جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [وداد متروک] اثر «عاطفه حاتمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط عاطفه حاتمی با نام [وداد متروک] اثر «عاطفه حاتمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,511 بازدید, 37 پاسخ و 37 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وداد متروک] اثر «عاطفه حاتمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع عاطفه حاتمی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط عاطفه حاتمی
موضوع نویسنده
مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
منتقد ادبیات
ناظر تایید
Oct
889
2,401
مدال‌ها
2
امیرحسین با بلندشدن از کنار آیدا، به‌سمت شیشه‌های شکسته خم شد و روی زانو نشست.
- تکون نخور! الان جمعش می‌کنم.
و شروع کرد با دست، تکه‌های بزرگ شیشه را جمع کردن. آیدا ذهنش پی همان شش ماه ماند، مایعی تلخی تا دهانش بالا آمد، مدام شش ماه در ذهنش تداعی میشد. دستانش را مشت کرد تا لرزش دستانش را مخفی کند. امیرحسین با جاروبرقی تکه‌های ریز شیشه و باقی‌مانده چای را جارو کشید، چشمانش خیره سرامیک تمیز شده‌بود.
با صدای امیرحسین سرش را بالا آورد.
- آیدا تو فکری! چیزی شده؟
چه می‌گفت؟ از دیوانه شدنش می‌گفت یا از بی‌اعتمادی که خوره جانش شده‌بود؟ چشمانش خیره به شلوارک چهارخانه سیاه و سپید امیرحسین بود، حرف را به بی‌راهه کشاند.
- حجم درس‌ها زیاده! فردا هم تشریح داریم.
اما امیرحسین یک تای ابرویش از حرف مسخره آیدا بالا پرید! گول نخورد، دوباره حرف را از سر گرفت.
- روز به روز داری لاغرتر میشی! من کار اشتباهی کردم؟
پوست کنار ناخنش را به دندان کشید. جرأت نگاه در چشمانش را نداشت، چرا ول‌کن نبود؟
- رژیم گرفتم برای عید.
خودش از حرف‌های بی سر و تهش تعجب می‌کرد. امیرحسین جاروبرقی را همان‌جا رها کرد، جلو آمد و کنار آیدا روی مبل نشست. دست زیر چانه‌اش گذاشت و سرش را بالا آورد و در آن دو تیله زیبای طوسی که این روزها آرامش درونش دیده نمی‌شد، خیره شد و لب‌ زد:
- هرچیزی اذیتت کرد، کافیه به زبون بیاری.
دست امیرحسین را از زیر چانه‌اش آزاد کرد، از چشمان نگران همسرش چشم گرفت و از پاسخ دادن طفره رفت. کنترل را از روی میز برداشت و شبکه را تعویض کرد. دعا‌دعا می‌کرد از چهره‌اش پریشانی نمایان نباشد. امیرحسین پوفی از کلافگی بیرون داد، نمی‌فهمید چه‌چیز آیدا را آزار می‌دهد. از لاغری و چشمان گود افتاده‌‌‌اش غمگین میشد، حتی نقش آدم بی‌تفاوت را هم خوب بازی نمی‌کرد. رفتار خودش را از نظر گذراند از روزی که آشتی کرده‌بودند، رفتار خطایی نکرده‌بود. دوباره آیدا را مخاطب قرار داد.
- پاشو آماده شو لااقل شام بریم بیرون.
اما آیدا همان‌گونه که چشمانش خیره به تلویزیون بود زمزمه کرد:
- برای شام مرغ درست کردم روی گازِ.
برای هر سوالی یک جواب سر آستینش داشت. کنترل را از دستش گرفت.
- غذا رو بزار برای ناهارِ فردا، امشب می‌خوام شام ببرمت بیرون.
آیدا دست به زانو گرفت، بلند شد و همان‌طور که به‌سمت اتاق می‌رفت پاسخ داد.
- امشب خستم، باشه برای بعداً.
دست میان موهایش برد، قطعاً این دختر تبحری در دیوانه کردنش داشت. کلافه موهایش را بهم ریخت. از هر طرفی که سعی می‌کرد مثل گذشته آیدا را سر شوق بیاورد به در بسته می‌خورد.
آیدا دستی به سر دردناکش کشید، چراغ اتاق را روشن نکرد. باز همان سردرد عصبی مسخره به سراغش آمده‌بود، خود را به میز عسلی کنار تخت رساند و با دستان لرزانش از کشو چوبی طوسی‌خاکستری، قرص سردرد را بیرون کشید. بدون آب یکی از قرص‌ها را درون دهانش انداخت و روی تخت دراز کشید. امیرحسین کمی روی مبل جابه‌جا شد؛ به گوشی درون دستش خیره شده کمی دل‌دل کرد و بالاخره تصمیمش را گرفت، باید از فاطیما کمک می‌خواست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
منتقد ادبیات
ناظر تایید
Oct
889
2,401
مدال‌ها
2
کمک خواستن از فاطیمایی که از ابتدای آشنایی میانه‌ی خوبی با یکدیگر نداشتند برایش سخت بود. نزدیک به یک ساعت بود که با خود کلنجار می‌رفت. بارها پیامی را که نوشته‌بود تصحیح کرد؛ خسته شده از جنگ با خود، چراغ‌های اضافه سالن را خاموش کرد و خمیازه‌کشان به‌سمت اتاق که دربش به سالن باز می‌شد، قدم برداشت. دلش نمی‌خواست محتوای پیامکش التماس‌‌گونه باشد، بس که به صفحه‌ی نورانی موبایلش چشم بسته‌بود، چشمانش می‌سوخت. درب اتاق نیمه‌باز را کامل باز کرد و داخل اتاق رفت. سرش را بالا آورد و نگاهش به چهره معصومانه آیدا در خواب افتاد. لاغری چهره‌‌اش استخوان گونه‌ را برجسته کرده‌بود، چه زود به خواب رفته‌بود! کمی نزدیک‌تر شد تا تارهای موی بلندش را از چهره‌اش کنار بزند. نور ساطع شده از سالن روی شئ میان دستان آیدا افتاد. کنجکاو جلو رفت، آرام قدم برمی‌داشت تا صدای گام‌هایش آیدا را بی‌خواب نکند. با دیدن ورق قرص سردرد، دستی به صورتش کشید. آیدا چه چیزی را مخفی می‌کرد که این‌گونه او را بیمار ساخته، چرا نمی‌توانست رفتارش را تحلیل کند؟ گوشی درون دستش را بالا آورد، غرور را زیر پا گذاشت و پیامک را ارسال کرد. حالِ خوب آیدا به شکسته شدن غرورش ارجعیت داشت. خمیازه‌ای کشید، امروز بدون ثانیه‌ای استراحت از صبح تا غروب را بی‌وقفه کار کرده و حال نمی‌توانست یک دقیقه بیشتر بیدار بماند. کنار آیدا روی تخت و زیر پتوی گرم و نرم شکوفه‌ای خزید، پتو را تا زیر چانه آیدا بالا کشید؛ چشمان خسته‌اش بی‌اختیار بسته می‌شد. سعی‌ کرد لااقل تا آمدن پاسخی از طرف فاطیما بیدار بماند؛ اما نتوانست. با افتادن پلک‌هایش بر روی هم به خوابی عمیق فرو رفت.
فاطیما برخلاف امیرحسین با دیدن پیام، خواب به چشمانش نیامد. تا صبح شود و خودش را به آیدا برساند، قرار نداشت. به پدرش چیزی نگفت، می‌دانست اگر بفهمد مانع رفتنش به آنجا می‌شود؛
دلخور شدن پدرش را به‌ جان خرید. تا ماشین را از پارکینگ در بیاورد و پشت آن تعداد ترافیک‌های سنگین خودش را به آپارتمان امیرحسین برساند، نزدیکی ظهر شد. گوشی را درون کیف دوشی‌ چرمی‌اش انداخت؛ چند باری به امیرحسین پیام داده و تماس گرفته‌بود، اما پاسخی دریافت نکرده‌بود. به نگهبان که در حال مطالعه روزنامه پشت میز چوبی‌اش درون ورودی لابی ساختمان بود سلامی کرد و به‌سمت آسانسور انتهای لابی رفت. با دیدن کاغذ چسبیده به درب آسانسور، اِی بابا زمزمه کرد، آسانسورِ خراب مجبورش کرد تا از پله‌های سنگی بالا برود؛ سه‌طبقه پله واقعاً کشنده‌بود. زمانی که به روبه‌روی درب آپارتمان‌ رسید، نفس‌نفس می‌زد. دانه‌های درشت عرق از پیشانی تا مهره‌های کمرش را در برگرفته‌بود. کمی پشت درب ماند تا نفسش تازه شود؛ با دستمال کاغذی که از جیب کت سرخابی‌رنگش بیرون آورد، عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد. سپس دست روی زنگ هوشمند آپارتمان گذاشت و منتظر به درب کنده‌کاری شده‌ی سپید چشم دوخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
منتقد ادبیات
ناظر تایید
Oct
889
2,401
مدال‌ها
2
صدایی به‌گوش نرسید؛ فاطیما نگران از دیر کردن و به‌ موقع نرسیدنش، دوباره دستش را روی زنگ گذاشت و متوالی آن را فشرد. چند دقیقه‌ای طول کشید تا درب باز شد و امیرحسین با ظاهری ژولیده در آستانه‌ی در ظاهر شد. دهانش باز بود تا فحشی رکیک نثار کسی کند که این‌گونه بی‌ملاحظه زنگ درب را می‌فشارد، با دیدن فاطیما پشیمان شده دهانش را بست. پشت سرش، آیدا با گفتن «کیه» سرکی کشید و با دیدن فاطیما تعجب کرده پرسید:
- فاطیما تویی؟ چرا این‌طوری زنگ می‌زنی؟ ترسیدیم!
فاطیما در جواب چشمان پف کرده از خواب آیدا لبخندی زد و گفت:
- چه استقبال گرمی!
امیرحسین به خود آمد، از جلو درگاه در کنار رفت و با گفتن «بیا‌ تو» تعارف کوتاهی کرد. فاطیما نگاهی به داخل انداخت، سپس وارد شد و پرسید:
- تا الان خواب بودین؟
ریل جاکفشی قدی که کنار درب ورودی تعبیه شده‌بود را کنار زد و کفش‌هایش را با دمپایی روفرشی تعویض کرد.
آیدا تکیه از دیوار گرفت و پاسخ داد:
- آره خواب موندیم، نتونستم برم دانشگاه. تو چرا نرفتی سرکار؟
فاطیما به‌سمت سالن پذیرایی قدم برداشت.
- یه هفته دیگه عیده‌ ها! گفتم بیام باهم بریم خرید.
نرسیده به مبل‌های سلطنتی پذیرایی با دیدن جارو‌برقی رها شده کنار کاناپه‌های راحتی روبه‌روی تلویزیون، به آن سمت رفت، خم شد و با برداشتن جاروبرقی آن را به‌سمت گوشه‌ای برد و به دیوار تکیه داد.
- جاروبرقی چرا وسط سالنِ!؟
آیدا از کارهای نصف و نیمه‌ی شوهرش سری از تأسف تکان داد. به قصد پذیرایی از مهمان ناخوانده‌اش به‌‌طرف آشپزخانه نزدیک پذیرایی ‌رفت.
- از دیشبِ، یادم رفت بزارمش سر جاش. چی‌ می‌خوری برات بیارم؟
با کِش صورتی که میان دستانش بود، موهای بلند بهم ریخته‌اش را دم اسبی بست. صدای فاطیما درست از پشت سرش آمد که باعث شد بأیستد و به‌سمتش بازگردد.
- تو بیا برو آماده‌شو، من صبحانه‌تونو آماده می‌کنم.
دستش را بالا آورد و نگاهی به ساعت ‌مچی‌ چرمی‌ کرمی‌ که با کیف و کفشش سِت کرده‌بود انداخت.
- گرچه ناهار محسوب میشه!
آیدا خواست مخالفت کند اما با درنظر گرفتن اینکه فاطیما به‌خاطر او کار را رها کرده، رویش را زمین نینداخت و با گفتن «باشه» رفت تا آماده شود. امیرحسین دوشی سرسری گرفته‌بود و جلوی آیینه‌ی گردِ طوسی دراور مشغول سشوار کشیدن به موهایش بود، هنوز باورش نمی‌شد فاطیما به‌‌راحتی به کمکش آمده‌‌بود. با صدای موبایلش که به‌سختی با روشن بودن سشوار به گوشش رسید، سشوار را خاموش کرد و روی دراور قرار داد؛ به‌سمت موبایلش رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
منتقد ادبیات
ناظر تایید
Oct
889
2,401
مدال‌ها
2
جین مشکی‌رنگش را از روی تخت برداشت و دستش را درون جیبش فرو برد و گوشی را بیرون کشید. به صفحه‌ی گوشی نگاهی کرد و با دیدن شماره ناشناس افتاده بر روی صفحه‌ی گوشی، دلشوره‌ای به جانش افتاد؛ شماره‌ی ستاره را از صد فرسخی می‌شناخت. ستاره باری دیگر شماره امیرحسین را که به‌سختی، با هزاران دوز و کلک به‌دست آورده‌بود را گرفت. بوق اشغال درون گوشش پیچید. از دعوای بینشان ماه‌ها گذشته‌بود، تا جلوی درب خانه امیرحسین آمده‌بود. با اینکه دلیل ورشکستگی و معتاد شدن پدرش امیرحسین بود، باز هم نتوانسته‌بود از او دل بکند. آمده بود تا رابطه‌شان را دوباره التیام دهد و از نو بسازد. از تاکسی زرد‌رنگ پیاده شد و مبلغ کرایه را از درون کیف دستی کوچکش بیرون کشید و از شیشه پایین رفته درب راننده به‌سمتش گرفت. راننده با گرفتن مبلغ و گفتن «قابلی نداره» تعارفی کرد؛ اما ستاره بی‌توجه به او و آن سیبیل‌های بناگوش در رفته و خال گوشتی میان ابروهایش، ‌نگاهی به آپارتمان شش طبقه‌ روبه‌رویش که هنر دست معماری امیرحسین بود کرد. راننده بی‌اعتنایی ستاره را که دید، راهش را کشید و رفت. ستاره هیچ‌گاه به نتیجه‌ی کارهایش فکر نمی‌کرد، ذهن و قلبش امیرحسین را می‌خواست. یاد اولین روز آشنایی‌شان افتاد.

***
(گذشته)
کلاه ایمنی را روی سرش جابه‌جا کرد، هوای گرم کلافه‌اش کرده‌بود. به آخرین مورد در عملیات ساختمانِ نیمه کاره، نظارت کرد تا انطباق آن را گزارش بنویسد و صورت‌ جلسه کند. با کاغذ‌های درون دستش خودش را باد می‌زد؛ دانه‌های درشت عرق، لباسش را بر تنش چسبناک کرده‌بود. آخرین مورد را یادداشت کرد، پاهایش به کیسه سیمانی گیر کرد و نزدیک بود او را به زمین بزند. عصبی لگدی به کیسه سیمان کوبید؛ با صدای مرد کارگر که صدایش می‌زد به‌سمتش نگاه انداخت.
- بله آقا رسول؟
کارگر خسته که سپیدی گچ بر چهره‌اش نشسته‌بود، نفسی گرفت. دستانش آغشته به خاک‌‌گچ بود. معلوم بود بخاطر صدا زدنش کارش را نیمه رها کرده.
- خانوم مهندس، مهندس مظفری رسیدند. پایین ساختمون منتظرتونن.
با گفتن «باشه ممنون» سر تکان داد و کارگر راهش را گرفت و به سر کارش بازگشت. در دل به مهندس اجرایی که دیرتر از آنچه قول داده‌بود رسیده، چه عجبی گفت. پله‌های نیمه کاره را که تنها با چند آجر، حالت پلکانی به خود گرفته‌بود را پایین آمد. در هر طبقه چندین کارگر مشغول چیدن تیغه‌های میانی بودند. با احتیاط پایین می‌آمد تا با برخورد به چیزی سقوط نکند؛ جنب و جوشِ پایین آمدن خیسی تنش را بیشتر می‌کرد، کم‌کم از گرمای زیاد بی‌طاقت ‌شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
منتقد ادبیات
ناظر تایید
Oct
889
2,401
مدال‌ها
2
از روی آخرین پله پرید. گرد و خاک بلند شده، بیشتر از قبل روی لباس‌هایش خاک نشاند. برایش چیزی جز رفتن و دوش گرفتن مهم نبود. چشم چرخاند تا مهندس اجرایی را میان آن همه خاک و خُل ببیند. با دیدن پسر قدبلندی که پشت به او در حال صحبت کردن و تذکر دادن به کارگری بود، به‌طرفش رفت. صدای «چشم مهندس» گفتنِ کارگر مطمئنش کرد که اشتباه نکرده است. همان‌طور که روی آجر شکسته‌ و سنگ‌ریزه‌ها به جلو پیش می‌رفت، لباسش را تکاند. با رسیدن به او و بازگشتن مهندس به‌سمتش، لحظه‌ای محو گیرایی چشمان عسلی و آن صورت مردانه و ته‌ریش خرمایی‌رنگ پسر شد. همان لحظه مهرِ آن مهندس جوان جوری به دلش نشست که گرما فراموشش شد. دست مهندس به‌سمتش دراز شد، از رویا بیرون آمد.
- سلام، امیرحسین مظفری هستم. مهندس اجرایی.
دستش را بدون فکر درون دستان ورزشکاری امیرحسین قرار داد و لبخند زد.
- ستاره شمس هستم مهندس ناظر.
امیرحسین از پیدا شدن طعمه جدید لبخندی روی لبش آمد. دخترک لحظه‌ای چشم از او نمی‌گرفت و به هر جمله بی‌ربط و با ربطش لبخند می‌زد، چه طعمه آسان و لذیذی!
از آن روز به بعد ستاره و امیرحسین زیاد هم‌دیگر را ملاقات می‌کردند. ستاره تمامی پروژه‌های مرتبط با شرکت امیرحسین را برعهده گرفته‌بود تا بیش‌تر او را ببیند، ناخواسته راه برای پروژه‌های سنگین و بزرگ امیرحسین هموار شده‌بود. ستاره‌ای که روز‌به‌روز بیشتر دلبسته می‌شد، برای امیرحسین تنها پله‌ای رو به موفقیتش بود؛ ستاره فکر و ذکرش بودنِ با امیرحسین شده‌بود و امیرحسین از موقعیت پیدا شده سواستفاده می‌کرد. ستاره هیچ‌گاه نفهمید و نخواست بفهمد که دوست داشتن امیرحسین تنها حیله‌ و نقشه است. زمانی که کم‌کم پَس زده شد و موج عشق به کسی دیگر را در چشمان امیرحسین دید، دیوانه شد. فکر از بین بردن و کنار زدن رقیب لحظه‌ای از سرش بیرون نمی‌رفت؛ اعتماد بنفس از بین رفته‌اش را با عمل‌های جراحی گوناگون بر روی صورتش جبران می‌کرد تا امیرحسین را به‌سمت خود بازگرداند. روزی شروع به تعقیبش کرد و از رازش سر درآورد که امیرحسین متاهل شده‌بود. راز امیرحسین او را نابود و تکه‌تکه کرد، ولی با این اوصاف باز قلبش رأی به جدایی نداد.
زیبایی و ثروت همسر امیرحسین دردی بر دردهایش بود و عرصه را بر او تنگ می‌کرد. امیرحسین که از زمان ازدواج پا پَس می‌کشید، ستاره را برای جنگیدن بیشتر مُصِر می‌کرد. امیرحسین بازی بدی را شروع کرده‌بود که هیچ‌گونه نمی‌توانست از آن کنار بکشد.

***
(حال)
با تنه‌ای که خورد از فکر بیرون آمد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
منتقد ادبیات
ناظر تایید
Oct
889
2,401
مدال‌ها
2
نگاهی به زن میانسال که به سختی چادر مشکی‌اش را با دندان نگه داشته‌بود انداخت، حجمِ خرید درون دستش را ناخواسته به او زده‌بود. در جواب ببخشیدش «اشکالی نداره» زمزمه کرد. نگاهش را دوباره به محل زندگی امیرحسین بند کرد، چقدر دلش برای او تنگ شده‌بود. ستاره که با اندیشه جواب دادن نقشه‌ی گذشته‌اش، راه را برای خود هموار می‌دید، از خیابان شلوغ گذر کرد. پیاده‌رو پر از عابر بود، اما امیرحسین که از درب اصلی آپارتمان بیرون آمد را به‌راحتی شناخت. لبخند ناخودآگاه لب‌هایش را در برگرفت. دستان امیرحسین که دراز شد و دستی میان دستش قرار گرفت، چندین عابر را کنار زد تا زاویه دیدش را بیشتر کند. با دیدن همسر امیرحسین که دست‌در‌دست او به‌سمتی می‌رفتند، گویی آب سردی را روی سرش ریختند؛ تمام وجودش یخ‌ کرد. برای چند لحظه قلبش از حرکت ایستاد، عابرین که به‌سختی از کنارش می‌گذشتند او را به این‌طرف و آن‌طرف هل می‌دادند. با صدای عابری که معترض از او می‌خواست از جلوی راه کنار برود، به خود آمد. کنار رفت و روی جدول کنار خیابان پهن شد. مغزش که از هنگ بودن بیرون آمد، نفرت را به تمام اعضای بدنش تزریق کرد. حس قاتلی را داشت که قصاص شده، اما مقتولی وجود نداشت. خودش و خانواده‌اش تقاص کار نکرده را پس داده‌بودند و امیرحسین خوش و خرم داشت در کنار همسرش زندگی می‌کرد. پوزخندی در دل به خود زد، چه خوش خیالانه فکر می‌کرد که رقیب را کنار زده و حال می‌توانست به عشقش برسد و زندگی‌اش رنگ خوشی به خود بگیرد. با اعصابی متلاشی رو به آسمان کرد و قهقهه‌ای سر داد، عابرین با حالت تعجب و بعضی ترسیده به او می‌نگریستند و سرعت قدم‌هایشان را بیشتر می‌کردند. سرش که به پایین افتاد، خیره به آسفالت اشک‌هایش یکی پس از دیگری از هم‌دیگر پیشی ‌گرفتند؛ اما لبخند همچنان روی لبش بود. لبخندی از درد! با فکر انتقام، گوشی را از کیف دستی کوچکش بیرون کشید. نوبت امیرحسین بود که درد را با استخوان‌هایش حس کند، همانند او. دید تار از اشکش را پاک کرد و در قسمت مخاطبین، شماره نوید را جست‌وجو کرد. با پیدا کردن نامش تعلل را کنار گذاشت و آیکون تماس را فشرد. نقشه‌ای تمیز برعلیه امیرحسین یا آیدا؟ گرچه آیدای بی‌خبر همیشه میان جنگ آن‌ها آسیب می‌دید. آیدا نگاهش را به ماهی کوچک قرمزرنگ بند کرده‌بود و رقص دلبرانه‌اش را میان آب تماشا می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
منتقد ادبیات
ناظر تایید
Oct
889
2,401
مدال‌ها
2
دست‌فروش با استفاده از تور همان ماهی را درون تنگ بلوری استوانه‌ای انداخت و به ‌دست آیدا داد. فاطیما متعجبانه پرسید:
- خیلی زود نیس برای خرید ماهی؟
امیرحسین همان‌طور که کارت را به مرد فروشنده می‌داد، به‌جای آیدا پاسخ داد.
- چه اشکالی داره؟ ما که هفت‌سین رو خریدیم!
پاکت خرید را بالا آورد و با سر اشاره‌ای به آن کرد و همزمان رمز کارت را برای فروشنده‌ی خندان بازگو کرد. فاطیما شانه‌ای بالا انداخت و جلوتر به راه افتاد. هوا به‌شدت بهاری بود و باد ملایمی می‌وزید اما چه فایده از آن همه دود و آلاینده که آسمان شهر را در برگرفته‌بود و امکان دیدن آسمانِ‌آبی را سد می‌کرد! آیدا از آن حجم شلوغی و جنب‌وجوش سر ذوق آمده بود. بوی عید می‌آمد؛ دست‌فروشان گوشه‌به‌گوشه‌ی پیاده‌روها را قبضه کرده‌بودند. سبزه، ماهی و… در بساط همه‌ی‌شان مشترک بود، آیدا با لذت تک‌تک‌شان را از نظر می‌گذراند. از خرید عید تنها هفت‌سین خریده بودند و ماهی. فاطیما کسل شده نگاهش به آیدایی بود که برای رفتن به داخل پاساژ‌ و خرید لباس تعلل می‌کرد. فاطیما برعکس آیدا از شلوغی بیزار بود؛ عابرین که هنگام عبور به او تنه می‌زدند، روی اعصابش خش می‌انداختند. خودش خریدی نداشت، ماه قبل کامل خرید کرده‌بود که به شلوغی دم عید برخورد نکند. امروزش مختص آیدا بود و جرات اعتراض نداشت.
صدای دو مرد که لباس عمو نوروز پوشیده و دایره زنگی میان دستشان را به صدا در می‌آوردند و شعر می‌خوانندند، باعث جلب توجه آیدا به آن سمت شد. تمام وجودش چشم شد و با یادآوری سال پیش که مادر و پدرش را در خرید عید همراه داشت، لبخند از روی لبانش محو شد. برای داشتن مادر و پدردلتنگ شد، نمی‌دانست این دلتنگی مشترک است و مادرش در شهری دیگر برای گذران وقت با دخترش بال‌بال می‌زند. حال که بهانه فراهم است و عید نیز در حال آمدن است.
مادر آیدا روی صندلی راحتی نشست و با تلفن بی‌سیم خاکستری رنگ خانه شماره تلفن آیدا را گرفت و گوشی را به گوش چسباند. حتی صدای شماره‌گیری اپراتور برایش لذت‌بخش بود؛ از ‌پرده‌های سراسری کنار رفته سالن، به حیاط سنگفرش شده خیره‌بود. چه ذوقی داشت که می‌خواست صدای دخترش را بشنود؛ دستش را به دنباله‌ی روسری‌ پر نقش و نگار سرمه‌ای بند کرد و آن را به دور انگشت پیچید و باز کرد. با صدای اپراتور که می‌گفت مشترک مورد نظر پاسخگو نمی‌باشد، نگران شده شماره را چک کرد و دوباره تماس گرفت. صدای بوق‌های پشت سر هم و باز هم صدای اپراتور.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
منتقد ادبیات
ناظر تایید
Oct
889
2,401
مدال‌ها
2
گوشی را از گوشش فاصله داد و با خودش گفت «چرا گوشیشو جواب نمیده؟» با صدای شوهرش که پرسید:
- کی گوشیشو جواب نمیده؟
سرش را بالا آورد و با نگرانی به گوشی درون دستش اشاره کرد:
- آیدا… .
اما شوهرش همان‌طور که تسبیح دانه درشت فیروزه درون دستش را می‌چرخاند به خونسردی پاسخ داد:
- حتما جایی دستش بندِ، زنگ بزن به شوهرش یا فاطی!
آذر با آن صورت ظریف و بدون چروک زنانه‌اش سری تکان داد و شماره فاطیما را گرفت؛ می‌خواست بعد آیدا به او نیز زنگ بزند و آن‌ها را دعوت کند، این‌گونه هم سراغی از دخترش می‌گرفت هم آن‌ها را دعوت می‌کرد. گوشی را به گوشش چسباند و منتظر شد، صدای اپراتور کم‌کم داشت برایش آزار دهنده می‌شد. فاطیما که پس از چندین بار تماس پاسخگو نشد، نگرانی تا عمق وجود آذر رخنه کرد.
- فاطیما هم جواب نمیده!
و باز محمد دلیل آورد گرچه خودش هم نگران شده بود اما بروز نداد.
- تو بیمارستانه لابد! زنگ بزن امیرحسین.
آذر شماره امیرحسین را گرفت با آن‌که صحبت با او معذبش می‌کرد، پس از چندین بوق که صدای اپراتور در گوشش پیچید دیگر قراری برایش نماند،گوشی را روی میز کوبید.
- محمد یه چیزی شده! چرا هیچ‌کسی جواب گوشیشو نمیده؟
از جا برخواست و همان‌طور که کف دست راستش را پشت دست دیگرش می‌کشید تا استرسش را کمی کنترل کند به شوهرش که بالاخره تسبیح را مشت کرد و برای درآوردن گوشی، دستش را درون جیبش فرو برد خیره شد.
- بزار به داداش زنگ بزنم.
با وجود اینکه می‌خواست خونسرد نشان دهد تا نگرانی همسرش بیشتر نشود اما موفق نبود، لرزش دستانش زیر دل آذر را هم خالی کرد. محمد که مخاطب چندانی نداشت، شماره مسعود را به‌راحتی پیدا کرد و دکمه تماس را فشرد. بوق اول به بوق دوم رسید، محمد دست چپش را درون جیب پارچه‌ای زرشکی‌اش فرو برد و در دل دعا‌دعا کرد تا مسعود گوشی را بردارد و از دخترش به او خبر دهد. اما بوق پشت بوق و باز هم صدای نحس اپراتور؛ بی‌خبری قطعاً کشنده‌بود!
نگاهش تا نگاه نگران سیاه‌رنگ آذر بالا آمد، آب دهانش را قورت داد.
- داداشت جواب نداد؟
گوشی را از گوشش جدا کرد و دوباره تماس را برقرار کرد، آذر با کف دست به صورت گندمی‌اش زد.
- نکنه برای دخترم اتفاقی افتاده؟
و یادش آمد گذشته را… آن روز هم هیچکس پاسخ به تماس‌هایشان نداد. با گفتن «یا‌ ابوالفضل» قدم‌رو می‌رفت و با یادآوری چیزی ضربه به پاهایش می‌زد.
- گفتم دخترمو برداریم بیاریم پیش خودمون.
گویی چیزی یادش آمده بازگشت و با چشمانی که داشت پر می‌شد، نگاهی به شوهرش انداخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
منتقد ادبیات
ناظر تایید
Oct
889
2,401
مدال‌ها
2
- نکنه باز این پسره بلایی سر دخترم آورده؟
تماس می‌رفت تا قطع شود با صدای هر بوق ضربان قلبش نیز بالا می‌رفت، به همسرش تذکر داد.
- مگه بچه دوساله‌اس برداریم بیاریمش! یه‌کم آروم بگیر ببی… .
و تماسی که برقرار شد آبی بود بر آتش دلش. صدای خسته مسعود آرامش را روانه‌ی قلب بی‌قرارش کرد.
-جان؟
با جان گفتن برادرش، جانی دوباره گرفت.
- خوبی داداش؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
آذر به‌سمت شوهرش دوید، دستانش را روی شانه‌ی شوهرش گذاشت و گوشش را به پشت گوشی نزدیک کرد تا او نیز بشنود. هنوز دستانش از استرس وارد شده می‌لرزید.
مسعود از خستگی به‌زور کلمات را ادا می‌کرد.
- اتاق عمل بودم، چیزی شده؟
محمد نفس راحتی کشید، آذر زمزمه کرد:
- بپرس از بچه‌ها خبر داری؟
محمد سری تکان داد و سوال آذر را بازگو کرد.
- داداش به بچه‌ها زنگ زدم جواب نمیدن، تو ازشون خبری نداری؟
مسعود ابرو در هم کشید و کنجکاوانه پرسید:
- بچه‌ها؟
محمد سریعاً پاسخ داد:
- آیدا و فاطیما.
مسعود با شنیدن نام فاطیما دستی به چانه‌اش کشید. همه از او حساب می‌بردند جز دخترش که رگ یک‌دندگی را از مادرش به ارث داشت. با اینکه نمی‌دانست کجا هستند؛ اما نخواست برادرش در راه دور دل‌نگران باشد، پس گفت:
- امروز اورژانس شلوغ بود نتونستن جواب بدن! میگم باهات تماس بگیرن.
محمد از پاسخ برادرش لبخند به لبش آمد و آذر با گفتن خداروشکری سرش را از گوشی فاصله داد، محمد دست‌ آذر را در دستش فشرد تا با زبان بی‌زبانی بگوید جای نگرانی نیست. در پاسخ برادرش تشکر کرد و به کل فراموش کرد برای چه زنگ زده! کمی دیگر با برادرش حرف زد. آذر که آرامش از دست رفته خود را بازیافته بود؛ لحظه‌ی خداحافظی محمد با برادرش، دلیل تماسش را به او یادآور شد. محمد که تماس را قطع کرده‌بود، گوشی را نشان همسرش داد.
- دیر گفتی دیگه!
همان‌طور که به‌سمت مبل راحتی می‌رفت تا بنشیند دوباره همسرش را مخاطب قرار داد.
- حالا بعدا به آیدا میگم دعوتشون کنه، خانوم حالا که سکته‌مون دادی یه چایی هم بهمون بده.
مسعود که تازه گوشی را قطع کرده‌بود، لب‌هایش را به میان دهانش کشید و دوباره بیرون آورد. فکر اینکه دخترش قانون‌‌‌شکنی کرده و خودش را به آیدا رسانده‌بود، دقیقه‌ای از ذهنش بیرون نمی‌رفت. هزاران بار او را خطاب قرار داده‌بود که در زندگی آیدا دخالت نکند و از او دور بماند. باید سر فرصت تنبیهی برایش درنظر می‌گرفت، فاطیما دختری به‌شدت احساساتی و بی‌منطق بود و نمی‌خواست حرف‌هایش روی تصمیمات عاقلانه و صبورانه‌ی آیدا تأثیر بگذارد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
منتقد ادبیات
ناظر تایید
Oct
889
2,401
مدال‌ها
2
مسعود می‌اندیشید دخترش مانند قبل که بی‌فکر عمل کرده‌ و باعث از بین‌ رفتن جنین آیدا شده‌بود، این‌بار هم دست‌ گلی جدید به آب می‌دهد؛ اما این‌بار فاطیما درس عبرتش شده‌بود و عمراً اشتباه گذشته را تکرار نمی‌کرد. فاطیما از دستشویی نزدیک به ورودی بیرون آمد، همان‌طور که دستان خیسش را با دستمال کاغذی پاک می‌کرد رو به آیدا کرد و گفت:
- آیدا به مامان بابات زنگ زدی؟
آیدا با لباس راحتی خرگوشی سِت وسط سالن، میان خرید‌ها ولو شده‌بود. لباس‌ها را از پاکت بیرون می‌کشید، همان‌گونه که سرش گرم تا زدن لباس‌ها بود جواب داد:
- آره… مامان گفت دوم عید عروسی خاله مهساست، برای هممون کارت دعوت فرستاده.
سپس زیرلب با خودش شروع به سخن گفتن کرد «آخه کی واسه اقوام درجه یک کارت میده؟» فاطیمایی که همیشه از شنیدن نام (جشن) غرق شادی می‌شد، پَکَر شده فقط به سه تماس بی‌پاسخ از پدرش می‌اندیشید. حتماً با تماسی از طرف عمو فهمیده‌بود که روزش با آیدا سپری شده! چه جوابی به سرپیچی از دستور پدرش می‌داد؟ هرچه می‌کشید از سایلنت بودن بدموقع گوشی‌اش بود، حالا با چه رویی با پدرش تماس می‌گرفت. جرأتش ته کشیده بود، نفس عمیقی کشید که همراه با آه از دهانش خارج شد. آیدا سرش را بالا آورد و دل داد به نگرانی خواهرش.
- بده من با عمو صحبت می‌کنم، میگم من گفتم بیاد بریم بازار!
فاطیما دستمال کاغذی را که تقریباً چیزی از آن باقی نمانده‌بود در جیب شلوار راحتی‌اش قرار داد و به‌طرف آیدا حرکت کرد.
- برای چی؟ مگه چی‌شده؟
به روی خودش نیاورد تا آیدا از چیزی بو نَبرد، اما آیدا زرنگ‌تر از این حرف‌ها بود.
- یه چیزی هست دیگه! از وقتی تماس بی‌پاسخ باباتو دیدی ماتم گرفتی.
فاطیما به آیدا رسید. درحالی که خم می‌کرد تا کنارش وسط سالن بنشیند، دست برد و موهای باز و صاف آیدا را بهم ریخت.
- تو سرت به کار خودت باشه.
آیدا دستی به موهایش کشید تا مرتب شود. عذاب‌‌ وجدان گرفته‌بود، یک خرید ساده ارزش این کدورت پدر فرزندی را نداشت. فاطیما پاکت‌های خرید را روی زمین خالی کرد تا در مرتب کردن‌شان به آیدا کمک کند.
- ببخشید، به‌خاطر من میونه‌ات با عمو خراب شد.
فاطیما کفری شده غر زد:
- آیدا چرا بزرگش می‌کنی؟ یه گردش رفتم بی‌خبر، نهایت یک ساعت توبیخم می‌کنه.
آیدا سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت؛ اما فاطیما کلی از خاطرات گذشته‌ی طنزشان گفت و جَو را تغییر داد، گرچه دلش دریای ناآرامی بود. شب که به خانه بازگشت، دریافت دلشوره‌اش بیخود نبوده ‌است.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین