- Oct
- 889
- 2,401
- مدالها
- 2
امیرحسین با بلندشدن از کنار آیدا، بهسمت شیشههای شکسته خم شد و روی زانو نشست.
- تکون نخور! الان جمعش میکنم.
و شروع کرد با دست، تکههای بزرگ شیشه را جمع کردن. آیدا ذهنش پی همان شش ماه ماند، مایعی تلخی تا دهانش بالا آمد، مدام شش ماه در ذهنش تداعی میشد. دستانش را مشت کرد تا لرزش دستانش را مخفی کند. امیرحسین با جاروبرقی تکههای ریز شیشه و باقیمانده چای را جارو کشید، چشمانش خیره سرامیک تمیز شدهبود.
با صدای امیرحسین سرش را بالا آورد.
- آیدا تو فکری! چیزی شده؟
چه میگفت؟ از دیوانه شدنش میگفت یا از بیاعتمادی که خوره جانش شدهبود؟ چشمانش خیره به شلوارک چهارخانه سیاه و سپید امیرحسین بود، حرف را به بیراهه کشاند.
- حجم درسها زیاده! فردا هم تشریح داریم.
اما امیرحسین یک تای ابرویش از حرف مسخره آیدا بالا پرید! گول نخورد، دوباره حرف را از سر گرفت.
- روز به روز داری لاغرتر میشی! من کار اشتباهی کردم؟
پوست کنار ناخنش را به دندان کشید. جرأت نگاه در چشمانش را نداشت، چرا ولکن نبود؟
- رژیم گرفتم برای عید.
خودش از حرفهای بی سر و تهش تعجب میکرد. امیرحسین جاروبرقی را همانجا رها کرد، جلو آمد و کنار آیدا روی مبل نشست. دست زیر چانهاش گذاشت و سرش را بالا آورد و در آن دو تیله زیبای طوسی که این روزها آرامش درونش دیده نمیشد، خیره شد و لب زد:
- هرچیزی اذیتت کرد، کافیه به زبون بیاری.
دست امیرحسین را از زیر چانهاش آزاد کرد، از چشمان نگران همسرش چشم گرفت و از پاسخ دادن طفره رفت. کنترل را از روی میز برداشت و شبکه را تعویض کرد. دعادعا میکرد از چهرهاش پریشانی نمایان نباشد. امیرحسین پوفی از کلافگی بیرون داد، نمیفهمید چهچیز آیدا را آزار میدهد. از لاغری و چشمان گود افتادهاش غمگین میشد، حتی نقش آدم بیتفاوت را هم خوب بازی نمیکرد. رفتار خودش را از نظر گذراند از روزی که آشتی کردهبودند، رفتار خطایی نکردهبود. دوباره آیدا را مخاطب قرار داد.
- پاشو آماده شو لااقل شام بریم بیرون.
اما آیدا همانگونه که چشمانش خیره به تلویزیون بود زمزمه کرد:
- برای شام مرغ درست کردم روی گازِ.
برای هر سوالی یک جواب سر آستینش داشت. کنترل را از دستش گرفت.
- غذا رو بزار برای ناهارِ فردا، امشب میخوام شام ببرمت بیرون.
آیدا دست به زانو گرفت، بلند شد و همانطور که بهسمت اتاق میرفت پاسخ داد.
- امشب خستم، باشه برای بعداً.
دست میان موهایش برد، قطعاً این دختر تبحری در دیوانه کردنش داشت. کلافه موهایش را بهم ریخت. از هر طرفی که سعی میکرد مثل گذشته آیدا را سر شوق بیاورد به در بسته میخورد.
آیدا دستی به سر دردناکش کشید، چراغ اتاق را روشن نکرد. باز همان سردرد عصبی مسخره به سراغش آمدهبود، خود را به میز عسلی کنار تخت رساند و با دستان لرزانش از کشو چوبی طوسیخاکستری، قرص سردرد را بیرون کشید. بدون آب یکی از قرصها را درون دهانش انداخت و روی تخت دراز کشید. امیرحسین کمی روی مبل جابهجا شد؛ به گوشی درون دستش خیره شده کمی دلدل کرد و بالاخره تصمیمش را گرفت، باید از فاطیما کمک میخواست.
- تکون نخور! الان جمعش میکنم.
و شروع کرد با دست، تکههای بزرگ شیشه را جمع کردن. آیدا ذهنش پی همان شش ماه ماند، مایعی تلخی تا دهانش بالا آمد، مدام شش ماه در ذهنش تداعی میشد. دستانش را مشت کرد تا لرزش دستانش را مخفی کند. امیرحسین با جاروبرقی تکههای ریز شیشه و باقیمانده چای را جارو کشید، چشمانش خیره سرامیک تمیز شدهبود.
با صدای امیرحسین سرش را بالا آورد.
- آیدا تو فکری! چیزی شده؟
چه میگفت؟ از دیوانه شدنش میگفت یا از بیاعتمادی که خوره جانش شدهبود؟ چشمانش خیره به شلوارک چهارخانه سیاه و سپید امیرحسین بود، حرف را به بیراهه کشاند.
- حجم درسها زیاده! فردا هم تشریح داریم.
اما امیرحسین یک تای ابرویش از حرف مسخره آیدا بالا پرید! گول نخورد، دوباره حرف را از سر گرفت.
- روز به روز داری لاغرتر میشی! من کار اشتباهی کردم؟
پوست کنار ناخنش را به دندان کشید. جرأت نگاه در چشمانش را نداشت، چرا ولکن نبود؟
- رژیم گرفتم برای عید.
خودش از حرفهای بی سر و تهش تعجب میکرد. امیرحسین جاروبرقی را همانجا رها کرد، جلو آمد و کنار آیدا روی مبل نشست. دست زیر چانهاش گذاشت و سرش را بالا آورد و در آن دو تیله زیبای طوسی که این روزها آرامش درونش دیده نمیشد، خیره شد و لب زد:
- هرچیزی اذیتت کرد، کافیه به زبون بیاری.
دست امیرحسین را از زیر چانهاش آزاد کرد، از چشمان نگران همسرش چشم گرفت و از پاسخ دادن طفره رفت. کنترل را از روی میز برداشت و شبکه را تعویض کرد. دعادعا میکرد از چهرهاش پریشانی نمایان نباشد. امیرحسین پوفی از کلافگی بیرون داد، نمیفهمید چهچیز آیدا را آزار میدهد. از لاغری و چشمان گود افتادهاش غمگین میشد، حتی نقش آدم بیتفاوت را هم خوب بازی نمیکرد. رفتار خودش را از نظر گذراند از روزی که آشتی کردهبودند، رفتار خطایی نکردهبود. دوباره آیدا را مخاطب قرار داد.
- پاشو آماده شو لااقل شام بریم بیرون.
اما آیدا همانگونه که چشمانش خیره به تلویزیون بود زمزمه کرد:
- برای شام مرغ درست کردم روی گازِ.
برای هر سوالی یک جواب سر آستینش داشت. کنترل را از دستش گرفت.
- غذا رو بزار برای ناهارِ فردا، امشب میخوام شام ببرمت بیرون.
آیدا دست به زانو گرفت، بلند شد و همانطور که بهسمت اتاق میرفت پاسخ داد.
- امشب خستم، باشه برای بعداً.
دست میان موهایش برد، قطعاً این دختر تبحری در دیوانه کردنش داشت. کلافه موهایش را بهم ریخت. از هر طرفی که سعی میکرد مثل گذشته آیدا را سر شوق بیاورد به در بسته میخورد.
آیدا دستی به سر دردناکش کشید، چراغ اتاق را روشن نکرد. باز همان سردرد عصبی مسخره به سراغش آمدهبود، خود را به میز عسلی کنار تخت رساند و با دستان لرزانش از کشو چوبی طوسیخاکستری، قرص سردرد را بیرون کشید. بدون آب یکی از قرصها را درون دهانش انداخت و روی تخت دراز کشید. امیرحسین کمی روی مبل جابهجا شد؛ به گوشی درون دستش خیره شده کمی دلدل کرد و بالاخره تصمیمش را گرفت، باید از فاطیما کمک میخواست.
آخرین ویرایش: