- Feb
- 156
- 1,279
- مدالها
- 3
- من با بودن عاطفه مشکلی ندارم، برای من مهم تویی علی.
- پس این اشکها چیه؟
سریع اشکهام رو پاک کردم.
- من نگران عاطفه و بچههام، اگه بودنم باعث بشه عاطفه بدقلقی کنه و بچهها آسیب ببینن من خودم رو نمیبخشم علی، گذشتن از تو اونم برای یکبار دیگه کار من نیست.
سمتم برگشت و دستهاش رو باز کرد، سریع خودم رو تو آغوشش انداختم. محکم شونههام رو گرفته بود و با دست دیگش سرم رو نوازش میکرد.
- ممنون که این همه خوبی سحرم، ممنون که فکر بچههای منم هستی.
کنار گوشم لب زد:
- فردا بریم آزمایش من دیگه طاقت ندارم، تو این هفته باید مال من بشی.
من رو از خودش جدا کرد و ماشین رو روشن کرد. شالم رو مرتب کردم و پنجره ماشین رو پایین کشیدم.
- فردا آماده باش الانم بریم نهار بخوریم که صبحانه هم نخوردم.
- به عاطفه میگی؟
چند ثانیه نگاهم کرد و بعد حواسش رو به رانندگی داد.
- نه، زندگی تو با عاطفه جداست، هر دوی شما یک اندازه عزیزید اما حق دخالت تو زندگی هم رو ندارید.
خندهای کردم و با شوخی گفتم:
- اما یادت نره زندگی ما یک نقطه مشترک داره اونم تویی.
بدون توجه به لحن شوخم، جدی جواب داد:
- من هر دوی شما رو به یک چشم میبینم سحر، هر ساعتی که عشق خرجت کنم میخوام همونقدر خرج عاطفه کنم، یادت نره که من هیچوقت باهاش مهربون نبودم. دلیلشم به خودم و خودش مربوطه اما از امروز که زندگی جدیدی با تو شروع میکنم و احساس خرج تو میکنم از فردا همین قدر خرج زنم میشه.
- حتی اگه عاطفه نخواد؟
محکم روی فرمان کوبید و شاکی گفت:
- تمومش کن، مگه نمیگم رابطه من و عاطفه به تو مربوط نیست. چرا هی سوال میپرسی تا دیوونم کنی؟
شاکی و آروم گفتم:
- چرا داد میزنی علی مگه چی گفتم، اصلا غلط کردم.
سری تکون داد.
- دیگه از دهنت درباره زندگیم با عاطفه نشنوم، فکر زندگیم با خودت باش. وقتی میام کنارت فکر کن زنی غیر از خودت تو زندگیم نیست.
دیگه حرفی نزدم تا بیشتر عصبیش نکنم. از فردا دنبال کارهای عقد افتادیم و من با خودم عهد کردم دیگه درباره عاطفه و رابطشون حرفی نزنم، اما حسادت بد داشت تو سرم جولون میداد تا یک طوری عاطفه رو از این عقد خبر کنم تا سوختنش رو ببینم اما از عاقبت کارم و علی میترسیدم، پس زخم زدن نهایی رو نگه داشتم به موقعاش. میدونستم علی درباره رابطهمون و این که چقدر پیشرفتیم به هیچکس توضیح نمیده و تمام اولتیماتومهایی که بهم داده حتما به عاطفه هم میگه. درست آخر هفته عقد کردیم و زندگی مشترک ما شروع شد. چقدر بعد محضر خوشحال بودم و خنده از رو لبهام پاک نمیشد، کل مسیر تا خونه خودم فقط میخندیدم و گاهی گونه علی رو میبوسیدم، اون فقط لبخند کجی تحویلم میداد اما مهم نبود، مهم سند ازدواجمون بود که تو کیفم گذاشته بودم و شناسنامهای که اسم علی پر رنگ داخلش نوشته شده بود. بعد از عقد به خونه من اومدیم و فقط کنار هم نشستیم و حرف زدیم. از گذشته و آیندهای که قرار بود کنار هم بسازیم. از بچهای گفت که آرزو داشت من مادرش باشم، چقدر اون لحظه خوشحال شدم، ولی علی هیچوقت فراتر از یک نوازش و بوسه پیش نرفت و وقتی سیگار میکشید شدید به فکر فرو میرفت. سخت نبود تا بفهمم فکرش درگیر عاطفه و بچههاشه، اون لحظه حس بدی داشتم اما حق اعتراض نداشتم.
گلهای رز رو لمس میکنم و از لطافت گلبرگهاش احساس خوبی میگیرم، دقیقهها و ساعتها تو فکر بودم و گذر زمان رو احساس نکردم. با دیدن ساعت چهار بعدازظهر و نیومدن علی نگران میشم به سمت تلفن میرم و هر چی تماس میگیرم در دسترس نیست. دلشوره یک لحظه رهام نمیکنه، کل خونه رو راه میرم و قلبم بیقراری میکنه. ذهنم مُدام تکرار میکنه؛ بیخود استرس داری، الان کنار زن و بچهاش خوشه، اما قلبم نمیخواد باور کنه، خودمم ترجیح میدم به هر چیزی فکر کنم جز بودنش کنار اونها!
خسته از راه رفتن روی مبل میشینم و چشم میبندم تا کمی فکرم آروم بشه تا بتونم درست فکر کنم. با لمس صورتم لبخند روی لبهام میاد اما با به یاد آوردن نبود علی با ترس چشم باز میکنم، روی مبل میشینم، نگاهم به چهرهی غمگین و خستهاش میافته. یک نفس آسوده میکشم، ساعت رو نگاه میکنم، با دیدن عقربه که روی ساعت نه شب ایستاده بود تعجب میکنم! لباس حریرم رو مرتب میکنم. علی کنارم میشینه، آرنجش رو روی زانوهاش میذاره و صورتش رو با کف دست میپوشونه. الان باید بازخواستش میکردم ولی این چهرهاش بیشتر کنجکاوم میکرد.
خودم رو کنارش کشیدم و کف دستم رو پشتش گذاشتم و دست چپم رو روی پاش میذارم.
- عزیزم خوبی؟
دستهاش رو میندازه ، صورتم رو نگاه میکنه.
- خستم سحر، خیلی خستم.
صداش آروم و بیرمق بود، بوسهای به گونش میزنم و موهاش رو لمس میکنم.
- قربون خستگیت بشم، تو بگو من چیکار کنم تا عشقم خوشحال بشه؟
لبش به علامت لبخند کج میشه و تن نحیفم رو به حصار میکشه، سرم رو روی شونه اش میذارم.
- کم آوردم، یک حسی دارم. یک حسی که ازش سر در نمیارم!
سرم رو بلند میکنم و خودم رو کمی بالا میکشم. دلم نمیخواد جملهاش رو ادامه بده، از ادامه حرفش میترسم، از تعبیر حسش حس بدی دارم۔
- پس این اشکها چیه؟
سریع اشکهام رو پاک کردم.
- من نگران عاطفه و بچههام، اگه بودنم باعث بشه عاطفه بدقلقی کنه و بچهها آسیب ببینن من خودم رو نمیبخشم علی، گذشتن از تو اونم برای یکبار دیگه کار من نیست.
سمتم برگشت و دستهاش رو باز کرد، سریع خودم رو تو آغوشش انداختم. محکم شونههام رو گرفته بود و با دست دیگش سرم رو نوازش میکرد.
- ممنون که این همه خوبی سحرم، ممنون که فکر بچههای منم هستی.
کنار گوشم لب زد:
- فردا بریم آزمایش من دیگه طاقت ندارم، تو این هفته باید مال من بشی.
من رو از خودش جدا کرد و ماشین رو روشن کرد. شالم رو مرتب کردم و پنجره ماشین رو پایین کشیدم.
- فردا آماده باش الانم بریم نهار بخوریم که صبحانه هم نخوردم.
- به عاطفه میگی؟
چند ثانیه نگاهم کرد و بعد حواسش رو به رانندگی داد.
- نه، زندگی تو با عاطفه جداست، هر دوی شما یک اندازه عزیزید اما حق دخالت تو زندگی هم رو ندارید.
خندهای کردم و با شوخی گفتم:
- اما یادت نره زندگی ما یک نقطه مشترک داره اونم تویی.
بدون توجه به لحن شوخم، جدی جواب داد:
- من هر دوی شما رو به یک چشم میبینم سحر، هر ساعتی که عشق خرجت کنم میخوام همونقدر خرج عاطفه کنم، یادت نره که من هیچوقت باهاش مهربون نبودم. دلیلشم به خودم و خودش مربوطه اما از امروز که زندگی جدیدی با تو شروع میکنم و احساس خرج تو میکنم از فردا همین قدر خرج زنم میشه.
- حتی اگه عاطفه نخواد؟
محکم روی فرمان کوبید و شاکی گفت:
- تمومش کن، مگه نمیگم رابطه من و عاطفه به تو مربوط نیست. چرا هی سوال میپرسی تا دیوونم کنی؟
شاکی و آروم گفتم:
- چرا داد میزنی علی مگه چی گفتم، اصلا غلط کردم.
سری تکون داد.
- دیگه از دهنت درباره زندگیم با عاطفه نشنوم، فکر زندگیم با خودت باش. وقتی میام کنارت فکر کن زنی غیر از خودت تو زندگیم نیست.
دیگه حرفی نزدم تا بیشتر عصبیش نکنم. از فردا دنبال کارهای عقد افتادیم و من با خودم عهد کردم دیگه درباره عاطفه و رابطشون حرفی نزنم، اما حسادت بد داشت تو سرم جولون میداد تا یک طوری عاطفه رو از این عقد خبر کنم تا سوختنش رو ببینم اما از عاقبت کارم و علی میترسیدم، پس زخم زدن نهایی رو نگه داشتم به موقعاش. میدونستم علی درباره رابطهمون و این که چقدر پیشرفتیم به هیچکس توضیح نمیده و تمام اولتیماتومهایی که بهم داده حتما به عاطفه هم میگه. درست آخر هفته عقد کردیم و زندگی مشترک ما شروع شد. چقدر بعد محضر خوشحال بودم و خنده از رو لبهام پاک نمیشد، کل مسیر تا خونه خودم فقط میخندیدم و گاهی گونه علی رو میبوسیدم، اون فقط لبخند کجی تحویلم میداد اما مهم نبود، مهم سند ازدواجمون بود که تو کیفم گذاشته بودم و شناسنامهای که اسم علی پر رنگ داخلش نوشته شده بود. بعد از عقد به خونه من اومدیم و فقط کنار هم نشستیم و حرف زدیم. از گذشته و آیندهای که قرار بود کنار هم بسازیم. از بچهای گفت که آرزو داشت من مادرش باشم، چقدر اون لحظه خوشحال شدم، ولی علی هیچوقت فراتر از یک نوازش و بوسه پیش نرفت و وقتی سیگار میکشید شدید به فکر فرو میرفت. سخت نبود تا بفهمم فکرش درگیر عاطفه و بچههاشه، اون لحظه حس بدی داشتم اما حق اعتراض نداشتم.
گلهای رز رو لمس میکنم و از لطافت گلبرگهاش احساس خوبی میگیرم، دقیقهها و ساعتها تو فکر بودم و گذر زمان رو احساس نکردم. با دیدن ساعت چهار بعدازظهر و نیومدن علی نگران میشم به سمت تلفن میرم و هر چی تماس میگیرم در دسترس نیست. دلشوره یک لحظه رهام نمیکنه، کل خونه رو راه میرم و قلبم بیقراری میکنه. ذهنم مُدام تکرار میکنه؛ بیخود استرس داری، الان کنار زن و بچهاش خوشه، اما قلبم نمیخواد باور کنه، خودمم ترجیح میدم به هر چیزی فکر کنم جز بودنش کنار اونها!
خسته از راه رفتن روی مبل میشینم و چشم میبندم تا کمی فکرم آروم بشه تا بتونم درست فکر کنم. با لمس صورتم لبخند روی لبهام میاد اما با به یاد آوردن نبود علی با ترس چشم باز میکنم، روی مبل میشینم، نگاهم به چهرهی غمگین و خستهاش میافته. یک نفس آسوده میکشم، ساعت رو نگاه میکنم، با دیدن عقربه که روی ساعت نه شب ایستاده بود تعجب میکنم! لباس حریرم رو مرتب میکنم. علی کنارم میشینه، آرنجش رو روی زانوهاش میذاره و صورتش رو با کف دست میپوشونه. الان باید بازخواستش میکردم ولی این چهرهاش بیشتر کنجکاوم میکرد.
خودم رو کنارش کشیدم و کف دستم رو پشتش گذاشتم و دست چپم رو روی پاش میذارم.
- عزیزم خوبی؟
دستهاش رو میندازه ، صورتم رو نگاه میکنه.
- خستم سحر، خیلی خستم.
صداش آروم و بیرمق بود، بوسهای به گونش میزنم و موهاش رو لمس میکنم.
- قربون خستگیت بشم، تو بگو من چیکار کنم تا عشقم خوشحال بشه؟
لبش به علامت لبخند کج میشه و تن نحیفم رو به حصار میکشه، سرم رو روی شونه اش میذارم.
- کم آوردم، یک حسی دارم. یک حسی که ازش سر در نمیارم!
سرم رو بلند میکنم و خودم رو کمی بالا میکشم. دلم نمیخواد جملهاش رو ادامه بده، از ادامه حرفش میترسم، از تعبیر حسش حس بدی دارم۔
آخرین ویرایش توسط مدیر: