اخم کردم و سرم را به صندلی ماشین فشار دادم:
- نه.
این را که گفتم، کولهپشتیاش را بغل کرد و چشمهایش را بست:«منم نمیرم پس»
***
من حائلی بین آهیل و هامین بودم و ایمان دقیقا جلوی هر سه ما نشسته بود. هامین، کیسهی خوراکیها را روی زیرانداز خالی کرد و گفت:«تازه حقوق گرفتی ایمان؟!» و یکی از پاکتهای پفک را به طور کامل باز کرد و بعد از چندثانیه، با لبخندی دندان نما، سکوت نسبتا مطلق پارک را شکست: «ایمان، یادته روز اول مدرسه رو؟» ایمان سرش را تکان داد و من یاد دعوایی افتادم که هنوز از خاطر هیچکداممان نرفته بود. دوباره سکوت حاکم شد و ایندفعه، دلیلش را خوب میدانستم. یک هفتهی دیگر تکلیف تک تکمان مشخص میشد و معلوم نبود بعد از پنج سال همکلاس بودن، هر کداممان روی کدام صندلی دانشگاه مینشیند. تکلیف من و آهیل که مشخص بود. ولی ایمان و هامین هنوز هدفشان را مشخص نکرده بودند. گلویم را صاف کردم و لیوان چای را از توی سینی برداشتم. داغ بود و انگشتهایم را میسوزاند. قبلا هماهنگیهای لازم را با آهیل انجام داده بودم و فقط هامین و ایمان از محفل پیش رو خبر نداشتند. آهیل انگشتهایش را به هم گره داد و گفت: «آقای اشراقی، میتونم باهاتون حرف بزنم؟» ایمان "البته" آرامی را زمزمه کرد و آهیل پرسید:«میدونی که خیلی دوست دارم و نمیخوام هدفی رو دنبال کنی که هیچ علاقهای بهش نداری، قبل از اینکه باهات وارد بحث بشم، دوست دارم به این سؤالات جواب بدی». حرف زدن با این ایمان و قانع کردنش، آنقدر سخت و طاقت فرسا بود که برای چند کلمه باید اینگونه مقدمه چینی میکردیم. ایمان زیرک تر از آنی بود که به راحتی قانع شود. پرسید:« میشه بهم بگی که چرا یه آدم باید چهل سال از عمرش رو فوتبال یا ورزشی قرار بده که از نظر من هیچ خروجی مثبتی نداره و نهایت خروجی مثبتش محبوبیتیه که به دست میاره؟» هامین از شدت کلافگی ادای آهیل را درآورد. ایمان اما در خودش فرو رفت و بعد از چند دقیقه گفت:« سوالت شبیه اینه که از یه نفر بپرسی چرا داری زندگی میکنی و هدفت از زندگی کردن چیه؟!»
آهیل نفسش را بیرون داد و صدایش خش دار شد:
- دقیقا سوال منم از تو همینه ایمان.
ایمان، بند ساعتش را باز کرد و دوباره بست. هامین از فرصت استفاده کرد و پرید وسط بحث آهیل و ایمان:
- جهت یادآوری میپرسم آقا ایمان، مثل اینکه قبلا گفته بودید پدرتون روانپزشکه.
ایمان سرش را تکان داد و هامین، چشم غرهای به آهیل رفت و از او خواهش کرد که بحث را ادامه ندهد. دهانم را به گوشش نزدیک کردم:«نوبت شما هم میرسه آقا هامین، فعلا سکوت کن». آهیل اما آرام بود و به دنبال جوابی قانع کننده:«شرمنده که میپرسم اینا رو، ولی واقعا برام عجیبه که وقت و عمرم رو سالها پای ورزشی بذارم که خروجی سالمی نداشته باشه و از اون بدتر، اصلا نمی تونم تصور کنم هدفی که انتخاب میکنم اصلا خروجی خوبی نداشته باشه.» ایمان سرش را پایین انداخت. دنبال قانع کردن آهیل نبود، ولی حرفش را به زبان آورد:«هر آدمی واسه یه چیزی به دنیا میاد. از نظر من، زندگی مثل مسائل ریاضیه که با هر راه حلی، نهایتاً به یه جواب میرسی. ولی مهم اینجاست که هرکسی مسائل خودش رو داره. مهم تر از اون، اینه که با چه راه حلی پیش بری و با اشتباه حل کردن این مسائل، مردود نشی. من اگه با راه حل خودم مسائل رو حل میکنم، معنیش این نیست که دارم زندگیم رو به آتیش میکشم، معنیش اینه که مسائل و راه حل های خودم رو دارم» هامین خندید:«با اینکه هیچی از حرفهات نفهمیدم و متوجه ربطش به سوالات آهیل نشدم، ولی آفرین. بالاخره ریاضی یه جاهایی به درد خورد و امیدوارم این دوتا برخلاف من منظورتو فهمیده باشن.» آهیل جواب داد: «ولی من قانع نشدم هامین.» ایمان، دستش را برد توی موهایش و زمزمه کرد:«شماها هر کدومتون از همون روزی که به دنیا اومدید، هدفتون رو انتخاب کردید و در راستاش درس خوندید، کلاس رفتید، مطالعه کردید و از هیچی دریغ نکردید». بعد از پنج سال، هنوز جملاتش را مثل روز اول ادا میکرد و انگار پشت تریبون دانشگاه تهران قرار میگرفت.
****
[اصفهان/اصفهان/ایران] [ بیست و شش بهمن ماه سال هزار و سیصد و هشتاد و دو ]
بیست و شش بهمنماه سال هشتاد و دو بود. نوجوان بودم؛ با سری پر از آرزوهای کودکانه و دنیایی که تنها در درس خواندن و فوتبال بازی کردن خلاصه میشد. دنیا برایم مانند یک نگارهی ساده بود؛ رنگها شاد و پر از امید، و خطها صاف و بیدغدغه. هنوز به آن سن و سال نرسیده بودم که بفهمم پشت لبخندهای بزرگترها، گاهی سایههای ژرفتر و پیچیدهتری از رنجها پنهان است.
در کوچههای باریک و پیچدرپیچ اصفهان، جلوی خانهی خاله هما، داشتیم فوتبال بازی میکردیم. آوای فریاد بچهها و کوبیده شدن توپ به دیوارها، مانند نوای پسزمینهی زندگیمان بود. من و حامد و آهیل، هر سه درگیر بازی بودیم. حامد، مانند همیشه، در بازی بهترین بود؛ با جنبوجوشهای تند و دقیقش، همهی ما را جا میگذاشت. اما ناگهان دیدم که جنبوجوشش کمتر شد. دستش را روی سی*ن*هاش گذاشت و به تندی نفس کشید.
من که نزدیکش بودم، صدای نفسهای سنگینش را شنیدم. توپ را کنار زدم و به سویش دویدم. رنگ رخسارش پریده بود و نفسش به دشواری بالا میآمد. به دیوار خانهی خاله هما تکیه داد و دستش را روی قلبش فشرد.
– حامد؟! خوبی؟!
سرش را بلند کرد، نگاهش تار بود. زمزمه کرد:
– نمیدونم… قلبم…
دستم را روی شانهاش گذاشتم:
– بشین! آروم نفس بکش.
کنار دیوار نشست. با شتاب کنارش نشستم و نبضش را گرفتم. تپشهای دلش تند و بیسامان بود؛ مانند طبلهایی که هرکدام برای خودشان میکوبیدند. نفسهایش کوتاه و سطحی شده بود. دستش را محکم گرفتم:
– حامد! آروم باش… یه کم استراحت کن.
آهیل از دور فریاد زد:
– پس چی شد؟ برمیگردی یا نه؟
خواستم چیزی بگویم، اما حامد به سختی لب باز کرد:
– یه کم… استراحت کنم، برمیگردم.
اما خودم میدانستم که این تنها یک خستگی ساده نبود. نگاهش به دوردست خیره مانده بود. هنوز نفسنفس میزد. انگار داشت با تن خودش میجنگید. دستم را روی شانهاش گذاشتم و گفتم:
– بریم خونه. بهتره یه کم استراحت کنی.
چند گام که برداشتیم، دیدم پاهایش سست شده. بازویش را گرفتم. زیر لب گفتم:
– آروم… من اینجام.
بوی شیرینی و خورشت سبزی توی کوچه پیچیده بود. محراب از توی خانه آهنگ گذاشته بود و نوایش از پشت در شنیده میشد. هنوز دستم را روی شانهی حامد نگه داشته بودم که خاله هما در را باز کرد. نگاهی به ما انداخت. ابرویی بالا برد و گفت:
– چی شده؟
– چیزی نیست خاله… حامد یه کم خسته شده.
خاله هما با دودلی نگاهی به حامد انداخت. سپس به من گفت:
– بابات داره میاد دنبالت.
این را گفت و رفت توی حیاط. نشستم روی مبلهای خاکستری رنگ. یکی از فنجانهای روی میز را برداشتم و جلوی بینیام گرفتم. بوی زعفران میداد و هل و دارچین. فنجان را از صورتم دور کردم و بدنهاش را لمس کردم. داغ بود. محراب از اتاق بیرون آمد و کنارم نشست. فنجان را روی میز گذاشتم، جزوههایش را روی پایم گذاشت و گفت: «اینا رو حل کن.»