جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

{سُهاوار} اثر •ملی ملکی کاربر انجمن رمان بوک•

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ویرایش توسط ســاحــره با نام {سُهاوار} اثر •ملی ملکی کاربر انجمن رمان بوک• ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 926 بازدید, 22 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته ویرایش
نام موضوع {سُهاوار} اثر •ملی ملکی کاربر انجمن رمان بوک•
نویسنده موضوع ســاحــره
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ســاحــره
موضوع نویسنده

ســاحــره

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
239
1,654
مدال‌ها
2
نبودنت را در حاشیه‌ی نامه‌ای بی‌امضا حس می‌کنم؛ حروف نیمه‌تمامی که روی کاغذ جا ماندند و هرگز به آن سوی برگ نرسیدند.
صدای کشیده شدن قلم روی کاغذ، اکنون ترنمی مسموم در گوش‌هایم است؛ تکرار تپش کلمات ناتمام که ریشه در مرز‌های دفتر خاطره‌ام گسترانیده.
خاطراتت همچون مهرهای باطله‌اند؛
هر بار کوک می‌شوم تا آن‌ها را به زنجیر اسارت بکشم، اما دست‌نخورده می‌گریزند.
سُهاوار بودی، ب*و*س*ه‌ای بر لبان نامه‌ای که هیچ‌گاه پست نشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ســاحــره

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
239
1,654
مدال‌ها
2
نبودنت در نور فسفری یخچال فاسد شده.
در نیمه‌شب، بوی گند خاموشی تو از میان قفسه‌ها خزنده می‌شود و به دور تفکراتم می‌پیچد، مثل قارچی که از درد نارس چیزی، مرده می‌روید.
در یخچال را که باز می‌کنم، انگار زخم کهنه‌ای را دوباره چاک داده‌ام.
بطری‌های خالی حافظه‌ات را در خود حل نکرده‌اند. صدایت در شیشه‌ها حبس شده و هر بار که می‌خواهم فراموشت کنم، دستانم بوی تو را از پلاستیک‌های بی‌جان پس می‌گیرند.
سُهاوار رفتی؛ همچون بوی غذایی که دیگر خورده نمی‌شود اما هنوز در هوا مانده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ســاحــره

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
239
1,654
مدال‌ها
2
جهان پازلی ناقص شد؛ تکه‌ای کم داشت که دیگر پیدا نمی‌شد. نبودنت مثل حفره‌ای در قلب زمان هر لحظه را در خود فرو می‌بلعد و هیچ‌چیز باقی نمی‌گذارد. خاطراتت را از دیوارها پاک کردم، اما رد انگشتانت هنوز بر تن اشیا زنده‌است. هر چقدر که بشویم عطر نبودنت را از هوای این اتاق نمی‌توان محو کرد.
سُهاوار گذشتی مثل سایه‌ای که به نور خ*یانت کرد و در تاریکی گم شد و من ماندم میان رؤیایی که هرگز به بیداری نرسید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ســاحــره

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
239
1,654
مدال‌ها
2
چشمانت کهنه‌ترین تابلوهایی بودند که در گالریِ ذهنم به دیوار زده‌بودم. هیچ‌کدام از رنگ‌هایت را به یاد ندارم، فقط ردّی از سیاهیِ رنگ‌شده با خود دارم. آمدی، مثل شعله‌ای که هیچ‌وقت نتواستیم درک کنیم و رفتی، مثل زمزمه‌ای که در فضا ماند. دیگر نمی‌توانم به صدای پای تو در مسیرهای ناتمام فکر کنم؛ چرا که هیچ‌چیز در این جهان دیگر خط پایانی ندارد.
سُهاوار بودی؛ آتشی بی‌صدا که دلی را سوزاند و رفت.
 
موضوع نویسنده

ســاحــره

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
239
1,654
مدال‌ها
2
روحم همچون تلویزیونی خاموش در اتاقی پوسیده‌ست؛ نه صدا دارد، نه نور، اما هنوز تصاویر پریشان پخش می‌کند.
تصاویری از خاطراتی که پوسیده‌اند، از لبخندهایی که پیش از تولد مُرده‌اند.
دستی ناپیدا هر شب دکمه‌ی «بازپخش» را فشار می‌دهد و من در حلقه‌ی تکرار وهم‌انگیز تو، مدام می‌سوزم.
سُهاوار گذشتی و آن‌چه برجا گذاشتی،
تنها برفک‌هایی‌ست که حقیقت را بلعیده‌اند
و صدایی که انگار از گلوی جسدی مانده در باتلاق فراموشی برخاسته‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ســاحــره

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
239
1,654
مدال‌ها
2
خاطراتت مانند زنجیرهایی که به دلم بسته شده‌اند، هر لحظه بیشتر به من فشار می‌آورند. هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم که گم‌شدنِ کسی بتواند این‌گونه مرا از درون خرد کند. چشمانت دگر هیچ‌جا در دسترس نیستند؛ همچون نوری که به تندبادی برخورده، فرو ریخته و در خاک مدفون شده‌ است، اما هنوز هم در هر گوشه‌ای از شب، صدای نفس‌های تو را می‌شنوم، در حالی که دگر هیچ‌چیزی جز سکوت، چیزی نمی‌گوید.
سُهاوار بودی؛ آتشی که خاموش شد، اما هنوز خاکسترش در قلبم می‌سوزد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ســاحــره

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
239
1,654
مدال‌ها
2
صدایم زدی؟ یا این توهمی‌ست که از استخوان‌هایم روییده؟ تو که رفتی، اما هنوز در این خانه، در این هوا، در این پوست زنده‌ای. هر شب صدایت از شکاف دیوارها بیرون می‌ریزد. رد قدم‌هایت روی خاکروبه‌ی خاطراتم مانده و عطرت... عطرت مثل زهر کهنه‌ای در ریه‌هایم نشسته. دست کشیدم به گذشته، پوسته‌ی ترک‌خورده‌ی دیروزی که دیگر به تنم نمی‌چسبد، اما نامت مثل حکاکی کهنه‌ای روی دیوار ندان، پاک نمی‌شود.
تو سُهاوار نبودی، تو ماندی! فقط شکل دیگری از نبودن شدی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ســاحــره

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
239
1,654
مدال‌ها
2
صدایت لالایی‌ای خاموش بود؛
نغمه‌ای که هر بار می‌شنیدم، لبه‌ی سنگینی خواب را از چشم‌هایم به عقب می‌راند.
رفتی، اما هنوز در لحظه‌های بی‌خوابی می‌چرخم؛
تو مرا دعوت می‌کنی تا در آغوش همین سکوت ناغافل خواب بروم.
گمان می‌کردم غم نبودنت لحظه‌ای به خواب برود، اما این لالایی درد است که تا ابد در رگ‌هایم بی‌قراری می‌کند.
در هر گوشه‌ی اتاق، آهنگی از نبودنت باقی‌ست؛
نه آن‌قدر آرام که خوابم ببرد، نه آن‌قدر خاموش که فراموشم کند.
تو لالایی بودی و من در این شب بی‌پایان از بی‌خوابی، هنوز لالایی تو را زمزمه می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ســاحــره

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
239
1,654
مدال‌ها
2
اشک‌هایم دانه‌های کهربای ناخوانده‌اند؛
تکه‌های زمان مکیده‌شده‌ای که در انحنای گونه‌ام می‌درخشند.
هر قطره، مانند تونلی سیاه در مغزم حفر می‌کند،
تا صدای مدفون فریادم را بیرون بکشد.
این اشک‌ها اسناد گور عاطفه‌اند؛
دفن‌شده در گِل بودن، اما هرگز فراموش‌نشدنی.
تو رفتی و اشک‌هایم مرثیه‌ای شدند
که در اعماق سکوت، فریاد می‌کشد و من در میان ریزش این بلورها، هنوز زنده‌ام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ســاحــره

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
239
1,654
مدال‌ها
2
عشق، بافت مغزم را استعمار کرد؛
همچون انگلی که در سیناپس‌ها ریشه می‌دواند و فرمان بقا را مختل می‌کند.
تو تنها یک آدم نبودی؛ یک کد ژنتیکی اشتباه بودی که در من رونویسی شد، تکرار شد، جهش کرد... و حالا طرار سلول‌های سالمم می‌شود. صوت‌ها در گیجگاه‌ام می‌پیچند؛ نام تو، با همه‌ی حروف لعنتی‌اش.
دست‌های من دیگر در خدمت من نیستند
هنگامی که حتی ناخن‌هایم به میل تو رشد می‌کنند، چگونه از بندت رها شوم؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین