جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده رمان خراش دل اثر آرزو فیضی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آرامش با نام رمان خراش دل اثر آرزو فیضی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,281 بازدید, 145 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان خراش دل اثر آرزو فیضی
نویسنده موضوع آرامش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آرامش
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
تو صداش خشم، نگرانی، حسرت، بغض بود:
- خفه‌شو عاطفه، به خدا ساکت نشی خودم خفه‌ات می‌کنم.
اشک‌هایی که رو صورتم لیز می‌خورد رو نگاه می‌کرد، آب‌دهن تلخ شدم رو قورت دادم.
- چند ساله که تو زندگیم خفه شدم علیرضا، اما حالا دیگه خفه نمیشم. حالایی که تو پای این زن رو تو زندگیم باز کردی، حق با خانوم‌جون بود؛ مردی که هیچ‌وقت دلش با من نباشه، یه روزی بی من میره.
دست‌های لرزونم رو جلو آوردم و لباس سفیدش که نامرتب شده بود رو مرتب کردم، لعنت به دلِ هنوز عاشقم، لعنت به دلی که هنوز بی‌قراری می‌کرد برای عطر تن این مرد!
- چرا عاشقم نشدی؟
با این سوالم هردو به هم نگاه کردیم، تو نگاهم و حرفم دلخوری و حسرت بود، تو چشم‌هاش، آخ از چشم‌هاش که هیچ‌وقت برای من رمزگشایی نشد!
- می‌خوام دیگه دوست ندا... .
نذاشت ادامه بدم سریع بهم نزدیک شد، چشم بستم! حرصی که تو صورتش بود حالم رو بد می‌کرد. همه این کارهاش دروغ بود، علیرضا هیچ‌وقت دوستم نداشت! علیرضا فقط داشت با قلب عاشقم بازی می‌کرد، قلبی که از اول فقط با اسم علیرضا تپید! با خشم به سینش زدم و از خودم دورش کردم، کف دستم رو روی گونه‌هام کشیدم.
- نمی‌ذارم، نمی‌ذارم بازی‌ام بدی!
کف دستش رو روی لبش گذاشته بود و نگاهم می‌کرد. سریع به سمت کیفم که روی میزش بود، رفتم. کیف رو چنگ زدم و به سمت در رفتم.
- پایین باش الان میام.
دستگیره در رو فشار دادم. بی‌اهمیت به حرفش سریع از اتاق خارج شدم و از پله‌ها پایین رفتم. در شیشه‌ای رو باز کردم. سوز سردی که روی صورت خیس از اشکم نشست، لرز به تنم نشوند! تو تاریکی شب، تو خیابون خلوت شده از گذر آدم‌ها، چشم چرخوندم تا شاید تاکسی پیدا کنم و تن شکست خوردم رو به خونه برسونم. دست‌هام رو دور تنم حلقه کردم و گوشه خیابون ایستادم. با دیدن تاکسی دست تکون دادم، ایستاد. دست دراز کردم تا در رو باز کنم، دستم به شدت کشیده شد! برگشتم و به چهره عصبیش نگاه کردم، نفس‌نفس می‌زد و صورتش قرمز شده بود. از گرمای دستش، بازوم آتیش گرفته بود!
- کجا سرت رو انداختی پایین میری ها؟
با فریادی که زد، پوزخند روی لب‌هام نشست. صدای شاکی راننده اومد.
- خانوم چی‌کار می‌کنی؟ یا سوار شو یا در رو ببند.
بدون نگاه گرفتن از مرد خشمگین روبه‌روم گفتم:
- سوار میشم آقا.
چشم بست و دندون قروچه‌ای کرد، چشم باز کرد و با حرفش آتیش زد خرمن عاشقانه‌های دل عاشقم رو!
- بچه نشو عاطفه! تو می‌دونستی تو دلم چه خبره، پس این همه ناراحتی برای چیه؟!
اشک جمع شده تو چشم‌هام رو پس زدم، بازوم رو از دستش بیرون کشیدم. این نهایت وقاحت یه مرد بود! این نهایت پس زده شدن یه زن بود! این نهایت دستمزد روزهاییه که تو، توی تب عشقش سوختی! این نهایت نیستی زندگی من بود! بدون چشم گرفتن، بدون لرزیدن و ترسیدن، گفتم درد دلم رو، گفتم تا آخرین خط رو من روی این قاب شیشه‌ای ترک خورده زندگیمون بکشم! یا می‌شکست، یا به ترک‌هاش اضافه می‌شد تا رسیدن به شکستن! انگشت اشاره‌ام رو، روی قلبش زدم. تو صدام نفرت ریختم!
- اینجا، درست این نقطه از وجودم داره آتیش می‌گیره؛ اما این آتیش اول نابودیه توئه، تویی که نابودم کردی! هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم این همه وقیح و بی‌لیاقت باشی، تو بزرگ‌ترین اشتباه دلم بودی! لعنت به سرنوشتی که قلب من رو به تو گره زد و تو رو کرد همه کاره‌ی قلبم! لعنت به تو که چشم بستی روی همه زندگی من و پی کسی هستی که براش ارزنی ارزش نداری! حالا می‌فهمم تو بی‌لیاقت بودی!
گفتم اما خدا شاهد بود که علیرضا با تمام وقاحتش باز برام عزیزترین بود! دستش بالا اومد اما نزدیک صورتم متوقف شد. نفسی گرفت و دست به کمر نگاهم کرد.
- الان خوب نیستی، تو راه حرف می‌زنیم.
پشت کرد و به سمت پیاده‌رو رفت، چراغ‌های کم‌سو خیابون قامت مردونش رو برای من دل رباتر کرده بود! دلم پروانه شدن می‌خواست، پر زدن و چرخیدن دور شمع عشقش رو می‌خواست! شمعی که با نزدیکیش پروانه دلم آتیش می‌گرفت!
- می‌خوام تنها باشم.
با حرفم ایستاد، دست‌هاش رو تو جیب شلوار پارچه‌ایش کرد. با هر کلمه گل حسرت‌های دلم آتیش می‌گرفت!
- می‌خوام فکر کنم، می‌خوام تصمیم بگیرم... می‌خوام عوض بشم... می‌خوام خودم رو خراب کنم، قلبم رو ویرون کنم و دوباره بسازمش... پس نباش، یه چند وقت تو زندگیه من نباش... اون عشقته و نمی‌تونی از قلبت بیرونش کنی، پس تنهام بذار تا من از قلبم بیرونت کنم!
نگاه از قامتش گرفتم و به سمت در ماشین برگشتم.
- کجا می‌خوای بری؟
بدون برگشتن و حین سوار شدن گفتم:
- خونه، بچه‌ها پیش مامانن.
در ماشین رو بستم و از راننده خواستم حرکت کنه، با روشن شدن ماشین قلبم لرزید! با حرکتش نفسم کند شد! از پنجره بخار گرفته ماشین چهره‌اش رو می‌دیدم، کف دستم رو، روی بخار شیشه کشیدم تا بهتر ببینمش اما با پاک شدن شیشه علیرضا دیگه نبود!
کف دستم رو جلوی دهنم گرفتم و تمام درد دلم رو هق زدم، هق زدن بی‌صدایی که فقط خودم رو می‌سوزوند و بس! من تو بازی زندگی علیرضا یه مهره سوخته بودم، من همیشه مهره‌ای بودم که بازنده، بازی این زندگی بود!
امشب باید دوره می‌کردم آخرین رشته‌های احساسی متصل شده به قلبم رو! امشب باید چاقویی برمی‌داشتم و این رشته پوسیده رو از دور قلبم پاره می‌کردم!
- خوبی خانوم؟!
با صدای راننده اشک‌هام رو پاک کردم و بدون جواب دادن از پنجره ماشین به خیابون‌های شلوغ نگاه کردم. ماشین پشت چراغ قرمز متوقف شد، به سمند سفیدی که کنار تاکسی ایستاده بود نگاه کردم. پسر جوونی با ذوق حرف می‌زد، شیشه ماشین رو پایین کشیدم. هنوز حرف می‌زد، کمی به جلو خم شدم تا کسی که سمت شاگرد نشسته بود رو ببینم. دختری زیبا روی صندلی نشسته بود و با لبخند به پسر نگاه می‌کرد، اون‌قدر غرق پسر بود که انگار تمام توجه‌اش به خود پسره تا حرفش! تو نگاه دخترک عاطفه هجده ساله رو دیدم.
نگاه گرفتم و به صندلی تکیه دادم، کیفم رو تو مشتم فشردم. دوباره به ماشین نگاه کردم و هم‌زمان نگاه پسر هم به من افتاد هنوز لبخند رو لب‌های نازکش بود. با دیدن نگاه خیره‌‍ام و قطعا چشم‌های اشکی و حسرت بارم لبخند کم‌کم از تو صورتش پاک شد! ماشین حرکت کرد و چهره مبهوت پسر از جلوی دیدم دور شد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
نفس بلند و لرزونی کشیدم، اون دختر عاطفه نبود! اون پسر هم علیرضا نبود! تو نگاه و خنده پسر شوقی بود که هیچ‌وقت تو علیرضا نبود. اون دختر قطعاً عاطفه دیگری نمی‌شد، اون دختر قطعاً زنه شکست خورده‌ای که تمام آرزوش محبت شوهرش بود نمی‌شد! اون دختر حتما یه زنه حسرت به دله دیگه‌ای نمی‌شد!
"آخرش دنیای نامرد دست ما دوتا رو از هم دیگه وا کرد
مثل خوابی بودی انگار، یکی اومد من و از خوابت بیدار کرد"
پول تاکسی رو حساب کردم و پیاده شدم، دیگه این آپارتمان برای من زیبایی نداشت. بدون توجه به آسانسور که تو طبقه همکف ایستاده بود از پله‌ها بالا رفتم، پله‌هایی که روزی با عشق طی می‌کردم، حالا برای من عذاب‌آورترین مسیر بود! جلوی در قهوه‌ای رنگ خونه ایستادم و از تو کیفم کلید رو بیرون آوردم. نگاهم به کلیدهای خونه بود که هیچ‌وقت جاکلیدی بهشون آویز نشد! کلیدهای که برای خونه من و علیرضا بود. بغضم رو قورت دادم و در رو باز کردم. در رو بستم و تن بی‌رمقم رو به در تکیه دادم، نگاهم دورتادور خونه چرخید. خونه‌ای که خودم با تمام سختی‌ها و اخلاق سرد علیرضا با عشق چیدم، من عاشق تک‌تک لوازم‌های این خونه بودم چون برای من و علیرضا بود. نگاهم به شومینه دوست داشتنیم می‌افته، با قدم‌های سنگینم جلو میرم. انگار روی شونه‌هام وزنه‌ی سنگینی بود که اجازه درست راه رفتن رو نمی‌داد! کیفم رو روی زمین انداختم، روبه‌روی شومینه نشستم و پاهام رو بغل کردم. شومینه سردوخاموش بود، درست مثل زندگی تاریک‌وسرد من! سرم رو روی زانوهام گذاشتم، تن یخ‌زدم گرما می‌خواست! تن بی‌رمقم تکیه‌گاه می‌خواست!
چه‌قدر سخته زندگی با مردی که بهت علاقه‌ای نداره، چه‌قدر یک زن برای مادر شدن شوق داره و چقدر اون لحظه آغوش گرم شوهرش دل گرمش می‌کنه. آه از من خودسر که تمام لحظات ناب یک زن شد برای من حسرت! تو کل دوران بارداریم هیچکس نبود جز مادرم که دور از چشم بابا رفت‌وآمد می‌کرد. دلم برای خودم آتیش می‌گرفت. با صدای تلفن چشم از شومینه سرد می‌گیرم و بی‌رمق به سمت تلفن میرم.
- الو...؟
توانی برای جواب دادن ندارم.
- عاطفه ببین می‌دونم گوش می‌کنی، همین الان جمع می‌کنی میام دنبالت فهمیدی؟
نفس بلندی می‌گیرم، همیشه خودم گندزدم به زندگیم و حرف هیچکس رو گوش نکردم.
- ببین دیگه ولت نمی‌کنم، تو خواهرمنی، عزیزدل منی فهمیدی؟ خودت و بچه‌هات رو سر من جا دارید نوکرتونم هستم، خودم یک تنه جلوی همه وایمیستم. عاطفه دیگه نمی‌ذارم اذیت بشی تو فقط با من باش... .
چرا کسی درک نمی‌کرد دنیا بعد علیرضا جهنم بود؟ هر چند اون مرد خائن بود، هر چند اون مرد برای من سنگ‌دل بود اما چرا نمی‌فهمیدن اون صاحب قلبم بود؟
- من نیم ساعت دیگه اونجام آماده باش.
بی‌هیچ حرفی قطع کردم. من خسته بودم پس خودم رو به دست علیسان می‌سپردم شاید اون بتونه من رو از منجلاب این عشق خلاص کنه. صدای بازوبسته شدن در اومد، قلبم باز بنای بی‌قراری برداشت.
صدای قدم‌هاش تو گوشم می‌پیچه و بعد پشت سرم حضورش رو احساس کردم. هر دو ثامت بودیم و انگار حرفی نبود تا بخوایم بگیم اما چرا اومده بود!؟ من بهش گفته بودم نیاد، گفته بودم می‌خوام تنها باشم و تصمیم بگیرم.
- چرا اینجا نشستی؟!
پاهام رو بیشتر تو شکمم جمع کردم و چونم رو روی زانوم گذاشتم. نگاهم به شومینه خاموش بود اما تمام حواسم به مردی بود که حالا کنارم نشسته بود.
- امشب... .
نذاشتم ادامه بده، دلم می‌خواست حالا که علیسان میومد دنبالم عقده‌گشایی کنم به رسم تمام سال‌هایی که سکوت کردم و همیشه مقصر اتفاق‌ها بودم. صدام آروم بود اما امان از بغضی که دست انداخته بود دور گلوم و قصد داشت خفه‌ام کنه.
- امشب رو همیشه پیش‌بینی می‌کردم. حق با همه بود من قبول دارم. من حق نداشتم عاشق بشم، من حق نداشتم دوست داشته باشم، من حق نداشتم بین تو و عش... عشقت... فاصله بندازم.
آب‌دهنم رو قورت دادم تا شاید این بغض خونه خراب کن دست از سرم برداره.
- من نباید با دروغ وارد زندگیت می‌شدم. می‌دونی تو این هشت سال هر شب کابوس دیدم. من هر شب مردی که کنارم بود و صاحب تمام هست‌و‌نیستم شده بود رو کنار زنی می‌دیدم که من نیستم... خیلی تلخه وقتی شوهرت، مردت، بهت نزدیک میشه و تو، توی اوج فکر کنی جسمش هست و ذهنش جای دیگه است!
نفسی گرفتم و همون‌طور که سرم روی زانوم بود سر برگردوندم و گونم رو روی زانوم گذاشتم. نگاهم نمی‌کرد و عمیق توی فکر بود. اخم‌هاش شدید تو هم بود و اونم مثل من پاهاش رو جمع کرده بود.
- چرا هیچ‌وقت نخواستی بفهمی تو این دنیا هیچکس اندازه منی که ازت ضربه خوردم و تنم زیر کمربندت و شخصیتم زیر توهین‌هات له شد دوست نداره؟!
برگشت و نگاهم کرد، لبخند تلخی زدم و اشکی بی‌اجازه از گوشه چشمم سر خورد.
- چرا هیچ‌وقت نفهمیدم با مردی که دوستم نداره زندگی کردن اشتباهه!؟
زبونش رو روی لبش کشید و خواست حرفی بزنه که پیش‌دستی کردم و نوک انگشت‌هام رو روی لبش گذاشتم.
- نه هیچی نگو خوب... بذار امشب که شب آخر من و توئه حرف‌هام رو بزنم، بذار بگم الان توی دلم عشقت هست اما خیلی کمرنگ، بزار بگم الان آرزو می‌کردم با مردی بودم که دوستش نداشتم اما حداقل اون دوستم داشت.
مچ دستم رو گرفت و از روی لب‌های داغش برداشت، صداش آروم و بم بود.
- من می‌دونم هیچ‌وقت باهات خوب نبودم اما الان با گذشته فرق کرده.
- هیچ فرقی نکرده، تو هنوزم همون علیرضایی هستی که من رو تنها گذاشت و عاشق بهترین رفیقم شد.
صداش کمی بلند و دلخور شد.
- داری اشتباه می‌کنی، هزار بار بهت گفتم من اون علیرضای خام نیستم اگه الان، امشب باهاش قراری گذاشتم فقط... .
با صدای پی‌در‌پی زنگ خونه پوفی کشید و بلند شد، آیفون رو زد و در رو باز گذاشت. بلند شدم و به علیسانی نگاه کردم که بدون توجه علیرضا کنارم اومد و آروم گفت:
- سریع بریم عاطفه بچه‌ها منتظرتن.
- کجا بسلامتی؟!
چشم بست و زیر لب استغفرالهی گفت.
- چرا ماتت برده؟
کمی به سمت اتاق هولم داد این یعنی سریع چمدونت رو جمع کن بریم. عقب رفتم تا به حرفش گوش بدم که مچ دستم گرم شد با تعجب به دست علیرضا نگاه کردم که مچم رو گرفته بود! کنارم ایستاد و جدی به علیسان نگاه کرد.
- فکر نمی‌کنم تو موقعیتی باشی که برای زن‌من و زندگیم تصمیم بگیری... .
علیسان بلند پوزخند زد و با تمسخر دست به کمر شد، سری تکون داد و با خنده عصبی گفت:
- زنت... زندگیت... عجب...!
با پشت دستش چندبار به سی*ن*ه علیرضا زد.
- چیزهای جدید می‌شنوم.
- حدت رو بدون علیسان، مجبورم نکن کاری رو که دوست ندارم انجام بدم.
- نه بابا! جوجه عاشق‌مون زبون درآورده. امشب که جلوی معشوقت لال شده بودی چی شد؟
علیرضا با فریاد یقه علیسان رو گرفت، من از ترس هینی کشیدم و کف هردو دستم رو روی لب‌هام گذاشتم.
- ببند دهنت رو بی‌غیرت، اونی که میگی معشوقه‌ی منه زنت بوده، اونی که جلوش داری حرف می‌زنی خواهرته...!
با حرص مچ دست‌های علیرضا رو گرفت.
- من بی‌غیرت بودم و هستم درست میگی، اگه نبودم می‌زدم تو دهن خواهرم تا نگه عاشق تویی شده که همیشه تحقیرش کردی، آره من بی‌غیرتم که امشب شاهد حرف‌های زن سابقم نسبت به تو بودم.
دست‌های علیرضا رو پس زد و چند قدم عقب رفت و با تهدید گفت:
- اما تموم شد دوران بی‌غیرتی فهمیدی؟ امشب اومدم تا شده با کتک ببرمش، ببرمش تا از زندگی خلاصش کنم که سهم خواهر من توش فقط اشک بوده.
حالا علیرضا دست به کمر شده بود و با خشم نگاه می‌کرد.
- تمومش کن علیسان، بابا امشب اون چیزی نبود که شما دو تا فکر می‌کنید.
- هه... پس گفتی سحر بیاد تا باهم صلوات بفرستید؟
- نخیر جناب، من اگه پی اون زن بودم برای این بود که بفهمم چرا؟!
حالا من بودم که رو‌به‌روش ایستاده بودم.
- چرا چی؟
به صورتم نگاه کرد و آروم گفت:
- تو نمی‌دونی؟
سرم رو تکون دادم و بهش نزدیک‌تر شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
خودم رو کمی کشیدم تا چشم تو چشم بهش ضربه بزنم. امشب این من بودم که از گذشته رونمایی می‌کردم، امشب این من بودم که ضربه رو بهش می‌زدم بعد برای همیشه از این عذاب خلاص می‌شدم. علیرضا حتما ترکم می‌کرد و من حتما دق می‌کردم اما مهم این بود که امشب می‌خواستم خوردش کنم.
- می‌خوای من جوابت رو بدم، جوابی که دو هفته است تو رو دنبال سحر می‌کشوند؟
گنگ نگاهم کرد! لب خند کجی زدم و نوچ‌نوچی کردم.
- انگار خیلی مشتاقی شوهرجان...!
نیشخندی زدم و سرم رو روی شونه چپم کج کردم، کف دست‌هام رو روی شونه‌هاش گذاشتم.
- پس بذار بگم.
علیسان محکم اسمم رو صدا زد اما نمی‌دونست امشب عاطفه به سیم آخر زده تا رشته آخر این زندگی از هم گسسته رو پاره کنه.
- پس خوب گوش کن...!
سرم رو بلند کردم و دست‌هام رو پشت گردنش بردم تا سرش رو خم کنه، نفسم به گوشش می‌خورد و اون هنوز بی‌حرکت بود.
- می‌خوای بدونی چرا ترکت کرد؟ می‌خوای بدونی چرا با برادر من رفت؟
نفس‌هاش تند شده بود و به گردنم می‌خورد، از داغی نفس‌هاش مورمورم می‌شد. لاله گوشش رو بوسیدم و زمزمه‌وار گفتم:
- علیرضا... .
دست‌هاش پهلوهام رو چنگ زد. دوباره اسمش رو اغواگر زمزمه کردم:
- علیرضا...
پهلوهام رو فشرد و من لذت بردم از این درد.
- من بودم...!
سریع سر بلند کرد و من مجبور شدم دست‌هام رو شل کنم، مات و مبهوت نگاهم می‌کرد.
- تمومش کن عاطفه!
بی‌توجه به اخطار علیسان با ناز نگاهش کردم. بی‌شک دیوونه شده بودم.
- من بودم که نقشه چیدم...!
بی‌صدا لب زد و من چرایی که گفت رو متوجه شدم، لبخندی زدم و نوک بینیش رو بوسیدم.
- اونی که سحر رو دور کرد من بودم... .
فشاری آورد و ازم فاصله گرفت. گیج شده بود و نگاهش بین من و علیسان می‌گشت. خنده بلندی کردم و بلند برای خودم دست زدم.
- تشویقم نمی‌کنی ها؟ علیرضا...؟
دست‌های علیسان روی شونم نشست، عصبی پسش زدم و دوباره به علیرضا نزدیک شدم با خشونت مچ دست‌هاش رو چنگ زدم و بالا آوردم با صدای بلند گفتم:
- چرا تشویقم نمی‌کنی؟ چرا به‌خاطر این نقشه بی‌نقص تشویقم... .
با سوختن صورتم، سرم رو شونم خم شد. فریاد علیسانم نتونست از شوک خارجم کنه. مانع نزدیک شدن علیسان شدم و جلوی مردی که حالا با نفس‌های بلند و عصبی جلوم ایستاده بود، بی‌ترس و دلهره ایستادم.
- آره علیرضاخان این من بودم که نقشه چیدم، حالا فهمیدی چرا عشقت رفت؟
شالی رو سرم انداخته شد، دست‌های برادرم با زور من رو از علیرضا دور کرد. می‌دونست موندن زیادم به جاهای بدی ختم میشه. جلوی در کفش پوشیده و نپوشیده ایستادم و به علیرضای عصبی که همون‌طور نگاهم می‌کرد نگاه کردم.
- حالا دیگه تموم شد علیرضا، من گذشته رو جبران می‌کنم من میرم تا اون برگرده.
روزگار عجیب داشت باهام بازی می‌کرد. چه‌طور می‌تونستم تو این خونه دوام بیارم، خونه‌ای که یادآور عمق عشقم به مرد بی‌وفایی بود که امشب ازش گذشتم. آهی می‌کشم و تن خستم رو بیش‌تر به آغوش می‌کشم. چه‌قدر به‌خاطر یک عشق که نمی‌دونستم از چه سنی شد همه وجودم، امشب حرف شنیدم. پدری که هنوز صدای داد و فریادش می‌اومد. بیچاره علی و زهرای من که از ترس پیش خانوم‌جون رفته بودن. دیگه طاقت نداشتم. من بریده بودم، من از عشق بچگیم دست کشیدم و ای کاش این پیش‌کش کردن رو همون چند سال پیش انجام می‌دادم. صدای برخورد در به دیوار باعث میشه با ترس به سمت در اتاق برگردم، بابا نفس‌نفس زنان نگاهم می‌کرد، از چشم‌های قرمز شده‌اش می‌شد عمق فاجعه و خشم رو فهمید.
- ای بی‌پدر بسه خستم کردی... .
سی*ن*ه‌اش شدید از عصبانیت بالا و پایین می‌شد! دست علیسان روی بازو بابا نشست و آروم گفت:
- پدر من... .
بابا نذاشت ادامه بده و برگشت سمتش و صدای سیلی همه ‌ما رو متعجب کرد.
- تو خفه شو... تویی که می‌دونستی این چشم سفید داره چه غلطی می‌کنه و کمکش کردی.
دو دستی کوبید رو سرش و درمونده روی زمین نشست، صدای گریم رو خفه کرده بودم.
- چرا من نمردم خدا؟! به کدوم گناهم داری مجازاتم می‌کنی خدا؟! من کی بی‌آبرویی کردم که بچه‌هام دارن چوب حراج می‌زنن به غیرت و آبروم!
نگاهش رو به من دوخت.
- فکر می‌کردم دختردار میشم و میشه همدم باباش... .
دیگه نتونستم رو زمین سقوط کردم و زار زدم. بابا بلند شد اما انگار دیگه کمرش راست نمی‌شد، بغض مردونش بیشتر آتیشم می‌زد.
- چه‌طور روی برادرم نگاه کنم، چطور سربلند کنم، چطور تو روی اون بچه‌های بی‌گناه نگاه کنم و از داشتن دختری مثل تو شرمنده نشم؟!
از اتاق بیرون رفت و من ضجه زدم. روزهای سخت زندگیم انگار اون هشت سال نبود و قرار بود تازه شروع بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
افسرده و غم‌زده شده بودم، هیچکس طی این یک ماه از علیرضا خبری نداشت. عمو سراغش رفت اما سرکار نرفته بود، خونه هم سر زد اما هیچکس در رو براش باز نکرد. همه نگران شده بودن اما من کاملا خنثی بودم، انگار دیگه توانی برای فکر کردن نداشتم. من همه چیز رو باخته بودم، عشقم، جوونیم، آرزوهام، زندگیم! من بازنده‌ی بازنده بودم تو جدال با سرنوشت.
وکالت محضری به علیسان دادم تا کارهای طلاق رو خودش پیش ببره، حالم افتضاح بود. همه مخالف طلاق بودن، هرشب یکی برای پشیمون کردنم به اتاق می‌اومد اما من بی‌روح نگاهشون می‌کرد.م حالا بعد این یک ماه انگار همه فهمیده بودن این جدایی بهترین انتخابه و بس! وقتی علیرضا سراغی نگرفت و حتی بعد از ارسال نامه دادخواست نه زنگی زد، نه پیغامی فرستاد پس چه امیدی به آینده زندگی که از اول طبق خواسته علیرضا نبود و همش بر پایه دروغ‌های من بنا شده بود.
علیسان هر کاری می‌کرد تا از پیله غم و تنهایی رها بشم اما نمی‌تونستم، همه وجودم آتیش گرفته بود. حتی حاضر نبودم جواب بچه‌ها رو بدم اما تو دلم زار می‌زدم چرا کسی من رو درک نمی‌کرد؟! من سخت‌ترین و دردآورترین مسیر رو پیش گرفته بودم، من باید از قلبم خداحافظی می‌کردم. وقتی تصور می‌کردم عشقم رو باید کنار عشقش تحمل کنم نابود می‌شدم. ای کاش اون شب نمی‌گفتم، ای کاش دوباره سکوت می‌کردم. من حاضر بودم من رو برای رابطه بخواد اما وجودش رو حس کنم.
نگاهم رو بی‌حس دور تا دور سالن سفید گردوندم، زیبا بود و به آدم آرامش میده.
- خانم عالی نوبت شماست.
بی‌هیچ حرفی بلند شدم تا وارد اتاق دکتر بشم. بلاخره علیسان موفق شد با زور من رو پیش روانشناس بفرسته، با همه مخالفتم اما اومدم. می‌خوام قوی باشم چون فردا نوبت دادگاه بود و من باید دوباره نگاه سردش رو تحمل می‌کردم هر چند الان دیگه حسش به من حتما نفرت بود و بس!
با لبخند جذابی نگاهم می‌کنه و با احترام بلند میشه و به مبل کنار میزش اشاره می‌کنه.
- سلام بفرمایید.
چیزی مثل سلام زمزمه می‌کنم و روی مبل می‌شینم، خیره میشم به کیف سیاه رنگم که رنگش شبیه سرنوشت من بود.
- خانم عالی نمی‌خواید حرفی بزنید؟
با سوالش از سیاهی نگاه می‌گیرم و به سبزی چشم‌هاش خیره میشم. حسی برای حرف زدن ندارم. اصلا چی می‌گفتم؟ بلند شد و از میزش فاصله گرفت و روبه‌روی من روی مبل نشست.
- انگار حق با علیسان بود و شما قصد شکستن قفل سکوت‌تون رو ندارید!
بی‌حس‌وحال نگاهش می‌کنم، خم میشه و آرنج هر دو دستش رو روی زانو می‌ذاره.
- می‌خوایید من بگم، از چیزهایی که شنیدم؟
لب‌های خشکم رو تر می‌کنم، دل منم هوای حرف زدن داشت. صدای شکسته و ناتوانم با زور از حنجره زخم خوردم خارج می‌شد.
- شما چی می‌دونید؟!
خوش‌حال از به حرف اومدن من لبخندی می‌زنه و سر تکون میده.
- من همیشه همه چی رو می‌دونستم عاطفه خانم.
با دقت بیشتری به چهره سفید و زیباش نگاه کردم، تو چهره‌اش آرامش خاصی بود که ناخودآگاه آرومت می‌کرد.
- درست شنیدی من درست وقتی نگاه مشتاقت رو به پسرعموت می‌دیدم پی به عشقت بردم اما تو فقط محو پسری بودی که بهت اعتنایی نمی‌کرد و خبر نداشتی یک دل دیگه داره برای تو می‌تپه... .
نفس‌هام بلند شده بود الان باید خوش‌حال می‌شدم که پسری به جذابیت اون من رو دوست داشت!؟
- اما وقتی فهمیدم ازدواج کردی اونم با پسری که عاشقش بودی خوش‌حال شدم و تو دلم آرزوی خوشبختی کردم برات، منم سراغ زندگیم رفتم هر چند عمرش کوتاه بود و زن زندگیم سریع پر زد و رفت اما بهم فهموند عشق فقط یک‌بار نیست.
نگاه از من می‌گیره و به کفشش خیره میشه. حالا تو صداش غم بود.
- من دوباره عاشق شدم و حتی باوجود چهار سال زندگی کنارش اون‌قدر خاطره‌های خوب باهاش دارم که برای بقیه عمرم کافیه... .
سرش رو بلند می‌کنه و نگاه می‌کنه، اشک می‌شینه تو چشم‌هام و حالا با حرف‌هاش حسرت‌های منم به قلبم فشار میارن.
- چی‌کار کرد عاشقش شدید؟!
بی‌حرف نگاهم می‌کنه، اشکم رو پاک می‌کنم.
- من باید چی‌کار می‌کردم تا عاشقم بشه؟
دسته کیفم رو محکم فشار میدم.
- من باید چه‌طور مراقب دلم می‌شدم تا دل نده؟
عصبی نفسی می‌کشم و سعی می‌کنم بدون هق‌هق ادامه بدم انگار این حرف‌ها داشت خالی‌ام می‌کرد.
- من باید چه‌طور بهش عشقم رو می‌فهموندم!؟ اون‌قدر غرق عشق یک‌طرفم شدم که علیرضا و عشقش به اون زن یادم رفت!
هق‌هق می‌کنم و با خشم اشک‌های مزاحمم رو پاک کردم و حرف‌هام حالا فریاد شده بود و اون بی‌صدا نگاهم می‌کرد.
- اون‌قدر غرق شدم که ندیدم عشقش برگشت و دوباره کنارش اومد، من... من چه‌طور تحمل کنم شوهرم الان کنار زنه دیگه‌ایه! من...من چه‌طور طاقت بیارم وجودش رو کنار یکی دیگه... .
- گاهی این آدم‌ها هستن که مقابل عشق بی‌حد و اندازه یک نفر مغرور میشن، عاطفه‌خانم کمی به این فکر کنید اشتباه شما این بوده که غیر معقول عاشق شدید... .
با حرص بیش‌تری اشک‌هام رو پاک می‌کنم و با تشر میگم:
- قلب معقول یا غیر معقول حالیش نمیشه دکتر!
سری تکون میده و راحت به مبل تکیه میده، نگاهش رو میدوزه به چهره‌ی شکست خوردم.
- چرا این همه زود مقابل حرف‌های من جبهه می‌گیرید!؟ من به عنوان دکترتون صحبت می‌کنم و الان خوب می‌دونم شما فقط دارید خودتون رو مجازات می‌کنید اما به این فکر نمی‌کنید که شما فقط یک طرف رابطه هستید.
بلند میشه، به سمت میزش میره و دوباره روی صندلی چرخ‌دارش میشینه و آرنج دست‌هاش رو روی میز سفید و بزرگ کارش می‌ذاره و با آرامش بیش‌تری ادامه میده:
- من نمی‌خوام قضاوت کنم فقط می‌خوام به شما کمک کنم تا بعد چند سال چشم‌هاتون رو باز کنید و برای اولین‌بار خودتون رو ببینید!
آه بلندی می‌کشم و اعتراف دلم رو به زبون میارم:
- من همیشه خودخواه بودم، این من بودم که مجبورش کردم ازدواج کنه، این من بودم که باعث جداییش از سحر شدم... .
با کاغذ و خودکار روی میز ور میره.
- حالا من می‌خوام بعد دیگه‌ای از این جریان رو براتون نمایش بدم.
گیج نگاهش می‌کنم که پلکی می‌زنه و قاطعانه ادامه میده:
- وقتی علیسان از طریق مادرتون از من مطلع میشه سراغم میاد و همه جریان رو میگه اما با یک تفاوت دیگه و اونم اینه اون از دیدگاه خودش گفت.
قلبم ضربانش تند میشه و دلشوره تو دلم غوغا می‌کنه. خودکار رو رها می‌کنه و پنجه‌هاش رو تو هم گره می‌زنه.
- تو گذشته تنها شما خطا نکردید، اول خانوادتون بود که با وصل کردن شما به علیرضا تو دل شما عشق کاشتن و تو دل علیرضا کینه... .
زیر لب کینه رو مبهوت تکرار می‌کنم. سری به تایید تکون میده.
- بله شما نمی‌دونستید تنفر علیرضا از شما به‌خاطر حرف‌های زوری بوده که بهش زدن، اونم وقتی کسی اخلاق مغرورانه داشته باشه و بخوان همش بهش چیزی رو تکرار کنن که تو باید این‌کار رو انجام بدی. به مرور این حس ایجاد نمیشه که هیچ، علیرضا بیش‌تر از این زورگویی‌ها متنفر می‌شد.
نفسی می‌گیره و کمی آب می‌خوره و به منم تعارف می‌زنه اما من بدون هیچ عکس‌العملی فقط گوش میدم.
- اما مقصر دوم علیسان بود، بله برادری که هیچ‌وقت از راز قلبش حتی به من که صمیمی‌ترین دوستش بودم نگفت. اگه زودتر به عشقش اعتراف می‌کرد هیچ‌وقت مسیر زندگی همه اینقدر تلخ نمی‌شد اما... .
با صورتی خسته از شنیدن واقعیت‌هایی که خودم زودتر فهمیده بودم اما باور کردنش سخت بود نگاهش می‌کردم، می‌دونم درک کرده الان من چه‌قدر با این حرف‌ها و واقعیت‌ها خورد میشم.
- اما مقصر سوم دوست‌تون بود، دوستی که از سر لجبازی وارد رابطه شما با علیرضا شد. بله عاطفه خانم اگه این دوست که تمام زندگیش رو از علیسان شنیدم سر زهر چشم گرفتن وارد زندگی شما نمی‌شد شاید الان علیرضا به شما عشق می‌ورزید و تا الان با این قضیه کنار اومده بود و شما هم تو گذشته خطا نمی‌کردید.
لب میگزم و کمی خجالت می‌کشم از این که علیسان هر چی بوده بی‌پرده به این دوست روانشناس گفته. بی‌خیال از این سر به زیری من ادامه میده:
- اما نفر چهارم این قضیه که از نظر شما بی‌گناه حساب میشه شوهرتونه.
دوباره سر بلند می‌کنم و با ابروهای بالا پریده نگاهش می‌کنم که لبخند می‌زنه.
- درست شنیدید شوهر شما بدون شناخت از شما و شخصیت‌تون همیشه پستون زده. اگه فقط کمی به خودش زحمت می‌داد تا شما رو بشناسه الان شما مقابل من نبودید. سر یک لجبازی روی شما و علاقتون چشم بست و تو دنیای خودش دل داد به دختری که یک‌درصد از عشقی که شما تو دلتون بود تو دلش نبود. حتی بعد ازدواج سعی نکرد تا شما رو بشناسه و برای زندگی مشترکش تلاش کنه.
قبول دارم تمام حرف‌هاش رو اما من عادت کردم همیشه خودم رو مقصر بدونم.
- اما شما اخرین نفری هستید که مقصرید، تقصیر شما عشق بی‌اندازه‌تون بود و کارهایی که برای رسیدن کردید اما هیچ‌وقت با عاشقی کردن زیاد اجازه ندادید شوهرتون درباره‌ی شما و شخصیت‌تون کنجکاو بشه. شما اون‌قدر عشق دادید که این وظیفتون شده، شوهر شما عادت کرده به عشقی که شما بهش می‌دید و این باعث شده چشم ببنده و تو دلش دنبال دختری باشه که اون خودش انتخابش کرده حتی اگه این عشق غلط باشه، مهم انتخاب خودشه...!
دوباره آبی می‌خوره و بدون حال من و حرف‌هایی که واقعیت زندگیم بود رو تو صورتم می‌کوبید.
- گاهی لازمه به آدم‌ها فرصت بدیم ما و احساسمون رو بشناسند. شما چه‌قدر فرصت دادید به علیرضا تا شما رو بشناسه؟ هیچی! شما چه‌قدر تو زندگی‌تون با حرف‌های شوهرتون مخالفت کردید؟ قطعا هیچی، این نشون میده شما هنوز خودتون رو دوست ندارید... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
حرف می‌زد و من بیش‌تر پی می‌بردم کلا زندگی من مسیرش اشتباه بود، مثل آب پاکی که از جوی تمیز رد میشه اما با دو راه شدن مسیر به سمت جوبی میره که پر لجنه!
- عاطفه‌خانم به دو بچه‌ای که دارید فکر کنید هوم!؟ ببینید برای خوش‌حالی بچه‌هاتون چه کار درسته و چه کاری غلطه. الان این بچه‌ها هستن که به شما احتیاج دارن. بیاید و برای یک‌بار تو زندگی‌تون به جای فکر کردن به علیرضا کمی به خودتون و بچه‌ها فکر کنید، الان بچه‌های شما به هردوی شما احتیاج دارن اما ببینید بودن شما کنار پدرشون می‌تونه لحظات خوبی برای بچه‌ها رقم بزنه یا نه، تو این چند سال که همه باهم بودید خوب بسنجید بچه‌ها اون موقع خوش‌حال بودن یا الان که دور از پدرشون هستن. الان شما تنها نیستید تو زندگی شما و شوهرتون دوتا بچه هست که آیندشون به شما و تصمیم‌تون گره خورده.
حرف‌های دکتر حسابی ذهنم رو درگیر کرده بود، حق رو کامل بهش می‌دادم. من دوباره داشتم خودخواهانه جلو می‌رفتم. من باید با بچه‌ها حرف می‌زدم من باید با همه حرف می‌زدم حتی سحر و حتی... .
من این بار باید عاقلانه تصمیم می‌گرفتم و برای این تصمیم فقط تا فردا ساعت یازده وقت داشتم و بس!
بلاخره از اتاق تنهاییم دل کندم و به طبقه‌پایین، خونه خانوم‌جون رفتم. بچه‌های گلم حسابی ناراحت بودن و گوشه‌ای برای خودشون نقاشی می‌کردن. سر علی بالا اومد و تا من رو دید اشک تو چشم‌هاش نشست، بی‌معطلی بلند شد و به سمتم اومد؛ خودش رو تو آغوشم انداخت و بلند گریه کرد. قلبم با دیدن گریه پسرم و دخترم که حالا اونم با بغض نگاه می‌کرد مچاله شد، دست دیگه‌ام رو باز کردم که زهرا هم به سمتم اومد و حالا هر سه گریه می‌کردیم. هر دوتا رو نوازش می‌کردم و حریصانه به سروصورت‌شون بوسه می‌زدم، حالا خوب حرف دکتر رو درک می‌کردم. من چه‌طور تونستم فرشته‌های زندگیم رو فراموش کنم و فقط به خودم و علیرضا فکر کنم!؟ بعد دقایقی هر سه آروم شده بودیم و روی مبل سه نفره نشسته بودیم، من وسط و بچه‌ها کنارم بودن. من هنوز نوازششون می‌کردم. خانوم‌جون هم بی‌حرف روبه‌روی ما نشسته بود و با لبخند کمرنگی نگاهم می‌کرد. با صدای علی به خودم اومدم.
- مامان؟
بوسه‌ای به سرش زدم.
- جان مامان.
- کی میریم خونه؟
با سوال علی شوکه شدم من جوابی برای سوالش نداشتم.
- مامانی منم دلم می‌خواد بلم خونه.
نفسم تنگ شده بود، واقعا باید چی می‌گفتم!؟
- مامان دلم برای بابای تنگ شده بلیم خونه، خانوم‌جون و مامانی میگن بابا خونه‌ست و میاد ما رو می‌بره اما من و علی زنگ زدیم کسی خونه نبود، بلیم خونه مامانی!؟
الان دلم می‌خواست بشینم برای درموندگیم فقط زار بزنم و از شانسم سوال بچه‌ها تموم نمی‌شد.
- مامان دلم برای تو هم تنگ شده بود، مامانی می‌گفت مریضی نمی‌ذاشت بیایم بالا. می‌گفت مامان باید بخوابه! من و علی کلی گلیه کلدیم حالا بلیم خونه؟
انگار خانوم‌جون فهمید که حالم خرابه و هر آن ممکنه زیر بار فشار سوال بچه‌ها نابود بشم که سریع گفت:
- بچه‌ها پاشید برید حیاط بازی کنید.
بدون حرف دیگه‌ای بلند شدن و رفتن اما من مبهوت به نقطه‌ای خیره بودم و با خودم درگیر بودم.
- عاطفه‌جان، عزیزکم ببین بچه‌ها چه‌قدر بهونه‌گیر شدن.
من باید چی‌کار ی‌ۍکردم!؟ خانوم‌جون حرف می‌زد و من بدون گوش دادن فقط با خودم و افکارم درگیر بودم. حالا می‌فهمیدم درست فکر کردن یعنی چی! بدون این‌که متوجه باشم چی‌کار می‌کنم سریع بلند میشم و برای آماده شدن به اتاقم میرم، الان شب بود و هوا کمی تاریک اما مهم نبود. فردا باید همه چیز مشخص می‌شد و حالا من به‌خاطر بچه‌هام باید کاری می‌کردم؛ حالا بعد یک ماه سکوت باید با خیلی‌ها حرف می‌زدم. از علیسان خواستم من رو تا خونه برسونه. تو کل مسیر هردو سکوت کرده بودیم، من درگیر فردای نامعلوم و دو بچه‌ای که حالا از من می‌خواستن به خونه برگردیم. از طرفی شوهری که نمی‌دونستم هنوز حاضر به زندگی هست هر چند که جواب این سوال واضح بود! بعد گذشت این چند وقت و نیومدنش معلوم بود چه تصمیمی گرفته!
به صورتش دقیق میشم، بی‌حس مثل همیشه بهم خیره شده بود. علیسان بالا نیومد و تو ماشین نشست تا من، تنها و برای آخرین‌بار با این مرد صحبت کنم اما نمی‌دونست امشب قراره خیلی چیزها گفته بشه و قراره خیلی تصمیم‌ها گرفته بشه. لبم رو تر می‌کنم تا بتونم راحت‌تر حرف بزنم اما با صداش دوباره لب می‌بندم.
- برای چی اومدی؟
لباس‌های راحتیش تنشه و موهاش بهم ریخته است و چهره‌اش خسته، خسته بودن تو صداشم مشخصه.
- همه اومدن سراغت، چرا در رو باز نمی‌کردی!؟
نفسی محکم می‌گیره و با پرخاش میگه:
- الان اومدی ببینی مردم یا زنده؟
نگاه سرگردونم رو دورتادور خونم می‌چرخونم. هر چند شک دارم که دیگه قرار باشه همه با هم تو این خونه زندگی کنیم.
- زندگیم از اول گند بود، از همون اول که تو به دنیا اومدی گند زده شد به زندگی من.
حالا از مبل بلند شده بود و بی‌رحمانه فریاد می‌زد. اون می‌گفت و من فقط نگاهش می‌کردم. توانی نداشتم بلند بشم، مثل خودش فریاد بزنم و بگم اشتباه می‌کنی، اونی که زندگیش خراب شد من بودم نه تو!
- هنوز باور نمی‌کنم! چه‌طور می‌تونم باور کنم تو باعث شدی... .
ادامه حرفش رو می‌خوره و دوباره روی مبل روبه‌روم می‌شینه.
- حرف بزن عاطفه، بگو تموم کن عذاب من رو... .
سرم رو بالا می‌گیرم و لب میگزم تا اشکم رو کنترل کنم، نفس بلندی می‌کشم تا بتونم بگم.
- وقتی... وقتی علیسان گفت؛ تو و سحر باهمید نابود شدم، تو مال من بودی، تو قرار بود مرد من باشی... .
صدام می‌لرزید و بغض بیش‌تر به گلوم فشار می‌آورد.
- اما تو ندیدی، تو من رو که برات میمردم ندیدی! از علیسان خواهش کردم تو رو به من برگردونه، قبول نمی‌کرد اما من اصرار می‌کردم. من تو رو می‌خواستم... و
بلند میشم و با قدم‌های آهسته و صورت خیس از اشکم کنارش میرم و پایین پاش رو زانوم می‌شینم. دست رو زانوش می‌ذارم و اون فقط نگاهم می‌کنه.
- علی... علیرضا... چرا هیچ‌وقت باور نکردی من عاشقتم چرا؟
سرم رو روی زانوش می‌ذارم و بلند هق می‌زنم. اگه بگم دلم می‌خواست دست رو سرم بکشه خواسته زیادی بود؟
- علیسان اومد طرف سحر تا من تو رو داشته باشم، علیرضا... .
با دستش پسم زد و بلند شد، بالا سر من شکسته ایستاد و با نامردی فریاد می‌زد:
- چه‌طور تونستی عاطفه!؟ من عاشق سحر بودم. تو می‌دونی هشت سال تو عذاب یعنی چی ها؟
اون می‌گفت و من بیش‌تر زار می‌زدم، چرا این مرد هیچ‌وقت مقابل من رحم نداشت؟
- تو با من، با قلب من چی‌کار کردی! تو عاشق بودی؟ به خدا که نبودی اگه واقعا دوستم داشتی رهام می‌کردی تا منم با عشق زندگی کنم.
روبه‌روم زانو زد و با شدت بازوهام رو گرفت و تکون داد.
- دارم آتیش می‌گیرم وقتی می‌فهمم تو تمام این سال‌ها خام تو بودم.
رهام می‌کنه و من روی زمین پرت میشم، اون با حرص راه میره و من با غم و بی‌صدا گریه می‌کنم. چند ساعت گذشته نمی‌دونم! چه‌قدر نشستم و اون چه‌قدر راه رفته نمی‌دونم! خسته میشه و اونم مثل من روی زمین وا میره، اشک‌های من تموم شده و اونم سر به دیوار زده و چشم بسته.
- حالا... حالا چی میشه؟
چشم باز می‌کنه و به تندی نگاهم می‌کنه، آهی می‌کشم و آروم حرف می‌زنم.
- من قبول دارم اشتباه بود اما علیرضا من و تو بچه داریم، علی و زهرا به هردوی ما احتیاج دارن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
پوزخندی می‌زنه.
- من قرار نیست از بچه‌هام بگذرم...!
با من و من می‌پرسم:
- از م...من چی!؟
چشم ریز می‌کنه و قاطعانه حرف می‌زنه.
- خودت چی فکر می‌کنی؟ بعد این همه گندی که زدی، هر مسئله‌ای که ناراحتم می‌کرد تو مسببش بودی.
چیزی شدید و با صدای بلند توی قلبم می‌شکنه، انگار کسی فریاد می‌زنه؛ این دل دیگه دل نیست!
- نمی... نمی‌فهمم!
تکیه‌اش رو از دیوار می‌گیره و از روی زمین بلند میشه، روبه‌روم می‌ایسته، دلم نمی‌خواد نگاهش کنم. من شجاعانه اومده بودم تا سرنوشت این زندگی کذایی رو روشن کنم اما الان بزدلانه چشم می‌دزدیدم.
- عاطفه من منکر بچه‌هامون نمیشم اما می‌خوام یک‌بار دست از سر من برداری تا بتونم درست تصمیم بگیرم.
تن رنجورم رو بالا می‌کشم و مقابلش می‌ایستم. هنوز نمی‌خوام به چشم‌هاش نگاه کنم؛ من بی‌جنبه‌ترین آدمم! ای‌کاش هیچ‌وقت عشقی وجود نداشت، ای کاش کابوسی به اسم عشق وجود نداشت.
- خوبه... تصمیم بگیر اما تو تصمیمت به من به بچه‌هامون فکر کن. من خوب فهمیدم که قرار نیست هیچ زمانی تو عاشق من باشی اما من الان بیش‌تر از تو عاشق بچه‌هامم. اگه موندی می‌مونم اما اگه نموندی بدون بچه‌هام بدون من نمی‌مونن، پس به رفتنت بدون بچه‌ها فکر کن.
با گرم شدن چونم نگاهم رو بالا میارم. سرم رو بالا می‌گیره و دقیق بهم نگاه می‌کنه. چشم‌هاش صورتم رو کنکاش می‌کنه و من هنوز محو انگشتیم که چونم رو اسیر خودش کرده. با صدای زنگ نگاهش رو می‌گیره، آب دهنم رو قورت میدم و آهسته میگم:
- اومد... .
- کی؟!
دستم روی مچ دستش می‌شینه و حین جدا کردن میگم:
- سحر.
سریع سرش رو برمی‌گردونه و نگاهم می‌کنه! ازش فاصله ی‌ۍگیرم و به سمت آیفون میرم.
- تو گفتی بیاد؟
در رو می‌زنم و سعی می کنم صدام نلرزه.
- باید می‌اومد، امشب باید همه نگفته‌ها گفته بشه و تصمیم‌ها گرفته بشه... .
عصبی به سمتم میاد، که با ورود سحر و علیسان سکوت می‌کنه. عقب میره، روی مبل می‌شینه و به نمایشی که راه انداختم نگاه می‌کنه. سحر با خنده و غرور وارد میشه، مثل همیشه شیک و زیبا. با لوندی قدم برمی‌داره و روی مبل میشینه اما علیسان حسابی عصبی بود. بهم نزدیک شد و زیر لب و آروم گفت:
- امیدوارم امشب مجبورم نکنی قاتل بشم.
سری تکون میدم و با دستم به سمت مبل هدایتش می‌کنم و منم می‌شینم. صدای نازک و دلبرانش باعث میشه به مانتوم چنگ بزنم تا همین الان یورش نبرم و خشم این هشت سال عذاب رو سر این عروسک در نیارم.
- خب!
نفسی می‌گیرم تا بتونم حرفی بزنم. نگاهم گریزونه از نگاه شماتت‌بار علیسان و نگاه متحیر و پرخشم علیرضا، اما چرا هیچ‌کدوم من رو درک نمی‌کنن و نمی‌فهمن من خسته‌تر از اونیم که بخوام دوباره سکوت کنم.
- امشب گفتم هر چهار نفر باشیم تا همه چی تموم بشه، اگه قراره زندگی من نابود بشه پس همین الان بشه؛ چون... چون من دیگه طاقت و تحمل ندارم. من خستم، دلم آرامش می‌خواد! دلم یک زندگی آروم می‌خواد... .
***
"سحر"
نگاهم دورتادور خونه رو می‌گرده و تو تمام درز دیوارهاشم می‌تونم حسرت‌های دخترونم رو ببینم. کمی گلوی ورم کردم رو نامحسوس لمس می‌کنم تا کمی از سوزش و دردش کم بشه، سوزشی که تا قلبمم نفوذ کرده! می‌خوام بلند بشم برم روبه‌روش بشینم و نگاهش کنم. دلم فریاد می‌زنه؛ بلند شو و این متانت رو بذار دم کوزه و آبش رو بخور! دلم هنوز داره فریاد می‌زنه؛ بلند شو و تموم آبروت رو بریز اما حقت رو پس بگیر!
آره این خونه، این زندگی، این سرنوشت، حتی بچه‌ها حق من بود، من! سعی می‌کنم مثل همیشه آروم باشم تا کسی پی به درون طوفانی‌ام نبره. من هنوز اون بادی‌ام که کم مونده به گردباد شدن، اما اگه قرار بود گردباد بشم همه کسایی که بدبختم کردن رو نابود می‌کردم. پا رو پا انداختم و لبخندم رو حفظ کردم، من از بچگی بازیگری رو خوب یاد گرفته بودم که اونم لطف پدری بود که دیکتاتوریش با من جور نبود! منی که سرکش بودم و خودسر! لبی‌تر می‌کنم و سعی می‌کنم ناز صدام رو بیش‌تر کنم، من ساحره بودن رو خوب بلد بودم.
- امشب گفتی بیام حرف بزنیم عاطی‌خانم پس حرف بزن.
نگاهش رو به منی می‌دوزه که الان فقط کمر به نابودیش بستم مثل خودش. نگاه عصیان‌گرم رو از نگاه خسته و داغونش نمی‌گیرم، این نابودی حقش بود. این حال بی‌قرارش شادی دلم رو دو چندان می‌کنه.
- من امشب... من... .
نمی‌تونست حرف بزنه و معلوم بود داره خودش رو کنترل می‌کنه، پوزخند روی لبم نشست. عاطفه هیچ‌وقت قوی نبود فقط ادعا داشت. علیسان تکیه‌اش رو از مبل برمی‌داره و کمی خودش رو جلو می‌کشه، تو نگاه اونم می‌تونم نفرت رو ببینم. منم زُل می‌زنم به نگاهش، منم از این مرد متنفرم! همین مرد من رو گول زد و با خودش برد تا خواهر عزیزکردش راحت به عشقش برسه، من محو می‌شدم تا خواهرش شکسته نشه این عادلانه نبود.
- خیلی حقیری سحر، خیلی!
مثل خودش می‌شینم و با سرکشی جواب حرصش رو میدم.
- حقیر من نیستم جناب، حقیر کسیه که خوشبختی و خواست خودش رو به بهای له کردن و نابودی دیگران ترجیح میده.
چشم ریز می‌کنه و حرصی پوزخند میزنه، این حالتش رو خوب بلدم؛ من استاد حرص دادن این فردم! با کف دست دور دهنش رو پاک می‌کنه تا بیشتر عصبی نشه اما نمی‌تونه و بلاخره فوران می‌کنه، من دقیق همین رو می‌خوام.
- خفه شو، تو خودت من رو ترجیح دادی یادت رفته! من فقط بهت پیشنهاد دادم این تو بودی که قبول کردی کنارم باشی... .
از جام بلند میشم و روبه‌روش می‌ایستم، هر دختری جای من بود عاشق این مرد می‌شد. علیسان هیچ‌وقت پشتم رو خالی نکرد اما من آدم تکیه‌دادن به کسی نبودم. انگشت اشاره‌ام رو به سی*ن*ه‌اش می‌زنم. من متنفرم از عطرش که همیشه مدهوش می‌کنه و من فقط حس انزجار بهم دست میده و بس!
- تو اومدی تو زندگیم و با حرف‌هات من رو خام کردی، من بچه بودم و عشق حقیقی رو تشخیص نمی‌دادم. این تو بودی که شک رو به جونم انداختی وگرنه من انتخابم رو کرده بودم.
دروغ میگم، راستی هیچ‌ک.س نمی‌دونست من تو دروغ گفتنم استادم، اینم یکی از یادگاری‌های پدرم بود.
- تمومش کنید... .
با صدای بلند علیرضا چشم از علیسان می‌گیرم و به مردی نگاه می‌کنم که طی این سال‌ها شکسته‌تر شده بود! الان با دیدن چهره‌ی خستش باید چیکار می‌کردم؟! می‌رفتم و دلجویی می‌کردم یا... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
به سمتم میاد و روبه‌روم می‌ایسته. من این نگاه حریص رو خوب می‌شناسم‌، درست هشت سال پیشم این‌طور حریص و با ولع نگاهم می‌کرد. ته قلبم یک حس نرم‌ و لطیف شروع به خودنمایی می‌کنه، کدوم زنیه که بفهمه مردی هنوز بعد گذشت سال‌ها با وجود زن مطیعی مثل عاطفه و دوتا بچه هنوز دوستش داره و حس خوبی پیدا نکنه؟ زبونم رو روی لب قرمز شدم می‌کشم و خوب می‌تونم رد نگاهش رو پیدا کنم. اگه صدای سرفه علیسان نبود هنوز بهم خیره بود و منم بدم نمی‌یومد؛ برای حرص دادن بیشتر عاطفه این بازی رو ادامه بدم. به خودش میاد و نفسی می‌گیره اما از این فاصله هم صدای قورت دادن آب دهنش رو می‌شنوم.
- خیلی دوست داشتم پیدات کنم، خیلی منتظر بودم برگردی، همش فکر می‌کردم وقتی می‌بینمت چه حسی بهم دست میده؟
ساکت میشه و من هنوز محو چهره‌ی مردونشم، علیسان خیلی از این پسرعمو سرتره! صدای گریه‌ی آروم عاطفه میاد و نفس‌های حرصی علیسان اما من و علیرضا فقط هم‌دیگر رو نگاه می‌کنیم.
- الان که جلوم وایستادی و دارم نگاهت می‌کنم؛ می‌بینم گذشته رو مفت باختم!
با حرفش لبخند روی لب‌هام می‌شینه و صدای گریه عاطفه بلندتر میشه.
- من گذشته رو با عشقی که بهت داشتم مفت باختم...!
قلبم انگار دیگه نمی‌زنه، صدای گریه قطع میشه و من با تعجب نگاهش می‌کنم! اسمش رو زمزمه می‌کنم و اون بی‌توجه نگاه می‌گیره، به سمت اتاق میره و من رو هاج‌و واج وسط معرکه رها می‌کنه. دوباره من می‌مونم و قلبم، اما من دیگه آدم پا پس کشیدن نیستم، من دختر بچه نیستم که کنار بشینم و دوباره چشم ببندم. علیرضا حق من بود و هست، با شدت به عقب کشیده میشم.
- جوابت رو گرفتی حالا گورت رو گم کن... .
با نفرت نگاهش می‌کنم و بازوم رو از دست‌های داغش بیرون می‌کشم.
- حالا تو گوش کن، چند سال پیش اون رو از من گرفتید و حالا من پسش می‌گیرم.
فنجون قهوه رو بیشتر تو مشتم فشار میدم، من برای انتقام اومده بودم. من حقم رو پس می‌گرفتم. یاد حرف علیرضا می‌افتم و خشمم دو چندان میشه. اون حق گذشتن از من رو نداره! سوز باد هم نمی‌تونه من رو از ایستادن تو بالکن کوچیک اتاقم منصرف کنه. لپم رو از داخل گاز می‌گیرم تا جوشش اشک صورتم رو خیس نکنه، من اون آدم بد داستان نبودم.
***
" سخت بود. گیر دادن‌های الکی بابا، سخت بود. گرفتن حق زندگی به‌خاطر دختر بودن! همیشه تو خونه سرکوفت می‌شنیدم؛ چون پسر نبودم، بیچاره مامان فقط سکوت می‌کرد و همه درد زندگی رو تو دلش می‌ریخت اما من مثل مادرم و دوتا خواهرام نبودم؛ جواب بابا رو می‌دادم و کتکم نوش‌جان می‌کردم. هیچکس از درد زندگی من خبر نداشت، همه فقط چهره‌ی زیبای من رو می‌دیدن اما نمی‌دونستن پشت این چهره یک دختر بدبخت و بیچاره است؛ که جرمش فقط پسر نبودنه!
تنها دوست صمیمیم عاطفه بود. دختر ساده‌ای که هیچ همدمی نداشت درست مثل من، روزی هزار بار از عشقش به پسرعمویی می‌گفت؛ که دوستش نداره. هزاربار سعی کردم؛ منصرفش کنم اما بی‌فایده بود. منم تلاشی نکردم، تا این‌که فهمیدم بلاخره پسرعموش خواستگاری رفته و همه‌چیز تموم شده. خدا شاهد بود که خیلی خوش‌حال شدم، آرزوم رسیدن عاطفه به پسرعموش بود. با بدبختی مامان رو راضی کردم تا از بابا اجازه بگیره برای مراسم عاطفه برم. با هزار تهدید و منت آخر اجازه دادن. نمی‌دونم چی شد! نمی‌دونم چی تو نگاهش داشت! نمی‌دونم چه‌طور به دلم نشست، اما شد! وقتی دیدمش و فهمیدم عشق عاطفه‌ست، سعی کردم نگاهش نکنم اما سنگینی نگاهش اذیتم می‌کرد. روزی هزاربار این نگاه‌ها بهم می‌افتاد. به‌خاطر ظاهر و قیافم کلی پیشنهاد دوستی داشتم اما با تمام سرکشی‌هام اهل دوست‌پسر نبودم. زیبا نبود قدبلندی نداشت، تیپ آن چنانی هم نداشت اما تو چهره‌اش؛ ته ته نگاهش یه حس آرامش‌بخشی داشت. تو زندگی من مردی نبود جز بابای مستبدم، این برق‌نگاه دل آدم رو می‌لرزوند. من تمام سعی خودم رو کردم تا نگاه به نگاهش ندم، اما عاطفه قضاوتم کرد. بهم انگ دزدی زد، من رو یک دختر به‌الهوس دونست که تا چشمم به عشقش افتاد؛ فکر قاپیدن به سرم زد. عصبی شدم، اون‌قدر زیاد که وقتی علیرضا رو تو خیابون دیدم، بی‌فکر همراهیش رو قبول کردم. قصدم اول فقط حرص دادن عاطفه بود اما نفهمیدم چی شد دست و دلم لرزید! نفهمیدم چه‌طور مسخ عشق شدم، قلب من درگیر شد. حرف‌های قشنگ علیرضا، برق کور کننده‌ی عشق توی چشم‌هاش، همه دست به دست دادن تا من پشت پا بزنم به انسانیت و با خودخواهی عاطفه رو نادیده بگیرم. دست‌های گرم و مردونش دلم رو قرص می‌کرد. من فقط کنار این مرد سرکش نبودم و مطیع می‌شدم. قلب دخترونم با لمس دست‌های علیرضا اوج می‌گرفت و با بوسه‌هاش مثل یک شکوفه می‌شکفت.
با لذت بستنی رو می‌خوردم و گاهی تو جواب خیره‌اش لبخند می‌زدم، با انگشت شصتش لپم رو ناز کرد.
- کی تموم میشه؟
دور دهنم رو پاک کردم و با شوق جوابش رو دادم:
- بزودی علیرضا، دیشب به مامان گفتم... .
آهی می‌کشه و برق چشم‌هاش کدر میشه. خوب درد دلش رو می‌دونستم. دست روی بازوش می‌ذارم و با اطمینان میگم:
- آه نکش علی، باور کن همه چی زود تموم میشه. من و تو مال همیم من هرچی بشه کنارتم.
لبخندی می‌زنه و نزدیکم میشه. دستش که دور شونم می‌پیچه، سر روی شونش می‌ذارم. با بوسیدن سرم لبخندم عمیق میشه. این مرد معجزه بود.
- ای‌کاش زودتر می‌دیدمت سحر! اگه فقط یک هفته زودتر از اون شب باهات آشنا می‌شدم، هیچ کدوم از این دلشوره‌ها رو نداشتیم.
خودم رو بیش‌تر تو آغوشش مچاله می‌کنم.
- فکر نکن مهم الانه که هردو هم رو داریم.
آره داشتیم اما نمی‌دونستم قراره با فتنه و کلک همه چیز رو از دست بدم! ‌هیچ‌وقت تصورشم نمی‌کردم عاطفه؛ این همه دیوونه بشه که برای کنار زدن من، دست به دامن برادرش بشه. اون روز توی پارک فکر کردم وقتی بفهمه من و علی چقدر بهم علاقه داریم ول کنه و بره پی زندگیش اما اشتباه بود. تو پارک چیزی نگفتم تا خودش رو تخلیه کنه و قبول کنه علی هیچ‌وقت بهش علاقه نداشته، حتی وقتی علی فریاد می‌زد و عشقش به من رو می‌گفت؛ من تو نگاه عاطفه نفرت رو دیدم اما به خودم می‌گفتم؛ دو روز غصه می‌خوره و بیخیال میشه.
علی هر روز ناراحت‌تر بود و از مخالفت خانواده‌اش می‌گفت؛ اما می‌دونستم بلاخره راضیشون می‌کنه. بابا قبول کرد اما وقتی علی بدون خانواده‌اش اومد، اونم بنای ناسازگاری گذاشت. هم من، هم علی خیلی سعی کردیم تا بلاخره خانواده علی قبول کردن و برای خواستگاری اومدن. انگار هردو خانواده فهمیده بود که نمی‌تونن مقابل عشق ما وایستن. شب خواستگاریم بهترین لحظاتش وقتی بود که همراه علی به اتاقم اومدیم تا حرف بزنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
بدبختی من روزی شروع شد که برادر عاطفه خواست باهام حرف بزنه و در مورد حال بد خواهرش باهام مشورت کنه. من قبول کردم، بدون این‌که بفهمم با این کار با دست خودم عشق نوپای زندگیم رو نابود می‌کنم. روز اول فقط حرف از عاطفه بود اما تو تماس‌هاش کم کم بحث عوض شد و از سلیقه و علایق هم‌دیگه حرف زدیم. علیسان زیبا بود، تمام معیارهایی که یک دختر از همسر آینده‌اش انتظار داشت، همه تو وجود و ظاهرش بود! مهم‌ترینش این بود که تو ایران زندگی نمی‌کرد. از زندگیش تو ترکیه گفت؛ از تفریحاتش، از روزهای خوشی که اونجا داشت و مهم‌ترینش آزادی بودی. آزادی که از کودکی به جرم دختر بودن از من دریغ شده بود. کم‌کم وسوسه شدم، مخصوصا روزی که برای اولین‌بار علیسان من رو تو دوراهی قرار داد. چه روزی بود اون لحظه، حس می‌کردم بهترین روزم بود اما امروز مطمئنم نکبت‌بارترین روز زندگیم همون روز بود. تو کافه قرار داشتیم، مثل همیشه خوش‌تیپ و جذاب بود. نگاه دخترها روش بود، اون مغرورانه و بدون توجه به اطراف با من صحبت می‌کرد. اون لحظه غرق لذت می‌شدم. دوستش نداشتم اما از توجه پسری به خوش تیپی اون نسبت به خودم خوشم می‌اومد.
- ممنونم اومدی.
قهوه رو مزه‌مزه می‌کنم و زمزمه‌وار جواب میدم:
- کارم داشتی!؟
سرش رو تکون میده، لبی‌ تر می‌کنه و کمی خودش رو جلو می‌کشه. نگاه قهوه‌ایش رو می‌دوزه به چشم‌های سبزم.
- سحر...؟
ابروهام بالا می‌پره! این اولین‌بار بود که بدون پسوندی اسمم رو صدا زد. کف دست‌هاش رو روی میز با هم چفت می‌کنه و نگاهش رو ازم می‌گیره، به دست‌هاش خیره میشه اما من هنوز درگیر اسمی‌ام که احساس کردم با آهنگ خاصی گفت.
- می‌خوام قبل از این که دیر بشه چیزی بگم.
نفس بلندی می‌گیره.
- من تو رو از خیلی‌وقت پیش می‌شناسم، روزهایی که دنبال عاطفه می‌اومدم؛ می‌دیدمت. از همون موقع برام خاص بودی.
نفسم انگار جای تو سینم گیر می‌کنه، که بالا نمیاد.
- چشم‌هات دیوونم کرد، سحر من... .
نمی‌ذارم ادامه بده و سریع کیفم رو چنگ می‌زنم تا از این پسر به شدت جذاب و وسوسه‌انگیز فرار کنم. من قرار بود زندگیم رو کنار علی بگذرونم، اما حالا این پسر داشت من رو دچار چالش می‌کرد! انگار می‌فهمه که اونم به کیفم چنگ می‌زنه و نگاهش رنگ التماس می‌گیره.
- سحر!
با پرخاش سعی می‌کنم جواب بدم و تمام سعی‌ام رو می‌کنم تا صدام فریاد نشه.
- تمومش کنید لطفا، چطور جرات می‌کنید!؟ من قراره زن پسرعموت بشم اون وقت شما... .
از جاش بلند میشه.
- آروم باش اجازه بده حرف بزنم.
سرم رو سریع به معنی نه تکون میدم و با حرص میگم:
- کیفم رو ول کن.
اما اون بی‌توجه و بدون ول کردن کیفم، پولی رو روی میز می‌ذاره، من رو همراه خودش به سمت بیرون کافه می‌کشه. مجبورم می‌کنه تا سوار ماشینش بشم و به حرف‌هاش گوش بدم، به اجبار می‌شینم. بی‌حرف رانندگی می‌کنه و من کلافم از این سکوت!
- لطفا حرفی نداری نگه‌دار پیاده بشم.
توجهی نمی‌کنه و یک گوشه نگه می‌داره، به سمتم برمی‌گرده. قد بلند بود و هیکلش دو برابر علی، بازوهای کلفتش هر دختری رو برای دست زدن وسوسه می‌کرد.
- چرا می‌خوای حرفم رو نشنوی؟ مگه من چی گفتم؟!
گارد می‌گیرم و با لحن بدی میگم:
- دیگه می‌خواستی چی بگی! من نامزد پسرعموتم، ما باهم قرار گذاشتیم.
چشم‌های جذابش رو خمار می‌کنه و با لحن دیوونه کننده‌ای میگه:
- اما دل من تو رو می‌خواد. سحر من تو رو می‌خوام، می‌خوام با من بیای و از اینجا بریم، من اون‌جا بهترین زندگی رو بهت میدم؛ فقط تو مال من شو... .
دو روز تمام با قلب و عقلم سر جنگ گذاشتم. رفتن و آزادی رو تجربه کردن، نهایت آرزوی من بود اما چطور از علی می‌گذشتم؟! از حرف‌های ناب عاشقانش، پیام‌های دیوانه کننده‌اش! باید تصمیم می‌گرفتم و زمان برای دقیق فکر کردن؛ کم بود. فقط چند روز تا مراسم مونده بود و من شدید احساس کلافگی می‌کردم. علی بی‌نهایت خوش‌حال بود و با عشق کنارم قدم برمی‌داشت. بهترین‌ها رو برام می‌خرید، اما لعنت به مکر علیسان که درگیرم کرده بود. من طمع‌کار بودم، چون همیشه تو منگنه و فشار بودم حالا با ازدواج با علیسان از تمام فشارها خلاص می‌شدم. عقل و قلب رو دو کفه‌ی ترازو گذاشتم و در نهایت عقلم بود که پیروز شد. باید روی قلبم و احساسم پارچه مشکی می‌کشیدم و براش عزاداری می‌کردم. توانی نداشتم تا واقعیت رو به علی بگم. علی که با هر بار دیدنش و لمس وجودش قلبم آتیش می‌گرفت. گاهی از خودم و عشقی که کم‌کم نسبت به علی پیدا کرده بودم، تعجب می‌کردم! من طوری دل‌باخته بودم، که در برابر انتخاب علی و علیسانی که از هر نظر کامل بود مونده بودم. منی که اگه قبل از دیدن علی می‌پرسیدن، بدون فکر پسری مثل علیسان رو انتخاب می‌کردم؛ حالا به پسری دل داده بودم که اصلا با معیارهای قبلم جور نبود! انگار قلبم یک عضو خودسر تو تنم بود، که سر خود تصمیم می‌گرفت و اجرا می‌کرد.
روزی که قرار گذاشته بودم تا با علیسان صحبت کنم و برای رفتن برنامه بچینیم با دیدن علی خراب شد. هزار بار با دیدن اشک و غم چشمش مردم، اما من بازی کردن رو خوب بلد بودم، حتی با قلبم! بهش گفتم؛ انتخابم نبوده. گفتم؛ حالا واقعی عاشق شدم اما دروغ بود. به علی گفتم و خودم نابود شدم، علی و عشقش رو به هوس و وسوسه آزادی و زندگی بی‌بالاسر ترجیح داده بودم. بهای آزادیم شد از دست دادن علی و خانوادم. پدری که برای جمع کردن آبروش فقط رضایت محضری برای ازدواجم داد. یک عقد محضری ساده و بعد پرواز به کشوری که خوشبختی خودم رو اونجا می‌دیدم. ماه‌های اول ورودم عالی بود، همون‌جور که می‌خواستم. تو آپارتمان نود متری علیسان زندگیمون رو شروع کردیم. علیسان مشغول درس خوندن و کار شد، من روز تو شهر و مراکز خرید می‌گشتم. تا سه ماه اول مثل دوست کنار هم زندگی کردیم، بدون هیچ خواسته‌ای!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
مایع قرمز رنگ رو یک نفس سرکشیدم و سعی کردم نگاه از رقصیدنشون بگیرم. امروز دوست‌های دانشگاه علیسان پارتی ترتیب داده بودن، اول تصورم این بود فقط یک پارتی معمولیه اما از تصور من وحشتناک‌تر بود! دخترها با دامن‌های‌کوتاه و لباسی که فقط قسمتی رو پوشش می‌داد کنار پسرها بودن. من که طرفدار آزادی بودم از این همه راحتی دخترها داشت حالم بد می‌شد. نگاهم گوشه دیگه سالن گشت و با دیدن اوضاع حالت تهوع شدید گرفتم. با بدبختی تا سرویس بهداشتی رفتم تا کمی از این صحنه‌های چندش‌آور دور بشم. حتی آب‌خنک هم نتونست حس انزجارم رو کمتر کنه. خسته بیرون اومدم و دنبال علیسان گشتم؛ اما پیداش نکردم. تو ذهنم صحنه‌های زجرآوری تداعی می‌شد، من عاشق علیسان نبودم اما شوهرم بود و طاقت نداشتم محبت شوهرم رو با کَسِ دیگه ببینم. هر چند که تا الان رابطه من و علیسان در حد دوتا دوست بود و هیچ کدوممون اعتراضی نداشتیم. با دست‌های لرزون تک‌تک اتاق‌ها رو دنبالش گشتم، اتاق‌هایی که فقط محمل گناه بود. آخر علیسان رو تو اتاق آخر پیدا کردم. باورم نمی‌شد، پسری که این‌طور دختری روعاشقانه نگاه می‌کنه شوهر من باشه! دست‌هاش که دختر رو می‌گیره ؛ برای من حکم طناب دار رو داره! چشم‌های خیسم رو می‌بندم و نفسی می‌گیرم؛ اما این حجم از بی‌حیایی دیوونم کرد. به سمت علیسان یورش بردم و از بازوش گرفتم، وقتی برگشت بی‌معطلی سیلی جانانه‌ای به گوشش زدم. از شدت خشم نفس‌نفس می‌زدم، با چشم‌های اشکی و عصبیم نگاهش می‌کردم. فقط نگاهم می‌کرد هیچ حسی نمی‌تونستم از نگاهش بگیرم. دختر بدون حرفی سریع از اتاق بیرون رفت، حالا من مونده بودم و علیسانی که فقط خیره بود به چهره‌ی قرمز شدم. نفرت و خشم رو تو صدام ریختم و با تمام توانم حرف‌هام رو فریاد زدم.
- آشغال خجالت نمی‌کشی، بیشرف زنت رو آوردی اینجا و ولش کردی رفتی با یک عوضی؟!
کف دو دستم رو روی سینش کوبیدم و وحشیانه‌تر فریاد زدم.
- عوضی ازت متنفرم من رو آوردی پارتی! این بود قول خوشبختی که به من دادی! اینکه بعد چهار ماه از ازدواجم بیام شاهد دوستی شوهرم با زن‌های دیگه باشم؟!
دستم رو بالا بردم تا دوباره ضربه بزنم که سریع مچ دستم رو گرفت و سمت خودش کشید. مانع بینمون فقط دست من بود که اسیر دستش شده بود. سرش رو پائین آورد و به چهره خشمگینم نگاه کرد. پوزخند گوشه لبش حالم رو بد می‌کرد. به‌خاطر بسته بودن در اتاق صدای آهنگ کمتر به گوش می اومد.
- چته؟ مگه همین رو نمی‌خواستی، ها؟ مگه آزادی نمی‌خواستی؟ اینم آزادی، ببین لباسی که تنته و همه دار و ندارت رو به نمایش گذاشته انتخاب خودته... ببین خودت عاشق پارتی بودی و منم آوردمت... .
تفی رو صورتش انداختم و با نفرت گفتم:
- خفه شو، من گفتم آزادی، نگفتم کثیف کاری... .
صورتش رو پاک می‌کنه و کف دست دیگش رو پشت سرم می‌بره، مو و گردنم رو باهم چنگ می‌گیره و حالا اونه که عصبانی شده و صدا بلند می‌کنه.
- ساکت‌شو این انتخاب خودت بود، تو من و فقط برای این آزادی انتخاب کردی. من چند ماهه باهات ازدواج کردم اما به خودت زحمت ندادی بگی؛ من یک شوهر دارم، شاید خواسته‌هایی داشته باشه. اما تو فقط فکر خودت بودی و لذت بردن از این آزادی. حالا دردت چیه لذت ببر...!
با شدت ولم می‌کنه و چون انتظار نداشتم قدمی عقب میرم؛ اما تعادلم رو حفظ می‌کنم. دست به کمر میشه و اخطار‌گونه ادامه میده.
- ببین سحر من مردم، طاقت ندارم. قبل از تو هم آزادی داشتم اما حالا اگه می‌خوای فقط با تو وفادار باشم، پس باید تن به خواسته‌ی من بدی.
حرفش رو می‌زنه میره، من می‌مونم قلبی که انگار نمی‌زنه! روی زمین آوار میشم، حالا باید برای این آزادی بهاء می‌دادم. چقدر سنگین بود تاوانش، من باید به مردی محبت می‌کردم که هنوز هیچ حسی بهش ندارم. تو سالن پیداش نمی‌کنم و بی‌هدف به سمت خروجی میرم. دلم می‌خواد از این محیط و آدم‌هایی که بی‌قید خودشون رو به حراج گذاشتن دور بشم. وقتی خونه میرسم ساعت دو نصف شب بود و از علیسانم خبری نبود. حتما الان تو اون پارتی داره نفسش رو ارضاء می‌کنه، یک حس بد و سنگین روی قلبم می‌شینه و چقدر تو این لحظه دلم برای علی و حرف‌های عاشقانش تنگ میشه. ای کاش بود و من این همه شوک رو کنارش فراموش می‌کردم؛ اما نبود! من خودم با دست‌های خودم خوشبختیم رو سر بریدم. یک لحظه از تصور علی کنار عاطفه قلبم درد می‌گیره، یعنی الان علی فراموشم کرده؟ ای کاش علی هیچ‌وقت سمت عاطفه نره.
ساعت هفت غروب شده و هنوز برنگشته، نگرانش نیستم. برای من مهم نیست کجا سرش گرمه، مهم نیست حتی اگه الان کنارش زن دیگه‌ای باشه! بی‌حال و حوصله‌تر از اونی‌ام که بخوام بشینم به کسی فکر کنم که تو ایران بهم گفته بود؛ دوستم داره اما اینجا خلاف حرفش رو به من ثابت کرده بود. برای رفع گشنگیم سالاد درست کردم و مشغول خوردن شدم. امروز حتی لباسم رو عوض نکردم مهم نبود با لباس‌ حریر بنفش تو خونه باشم. صدای باز شدن در هم باعث نمیشه از ظرف سالاد نگاهم رو بگیرم.
صدای باز شدن در هم باعث نمیشه از ظرف سالاد نگاهم رو بگیرم.
- سلام... .
فقط برای جواب سر تکون میدم. نزدیک میشه کف دستش که روی کتفم می‌شینه نفسم رو بند میاره. گرمای نفسش به گوشم می‌خوره و من ناخودآگاه چشم می‌بندم و سرم رو روی گردن کج می‌کنم. کف دست دیگه‌اش رو روی میز غذا خوری می‌ذاره.
- چی می‌خوری؟
لحنش به شدت آروم و وسوسه‌انگیزه، لبم رو می‌گزم تا از فکرش بیرون بیام اما انگار تصمیم داره علائق زنونم رو به بازی بگیره. سریع بلند میشم و سعی می‌کنم ازش دور بشم، از بازوم می‌گیره و به شدت می‌کشه و من کنارش پرت میشم، چشم‌های قهوه‌ایش برق می‌زنه. تنم به شدت از این نزدیکی می‌لرزه.
- ولم کن... .
لبخند کجی می‌زنه و سرش رو نزدیک میاره، روی صورتم فوت می‌کنه و من از گرمای نفسش چشم می‌بندم،، می‌خوام پسش بزنم، می‌خوام فرار کنم؛ اما نمی‌تونم! دست‌های گرمش دورم پیچیده میشه ، دست‌هام رو روی شونه‌هاش می‌ذارم. عکس‌العمل من رو که می‌بینه، حریص‌تر میشه. من رو رها می‌کنه و خیره میشه به صورت ملتهبم، و گوش‌هاش به شدت قرمز شده، نفسی می‌گیره.
- نمی‌تونم, نمی‌تونم... .
اون‌قدر تنم گرم شده که توانی برای فکر کردن به حرفش ندارم، این بار من پیش‌قدم میشم، اون‌قدر غرق میشم تو محبتش که نمی‌فهمم کی به اتاق میریم. من رو از خود بی‌خود می‌کنه. اون‌قدر تو خواستن غرق می‌شیم که گذشت زمان رو فراموش می‌کنیم. خودم رو تسلیم می‌کنم و مهر زن بودن به تنم می‌خوره که هیچ حس عاطفی به این مرد ندارم.
نگاه خیسم رو به قطره‌های بارون میدم، آسمونم امشب مثل دلم می‌باره. نمی‌خوام برگردم و نگاهم به تختی برخورد کنه که اون روش خوابیده. تختی که چند ساعت پیش شاهد ما بود، .خوش به حالش که این‌طور خوابیده، اما من انگار یادم اومد که چی‌کار کردم، من دیگه .... بودم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
یک‌سال از ورود من به این کشور می‌گذشت. بعد از اون شب هیچ کدوم به روی خودمون نیاوردیم. کنار هم زندگی می‌کردیم اما می‌دونستم هنوز هیچ علاقه‌ای این وسط نیست و هر چی هست فقط عادته و بس! با خانواده‌ام در ارتباط نبودم و اون‌ها هم سعی نمی‌کردن از من خبری بگیرن. دلم می‌خواست به علی زنگ بزنم، نمی‌دونستم چی‌کار می‌کنه و علیسانم به جز مادرش با کسی در ارتباط نبود و هیچی نمی‌گفت. به‌خاطر پر شدن وقت‌های بیکاریم تو کافی‌شاپ مشغول کار شدم، حقوق زیادی نداشت اما بهتر از تنهایی تو خونه بود، علیسانم مخالفتی نکرد. شب‌ها با خودم فکر می‌کردم این زندگی و آزادی ارزش این که علی رو رها کردم رو داشت یا نه؟ من خواهان آزادی بودم اما الان این آزادی دلم رو زده بود، حالا بیشتر به یاد خاطرات کوتاهم با علی می‌افتادم. علیسان هر روز دورتر می‌شد و خودش رو با دوست‌هاش و مهمونی‌ها سرگرم می‌کرد و من از تنهایی بیشتر کار می‌کردم. شب‌ها زو بی‌هیچ علاقه‌ای صبح می‌کردیم.
امروز اصلا حوصله موندن کافه رو نداشتم دل‌درد شدیدی اذیتم می‌کرد. بی‌رمق و آروم در خونه رو باز کردم اما صدای بلند حرف زدن علیسان شوکم کرد! آهسته داخل رفتم، مشغول صحبت با تلفن بود و اون‌قدر عصبی بود که فریاد می‌زد.
- چی میگی مادر من، غلط کرد دختر بیشعور! باشه باشه تو قطع کن من زنگ بزنم ببینم چه خاکی تو سرش ریخته... .
خودم رو از دیدش پنهون کردم و اونم بی‌توجه به اطرافش شماره گرفت و دوباره شروع به داد و فریاد کرد.
- عاطفه احمق تو چی‌کار کردی!؟
با شنیدن اسمش خشکم زد! بیش‌تر کنجکاو شدم بدونم چه اتفاقی افتاده، اون لحظه درد خودمم فراموش کردم.
- خفه شو دختر احمق، بیشعور تو گند زدی به خودت، آخه مگه اون مردتیکه ارزشش رو داشت که رو پیشونیت مهر بزنی؟!
به دیوار چنگ می‌زنم، اون‌قدر عصبانیه که فقط راه میره و فریاد می‌زنه.
- وای وای خدا، می‌فهمی چی‌کار کردی؟ بابا به‌خاطرت سکته کرده بوده و آقا‌جون فوت کرده! عاطفه واقعا ارزش داشت؟!
دل تو دلم نیست تا بدونم عاطفه چی‌کار کرده!
- آخه نفهم مگه من نگفتم، سحر رو که دور کردم بهش نزدیک شو و پیشش باش اما وقتی دوباره پست زد، این دفعه من خفت می‌کنم. اون وقت تو رفتی با حیله کشیدیش پای سفره عقد! آره آره می‌دونم باهاش نبودی.
نفسم بند میاد و حرف‌های علیسان تو سرم اکو میشه (سحر رو که دور کردم بهش نزدیک شو) روی زمین زانو می‌زنم، هنوز من رو ندیده، منی که بد رو دست خوردم.
- عاطفه من به‌خاطر تو با سحر ازدواج کردم و با خودم آوردمش تا تو به علیرضا برسی، حالا بگو ببینم ارزشش رو داشت؟
به حال خودم و خوش خیالیم افسوس می‌خورم. اون حرف می‌زنه و من بیش‌تر می‌شکنم! بازیچه بودم، من بازیچه این خواهر و برادر بودم. چه‌طور تونستن با من، با عشق من و علی این‌کار رو بکنن؟!
- تو دیگه کار خودت رو کردی، منم فهمیدم برای تو کار کردن حرومه! پس برو با همون علیرضا خوش باش.
دیگه طاقت نمیارم بلند هق می‌زنم، من رو از بازی دور کرده بودن تا خودشون به هدفشون برسن. نگاهش به من میفته و شوکه نگاهم می‌کنه!
- سحر!
به سمتم میاد و روبه‌روم روی زانو می‌شینه، دست‌های لرزونم رو بالا میارم و به لباس شیری رنگش چنگ می‌زنم! از ناله و غم صدام دلم آتیش می‌گیره.
- تو... تو چی‌کار کردی!؟
سرش رو پایین می‌اندازه و من ناباورتر زمزمه می‌کنم:
- چی‌کار کردی!؟ با دل من، با من! با عشق من چی‌کار کردی!؟
مچ دست‌هام رو می‌گیره، بدون نگاه کردن آروم میگه:
- من کاری نکردم.
سعی می‌کنم دست‌هام رو رها کنم اما ول نمی‌کنه. صدام رو بالاتر می‌برم، به شدت گریه‌ام اضافه میشه.
- کاری نکردی؟ علیسان تو من و نابود کردی لعنتی، خدا لعنتت کنه عوضی.
سعی می‌کنه آرومم کنه اما من آروم نمی‌شدم. منی که حالا فهمیده بودم، چرا علیسان تو زندگیم پیداش شده بود. با سوزش صورتم دست از تقلا کردن برمی‌دارم.
- ساکت‌شو سحر گوش کن، من کاری نکردم خودت خواستی با من بیای.
ناتوان ازش فاصله می‌گیرم و به دیوار تکیه میدم.
- من با علی خوش بودم. تو اومدی تو گوشم از آرزوهایی گفتی که با دیدن علی فراموششون کرده بودم.
اونم رو به روم می‌شینه و به دیوار تکیه میده، نگاهش تو صورت گریونم می‌گرده.
- عاطفه عاشق علیرضا بود.
بی‌طاقت با صدای بلند میگم.
- اما علی عاشق من شد، من و علی می‌خواستیم، ازدواج کنیم.
پشت‌سرم رو به دیوار می‌زنم، با شدت بیش‌تری گریه می‌کنم. من حال دونده‌ای رو داشتم که به عشق رسیدن، به هدفش می‌دوید اما با دیدن ته‌خط فهمیده بود، تمام تلاشش پوچ بوده و ته مسیر یک بن‌بست بوده. درست طرف چپ سینم شدید می‌سوخت.
- من خواسته‌هام رو به عشق علی فراموش کرده بودم.
آهی می‌کشه.
- عاطفه بدون علیرضا هیچ بود سحر، حق عاطفه بود که بهش برسه.
تلخ‌خندی می‌زنم و با غم زمزمه می‌کنم:
- پس قلب من چی!؟
ابرویی بالا انداخت و جدی گفت:
- خودت من رو انتخاب کردی سحر، اگه این همه عاشق علیرضا بودی باید من رو پس می‌زدی اما تو پشت پا زدی و اومدن به این‌جا و کنار من بودن رو ترجیح دادی.
شاکی میشم.
- تو من رو گول زدی، تو به‌خاطر خواهرت به من دروغ گفتی.
- من هیچ دروغی نگفتم.
کیفم رو چنگ می‌زنم و به طرفش پرتاب می‌کنم.
- تو عوضی گفتی دوستم داری.
کیف به دیوار می‌خوره، سری تکون میده و از رو زمین بلند میشه.
- من بهت دروغ نگفتم. اره دوست داشتم، داشتم سحر اما وقتی دیدم علیرضا رو به اومدن به این کشور و آزادیت فروختی، فهمیدم خیلی راحت‌تر منی که عاشقم نیستی رو می فروشی.
- من برمی‌گردم.
بلند می‌خنده و با تأسف میگه:
- دیر به فکر افتادی، عاطفه و علیرضا خیلی وقته ازدواج کردن.
منم بلند میشم و مقابلش جبهه می‌گیرم.
- من برمی‌گردم و به علی میگم گولم زدید، نقشه‌ای که برای ما کشیدید رو بهش میگم، اون‌وقت این خواهر تو که باید جواب پس بده.
نزدیکم میشه و چونم رو می‌گیره، از زور فشار دستش دردم میاد اما خودم رو نمی‌بازم.
- فکر کردی من ساکت می‌شینم، ها سحر!؟ نه عزیزم تو زن منی یادت نرفته که هوم؟
دستش رو پس می‌زنم و با پوزخند میگم:
- ازت طلاق می‌گیرم، تمام وجودم رو از تو پاک می‌کنم.
لبخند می‌زنه.
- اگه عرضه داری، برو طلاق بگیر اما بدون دیگه تو این خونه جایی نداری.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین