- Feb
- 156
- 1,279
- مدالها
- 3
تو صداش خشم، نگرانی، حسرت، بغض بود:
- خفهشو عاطفه، به خدا ساکت نشی خودم خفهات میکنم.
اشکهایی که رو صورتم لیز میخورد رو نگاه میکرد، آبدهن تلخ شدم رو قورت دادم.
- چند ساله که تو زندگیم خفه شدم علیرضا، اما حالا دیگه خفه نمیشم. حالایی که تو پای این زن رو تو زندگیم باز کردی، حق با خانومجون بود؛ مردی که هیچوقت دلش با من نباشه، یه روزی بی من میره.
دستهای لرزونم رو جلو آوردم و لباس سفیدش که نامرتب شده بود رو مرتب کردم، لعنت به دلِ هنوز عاشقم، لعنت به دلی که هنوز بیقراری میکرد برای عطر تن این مرد!
- چرا عاشقم نشدی؟
با این سوالم هردو به هم نگاه کردیم، تو نگاهم و حرفم دلخوری و حسرت بود، تو چشمهاش، آخ از چشمهاش که هیچوقت برای من رمزگشایی نشد!
- میخوام دیگه دوست ندا... .
نذاشت ادامه بدم سریع بهم نزدیک شد، چشم بستم! حرصی که تو صورتش بود حالم رو بد میکرد. همه این کارهاش دروغ بود، علیرضا هیچوقت دوستم نداشت! علیرضا فقط داشت با قلب عاشقم بازی میکرد، قلبی که از اول فقط با اسم علیرضا تپید! با خشم به سینش زدم و از خودم دورش کردم، کف دستم رو روی گونههام کشیدم.
- نمیذارم، نمیذارم بازیام بدی!
کف دستش رو روی لبش گذاشته بود و نگاهم میکرد. سریع به سمت کیفم که روی میزش بود، رفتم. کیف رو چنگ زدم و به سمت در رفتم.
- پایین باش الان میام.
دستگیره در رو فشار دادم. بیاهمیت به حرفش سریع از اتاق خارج شدم و از پلهها پایین رفتم. در شیشهای رو باز کردم. سوز سردی که روی صورت خیس از اشکم نشست، لرز به تنم نشوند! تو تاریکی شب، تو خیابون خلوت شده از گذر آدمها، چشم چرخوندم تا شاید تاکسی پیدا کنم و تن شکست خوردم رو به خونه برسونم. دستهام رو دور تنم حلقه کردم و گوشه خیابون ایستادم. با دیدن تاکسی دست تکون دادم، ایستاد. دست دراز کردم تا در رو باز کنم، دستم به شدت کشیده شد! برگشتم و به چهره عصبیش نگاه کردم، نفسنفس میزد و صورتش قرمز شده بود. از گرمای دستش، بازوم آتیش گرفته بود!
- کجا سرت رو انداختی پایین میری ها؟
با فریادی که زد، پوزخند روی لبهام نشست. صدای شاکی راننده اومد.
- خانوم چیکار میکنی؟ یا سوار شو یا در رو ببند.
بدون نگاه گرفتن از مرد خشمگین روبهروم گفتم:
- سوار میشم آقا.
چشم بست و دندون قروچهای کرد، چشم باز کرد و با حرفش آتیش زد خرمن عاشقانههای دل عاشقم رو!
- بچه نشو عاطفه! تو میدونستی تو دلم چه خبره، پس این همه ناراحتی برای چیه؟!
اشک جمع شده تو چشمهام رو پس زدم، بازوم رو از دستش بیرون کشیدم. این نهایت وقاحت یه مرد بود! این نهایت پس زده شدن یه زن بود! این نهایت دستمزد روزهاییه که تو، توی تب عشقش سوختی! این نهایت نیستی زندگی من بود! بدون چشم گرفتن، بدون لرزیدن و ترسیدن، گفتم درد دلم رو، گفتم تا آخرین خط رو من روی این قاب شیشهای ترک خورده زندگیمون بکشم! یا میشکست، یا به ترکهاش اضافه میشد تا رسیدن به شکستن! انگشت اشارهام رو، روی قلبش زدم. تو صدام نفرت ریختم!
- اینجا، درست این نقطه از وجودم داره آتیش میگیره؛ اما این آتیش اول نابودیه توئه، تویی که نابودم کردی! هیچوقت فکر نمیکردم این همه وقیح و بیلیاقت باشی، تو بزرگترین اشتباه دلم بودی! لعنت به سرنوشتی که قلب من رو به تو گره زد و تو رو کرد همه کارهی قلبم! لعنت به تو که چشم بستی روی همه زندگی من و پی کسی هستی که براش ارزنی ارزش نداری! حالا میفهمم تو بیلیاقت بودی!
گفتم اما خدا شاهد بود که علیرضا با تمام وقاحتش باز برام عزیزترین بود! دستش بالا اومد اما نزدیک صورتم متوقف شد. نفسی گرفت و دست به کمر نگاهم کرد.
- الان خوب نیستی، تو راه حرف میزنیم.
پشت کرد و به سمت پیادهرو رفت، چراغهای کمسو خیابون قامت مردونش رو برای من دل رباتر کرده بود! دلم پروانه شدن میخواست، پر زدن و چرخیدن دور شمع عشقش رو میخواست! شمعی که با نزدیکیش پروانه دلم آتیش میگرفت!
- میخوام تنها باشم.
با حرفم ایستاد، دستهاش رو تو جیب شلوار پارچهایش کرد. با هر کلمه گل حسرتهای دلم آتیش میگرفت!
- میخوام فکر کنم، میخوام تصمیم بگیرم... میخوام عوض بشم... میخوام خودم رو خراب کنم، قلبم رو ویرون کنم و دوباره بسازمش... پس نباش، یه چند وقت تو زندگیه من نباش... اون عشقته و نمیتونی از قلبت بیرونش کنی، پس تنهام بذار تا من از قلبم بیرونت کنم!
نگاه از قامتش گرفتم و به سمت در ماشین برگشتم.
- کجا میخوای بری؟
بدون برگشتن و حین سوار شدن گفتم:
- خونه، بچهها پیش مامانن.
در ماشین رو بستم و از راننده خواستم حرکت کنه، با روشن شدن ماشین قلبم لرزید! با حرکتش نفسم کند شد! از پنجره بخار گرفته ماشین چهرهاش رو میدیدم، کف دستم رو، روی بخار شیشه کشیدم تا بهتر ببینمش اما با پاک شدن شیشه علیرضا دیگه نبود!
کف دستم رو جلوی دهنم گرفتم و تمام درد دلم رو هق زدم، هق زدن بیصدایی که فقط خودم رو میسوزوند و بس! من تو بازی زندگی علیرضا یه مهره سوخته بودم، من همیشه مهرهای بودم که بازنده، بازی این زندگی بود!
امشب باید دوره میکردم آخرین رشتههای احساسی متصل شده به قلبم رو! امشب باید چاقویی برمیداشتم و این رشته پوسیده رو از دور قلبم پاره میکردم!
- خوبی خانوم؟!
با صدای راننده اشکهام رو پاک کردم و بدون جواب دادن از پنجره ماشین به خیابونهای شلوغ نگاه کردم. ماشین پشت چراغ قرمز متوقف شد، به سمند سفیدی که کنار تاکسی ایستاده بود نگاه کردم. پسر جوونی با ذوق حرف میزد، شیشه ماشین رو پایین کشیدم. هنوز حرف میزد، کمی به جلو خم شدم تا کسی که سمت شاگرد نشسته بود رو ببینم. دختری زیبا روی صندلی نشسته بود و با لبخند به پسر نگاه میکرد، اونقدر غرق پسر بود که انگار تمام توجهاش به خود پسره تا حرفش! تو نگاه دخترک عاطفه هجده ساله رو دیدم.
نگاه گرفتم و به صندلی تکیه دادم، کیفم رو تو مشتم فشردم. دوباره به ماشین نگاه کردم و همزمان نگاه پسر هم به من افتاد هنوز لبخند رو لبهای نازکش بود. با دیدن نگاه خیرهام و قطعا چشمهای اشکی و حسرت بارم لبخند کمکم از تو صورتش پاک شد! ماشین حرکت کرد و چهره مبهوت پسر از جلوی دیدم دور شد!
- خفهشو عاطفه، به خدا ساکت نشی خودم خفهات میکنم.
اشکهایی که رو صورتم لیز میخورد رو نگاه میکرد، آبدهن تلخ شدم رو قورت دادم.
- چند ساله که تو زندگیم خفه شدم علیرضا، اما حالا دیگه خفه نمیشم. حالایی که تو پای این زن رو تو زندگیم باز کردی، حق با خانومجون بود؛ مردی که هیچوقت دلش با من نباشه، یه روزی بی من میره.
دستهای لرزونم رو جلو آوردم و لباس سفیدش که نامرتب شده بود رو مرتب کردم، لعنت به دلِ هنوز عاشقم، لعنت به دلی که هنوز بیقراری میکرد برای عطر تن این مرد!
- چرا عاشقم نشدی؟
با این سوالم هردو به هم نگاه کردیم، تو نگاهم و حرفم دلخوری و حسرت بود، تو چشمهاش، آخ از چشمهاش که هیچوقت برای من رمزگشایی نشد!
- میخوام دیگه دوست ندا... .
نذاشت ادامه بدم سریع بهم نزدیک شد، چشم بستم! حرصی که تو صورتش بود حالم رو بد میکرد. همه این کارهاش دروغ بود، علیرضا هیچوقت دوستم نداشت! علیرضا فقط داشت با قلب عاشقم بازی میکرد، قلبی که از اول فقط با اسم علیرضا تپید! با خشم به سینش زدم و از خودم دورش کردم، کف دستم رو روی گونههام کشیدم.
- نمیذارم، نمیذارم بازیام بدی!
کف دستش رو روی لبش گذاشته بود و نگاهم میکرد. سریع به سمت کیفم که روی میزش بود، رفتم. کیف رو چنگ زدم و به سمت در رفتم.
- پایین باش الان میام.
دستگیره در رو فشار دادم. بیاهمیت به حرفش سریع از اتاق خارج شدم و از پلهها پایین رفتم. در شیشهای رو باز کردم. سوز سردی که روی صورت خیس از اشکم نشست، لرز به تنم نشوند! تو تاریکی شب، تو خیابون خلوت شده از گذر آدمها، چشم چرخوندم تا شاید تاکسی پیدا کنم و تن شکست خوردم رو به خونه برسونم. دستهام رو دور تنم حلقه کردم و گوشه خیابون ایستادم. با دیدن تاکسی دست تکون دادم، ایستاد. دست دراز کردم تا در رو باز کنم، دستم به شدت کشیده شد! برگشتم و به چهره عصبیش نگاه کردم، نفسنفس میزد و صورتش قرمز شده بود. از گرمای دستش، بازوم آتیش گرفته بود!
- کجا سرت رو انداختی پایین میری ها؟
با فریادی که زد، پوزخند روی لبهام نشست. صدای شاکی راننده اومد.
- خانوم چیکار میکنی؟ یا سوار شو یا در رو ببند.
بدون نگاه گرفتن از مرد خشمگین روبهروم گفتم:
- سوار میشم آقا.
چشم بست و دندون قروچهای کرد، چشم باز کرد و با حرفش آتیش زد خرمن عاشقانههای دل عاشقم رو!
- بچه نشو عاطفه! تو میدونستی تو دلم چه خبره، پس این همه ناراحتی برای چیه؟!
اشک جمع شده تو چشمهام رو پس زدم، بازوم رو از دستش بیرون کشیدم. این نهایت وقاحت یه مرد بود! این نهایت پس زده شدن یه زن بود! این نهایت دستمزد روزهاییه که تو، توی تب عشقش سوختی! این نهایت نیستی زندگی من بود! بدون چشم گرفتن، بدون لرزیدن و ترسیدن، گفتم درد دلم رو، گفتم تا آخرین خط رو من روی این قاب شیشهای ترک خورده زندگیمون بکشم! یا میشکست، یا به ترکهاش اضافه میشد تا رسیدن به شکستن! انگشت اشارهام رو، روی قلبش زدم. تو صدام نفرت ریختم!
- اینجا، درست این نقطه از وجودم داره آتیش میگیره؛ اما این آتیش اول نابودیه توئه، تویی که نابودم کردی! هیچوقت فکر نمیکردم این همه وقیح و بیلیاقت باشی، تو بزرگترین اشتباه دلم بودی! لعنت به سرنوشتی که قلب من رو به تو گره زد و تو رو کرد همه کارهی قلبم! لعنت به تو که چشم بستی روی همه زندگی من و پی کسی هستی که براش ارزنی ارزش نداری! حالا میفهمم تو بیلیاقت بودی!
گفتم اما خدا شاهد بود که علیرضا با تمام وقاحتش باز برام عزیزترین بود! دستش بالا اومد اما نزدیک صورتم متوقف شد. نفسی گرفت و دست به کمر نگاهم کرد.
- الان خوب نیستی، تو راه حرف میزنیم.
پشت کرد و به سمت پیادهرو رفت، چراغهای کمسو خیابون قامت مردونش رو برای من دل رباتر کرده بود! دلم پروانه شدن میخواست، پر زدن و چرخیدن دور شمع عشقش رو میخواست! شمعی که با نزدیکیش پروانه دلم آتیش میگرفت!
- میخوام تنها باشم.
با حرفم ایستاد، دستهاش رو تو جیب شلوار پارچهایش کرد. با هر کلمه گل حسرتهای دلم آتیش میگرفت!
- میخوام فکر کنم، میخوام تصمیم بگیرم... میخوام عوض بشم... میخوام خودم رو خراب کنم، قلبم رو ویرون کنم و دوباره بسازمش... پس نباش، یه چند وقت تو زندگیه من نباش... اون عشقته و نمیتونی از قلبت بیرونش کنی، پس تنهام بذار تا من از قلبم بیرونت کنم!
نگاه از قامتش گرفتم و به سمت در ماشین برگشتم.
- کجا میخوای بری؟
بدون برگشتن و حین سوار شدن گفتم:
- خونه، بچهها پیش مامانن.
در ماشین رو بستم و از راننده خواستم حرکت کنه، با روشن شدن ماشین قلبم لرزید! با حرکتش نفسم کند شد! از پنجره بخار گرفته ماشین چهرهاش رو میدیدم، کف دستم رو، روی بخار شیشه کشیدم تا بهتر ببینمش اما با پاک شدن شیشه علیرضا دیگه نبود!
کف دستم رو جلوی دهنم گرفتم و تمام درد دلم رو هق زدم، هق زدن بیصدایی که فقط خودم رو میسوزوند و بس! من تو بازی زندگی علیرضا یه مهره سوخته بودم، من همیشه مهرهای بودم که بازنده، بازی این زندگی بود!
امشب باید دوره میکردم آخرین رشتههای احساسی متصل شده به قلبم رو! امشب باید چاقویی برمیداشتم و این رشته پوسیده رو از دور قلبم پاره میکردم!
- خوبی خانوم؟!
با صدای راننده اشکهام رو پاک کردم و بدون جواب دادن از پنجره ماشین به خیابونهای شلوغ نگاه کردم. ماشین پشت چراغ قرمز متوقف شد، به سمند سفیدی که کنار تاکسی ایستاده بود نگاه کردم. پسر جوونی با ذوق حرف میزد، شیشه ماشین رو پایین کشیدم. هنوز حرف میزد، کمی به جلو خم شدم تا کسی که سمت شاگرد نشسته بود رو ببینم. دختری زیبا روی صندلی نشسته بود و با لبخند به پسر نگاه میکرد، اونقدر غرق پسر بود که انگار تمام توجهاش به خود پسره تا حرفش! تو نگاه دخترک عاطفه هجده ساله رو دیدم.
نگاه گرفتم و به صندلی تکیه دادم، کیفم رو تو مشتم فشردم. دوباره به ماشین نگاه کردم و همزمان نگاه پسر هم به من افتاد هنوز لبخند رو لبهای نازکش بود. با دیدن نگاه خیرهام و قطعا چشمهای اشکی و حسرت بارم لبخند کمکم از تو صورتش پاک شد! ماشین حرکت کرد و چهره مبهوت پسر از جلوی دیدم دور شد!
آخرین ویرایش توسط مدیر: