم.
اخم کردم.
- مگه ناهار خوردی؟
- نه آقا! میرم خونه میخورم.
بیشتر اخم کردم.
- ایرادش چیه بشینی همینجا بخوری؟
کمی مردد ماند و بعد گفت:
- آخه آقا! این غذای شماست.
- گفتم برای من زیاده بشقاب و قاشق بیار بشین پای سفره.
ناچار بشقابی را از درون کابینت کنار سینک، به همراه یک قاشق و چنگال برداشت و روبهروی من پشت به گاز، به طوری که یکی از زانوهایش را فقط خوابانده و دیگری فقط جمع شده بود، نشست. سر به زیر بشقاب را مقابلش گذاشت.
بشقاب خودم را برداشتم و نصف آن را درون بشقاب او ریختم.
- زیاد ریختید آقا!
بشقابم را سر جایش برگرداندم و قاشق را درون کته فرو کردم.
- ایرادی نداره، هر چقدر تونستی بخور.
قاشق را در دهان گذاشتم. نگاهم را به مهری دوختم. معذب نشسته بود و سرش را زیر انداخته و قاشق را درون دانههای برنج بازی میداد.
- چرا نمیخوری؟
شتابزده کمی برنج را با نوک قاشق برداشت و درون دهان گذاشت.
- میخورم آقا!
قاشق را درون بشقابم گذاشتم.
- مهری!
آخرین ویرایش: