جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mobinaa با نام [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 26,264 بازدید, 201 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mobinaa
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
صبح که از خواب پاشدم تصمیم گرفتم برم پیش رایان و همه چیز و بهش بگم
ولی قبل از اون باید یه حال اساسی از ملیکا بگیرم.
شاد و خندون وارد اتاقش شدم.
از دیدن این قیافه من خیلی تعجب کرد
- این موقع صبح اینجا چیکار داری؟
- امدم حالت بپرسم.
تک خنده ای کرد و گفت:
- چه جالب. دخترک کلفت میخواد حال من بپرس.
خب الان وقت زدن تیر به هدف بود
پوزخندی زدم و گفتم:
- آدم دخترک کلفت باشه بهتر از اینکه به نامزدش خ*یانت کنه.
با این حرف من خیره شد تو چشام.
- منظورت چیه کودن؟
- منظورم خیلی واضحه.
از جاش بلند شد و امد روبه روم وایساد
- میفهمی چه زری میزنی؟
یه دفعه نگاهم افتاد به لباس روی تخت.
این همون لباسی بود که دیروز تنش بود.
به لباس اشاره کردم و گفتم:
- لباس قشنگیه. دیروز همین تنت بود دیگه؟. حتما کامیار خیلی رنگ زرد دوست داره که سرتاپات و زرد کرده بودی.
ترس و تو چشماش دیدم. تیرم خورده بود تو هدف.
آب دهنش و قورت داد و گفت:
- چی داری میگی؟ عقلت و از دست دادی؟
- آره من عقلم و از دست دادم ولی شاید رایان هنوز عقلش سر جاش باشه.
جملم که تموم شد به سمت در رفتم
با تمام سرعتم خودم و به اتاق رایان رسوندم.
در و باز کردم سرک کشیدم تو اتاق ولی نبود.
ملیکا پشت سرم بود و نگاهش به نقطه ای خیره بود
رد نگاهش و دنبال کردم و به رایان رسیدم.
ملیکا جلوتر از من راه افتاد
هر دومون سعی داشتیم از هم دیگه جلو بزنیم
امروز رسوات میکنم ملیکا خانوم.
دوتاییمون تو یه نقطه از پا افتادیم.
رایان با تعجب به ما که نفس نفس میزدیم نگاه میکرد.
ملیکا پیش قدم شد و خودش انداخت تو بغل رایان.
رایان بغلش کرد و گفت:
- چی شده عزیزم؟
ملیکا از تو بغل رایان بیرون امد و به من اشاره کرد و گفت:
- این دختره روانی یه چرندیاتی میگه... میگه من به تو خ*یانت کردم.
رایان با بهت بهم نگاه میکرد
همه خدمه و نگهبانا دورمون جمع شدن و در گوش هم پچ پچ میکردن.
ملیکا مثل ابر بهاری گریه میکرد.
بخدا تو بازیگری لنگه نداشت.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
حالا نوبت من بود.
- این دختری که بهش میگی عشقم یه روباه مکاره.
رایان امد یه قدمیم وایساد
- چی میخوای بگی؟
از این حرفش خوشحال شدم. پس یعنی حرفم باور کرده. برای همین با اعتماد به نفس بیشتری ادامه دادم.
- اون داره بهت خ*یانت میکنه. اون یه خائن.
همین موقع ملیکا زد زیر گریه و هق هق کنان گفت:
- چطور میتونی رابطه من و رایان خراب کنی. تو به عشق ما حسودی میکنی. رایان تموم زندگی منه.
دلم میخواست کلش بکنم. چطور میتونست انقدر دروغ بگه
صدام و بلند کردم و گفتم:
- اون با کامیار رابطه داره ا....
هنوز جملم تموم نشده بود که با سیلی ای که تو صورتم خورد لال شدم.
مزه شور خون و تو دهنم احساس کردم.
نگاهم و دوختم به صورت سرخ رایان.
انگشت اشارش و مقابلم گرفت و گفت:
- اگه یه بار دیگه راجب ملیکا این چرندیات بگی خودم زبونت میبرم دخترهٔ خراب فهمیدی؟
این صورتم نبود که از درد سیلی میسوخت قلبم بود که انگار به اتیش کشیده بودنش.
ملیکا خودش انداخت تو بغل رایان و گفت:
- ممنونم همه زندگیم که حرف این دخترهٔ خراب باور نکردی. ازت ممنونم که انقدر بهم اعتماد داری.
رایان ملیکا رو تو بغلش فشار داد و گفت:
- معلومه که بهت اعتماد دارم تو قراره زن من بشی.
همینجا بود که فهمیدم بدون داشتن مدرک هیچ وقت نمی تونم حرفم و به رایان اثبات کنم.
ملیکا از بغل رایان بیرون امد و به روم پوزخندی زد.
رایانم رو بهم گفت:
- بهم زدن رابطه دیگران هیچ سودی نداره دختر جون. چرا به زندگی من حسادت میکنی؟
اشکم از گوشه چشمم پاک کردم و گفتم:
- من نه به زندگی تو و نه به زندگی هیچکس حسادت نمیکنم.
دیگه اونجا جای موندن نبود.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
لحظه به لحظه حالم بدتر و بدتر میشد
کاملا واضح بود که رایان حرف خدمتکارش باور نمیکنه فقط میخواستم شانسم امتحان کنم که نشد
حالا ملیکا بیشتر باهام لج میکنه.
باید چیکار کنم؟ آخرش دیوونه میشم.
با صدای ناله‌ی معدم که داشت سوراخ میشد
تصمیم گرفتم برم یه چیزی بخورم. امروز انقدر بهم ریختم که نه صبحانه خوردم نه ناهار
هنوزم تا شام خیلی مونده بود.
رفتم یکم کیک از تو یخچال برداشتم و یکمم شیر ریختم تو لیوان.
خودم آماده کردم که اولین گاز و با اشتیاق بزنم به کیک که حانیه امد.
با فیس افاده گفت:
- خانوم میخواد ببینتت.
کیک و تو بشقاب گذاشتم و پشت سرش راه افتادم.
در باز بود و بعد حانیه داخل شدم.
واووووو اینجا اتاق بود یا میدون جنگ؟
همه لباس ها یه گوشه افتاده بودن کفش ها وسایل آرایشی.
ملیکا امد مقابلم وایساد و گفت:
- میبینی اتاقم چقدر بهم ریخته زودتر مرتبش کن.
حاضرم شرط ببندم خودش این بلا رو سر اتاقش آورده تا از من کار بکشه.
باشه ای گفتم مشغول شدم.
اول رفتم سراغ لباس ها و جمعشون کردم.
بعدم بقیه وسایل جمع و جور و مرتب کردم.
انقدر سرگرم کار بودم که نفهمیدم زمان چجوری گذشت.
وقتی به خودم امدم دیدم ساعت هشت شب.
معدم دیگه داشت سوراخ میشد
دورتا دور اتاق و نگاه کردم. همه چی خوب بود.
ملیکا روی لبه تخت نشسته بود و با گوشیش ور میرفت.
رفتم پیشش و گفتم
- کارم تموم شد میشه برم؟
سرش و آورد بالا و همه جا رو با دقت نگاه کرد.
ادامه دادم.
- همه چی مرتبه ساعت هشت الان خدمتکارا شام میخورن منم هیچی از صبح نخوردم واقعا گرسنمه.
ملیکا از جاش بلند شد دستش به گونم کشید و گفت:
- خیلی خسته شدی گلم؟
- آره ولی کارم همینه.
لبخندی زد و گفت:
- خیلی خوبه که میدونی کارت چیه.
به ظرف پر از مروارید روی میز اشاره کرد و گفت
- حدس بزن چندتا مروارید تو این ظرف.
به ظرف نگاه کردم. واقعا زیاد بود.
- شاید هزارتا.
ملیکا موهام و پشت گوشم زد و گفت
- پس خیلی زیاده اگه بریزه زمین جمع کردنش خیلی سخته.
- آره.
پوزخندی زد و تو یه حرکت ظرف برداشت و همه دونه های مروارید و روی زمین خالی کرد.
با تعجب پرسیدم
- چرا اینکار کردی؟
چونم و چنگ زد و گفت:
- میخوام برم پیش رایان پیش عشقم. وقتی میام دوست ندارم حتی یدونه از این دونه ها روی زمین باشه.
اشک تو چشام جمع شده بود.
چونم ول کرد و گفت:
- زودتر جمعشون کن.
تمام سعیم و کردم که جلوی اشکام بگیرم ولی در آخر قطره اشک لجوجی از چشمم چکید.
با دستم پاکش کردم و خم شدم تا دریای مروارید روی زمین جمع کنم.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
مثل یه مرده متحرک شده بودم
خسته و گرسنه. به زور خودم و به اتاقم رسوندم
خودم و روی تخت رها کردم.
انقدر خسته بودم که گرسنگیم یادم رفته بود.
دقایقی و تو آرامش سپری کردم.
دیگه خستگیم در رفته بود
پا شدم رفتم آشپزخونه که چیزی بخورم
یکم غذا مونده بود تو بشقاب کشیدم و همش و با اشتها بلعیدم.
بعد از اینکه سیر شدم ظرف هام شستم و برگشتم تو اتاقم.
با دیدن تخت خالی اکرم تازه متوجه نبودنش شدم.
این دختره خل و چل این موقع شب کجا رفته؟
چند دقیقه ای به انتظارش نشستم که دیگه دلشوره امانم نداد.
نکنه بازم رفته پیش رایان؟
با چیزی که به فکرم رسید مثل فنر از جام پریدم اون مسیر طولانی و تو چند دقیقه طی کردم.
پشت در اتاق که رسیدم گوشم چسبوندم به در.
صدای خنده ملیکا که به گوشم خورد خیالم راحت شد.
پس اینجاهم نیست
رفتم یه نگاهم تو باغ انداختم. اونجاهم نبود.
دیگه واقعا نگران شده بودم یه وقت بلایی سر خودش نیاره.
هر گوشه ای که به ذهنم میرسید سر زدم.
توی باغ کلافه راه میرفتم.
خیلی نگرانش بودم.
نگاهم و به عمارت شاهنشاهی رایان انداختم.
همه چیز آروم و بی صدا بود.
همه برق ها خاموش بود جزء یکی.
برق اتاق فرنگیس روشن بود.
امکان نداره فرنگیس تا این موقع شب بیدار باشه.
راهی اتاق فرنگیس شدم.
باهر قدمی که به اتاقش نزدیک میشدم قلبم تندتر میزد.
یه حس بدی داشتم.
به پشت در اتاق که رسیدم با تردید دستم به سمت دستگیره بردم.
دستام میلرزید. ولی چرا؟
بلاخره تردید کنار گذاشتم و دستگیره رو با ضرب باز کردم و خودم پرت کردم تو اتاق
با دیدن صحنه روبه روم خون تو رگام منجمد شد.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
فرنگیس غرق خون روی زمین افتاده بود.
و اکرم کنارش بهت زده نشسته بود.
به سختی لب زدم
- تو چیکار کردی؟
اکرم تازه متوجه من شد سرش بالا آورد
چشماش قرمز بود.
- من کشتمش... من فرنگیس کشتممم.
بعدم مثل دیوونه ها شروع کرد به خندیدن.
رفتم کنار فرنگیس نشستم
دستم روی رگ گردنش گذاشتم نمی زد.
دستم جلوی دماغش گرفتم بازم هیچی.
دستم به صورتش زدم مثل یه تیکه گوشت یخ بود.
اون مرده بود.
دیدم خنده های اکرم الان که کار دستمون بده.
رفتم و با یه دستم دهنش و گرفتم.
- اکرم به خودت بیا... تو یه آدم کشتی دیوونه... میخوای همه بریزن اینجا؟ خفه شو.
حالا واقعا گیج شده بودم. از یه طرف یه جنازه روبه روم بود و از طرف دیگه یه غتل اتفاق افتاده بود که غاتل رفیقم بود.
باید قبل از اینکه کسی بفهمه این جسد و غیب کنم.
اکرم داشت با خودش حرف میزد.
- اون به بابام فحش داد. اون منو مسخره کرد. منم با این مجسمه زدم تو سرش.
- اکرم جون هرکی دوست داری آروم باش... بزار ببینم چه غلطی باید بکنم.
دو تا دستام و روی سرم گرفتم. مغزم قفل کرده بود هیچ فرمانی نمیداد.
با تقه ای که خورد به در هم من هم اکرم از جا پریدیم.
به هم نگاه کردیم.
آب دهنم به سختی قورت دادم.
خم شدم و از توی قفل بیرون نگاه کردم.
صورت منیژه رو که دیدم نفس آسوده ای کشیدم.
در و باز کردم.
منیژه با تعجب زل زد بهم و گفت:
- تو اینجا چیکار میکنی؟
- منیژه یه چیزی میخوام بهت بگم ولی توروخدا هول نکن.
- چی شده؟ تو باغ بودم دیدم برق اتاق فرنگیس روشن گفتم شاید اتفاقی افتاده.
- آره یه اتفاقی افتاده. یه اتفاق وحشتناک
- داری میترسونیم خزان. بگو چی شده؟
دستش و گرفتم و کشوندمش تو اتاق.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
اونم مثل من با دیدن صحنه روبه روش وحشت کرد.
رفتم مقابلش وایسادم.
- اکرم فرنگیس کشته. منیژه لطفا به خودت بیا باید کمکم کنی.
از قیافش ترسیدم.
یدفعه لبخندی زد و گفت:
- کاری که من میخواستم بکنم و اکرم کرد.
دیگه واقعا خوش به حالم بود. تمام مدت کنار دوتا غاتل زندگی میکردم.
- اوکی. حالا که هممون باهم هم نظریم بهتره قبل ازاینکه به جرم غتل اعداممون کنن یجوری از شر این جسد خلاص بشیم.
منیژه گفت:
- باید ببریمش تو باغ.
- اینو خودمم میدونم نابغه ولی اخه چجوری؟
منیژه چونش خاروند و گفت:
- پشت اتاق فرنگیس یه در که میخوره به پشت باغ.
کف دستام بهم کوبیدم و گفتم:
- چقدر عالی. زود باشید دست به کار بشیم.
قبل از هر چیز چراغ اتاق و خاموش کردم.
دستای اکرم و گرفتم و بلندش کردم
- اکرم. نمی خوام بگم کار خوبی کردی نمی خوامم بهت حق بدم. تو خطا کردی تاوان خطاتم خیلی سنگینه باید به خودت بیای.
سرش و به معنی مثبت تکون داد.
هر کدوممون یه طرف جسد و گرفتیم
خیلی سنگین بود و زورمون نمیرسید بلندش کنیم
کشون کشون آوردیمش تا دم در.
سرک کشیدم و تو راهرو رو نگاه کردم.
هیچکس نبود.
به بچه ها اشاره کردم که بیان.
اکرم یه دستش و به کمرش زد و گفت:
- فرنگیس خیکی مردنشم دردسره. کمرم شکست.
منیژه هم گفت:
- مثل یه بشکه پر از نفت میمونه. خدا بهممون امشب رحم کنه.
- بچه ها بسه. باید ببریمش.
منیژه رو به اکرم گفت:
- نمیشد ببریش تو باغ اونجا بکشیش اینجوری زحمت ماهم کم میشد.
هر سه تاییمون خندیدیم.
دستم گرفتم جلوی دماغم و گفتم:
- هییسسس.
به در که رسیدیم یه نگاه به باغ انداختم سوت و کور بود.
خیالم راحت شد.
- بچه ها هیچ خبری نیست بیاین.
اکرم گفت:
- صبر کنید. ما باید از جلوی خونه سیاوش رد بشیم اگه امد بیرون چی؟
راست میگفت به این قسمتش فکر نکرده بودم.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
فرنگیس بلند کردیم و پشت یه درخت خرمالو گذاشتیمش.
روبه دخترا کردم و گفتم:
- من میرم یه سرک میکشم اگه کسی بود دستم و مشت میکنم میگیرم بالا و اگه کسی نبود دستم با انگشتای باز بالا میگیرم.
اکرم و منیژه سرشون و به معنی باشه حرکت دادن.
چند قدم رفتم جلو و اطراف و نگاه کردم.
هیچکس نبود نفس راحتی کشیدم و با دستم به دخترا علامت دادم.
علامت دادن من مساوی شد با امدن سیاوش.
چون بوته و شاخه زیاد بود احتمال میدادم که دخترا سیاوش نبینن.
سیاوش امد به طرفم پرسید
- تو اینجا چیکار میکنی؟
آب دهنم قورت دادم و گفتم:
- من خوابم نمیبرد امدم قدم بزنم.
لبخندی زد و گفت:
- اتفاقا منم خوابم نمیبرد. چه خوب که تنها نیستم.
لبخندی تا بناگوش تحویلش دادم.
نگاهم افتاد به پشت سیاوش
اکرم و منیژه داشتن فرنگیس رو زمین می کشیدن.
سیاوش دستش جلوی صورتم تکون داد و گفت:
- حواست کجاست؟
- همینجا... تو خوبی؟
- از احوال پرسی های شما خوبم.
باید یجوری سیاوش مشغول میکردم که اونا رد بشن.
- مدرک تحصیلیت چیه؟
- چی شد این موقع شب همچین سوالی میپرسی؟
- هیچی گفتم یکم حرف بزنیم تا زودتر صبح بشه.
حالا مگه رد میشدن.
البته تقصیریم نداشتن فرنگیس واقعا سنگین بود.
همون موقع پای اکرم رفت روی یه چوب خشک و چوب شکست. با صدای شکستن چوب سیاوش میخواست برگرده که پیش دستی کردم و دستام قاب صورتش کردم.
مات و مبهوت نگاهم میکرد.
خاک تو سرت خزان حالا چی بگم؟
- راستش خیلی وقته میخوام یه حرفی و بهت بزنم.
بیچاره عین سکته ای ها شده بود.
- من خیلی وقته که احساس میکنم....
به پشت سرش نگاه کردم دیگه رد شده بودن.
- احساس میکنی چی؟
- احساس میکنم که تو باید ازدواج کنی. دختر خوشگلم که دورت زیاده پسر. کِی میخوای دست به کار بشی؟
لبخندی زد و گفت:
- حق با توعه. سنم خیلی رفته بالا. دیگه وقتشه.
لبخندی تا بنا گوش زدم و گفتم:
- رو من به عنوان خواهرت حساب کن. خودم برات میرم خواستگاری.
- مرسی.
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- خب دیگه من احساس میکنم خوابم گرفته شب بخیر.
- شب بخیر.
همینطور که به روش لبخند میزدم عقب عقبی رفتم
اون رفت تو خونش منم رفتم پیش دخترا.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
تا رسیدم منیژه پرسید.
- چرا انقدر دیر کردی؟
- قضیش مفصله خب چیکار کردید؟
- اکرم رفته بیل و کلنگ بیاره.
همون موقع اکرم با بیل و کلنگ امد.
هر سه مون مشغول کندن شدیم.
اکرم پرسید
- بچه ها همینقدر کافیه؟
منیژه گفت:
- یه نگاه به عرض فرنگیس بکن. اونوقت میفهمی که کافی نیست.
بعد از اینکه یه قبر هم اندازه فرنگیس کندیم اکرم گفت:
- بیاین قِلش بدیم پایین.
- این درست نیست. درسته فرنگیس آدم کثیفی بوده ولی خلاصه آدمه بیاین براش نماز میت بخونیم.
منیژه گفت:
- پرونده فرنگیس انقدر سیاهه که با یه نماز ما سه نفر سفید نمیشه. در ضمن مگه شماها بلدید نماز بخونید
من و اکرم گفتیم:
- نه.
همون کاری که اکرم گفت کردیم
بعدم با هرچیزی که دستمون امد روش خاک ریختیم.
فرنگیس داره تقاص گناهای این دنیاش اینجوری پس میده.
بدون غسل و کفنی. بدون هیچ تشیع جنازه ای. بدون هیچ حلوا و خرمایی.
نمیخوام بگم از این موضوع خوشحالم ولی فرنگیس بلاخره تقاص پس داد.
تقاص خون هایی که تو شیشه کرده بود.
بعد از اینکه مطمئن شدیم همه چی مرتبه برگشتیم به اتاقامون.
هممون خسته بودیم ولی مطمئنا امشب هیچکس خواب نداشت
ما با دست های خودمون یه آدم خاک کردیم.
اون شب یکی از سخت ترین شبای زندگیم بود.
با دخترا حرفامون یکی کردیم که اگه فردا ازمون چیزی پرسیدن سوتی ندیم.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
شب سختی و سپری کرده بودیم.
و الانم استرس اینکه یه وقت گند بزنیم آرامش و ازمون گرفته بود.
روبه دخترا کردم و گفتم:
- دیگه تاکید نمی کنم. ما از دیشب بعد از شام دیگه فرنگیس ندیدیم.
با تکون دادن سرشون حرفم تایید کردن.
هر ک.س سراغ کار خودش رفت و مشغول شدیم
همه چیز خوب بود تا اینکه بیتا سراسیمه وارد آشپزخونه شدو گفت:
- بچه ها تو باغ پشت عمارت رد خون پیدا کردن.
همه هین بلندی کشیدن.
اکرم زد رو صورتش و گفت:
- بدبخت شدیم لو میریم.
منیژه هم بهمون اضافه شد و گفت:
- چرا یادمون رفت رد خون و پاک کنیم؟
دیشب انقدر هول کرده بودم که مغزم قفل بود.
- همین الان باید بریم تو اتاق فرنگیس و رد خون پاک کنیم. زود باشید.
دوتا پا قرض گرفتیم به طور نامحسوس خودمون به اتاق رسوندیم.
کف اتاق خونی بود.
روی زمین نشستیم و با کف دستمون خون سابیدیم.
- این خون خشک شده باید با آب بشوریمش.
منیژه گفت:
- آب از کجا گیر بیاریم؟
همین لحظه تقه ای به در خورد.
نفسامون تو سی*ن*ه حبس شد.
- فرنگیس خانوم. بیتام. تو باغ پشتی رد خون دیدن ارباب گفت بهتون بگم سریع برین پیشش.
دوباره به در زد و گفت:
- فرنگیس خانوم شنیدید چی گفتم؟
انگار شخص دیگه ای هم پشت در بود چون صداش و شنیدم که گفت:
- شاید خوابه. بیا بریم. اگه بیدارش کنیم سگ میشه پاچمون میگیره.
- باشه.
چند ثانیه تو سکوت سپری شد و بعد هرسه مون نفسمون فوت کردیم بیرون
عرق سرد روی پیشونیم پاک کردم.
- باید بریم تو باغ الان همه اونجان.
منیژه گفت:
- پس این خون ها چی میشه؟
- الان نبودنمون اونجا بدتره... اینطوری مطمئن میشن ما یه کاری کردیم و الان قائم شدیم.
دخترا یکم فکر کردن دیدن حق با منه
برای همین رفتیم تو باغ.
رایان قدمای عصبی برمیداشت.
همه وحشت زده به رد خون نگاه میکردن.
واقعا گند زدیم.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
رایان دست از راه رفتن برداشت و گفت:
- یکی به من بگه اینجا چه خبره؟.. تو عمارت من یه غتل اتفاق افتاده.
سیاوش سعی کرد رایان آروم کنه.
رایان فریاد زد
- یا میاید میگید این گند کار کیه یا از همتون بازجویی میکنم.
رنگ از رخ اکرم پرید
دستش و گرفتم تو گوشش گفتم:
- نترس چیزی نمیشه.
رایان منتظر به همه نگاه کرد.
سری تکون داد و گفت:
- باشه خودتون خواستید. سیاوش از همه بازجویی کن تا تکلیف این کثافت کاری مشخص نشه هیچکس هیچ جا نمیره.
رایان این و گفت و رفت.
روبه دخترا کردم و گفتم:
- حرفام که یادتون نرفته. اگه هول نکنید و دقیقا همین چیزایی که گفتم بگید هیچی نمیشه.
اهومی گفتن.
- خب دیگه کاملا ریلکس باشید.
چندتا از نگهبانا همه رو تو یه صف قرار دادن.
دونه به دونه جلو میرفتیم و سیاوش ازمون بازجویی میکرد.
اکرم جلوی من بود.
نوبت بهش رسید.
سیاوش زل زد تو چشماش و پرسید:
- دیشب بعد از شام کجا رفتی؟
آب دهنش و با صدا قورت داد و گفت:
- هیچچ... جااا به روحححح... آقام.
اکرم خاک تو سرت کنن خوبه این همه به آرامش دعوتت کردم.
سیاوش چشماش ریز کرد و پرسید
- چرا انقدر ترسیدی؟
اکرم خواست دهن باز کنه که لباسش و از پشت کشیدم خودم جلوش وایسادم.
- من و اکرم دیشب باهم تو باغ بودیم بعد اکرم گفت خسته شده میره میخوابه که منم امدم پیش تو دیگه.
سیاوش به اکرم نگاه کرد که اکرم تند تند سرش تکون داد و گفت:
- آره.
سیاوش با دست اشاره کرد و گفت:
- میتونید برید.
اکرم دستم و گرفت و باهم از اونجا دور شدیم.
- داشتی گاف میدادی ولی خب جمع شد.
- هول کردم خب.
منیژه هم به جعممون اضافه شد.
- آخش داشتم پست میوفتادم.
- تموم شد دیگه.
سه تاییمون باهم خندیدیم
- من میدونم شما چیکار کردید.
با چیزی که شنیدیم لبخند روی لبامون ماسید سر چرخوندیم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین