- Jul
- 661
- 10,834
- مدالها
- 2
رابین با منومن گفت:
- مردم اینجا...میگن...میگن که این دیوونهها جن زدهان! میگن اونها رو شیاطین تسخیر کردن، برای همینه که این آسایشگاه رو اینقدر دور از شهر ساختن، تا این دیوونهها نزدیک مردم نباشن.
با این حرفش نتوانستم خودم را نگه دارم و با صدای بلند خندیدم. واقعاً چنین طرز فکری قابل باور نبود!
نگاه دلخور رابین را که دیدم خندهام را به پایان رساندم و گفتم:
- اوه راب! تو واقعاً این حرفها رو باور کردی؟خدای من! این حرفها مال چند صد سال پیشِ، وقتی که مردم چیزی به اسم بیماری روانی رو نمیشناختن.
دستم را روی دستان مشت شدهاش گذاشتم و ادامه دادم:
- اونها بیمارن راب! آدمهایی که بهخاطر شرایط بد زندگی، یا مشکلات مغزی یا ژنتیکی دچار این بیماریها شدن، اونها جنزده نیستن؛ در واقع اصلاً چیزی به اسم روح یا جن وجود نداره که بخواد کسی رو تسخیر کنه!
راب اخم درهم کشید و گفت:
- اما فقط این نیست! اونها میگن خود این آسایشگاه هم جنزدهست، حتی بعضی از خدمه و پرستارها میگفتن که نیمه شبها صداهای وحشتناکی میشنون و حضور موجودی رو کنارشون حس میکنن، که قابل دیدن نیست.
پوفی کشیدم و با تأسف سر تکان دادم؛ انگار جای این بیماران بیچاره، پرستارها و خدمهی آسایشگاه را باید بستری میکردند.
- خب، دیگه چی شنیدی؟
راب با دلخوری نگاهم کرد و گفت:
- بگم که باز مسخره کنی و بگی که ما متوهمیم؟!
- نه! من فقط میخوام یه کم بیشتر از این آسایشگاه بدونم، همین.
رابین نامطمئن نگاهم کرد و جدی بودنم را که دید با کمی تعلل گفت:
- اون اوایل مردم شهر تموم بیمارها رو جمع کرده بودن تا بسوزوننشون، میگفتن اونها کافر، جنزده و نحس هستند، نمیخواستن اونها توی شهر باشن میترسیدن که نحسی این بیمارها دامن اونها رو هم بگیره، ولی همون روزها سروکله یه پیرمرد پیدا شد، یکی که با سوزوندن این بیمارها مخالفت کرد، گفت میتونه اونها رو درمان کنه، مردم قبول کردن، به شرطی که این دیوونهها رو از شهر دور کنه! اون پیرمرد این ساختمون رو که قبلاً به عنوان زندان استفاده میشد رو تبدیل به این آسایشگاه کرد و همه اونها رو آورد اینجا؛ اما از اون موقع حتی یکنفر رو هم نتونسته درمان کنه.
- مردم اینجا...میگن...میگن که این دیوونهها جن زدهان! میگن اونها رو شیاطین تسخیر کردن، برای همینه که این آسایشگاه رو اینقدر دور از شهر ساختن، تا این دیوونهها نزدیک مردم نباشن.
با این حرفش نتوانستم خودم را نگه دارم و با صدای بلند خندیدم. واقعاً چنین طرز فکری قابل باور نبود!
نگاه دلخور رابین را که دیدم خندهام را به پایان رساندم و گفتم:
- اوه راب! تو واقعاً این حرفها رو باور کردی؟خدای من! این حرفها مال چند صد سال پیشِ، وقتی که مردم چیزی به اسم بیماری روانی رو نمیشناختن.
دستم را روی دستان مشت شدهاش گذاشتم و ادامه دادم:
- اونها بیمارن راب! آدمهایی که بهخاطر شرایط بد زندگی، یا مشکلات مغزی یا ژنتیکی دچار این بیماریها شدن، اونها جنزده نیستن؛ در واقع اصلاً چیزی به اسم روح یا جن وجود نداره که بخواد کسی رو تسخیر کنه!
راب اخم درهم کشید و گفت:
- اما فقط این نیست! اونها میگن خود این آسایشگاه هم جنزدهست، حتی بعضی از خدمه و پرستارها میگفتن که نیمه شبها صداهای وحشتناکی میشنون و حضور موجودی رو کنارشون حس میکنن، که قابل دیدن نیست.
پوفی کشیدم و با تأسف سر تکان دادم؛ انگار جای این بیماران بیچاره، پرستارها و خدمهی آسایشگاه را باید بستری میکردند.
- خب، دیگه چی شنیدی؟
راب با دلخوری نگاهم کرد و گفت:
- بگم که باز مسخره کنی و بگی که ما متوهمیم؟!
- نه! من فقط میخوام یه کم بیشتر از این آسایشگاه بدونم، همین.
رابین نامطمئن نگاهم کرد و جدی بودنم را که دید با کمی تعلل گفت:
- اون اوایل مردم شهر تموم بیمارها رو جمع کرده بودن تا بسوزوننشون، میگفتن اونها کافر، جنزده و نحس هستند، نمیخواستن اونها توی شهر باشن میترسیدن که نحسی این بیمارها دامن اونها رو هم بگیره، ولی همون روزها سروکله یه پیرمرد پیدا شد، یکی که با سوزوندن این بیمارها مخالفت کرد، گفت میتونه اونها رو درمان کنه، مردم قبول کردن، به شرطی که این دیوونهها رو از شهر دور کنه! اون پیرمرد این ساختمون رو که قبلاً به عنوان زندان استفاده میشد رو تبدیل به این آسایشگاه کرد و همه اونها رو آورد اینجا؛ اما از اون موقع حتی یکنفر رو هم نتونسته درمان کنه.
آخرین ویرایش: