جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نسخ هرماس] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سایه مولوی با نام [نسخ هرماس] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 853 بازدید, 21 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نسخ هرماس] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع سایه مولوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایه مولوی
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
661
10,833
مدال‌ها
2
رابین با من‌ومن گفت:
- مردم اینجا...میگن...میگن که این دیوونه‌ها جن زده‌ان! میگن اون‌ها رو شیاطین تسخیر کردن، برای همینه که این آسایشگاه رو اینقدر دور از شهر ساختن، تا این دیوونه‌ها نزدیک مردم نباشن.
با این حرفش نتوانستم خودم را نگه دارم و با صدای بلند خندیدم. واقعاً چنین طرز فکری قابل باور نبود!
نگاه دلخور رابین را که دیدم خنده‌ام را به پایان رساندم و گفتم:
- اوه راب! تو واقعاً این حرف‌ها رو باور کردی؟خدای من! این حرف‌ها مال چند صد سال پیشِ، وقتی که مردم چیزی به اسم بیماری روانی رو نمی‌شناختن.
دستم را روی دستان مشت شده‌اش گذاشتم و ادامه دادم:
- اون‌ها بیمارن راب! آدم‌هایی که به‌خاطر شرایط بد زندگی، یا مشکلات مغزی یا ژنتیکی دچار این بیماری‌ها شدن، اون‌ها جن‌زده نیستن؛ در واقع اصلاً چیزی به اسم روح یا جن وجود نداره که بخواد کسی رو تسخیر کنه!
راب اخم درهم کشید و گفت:
- اما فقط این نیست! اون‌ها میگن خود این آسایشگاه هم جن‌زده‌ست، حتی بعضی از خدمه و پرستارها می‌گفتن که نیمه شب‌ها صداهای وحشتناکی می‌شنون و حضور موجودی رو کنارشون حس میکنن، که قابل دیدن نیست.
پوفی کشیدم و با تأسف سر تکان دادم؛ انگار جای این بیماران بیچاره، پرستارها و خدمه‌ی آسایشگاه را باید بستری می‌کردند.
- خب، دیگه چی شنیدی؟
راب با دلخوری نگاهم کرد و گفت:
- بگم که باز مسخره کنی و بگی که ما متوهمیم؟!
- نه! من فقط می‌خوام یه کم بیش‌تر از این آسایشگاه بدونم، همین.
رابین نامطمئن نگاهم کرد و جدی بودنم را که دید با کمی تعلل گفت:
- اون اوایل مردم شهر تموم بیمارها رو جمع کرده بودن تا بسوزوننشون، می‌گفتن اون‌ها کافر، جن‌زده و نحس هستند، نمی‌خواستن اون‌ها توی شهر باشن می‌ترسیدن که نحسی‌ این بیمارها دامن اون‌ها رو هم بگیره، ولی همون روزها سروکله یه پیرمرد پیدا شد، یکی که با سوزوندن این بیمارها مخالفت کرد، گفت میتونه اون‌ها رو درمان کنه، مردم قبول کردن، به شرطی که این دیوونه‌ها رو از شهر دور کنه! اون پیرمرد این ساختمون رو که قبلاً به عنوان زندان استفاده می‌شد رو تبدیل به این آسایشگاه کرد و همه اون‌ها رو آورد اینجا؛ اما از اون موقع حتی یک‌نفر رو هم نتونسته درمان کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
661
10,833
مدال‌ها
2
- خب حالا اون مرد کجاست؟
رابین سر تکان داد و گفت:
- نمی‌دونم، بعضی‌ها میگن اون مرده و جنازه‌اش رو توی حیاط پشتی این آسایشگاه دفن کردن، بعضی‌ها هم میگن که بعد از شکست خوردن نقشه‌اش از این شهر رفته.
نفسم را با کلافگی بیرون دادم، انگار موضوع جدی‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم، بیچاره این بیمارها که چنین سرنوشتی داشتند. بشقاب غذایم را عقب زدم، با چیزهایی که شنیده بودم دیگر اشتهایی برای خوردن غذا نداشتم.
از پشت میز که بلند شدم رابین پرسید:
- غذاتون رو نمی‌خورین؟
سر تکان دادم و گفتم:
- سیر شدم، میرم به اتاقم.
و بی‌توجه به او از سالن بیرون زدم. فکرم حسابی مشغول شده بود! فکر نمی‌کردم بتوانم چند سال در کنار مردمی که چنین تفکر پوسیده و اشتباهی داشتند زندگی کنم و از طرفی دلم می‌خواست که به این بیماران بیچاره کمک کنم.
روی تختم نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم، باید فردا صبح به شهر می‌رفتم. می‌خواستم از نزدیک با مردم این شهر آشنا شوم و دلیل ترس‌شان از بیماران را بدانم.
نگاهم که به چمدان‌هایم خورد از جایم بلند شدم، حالا که خوابم نمی‌آمد بهتر بود وسایلم را توی کمد بچینم.
در کمد را که باز کردم، با وحشتناک‌ترین صحنه عمرم رو‌به‌رو شدم! دستم را روی دهانم گرفتم و قدمی به عقب برداشتم، چشمانم روی موجودی که برای خودش درون کمدم حرکت می‌کرد مانده بود و تپش‌های قلبم تند شده بود!
این موجود؟!
این جانور چرا اینجا بود؟!
دستانم را مشت کردم و نفس عمیقی کشیدم، باید این جانور چندش‌آور را از کمدم بیرون می‌کشیدم؛ اما چطور؟!
من تمام عمرم از تمامی حشرات مخصوصاً عنکبوت تنفر داشتم و حالا عنکبوتی به آن بزرگی میان کمدم برای خودش تار تنیده و زندگی می‌کرد. در کمدم را محکم به‌ هم کوبیدم و نفسم را با حرص بیرون دادم. حالا باید با این جانور نفرت‌انگیز چه می‌کردم؟!
ناگهان به فکرم رسید که از رابین کمک بخواهم، به هرحال جزء خدمه بود و وظیفه‌اش نظافت اتاق‌ها بود.
در اتاق را باز کردم تا به دنبالش بروم، که دیدم خودش در حال آمدن به سمت من است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
661
10,833
مدال‌ها
2
رابین به من که رسید گفتم:
- اوه راب! خوب شد که اومدی. باهات کار داشتم!
رابین سر تکان داد و گفت:
- اومدم بگم که من فردا صبح برای بردن یه سری وسایل به اینجا میام و بعد به شهر میرم خواستم بدونم شما هم دوست داری باهام بیای؟
با خوشحالی سر تکان دادم. این دقیقاً همان چیزی بود که می‌خواستم.
- بله، خیلی ممنون میشم.
ناگهان با به یادآوردن آن جانور داخل کمدم با چندش و انزجار چهره درهم کردم و گفتم:
- راب میشه قبل از رفتنت داخل کمدم رو خالی کنی تا وسایلم رو داخلش بذارم.
رابین لبخندی زد و گفت:
- البته!
- هذیان بدون توهم و فاقد کیفیت از عوامل... .
- اوه، این‌ها چیه؟
با صدای رابین کتابم را پایین آوردم به او که کنار کمد خم شده و چیزی را بررسی می‌کرد نگاه کردم.
- چی‌شده، راب؟
جوابی که از او نشنیدم، بلند شدم و سمتش رفتم. رابین به سمتم چرخید و نگاه من بر روی روپوش سفیدرنگ و کیف کهنه‌ی زنانه‌ای که در دستانش بود ثابت ماند.
- این‌ها چیه؟
رابین شانه بالا انداخت و گفت:
- فکر کنم وسایل دکتر شلدون باشه.
متعجب تکرار کردم:
- دکتر شلدون؟!
رابین سر تکان داد.
- بله دکتری که قبل از شما اینجا کار می‌کرد.
و بعد انگار که چیزی را برای خودش زمزمه کند آهسته لب زد:
- دکتر دیمیتروف خیلی دنبال این‌ها می‌گشت، عجیبه که تا حالا پیداشون نکرده!
با این‌که حرفش حسابی کنجکاوم کرده بود؛ اما چیزی به‌رویش نیاوردم و به‌جای آن نگاهی به اتیکت کوچک متصل به روپوش که نام لارا شلدون را یدک می‌کشید انداختم و پرسیدم:
- اون دکتر الان کجاست؟
- یه روز خیلی اتفاقی غیبش زد و بعد از اون دکتر دیمیتروف گفت که برگشته به کشور خودش.
ابروهایم را با تعجب بالا پراندم و گفتم:
- کشور خودش؟ مگه اون اهل اینجا نبود؟
رابین سر تکان داد و گفت:
- نه، اون اهل انگلستان بود.
متعجب و متفکر به آن کیف و روپوش خیره شدم، کنجکاوی گریبانم را گرفته و همه چیز در نظرم عجیب می‌آمد.
- خب من دیگه میرم، این‌ها رو هم با خودم می‌برم.
با عجله گفتم:
- خب بذار همین‌جا بمونن. کمد من مطمئناً اندازه یه کیف و یه روپوش جا داره.
رابین تشکری کرد و گفت:
- آخه من باید این‌ها رو به دکتر دیمیتروف تحویل بدم.
لبخند اجباری زدم. به شدت کنجکاو بودم که نگاهی به داخل آن کیف کهنه بی‌اندازم.
- عیبی نداره من خودم این‌ها رو بهش میدم تو زودتر برو که دیرت نشه.
رابین لبخندی زد و درحالی ‌که کیف و روپوش را به دستم می‌داد گفت:
- باشه متشکرم. پس من میرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
661
10,833
مدال‌ها
2
پالتوی پشمی و قهوه‌ای‌رنگم را به تن کرده و جلوی آینه کلاه لبه‌دارم را هم روی سرم گذاشتم. ناگهان به یاد حرف‌های آنی افتادم، دخترک شرور عقیده داشت که با این پالتو و کلاه شبیه به شرلوک هلمز می‌شوم. آهی کشیدم، دلم برای هم‌دانشگاهی‌هایم مخصوصاً آنی، آن دخترک ریزجثه و مو طلایی که زیادی شوخ بود، تنگ شده بود. از داخل چمدانی که هنوز بازش نکرده بودم دستکش‌های چرمم را بیرون کشیدم و پس از برداشتن کیف دستی‌ام از اتاق خارج شدم.
از راهرو که بیرون آمدم به آناتولی بر خوردم که مشغول صحبت با یکی از پرستارها بود. من را که دید مرد جوان پرستار را رد کرد تا برود و بعد سمت من آمد.
- دکتر زلنسکی جایی میرید؟
با تعجب نگاهش کردم، در فکرم هم نمی‌گنجید که روزی مجبور به جواب پس دادن به او بشوم. لبخند اجباری زدم و کفتم:
- بله، می‌خوام گشتی توی شهر بزنم.
آناتولی سر تکان داد و گفت:
- آهان، خوش‌ بگذره.
- ممنون.
- فقط زودتر برگردید، باید شما رو با مریض‌ها آشنا کنم.
سری تکان دادم و از کنار آناتولی که با آن چشمان مشکی کنجکاوش نگاهم می‌کرد گذشتم.
آرام و با سختی تپه‌ها را طی می‌کردم. هیچ دلم نمی‌خواست رابین را منتظر بگذارم؛ اما شیب تند تپه‌ها و سنگلاخی بودنشان اجازه این را نمی‌داد که بخواهم سریع‌تر راه بروم.
لحظه‌ای ایستادم تا نفسی تازه کنم. در فکرم می‌گذشت که اگر بخواهم حتی هفته‌ای دو یا سه بار این مسیر را طی کنم، بعد از آن سلامت مفصل زانوهایم را از دست خواهم داد و این مرا وا می‌داشت که برای ماندن در این شهر فکر اساسی‌تری بکنم.

***
دستی به کاپوت بزرگ ماشین لجنی‌رنگ رابین کشیدم و متعجب پرسیدم:
- ماشینت اینه؟!
رابین خنده خجالت‌زده‌ای کرد و درحالی‌ که پشت سرش را می‌خاراند گفت:
- بله، یه خورده قدیمیه؛ اما کارمون رو راه میندازه.
ابروهایم را با تعحب بالا پراندم. با این‌که نمی‌دانستم ماشین رابین برای چه کمپانی و شرکتی است؛ اما مطمئن بودم که حداقل پنجاه سالی از زمان ساختش می‌گذرد.
در ماشین را باز کردم و روی صندلی سفت و سختش نشستم. پیمودن این راه با چنین ماشینی کار راحتی به‌نظر نمی‌رسید و فقط امیدوار بودم که ما را وسط راه نگذارد.
 
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
661
10,833
مدال‌ها
2
- متشکرم راب من همین‌جا پیاده میشم.
نگاهی سمتم انداخت و گفت:
- مطمئنید ‌می‌خواین تنها باشین؟ این شهر اونقدرها هم کوچیک نیست.
لبخند آرامی زدم. پسرک بیچاره خیال می‌کرد در این شهر کوچک گم می‌شوم؟!
آن‌هم منی که چندین سال در آن شهر بی‌‌‌ در و پیکر تحصیل می‌کردم؟!
- نترس راب، من گم نمیشم!
با خنده ادامه دادم:
- قول میدم مواظب خودم باشم و با غریبه‌ها حرف نزنم، خوبه؟
رابین هم خندید و چشمان کوچک و سبزرنگش درخشید.
- باشه، اما فکر کردین چطوری می‌خواین برگردین؟
انگار راست می‌گفت، اما نمی‌خواستم او را دنبال خودم بکشانم و وقتش را بگیرم. ناگهان فکری به سرم زد.
- خب، میشه تو بیای دنبالم؟
رابین سر تکان داد و گفت:
- باشه، پس من دو ساعت دیگه کنار همین خیابون منتظرتونم.
با تأیید سر تکان دادم.
- متشکرم.
***
آهسته و محتاطانه خودم را از میان جمعیتی که برای خرید از مغازه‌ها این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند رد می‌کردم. این حجم از جمعیت و این مغازه‌هایی که با وجود کوچک بودنشان همه جور وسیله‌ای داشتند متعجبم کرده‌بود. این شهر شلوغ و این مغازه‌هایی که مملو از جمعیت بود هیچ شباهتی به شهری که روز اول ورودم با آن مواجه شده‌بودم نداشت.
با کنجکاوی خودم را به مغازه‌ها نزدیک کرده و با نگاه به ویترین مغازه‌ها آرام قدم برمی‌داشتم. من عاشق خرید کردن از مغازه‌ها بودم و از همان کودکی بهترین تفریح و سرگرمی‌ام پس از خواندن کتاب تماشای ویترین مغازه‌ها و خریدکردن از آن‌ها بود.
همانطور که می‌رفتم ناگهان نگاهم به کت قهوه‌ای‌رنگی که پشت ویترین یکی از مغازه‌ها خودنمایی می‌کرد افتاد و از زیبایی‌اش لبخندی به لبم نشست. برای منِ عاشق خرید چقدر خوب بود که مغازه‌های این شهر کوچک از اجناس مختلف پر بود.
هنوز خیره به آن کت زیبا بودم که ناگهان با برخورد چیزی به پهلویم سکندری خوردم و چند قدم به عقب برداشتم. چشمانم را که به‌خاطر ترس از سقوط بسته بودم باز کردم و به دخترک ریزجثه‌ی پخش زمین شده نگاه کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
661
10,833
مدال‌ها
2
- خوبین خانوم؟
دخترک که بلند شد دستش را رها کردم و نگاهی به سرتاپایش انداختم. دخترکی چشم و ابرو مشکی که پوستی نسبتاً برنزه و براق داشت و پالتوی کوتاه چرم و شلوار مشکی به تن داشت.
- من خوبم، عذرمی‌خوام که خوردم بهتون.
چشمان درشت و مشکی‌رنگش را روی تنم حرکتی داد و پرسید:
- چیزیتون که نشد؟!
لبخندی به چهره نمکین و زیبایش زدم و گفتم:
- نه، منم خوبم.
دخترک هم لبخند زد، لبخندی که دندان‌های مرواریدی و سفیدش را به نمایش گذاشت و لبخندم را وسعت داد.
دوباره و این‌بار برای آشنایی دست به سمتش دراز کردم و گفتم:
- من تئودور هستم، چند روزیه که برای کار به این شهر اومدم.
او هم دست در دستم گذاشت و گفت:
- منم امیلی هستم و از دیدنت خوشبختم.
***
یکی از لیوان‌های کاغذیِ قهوه را به دست امیلی دادم و خودم کنارش بر روی نیمکت چوبی نشستم.
- متشکرم.
لبخند کوتاهی زدم و نگاهم را به بخاری که از لیوان قهوه‌ام بلند می‌شد دوختم.
- گفتی برای کار به اینجا اومدی، میتونم بپرسم شغلت چیه؟
نفسی از هوای خنک و تازه پارک گرفتم. خوب بود که او سر حرف را باز کرد، چون من هیچ نمی‌دانستم که چه بگویم و چه بپرسم.
- من پزشکم.
و به او که ابروهایش از تعجب بالا پریده بود نگاه کردم و پرسیدم:
- تو چی، درس میخونی یا کار می‌کنی؟!
پوزخندی که بر روی لبش نشست من را همچون او متعجب کرد. نگاه براقش را که حالا غمگین شده‌بود به کودکانی که کمی دورتر مشغول بازی بودند و صدای جیغ و دادشان تمام پارک را برداشته‌بود دوخت و گفت:
- درس؟! مگه توی این شهر دخترها می‌تونن درس بخونن؟!
حرفش را نفهمیده‌بودم و همین اخم‌هایم را درهم برده‌بود. گیج و متعجب پرسیدم:
- منظورت چیه؟! دخترها توی این شهر نمی‌تونن درس بخونن؟!
او هم اخم درهم کشید و با حرص و کینه‌ای که نمی‌دانم مختص چه کسی بود، گفت:
- نه‌ خیر، توی این شهر زن‌ها نه حق تحصیل دارن و نه حق کار کردن؛ باید بشینن توی خونه و بچه بزرگ کنن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
661
10,833
مدال‌ها
2
با اخم به روبه‌رویم خیره شدم. حرف‌هایش در ذهنم نمی‌گنجید. مگر صدسال پیش بود که زن‌ها حق تحصیل و کار نداشتند؟!
اینجا دیگر چطور شهری بود؟!
مردم چطور در شهری که با قوانین چند صدسال قبل اداره می‌شد زندگی می‌کردند؟!
- خب حالا تو بگو، گفتی برای کار اومدی اینجا، قراره کجا کار کنی؟! توی بیمارستان؟!
سر تکان دادم و سعی کردم فکرم را از آنچه که لحظه‌ای قبل شنیده‌بودم منحرف کنم.
- نه! من قراره توی آسایشگاه روانی کار کنم.
- کدوم آسایشگاه؟!
لب‌هایم از دیدن صورت کنجکاوش کش آمد. با انگشت جایی حوالی آن تپه‌های دور از شهر را نشان دادم و گفتم:
- آسایشگاه بالای تپه، همون که دور از شهره.
چهره امیلی به آنی تغییر کرد و درهم شد. با تعجب تغییر چهره‌اش را نگاه کردم و پرسیدم:
- اتفاقی افتاده؟!
امیلی تندتند سر تکان داد و سعی کرد لبخند بزند.
- نه، چیزی نشده؛ خب من دیگه باید برم، مرسی برای قهوه... خداحافظ.
همچنان از رفتار عجیبش متعجب و گیج بودم. مطمئن بودم که یک چیزی هست که او دوست ندارد درباره‌اش صحبت کند و نمی‌توانستم از اویی که انگار قصد فرار داشت چیز بیشتری بپرسم.
***
بی‌حوصله و کلافه بودم. ذهنم مشغول بود و نمی‌توانستم روی حرف‌های آناتولی که پشت هم و بدون توقف حرف می‌زد و از مشکلات بیماران حاضر در آسایشگاه تعریف می‌کرد تمرکز کنم. دلم می‌خواست به اتاقم بروم و روی تختم دراز بکشم و به رفتار عجیب و غریب امیلی فکر کنم تا شاید دلیلی برای رفتارش پیدا کنم، اما حالا مجبور بودم در کنار آناتولی از این اتاق به آن اتاق بروم و به بیمارها که هر کدام سر و شکلشان به نوعی متفاوت و عجیب بود سر بزنم. از اتاق بیماران زنجیری که تن لاغر و پر از خراششان با طناب به تخت‌های فلزی بسته‌ شده‌بود بیرون آمدیم و به اتاق بیمارن دچار افسردگی حاد رفتیم. پشت سر آناتولی وارد اتاق شدم و نگاهم میان بیماران که یک دختر نوجوان، یک مرد جوان و یک زن میانسال بودند چرخی خورد. همه‌شان به نسبت دیگر بیماران حاضر در آسایشگاه ظاهر بهتری داشتند و در سر و صورتشان آثار زخم یا کبودی دیده نمی‌شد، اما نگاه سرد و بی‌روحی که داشتند خبر از مشکل حادشان می‌داد.
آناتولی کنار دختر نوجوان که چشمان کشیده سبزرنگش بی‌تفاوت و سرد به دیوار روبه‌رویش خیره بود ایستاد و گفت:
- این دختر اسمش اما هست، پونزده سالشه و دو ساله که اینجا بستریه و دارو می‌گیره.
آرام و آهسته به سمتش رفتم. رفتاری که از بیماران زنجیری دیده بودم کمی مرا ترسانده و برای نزدیک شدن به بیماران مرددم کرده‌بود. لحظه‌ای ایستادم و نگاهش کردم. ه‍یچ تغییری در صورتش و حتی نگاهش ایجاد نشده‌بود.
 
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
661
10,833
مدال‌ها
2
به خودم جرأت دادم و نزدیکش شدم، اما او همچنان نگاهش خیره به گوشه دیوار بود.
- روند بهبودش توی این چند سال پیشرفتی هم داشته؟
آناتولی سرش را به طرفین تکان داد.
- نه.
از دخترک فاصله گرفته و رو به او کردم و پرسیدم:
- پس چرا بهش دارو میدین؟!
- وقتی که بهش دارو نمی‌دادیم غیرقابل کنترل می‌شد، شب‌ها نمی‌خوابید و به خودش آسیب می‌زد.
در تأیید حرفش سر تکان دادم. دخترک بیچاره انگار دچار *مانیا شده‌بود! این‌بار به مرد جوان مو قهوه‌ای و سفید رو که کمی هم چاق بود نزدیک شدم و از آناتولی پرسیدم:
- این مرد جوان مدت کوتاهیه که به اینجا اومده، درست میگم؟!
آناتولی به تأیید حرفم سر تکان داد.
- بله، جین تقریباً سه ماهه که به اینجا اومده.
بار دیگر به مرد جوان که او هم مثل اِما چشمان خاکستری و بی‌روحش خیره به همان قسمت از دیوار بود نگاه کردم و لحظه‌ای نگاهم بر روی لباس آبی‌رنگ تنش که برای اکثر بیمارها گشاد و برای او تنگ بود خیره ماند. اندام چاقش خود نشان دهنده این بود که مدت طولانی نیست که دچار افسردگی شده؛ چون معمولاً این بیماران به دلیل نداشتن میل به خوردن غذا به شدت لاغر می‌شدند. چیزی که در اِما و آن زن میانسال به خوبی دیده می‌شد.
- این هم ژاکلینه، یه زن پنجاه و هشت ساله که هفت ساله اینجاست.
به سمت او برگشتم و نگاهش کردم. زنی به شدت لاغر و رنگ پریده، با موهایی سفید و کم پشت که چشمان قهوه‌ای‌رنگش گود رفته و استخوان‌های گونه و تیغه بینی‌اش بیرون زده و تیر کشیده بود. در کمال تعجب متوجه شدم که نگاه او هم مثل اِما و جین به گوشه دیوار است. همین مرا کنجکاو کرد که به آن قسمت از دیوار نگاه کنم. برگشتم و به گوشه دیوار نگاه کردم. رنگ آن قسمت از دیوار با قسمت‌های دیگر که سفید بود و بر اثر نم و کهنگی رنگ عوض کرده‌بود، متفاوت بود. انگار که آن قسمت از دیوار نقاشی شده‌ یا کسی مقداری رنگ به آن پاشیده‌بود که از آن فاصله خوب دیده نمی‌شد. خواستم به سمت دیوار بروم و از نزدیک نگاهش کنم که آناتولی درحالی که به سمت در می‌رفت گفت:
- بهتره دیگه این بیمارها رو تنها بذاریم، بیمارهای زیادی هستن که باید بهشون سر بزنیم.
او که بیرون رفت نفسم را کلافه بیرون دادم. دیگر داشتم از این امر و نهی کردن‌های بی‌پایان او خسته می‌شدم!
بالاخره پس از سر زدن به چندین و چند بیمار دیگر، آناتولی هم مثل من خسته شد و رضایت داد که سر زدن به بیماران دو طبقه دیگر را به فردا موکول کنیم. خسته و بی‌حال درحالی‌ که کشان‌کشان قدم برمی‌داشتم، از کنار سالن غذاخوری عبور کردم. آنقدر فکری و خسته بودم که دیگر اشتهایی برای غذا خوردن نداشتم و ترجیح دادم که یک‌ راست به اتاقم بروم و اگر افکارم اجازه بدهند، اندکی استراحت کنم.

*مانیا: دوره‌ای از افسردگی اساسی است که در آن بیمار علایق و حتی میل به غذا خوردن و خوابیدن را از دست می‌دهد. اکثر این بیماران مدت‌های طولانی بی‌حرکت می‌نشینند و بی‌هدف به نقطه‌ای خیره می‌شوند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
661
10,833
مدال‌ها
2
صدای داد و فریادی که می‌شنیدم، هوشیارم کرد. ناراضی و کلافه غلتی زدم تا دوباره بخوابم، اما این‌بار نور خورشید بود که صاف چشمانم را هدف گرفته‌بود. نچی کردم و پتو را از روی تنم کنار زدم که تنم از سرمای هوا لرزید. لعنتی زیر لب نثار خودم کردم. کاش می‌توانستم این عادت برهنه خوابیدن آن‌هم در این سرما را از سر خودم بی‌اندازم. با سستی و بی‌میلی از تخت گرم و نرمم بیرون آمدم و جلوی آینه‌ای که همین روز قبل در اتاقم وصل کرده‌بودم، تاپ سفیدم را به تن کردم. دستی میان موهایم کشیدم؛ باید دوش می‌گرفتم. با این‌که حمام رفتن برایم در این آسایشگاه که به تمیزی‌اش مطمئن نبودم سخت بود، اما نمی‌توانستم به همین راحتی دوش گرفتن هرروزه‌ام را کنسل کنم. یک پیراهن سفید و یک شلوار کرم‌رنگ کتان به همراه حوله‌ام را در دست گرفتم و از اتاقم بیرون آمدم. خوشبختانه در آن ساعت از صبح راهروی اتاق پزشک‌ها و پرستارها تردد کمی داشت و لازم نبود نگاه متعجب کسی را بابت نپوشیدن پیراهنم متحمل شوم. حمامی که مخصوص پزشک‌ها و پرستارها بود، ابتدای راهرو و درست کنار اتاق آناتولی بود. پوزخندی زدم، لابد برای راحتی بیشتر خودش در اتاقِ کنار حمام و سرویس‌های بهداشتی مستقر شده‌بود. لباس‌ها را روی دوشم انداختم و دستگیره در حمام را پایین کشیدم. در را که باز کردم لحظه‌ای از دیدن آنچه که پیش رویم بود جا خوردم! یک اتاق ده/دوازده متری با کاشی‌هایی چرک و آبی‌رنگ و سه دوش دیواری کنار هم و یک آینه متصل به دیوار انتهایی؛ دقیقاً چیزی شبیه به حمام‌هایی که در باشگاه‌های ورزشی می‌ساختند؛ همانقدر ساده و بی‌امکانات. با غرغر وارد حمام شدم و در را بهم کوبیدم؛ حالا اگر در خانه خودمان بودم می‌توانستم یک دل سیر داخل وان بخوابم و آرامش بگیرم، اما حالا اینجا بودم و مجبور بودم که تنم را در یک حمام اشتراکی مزخرف و بی‌امکانات گربه‌شور کنم! دستی به آینه بخار گرفته کشیدم؛ مطمئناً اگر به کسی می‌گفتم که عادت دارم ابتدا دوش بگیرم و بعد ریشم را اصلاح کنم تا خود صبح می‌خندید، اما خب چاره چه بود؟! من بودم و همین عادت‌های به قول تیفانی همیشه برعکسم! کمی از صابون را به کف دو دستم مالیدم و کف را به پوست صورتم، درست همانجا که ته‌ریش قهوه‌ای‌رنگ چند روزه‌ام درآمده‌بود مالیدم، تا پوست حساسم موقع تراشیدن ریش آسیب نبیند.
***
حوله کوچک را روی موهایم انداختم و تندتند ماساژ دادم. هیچ دلم نمی‌خواست با موهای خیس بیرون بروم و در این شرایط نامطلوب زندگی‌ام سرما هم بخورم. حوله را از روی موهایم برداشتم و کمی چرخیدم تا لباس‌هایم را که به گیره آویزان کرده‌بودم بردارم که نگاهم در آینه به تتوی اژدهایی که از روی کتف راستم تا سمت چپِ پایین کمرم ادامه داشت خورد. کجخندی به لبم آمد. این تتو یادگار روزهای رفاقتم با آنی بود. به قول خودش برایم تتو زده‌بود تا اندکی از آن تیپ خرخوان و بی‌عرضگی در بیایم، اما از آن تیپ در که نیامدم هیچ؛ بیشتر از قبل هم مضحکه دیگران شدم. حق هم داشتند، آخر بچه درسخوان دانشکده پزشکی را چه به تتوی اژدها؟! آنهم از نوع بالدارش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
661
10,833
مدال‌ها
2
از حمام که بیرون آمدم، کمی سرحال‌تر بودم و به‌خاطر نخوردن شام شب قبل، حسابی گرسنه بودم و معده‌ام به سروصدا افتاده‌بود؛ پس بی‌توجه به خدمه‌ها و پرستارهایی که آن ساعت از صبح با سرعت و عجله در رفت‌و‌آمد بودند، راه سالن غذاخوری را در پیش گرفتم. سالن غذاخوری اتاقی بسیار بزرگ و نسبتاً کم‌نور بود که بیشتر آن با میز و صندلی‌های فلزی و چوبی پر شده و طرف دیگر یک ویترین پر از غذا و خوراکی‌های مختلف بود و پشت ویترین دو مرد با روپوش سفید و کلاه آشپزی ایستاده‌بودند. سمت ویترین رفتم و یقلاوی فلزی‌ام را به دست مرد چاق و قدبلند که سری بدون مو و صورتی بدون ریش داشت دادم.
- چی می‌خورین قربان؟!
لحظه‌ای متفکر دست به صورتم کشیدم.
- آممم... من یه قهوه و یه تست با کره بادوم‌زمینی می‌خوام.
مرد تندتند سر تکان داد و از ویترین پیش‌ رویش یک تست برشته شده برداشت و مقداری کره بادام‌زمینی روی آن ریخت و در همان حال به مرد دیگر که لاغر اندام و ریز جثه بود و حجم زیادی موی فرفری روی سرش خودنمایی می‌کرد، گفت که یک لیوان قهوه آماده کند. صبحانه‌ام را که تحویل گرفتم، سمت میز و صندلی‌ها رفتم و در همان حال نگاهی درون سالن غذاخوری که از همیشه خلوت‌تر بود انداختم تا جای مناسبی برای نشستن پیدا کنم. با دیدن رابین که پشت میز چوبی چهارنفره نشسته‌بود؛ به سمتش رفتم و صندلی روبه‌رویش را بیرون کشیدم و نشستم.
- صبح بخیر.
رابین با دیدنم لبخندی زد.
- صبح بخیر دکتر‌.
ابروهایم را با تعجب بالا انداختم. دکتر لقب جدیدم بود؟!
- من و تو یه قراری با هم داشتیم.
رابین متعجب نگاهم کرد. ادامه دادم:
- قرار بود من رو تئو صدا بزنی.
رابین آهان کشداری گفت‌.
- ببخشید، پاک یادم رفته‌بود.
سرم را تکانی دادم. حق هم داشت که چنین مسئله پیش پا افتاده‌ای را در میان آن‌همه کار فراموش کند.
- اشکالی نداره؛ راستی چرا اینجا اینقدر خلوته؟!
رابین هم مثل من نگاهی به میزهای خالی دور و اطرافمان انداخت و در همان حال گفت:
- اینجا همه از بعد طلوع آفتاب بیدار میشن و صبحانه می‌خورن.
آهانی گفتم.
- پس تو چرا الان اینجایی؟!
- من تازه رسیدم.
ابروهایم را با تفهیم بالا انداختم. تازه به یاد آوردم که او از شهر به اینجا می‌آید و ناگهان با این فکر هزار سوال در سرم شکل گرفت.
- آممم... میگم راب تو چقدر حقوق می‌گیری؟!
رابین با تکان سرش پرسید:
- چطور مگه؟!
شانه‌ای بالا انداختم.
- همینطوری؛ فقط کنجکاوم بدونم حقوقت چقدره که هم تونستی خونه و هم ماشین بخری.
رابین لبخندی زد و دیدن چال روی گونه‌اش لبخند را به لب‌های من هم آورد.
- من حدود پنجاه روبل در ماه حقوق می‌گیرم.
مات و مبهوت نگاهش کردم. با این‌که حقوقش در برابر حقوقی که مردم در شهرهای دیگر می‌گرفتند خیلی زیاد بود، اما ممکن نبود که بتوان با این حقوق و در این سن و سال حتی یک ماشین خرید، چه برسد به خانه!
- چطوری؟ منظورم اینه که چطوری با این حقوق تونستی خونه بخری؟
رابین خنده آرامی کرد و گفت:
- من اون خونه رو نخریدم... در واقع نه اون خونه و نه حتی اون ماشین مال من نیستن! اون ماشین برای پدرم بوده که بعد از مرگش رسیده به من و اون خونه یه ارثیه از مادربزرگ مادرم بود که چون وارث دیگه‌ای نداشت به مادرم و پس از اون به من رسید.
متفکر و گیج نگاهش کردم.
- پس با این حساب اون خونه خیلی قدیمیه؛ چطور توی یه همچین خونه‌ای زندگی می‌کنی؟! چرا نرفتی جای دیگه خونه بگیری؟!
رابین سری به طرفین تکان داد.
- درسته؛ چندباری خواستم اون خونه رو بفروشم و برم یه جای دیگه زندگی کنم، اما کسی اون خونه رو نمیخره.
- خب اول بازسازیش کن و بعد بفروشش.
رابین جرعه‌ای از قهوه‌اش را نوشید.
- نمیشه؛ مشکل مردم قدیمی بودن اون خونه نیست، مشکلشون با بیمارستان متروکه‌ایه که روبه‌روی اون خونه‌اس.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین