جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شکارچی با نام [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,424 بازدید, 140 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع شکارچی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شکارچی
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
بسم‌‌ تعالی

نام رمان: اپیزود آخر
نام نویسنده: شکارچی
ژانر: جنایی، معمایی، تراژدی

عضو گپ نظارت: (S.O.W (8
خلاصه:
مرگ، بی‌صدا از حنجره‌ی فربد خادم گذشت. او سقوط کرد و با سقوطش موازنه‌ی قدرت در تاریکی بهم خورد آنچنان که فروپاشی‌ تنها پژواک یک نفس بود.
آتش این بازی را یک زن برافروخت با رازهای عمیق‌تر از زخم‌هایش، در میان مردانی که بهای زنده ماندن را با حقیقت می‌پردازند.
در دنیایی که رنگ خون شفاف‌تر از صداقت است؛ هر خ*یانت همچون داغی خشک‌شده بر دیوار تاریخ باقی می‌ماند.
به اپیزود آخر خوش آمدی؛ جایی که حقیقت آخرین قربانی خواهد بود.

***
پ.ن۱: این رمان یک اثر مستقل است، و طی تصمیم جدیدم هیچ ارتباطی با جلد اول ندارد.

پ.ن۲: این رمان
در موازات یک داستان چندین معما را دنبال می‌کند؛ برای دریافت داستان مخاطب باهوش می‌طلبد.
«لذا انتظار هر ممکن، ناممکن را داشته باشید.»
 
آخرین ویرایش:

ماهــر

سطح
4
 
● سرپرست کتاب ●
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
منتقد ادبیات
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,205
3,353
مدال‌ها
5
1743179691356.png

"بسمه تعالی"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
●پرسش و پاسخ تایپ رمان●

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
●درست نویسی_ اموزشات اجباری●

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.
شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.

پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
●درخواست نقد توسط کاربران●

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
●درخواست جلد●

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
●درخواست تیزر●

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
●درخواست نقد شورا●

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
●درخواست تگ●

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
●اعلام پایان●

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
تاریخ شروع: 2020 - 12 - 21

مقدمه:
در دل شب، صدای قدم‌های پنهانی در سایه‌ها شنیده می‌شود؛ قدم‌هایی که هرکدام داستانی از خ*یانت و وفاداری دارند.
هیچکس بی‌گناه نیست و چیزی که بیشتر از همه ترسناک است، این است که حتی حقیقت هم گاهی تبدیل به سلاحی مرگبار می‌شود.
گام‌هایت را محکم بردار، چون در این راه هیچکس به‌راحتی به مقصد نمی‌رسد.


***
نمی‌دانست و مبهوت خیره‌ی روبه‌رو شد؛ چگونه به این‌جا رسید؟ به فرجام؟ و یا به انتهای جنگل؟! افکارش به طاق نیستی رسیده بود. هیچ‌چیز را نمی‌توانست به یاد آورد‌، گویی خاطراتش در هاله‌ای از مه گم شده‌ بود.
جایگاه خود را نگاه کرد، تهی‌ و خالی! پوچ و عاری، فریب‌ خورده و نحیف!
پایان ‌داستانش بی‌سرانجام بود. ترس مثل دزدی ماهر، تمامیت جسمش را به تاراج گریزاند. گویی گوشت و پوستش را دزدیده بودند. حالا، او میان آدم‌هایی‌ بود که بوی خون می‌دادند؛ قاتلانی بی‌رحم!
مبهوت چهره‌های نیمه‌تاریکشان را نگاه کرد.
چشمان هراسیده‌اش بی‌اختیار دود خاکستری را دنبال کرد، که رد مسموم و آغشته به خفایش در هوای این چهار دیواری محو می‌شد.
مرد با تکبر ته سیگار را بر زمین رها کرده و با نوک کفش‌های سیه رنگ براقش زیر پا له کرد؛ او و تمام کسانی که خود را در این دخمه‌ی تمساح‌های وحشی‌خو به دام انداخته‌ بودند، بعد از این لهو و لعب را در قعر جهنم آرزو می‌کردند.
ناگهان صدای افکار آشفته‌اش را برید. یادش آمد که این‌جاست، در کابوسی زنده!
هر لحظه‌ی حضورش میان آن‌ها آواز ناقوس مرگ را به سویش می‌افکند؛ اما عاجز و مسخ‌شده نگاهش دوباره در افکار گم شد.
تا لحظه‌ای که ازدحام ذهنش میان سکوت فضا کمرنگ شد. واژهایش را با ترس ادا کرد؛ لرزان و خفه:
-‌ کی تمومش می‌کنی؟
مرد سیاه‌پوش، تاریکیِ چشمان کشیده‌اش را به نگاه ‌پیچ خورده‌ دخترک در میان هراس دوخت؛
دو سال؟ نه پنج سال؟ نمی‌دانست، هرچقدر که بود؛ فقط چند سالی از سن مرد گذشته بود، قامتش استوار، نگاهش بی‌احساس و لبخندش… زهرآگین بود.
کمی سرش را کج کرد، انگار که از وقاحتش خوشش آمده بود.
نگاهش مثل دریایی از شب، عمیق و بی‌رحم، مستقیم در چشمان دختر فرو رفت. انگار برای جواب دادن، عجله‌ای نداشت.
-‌ تمومش کنم؟
پوزخندی زد:
-‌ مگه فیلم عاشقانه‌ست که آخرش قراره با اشک و بوسه تموم شه؟ این یه کابوسه… و منم نویسنده‌شم!
دختر با چشمانی پر از هراس، اما لب‌هایی فشرده‌ بی‌جواب ماند. چیزی درونش هنوز ایستادگی می‌طلبد، اما کلمه‌ای نمی‌درخشید.
مرد قدمی نزدیک‌تر شد. حالا صدایش آرام‌تر‌اما سنگین‌تر بود.
-‌ تو فقط می‌خوای تموم شه… برای اینکه دیگه طاقت دیدنِ حقیقتو نداری.
دختر بالاخره لب باز کرد، صدایش لرزان اما پر از بغضی تلخ بود:
- چرا؟
تنها کلمه‌ای‌ که جرأت داشت، بپرسد. باقی واژه‌ها انگار با او قهر کرده‌ بودند.
آن‌قدر سنگین که انگار وزنه‌ای از سرب را روی سی*ن*ه‌اش گذاشته بودند. بی‌فایده بود، این مرد به او رحم نمی‌کرد.
خنده‌ی نحسش در گوش دختر پیچید و تنش را ‌لرزاند. لرز خفیف مردمک دختر از نگاه بی‌حسش دور ‌نماند!
- تاوان سختی انتظارت رو می‌کشه!
مکث کرد. چشمان قهوه‌ای مرد انگار سیاهی شب را بلعیده بود، در تاریکی برق حریص چشمانش هویدا بود.
- فکر می‌کردم آدم‌ باهوشی باشی، ولی می‌بینی؟ دنیا گرده و توهم ثابت کردی، خیلی ابله‌تر از اونی هستی که فکرش رو می‌کردم.
نزدیک‌تر شد؛ این بار بر روی صورت زخمین دخترک خم شد، انعکاس چهره‌ زخم‌آلود دختر در صلابت چشمانش گم شد، با صدای خش‌دار دنباله جمله‌هایش را گرفت:
- تو هیچ‌وقت بازیکن این بازی نبودی، فقط یه مُهره‌ی اضافی بودی که باید کنار گذاشته می‌شد.
صدایش مثل پتک روی ذهن دختر فرود آمد. پوزخندی نثار صورت مبهوتش کرد.
پلک راست دختر از جا پرید؛ حس خشم، بی‌مجال تمام قلب هراسیده‌اش را فتح کرد. مثل کوره‌ای مذابین کل جسم نحیفش از فرط عصبانیت داغ شد.
کار از کار گذشته بود.
نگاه پیروزمند مرد، مثل آب جوشان روی زخمش ریخت. آهی از عمق دلش بلند شد.
اشک گوشه‌ی چشم‌هایش جوشید. او باید متنفر می‌بود… باید نفرینش می‌کرد… اما نمی‌توانست!
قطره‌های لرزان اشک دیدش را تار کردند؛ رو ‌چرخاند و ‌نگاه کرد اما استیصال را در چشمان معشوقه‌اش ندید. با خودش زمزمه کرد:
-‌ تو قول دادی که این داستانو یه جور دیگه تموم کنی… دروغ گفتی لعنتی!
امیدی نداشت که این زمزمه را بشنود، اما بی‌رحمانه به زبان آمد:
- دورم زدی! هم منو، هم خونوادمو! فکر کردی بهایی نداره؟!
صدای مرد تیز و برنده در هوا چرخید، آخرین تکه‌های وجودش را خرد کرد.
فرو ریخت! دیگر راه نجاتی نداشت!
قلب بی‌پناهش بی‌مجال خودش را به حصار سی*ن*ه‌اش می‌کوبید‌، درون افکارش هر آن احتمال می‌داد از جا زدوده شود و زیر پای این مرد له شود؛ دوست نداشت که نفرین‌شان کند!
چیزی به پایانش نمانده بود، اما او باز هم مهره‌ حاکم این بازی را دوست داشت.
حداقل بازی کردن را از بّر‌ بود... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
کابوس آرام‌آرام از برابر پرده تاریک ذهنش کنار رفت و واقعیت همچون تصویری تار در یک آیینه مات خودش را به چشمان خمارش تحمیل کرد.
کوبش رگباری قلب، افسار لرزش بی‌موقع تنش را به‌دست گرفته بود. قطره‌ی سمجی که می‌خواست از گوشه‌ی چشمش بگریزد، با نوک انگشت سبابه‌اش محو شد، بی‌آنکه مجالی برای فروغش باشد.
نگاهش سمت پنجره کشیده شد؛ پرده کنار رفته بود و هوای گرگ‌ومیش بیرون خبر از فرا رسیدن شب می‌داد.
سردردی بی‌مقدمه شیارهای ذهنش را درنوردیده بود و مغزش هنوز در گیرودار آن کابوس لعنتی دست‌وپا می‌زد.
رد دندان‌هایش را بر هم سایید و با نفسی سنگین لعنتی زیر ل*ب نثار شرایطش کرد.
از تخت برخاست.
پتوی نرم و پف‌دار را روی تن دخترک، با دقتی وسواس‌گونه مرتب کرد. نگاهش برای چند ثانیه روی صورت آرام دختر ماند و بعد بی‌صدا از اتاق خارج شد.
دست به سوی پارچ روی میز دراز کرد، اما وقتی خالی بودنش به چشم آمد، با ل*ب گزیدنی کلافه پارچ را برداشت و نیمه‌برهنه راهی راهرو شد.
از لابه‌لای تاریکی مسیر پله‌های انتهایی را پیدا کرد. گلوی خشکش را شاید چند قطره آب آرام می‌کرد، اما برای نبض دیوانه‌واری که در گردنش می‌کوبید، مرهمی نبود.
این کابوس‌ها قرار نبود تمام شوند؟! قرار نبود بالاخره دست از سرش بردارند؟!
نفس‌های سنگینش را بی‌هراس در فضای عمارت پخش کرد.
مبل‌های طلایی که حالا در دل تاریکی، جلا و وقارشان را باخته بودند، آرام از کنارش عبور کردند. راهرو را پشت سر آشپزخانه دور زد.
اولین در را بی‌توجه رد کرد، پشت دومین ایستاد و با چند تقه‌ی پی‌درپی صدایش را بالا برد:
-‌ ماریانا؟
در بی‌مکث باز شد. زن میانسالی با موهای نقره‌ای به‌هم‌ریخته سراسیمه بیرون آمد.
پارچ خالی را به سمتش گرفت.
-‌‌ یکم نوشیدنی برام بیار.
بی‌اعتنا به پاسخ کوتاه زن و بسته شدن در عقب‌گرد کرد و این بار به سوی اتاق کارش قدم برداشت.
سوز شبانه‌ی عمارت با بی‌رحمی روی تن نیمه‌برهنه‌اش چنگ انداخته بود.
درونش یخ زده بود؛ نه از سرما از نامی که میان صفحات ذهنش حک شده بود.
“مرجان…”
تنش را روی مبل چرم رها کرد. صدای برخاستن فنرهای مبل سکوت اتاق را شکافت. چشمانش را بست، انگار می‌خواست با پلک‌هایی بسته جهان را پس بزند.
نمی‌دانست چند دقیقه گذشته… شاید چند ساعت… .
جیغ ملایم لولاهای در شکاف میان پلک‌هایش را باز کرد و فرورفتگی مبل کناری از حضور کسی خبر داد.
لیوان را بی‌مقدمه از دست دختر گرفت. نگاهی گذرا به مایع طلایی داخلش انداخت.
نوشیدنی در دل شب هم می‌درخشید.
بی‌مکث و بی‌مزاحمت سر کشید. مزه‌اش گس بود؛ مثل همیشه. نه دلچسب، نه دلگیر.
اما اعتیاد… مگر طعم می‌خواست؟
در مزخرف‌ترین حالت هم نمی‌توانست از وابستگی‌اش به این نوشیدنی لعنتی دل بکند.
هرچند… باید اعتراف می‌کرد هیچ‌کدام‌شان، هیچ‌کدام از نوشیدنی‌های این سمت کره‌ی سنگی، به گرد پای محصولات “مدولین” در ایرلند نمی‌رسید.
اما خب… در خاک خشمگین ایتالیا، واقعاً چه فرقی داشت؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
بی‌توجه به افکاری بی‌سر و ته که مثل موجی خروشان از گذشته‌ی تاریکش بالا می‌آمدند، ذهن سرکش‌اش ناگهان سمت کارخانه‌ای رفت که از سطحی‌ترین غلات خاورمیانه، نوشیدنی‌ای به ظاهر روح‌افزا می‌ساخت و واقعاً زهر زندگی بود.
پلک زد، لبخند کم‌رمقی روی چهره‌ی بور و خسته‌اش نشاند. نخواست این زن، این معشوق آبی‌چشمش، درگیر تیرگی ذهن او شود.
در حالی که یکی از دستانش را از پشت مبل عبور داد و آرام روی شانه‌ی نیمه‌برهنه‌ی دخترک انداخت، دست دیگرش را روی ران‌اش لغزاند. تماسش مثل وعده‌ای خاموش بود. وعده‌ی تعلق.
زبانش بی‌مقدمه و بی‌پروا، دل به اغواگری داد.
-‌ دیشب بی‌نظیر بودی، تیارا… .
چشم‌های آبی دخترک باریک شد. خنده‌ای اغواگرانه و تلخ، مثل خنجری که به تن سکوت نشست.
-‌ این تعریف بی‌موقع رو بذارم پای چی؟ این‌که دیشب منو وسط اون مهمونی احمقانه با یه مشت بادیگارد بی‌احساس ول کردی؟ آقای لوس!
دستش عقب رفت، اما نه از دلخوری.
بیشتر شبیه کسی که نمی‌خواست زخمی را دوباره باز کند. لب‌هایش کش آمد، اما ته لبخندش چیزی مرده بود.
-‌ عزیزم… گفتم که، یه کار فوری پیش اومد.
نوازشش را از او گرفت، نه از بی‌علاقگی، بلکه از ترسی که گاهی خودش هم اسمش را نمی‌دانست.
-‌ بی‌تفاوتی‌های دایان داره همه چیزو خراب می‌کنه. مجبور شدم… .
سکوت کرد. نخواست نام دایان پل بزند به خاطره‌هایی که با او داشت… به گذشته‌ی تاریکی که بعد از تیارا گوشه‌ی مغزش خاک می‌خورد.
نفسش را آهسته بیرون داد و با نرمی صدایش را پایین آورد.
-‌ ببخش… می‌دونم سخت بود، می‌دونم ترسیدی.
انگشتان تیارا آرام روی بازوی عضلانی و لختش نشستند، بعد سرش را با ملایمت روی شانه‌ی او گذاشت.
-‌ من… من واقعاً دیشب ترسیده بودم. نمی‌دونم چرا، ولی… جز تو به هیچ‌ک.س اعتماد ندارم، مخصوصاً نگهبان‌ها.
صدایش آرام و لرزان بود. انگار واقعاً آسیب‌پذیر شده بود.
دانش سرش را کج کرد و بوسه‌ای عمیق در میان موهای طلایی‌رنگش نشاند. بوی موهایش گرم بود، امن بود، زنده… بود.
در دلش لحظه‌ای تصویر چشمان مرجان برق زد. همان چشمان معصوم که هیچ‌وقت دیگر باز نمی‌شدند. نفسش بند آمد اما به روی خودش نیاورد.
این حس، پرستیده شدن از سوی تیارا… نیازی که در چشمان او موج می‌زد، تشنه‌ی پناه، تشنه‌ی قدرت مردی مثل او… برای دانش شیرین بود.
حتی اگر خودخواهی بود، حتی اگر بوی مردسالاری می‌داد.
فمنیست بودنش را فراموش می‌کرد، شعارهای برابری را زیر پا می‌گذاشت، فقط برای این زن.
تنها زنی که دلش می‌خواست کنار او ضعیف باشد، تا درکنارش بتواند قوی‌ترین نسخه‌ی خودش شود.
-‌ برات جبران می‌کنم… قول می‌دم، تیارا.
لبخند محوی زد، لب‌هایش به گوشه‌ی چشمانش نرسیدند.
دخترک تو دماغی خندید، با لحنی شیطنت‌آلود گفت:
-‌ می‌دونم… بخواب عشقم!
و آن لحظه، هرچند کوتاه، هرچند دروغین اما امن‌ترین لحظه‌ی زندگی‌شان بود.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
***
دکمه‌های سرآستین پیراهن سفیدش را با دقت بست؛ همان‌طور که همیشه برای نظم و ظاهرش وسواس داشت. با قدم‌هایی آرام اما سنگین از پله‌ها پایین آمد.
خواب ناکافی زیر چشمانش نشسته بود، با این حال بدون توقف اورکتش را بی‌دقت روی مبل انداخت.
سکوت دل‌چسب صبحگاهی با صداهای مبهم آشپزخانه به تاراج رفته بود. بی‌واکنش مستقیم همان‌سو رفت.
-‌ صبح بخیر آقا.
صدای ماریانا میان همهمه‌ی قابلمه‌ها و بوی نان تازه گم شد.
سرش را اندکی خم کرد، بی‌آنکه حتی به او نگاه کند، آرام گفت:
-‌ صبحونه‌ی تیارا رو ببر اتاقش… .
وقتی زنی دلش را می‌سپرد، مرد بودن شکل دیگری پیدا می‌کرد؛ غروری اشرافی، تکیه‌زده به قامت تکبر، خودش را به جان مرد تحمیل می‌کرد. آن وقت تمام جهان، تمام مشغله‌ها فقط یک معنا داشتند: آرامش معشوقه‌اش.
و دانش… او زاده‌ی عاشق‌ترین زن و منفورترین مرد تاریخ بود.
حاصل یک تناقضِ ویرانگر!
و این تجربه زخمی بود که هیچگاه التیام نیافت. تنها آموخت چطور درد را پشت نظم و دیسیپلین پنهان کند.
با چرخشی نرم رو به سالن برگشت و رو به برادر تیارا گفت:
-‌ چه خبر، فریدمن؟ دیشب خوب خوابیدی؟
مرد جوان با لبخند محوی چنگالش را در تکه‌ای هویج فرو کرد.
-‌ شما چطور آقا؟ صبحونه میل ندارین؟
دانش، بی‌آن‌که پاسخی بدهد، فقط نگاهش را برای ثانیه‌ای کوتاه به ماریانا دوخت، بعد سرش را به عقب برد، گویا برای نادیده گرفتن سؤالی که همیشه جوابش را نمی‌داد.
فریدمن با صدایی پایین‌تر، درحالی که لقمه‌اش را می‌جوید، ادامه داد:
-‌ می‌تونست بهتر باشه. البته که از برادرت حدود دوازده ساعته خبری نیست. نمیاد برای صبحونه؟
دانش با بی‌تفاوتی زمزمه کرد:
-‌ نه.
اما لحظه‌ای بعد، انگار بخواهد تعادل گفت‌وگو را نگه دارد، اضافه کرد:
-‌ باید یه سر برم انبارها. چندتا مسئله باید رسیدگی شه. بعد از اون توی نمایندگی می‌بینمت.
-‌ بار جدید اومده؟
-‌ یه جورایی… فقط واسطه‌ایم.
درحالی که از آشپزخانه عقب‌گرد می‌کرد و قصد عبور از عمارت را داشت، با لحنی آرام و جدی رو به خدمتکار دیگر گفت:
-‌ اورکتم رو بیار.
قدم‌هایش را آهسته‌تر کرد، شاید برای جمع‌وجور کردن افکاری که از دیشب در ذهنش مانده بود.
چند دقیقه‌ای در سالن اصلی ایستاد؛ نگاهش روی ساعت دیواری ‌لغزید، بی‌حوصله از اتلاف زمان.
کند بودن خدمتکارها همیشه آزرده‌اش می‌کرد، اما این بار عجیب‌تر بود. انگار چیزی در درونش بی‌قرار شده بود.
نه فقط یک کار نیمه‌تمام، نه فقط نگرانی برای بار… .
انگار فکرش هنوز توی موهای طلایی زنی گیر کرده بود که در خواب زمستانی‌اش در اتاق بالا، دلش را با خودش برده بود… .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
قدم‌های استوارش را یکی‌یکی بر چمن‌های نم‌خورده کوبید، بی‌آن‌که از له شدن برگ‌های سبز زیر کفش‌های واکس‌خورده‌اش خم به ابرو بیاورد.
طراوت صبحگاهی در مشام سنگینش نشست، اما نه آن‌قدر که حالش را عوض کند.
مرور هزارباره‌ی این محوطه‌ی بکر و درختان سرافرازش دیگر برایش بی‌معنا شده بود؛ اینجا دیگر برایش حکم خانه را نداشت، بیشتر شبیه قلعه‌ای بود در محاصره‌ی تهدیدها.
بی‌اعتنا به سایه‌های سبز، مسیرش را مستقیم به سمت اتاقک نگهبانی کج کرد.
دستش را سایه‌بان چشمان عسلی‌اش کرد تا تابش تند آفتاب مزاحم دیدش نشود.
از دور جرالد را دید که با سایر نگهبان‌ها مشغول گفت‌وگو بود، با حالتی عصبی به سمت درِ ورودی اشاره می‌کرد و چیزی زیر لب می‌گفت.
چشمش که به دانش افتاد، بی‌درنگ از جمع جدا شد. همزمان دو محافظ دیگر پشت سرش از مسیر دوربین‌ها منحرف شدند و با اشاره‌ای کوتاه به اتاقک کنج حیاط رفتند.
-‌ سلام، صبح به‌خیر قربان!
دانش بی‌وقفه، خشک و موجز جواب داد:
-‌ صبح بخیر. خبری شده؟
جرالد برای لحظه‌ای مکث کرد، نفسش را بیرون داد و قدمی جلو آمد:
-‌ راستش قربان… نگهبان‌های ورودی گزارش دادن که دیشب چند نفر غریبه سر کوچه کشیک می‌دادن. بچه‌ها رو فرستادم برای پرس‌وجو، ولی وقتی رسیدن اونا فرار کرده بودن.
ابروهای دانش به‌هم گره خورد و چشم‌هایش باریک شد.
-‌ دوربین‌ها رو چک کردی؟
-‌ بله قربان. شیشه‌های ماشین‌ کاملاً دودی بود. فاصله‌اشون با عمارت زیاد بود ولی فیلم دوربین همسایه‌ها رو هم گرفتم. سه نفر بودن، پلاک ماشینم برداشتم. متأسفانه دزدیه… اما خیالتون راحت، پیداشون می‌کنم.
دانش سرش را آرام تکان داد و درحالی که آماده‌ی رفتن می‌شد، بدون نگاه کردن گفت:
-‌ چهارچشمی حواستون به دوربین‌ها و رفت‌وآمدها باشه. نگهبان‌ها رو دو برابر کن، همه مسلح باشن.
سپس با انگشت به درِ کوچکی اشاره کرد که از پارکینگ به زیرزمین می‌رفت. هنوز چند گام برنداشته بود که چیزی یادش آمد، نیم‌رخ برگشت و اضافه کرد:
-‌ به راننده بگو ماشین رو آماده کنه. فریدمن مستقیم می‌ره شرکت.
بی‌توجه به تأیید جرالد، شانه‌هایش را راست گرفت و مسیرش را به‌سمت عمارت پشتی تند کرد؛
بی‌وقفه، با ذهنی پر از هشدار… .
نگرانی‌اش نه از دزدی بودن ماشین بود، نه از فرار آن چند نفر بود، چیزی در دلش تکان خورده بود… .
چیزی که بیشتر شبیه شروع یک بازی خطرناک بود.

***
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
خشم مثل زهر در شریان‌هایش دوید و در تمام وجودش پیچید. چیزی از او باقی نمانده بود جز مردی که به مرز انفجار رسیده بود.
چطور جرئت کرده بود؟ چطور آن مردک عوضی با چنین وقاحتی تحقیرش کرده بود؟
درِ داشبورد را با خشونتی ناگهانی گشود. اسلحه را از غلاف بیرون کشید، دست‌هایش از شدت فشار می‌لرزیدند. صداخفه‌کن را با حرکتی محکم نصب کرد، انگار با این کار به خودش آرامش تزریق می‌کرد. اما نه… خشم، مجال هیچ تسکینی نمی‌داد.
نفسش را با حرصی غلیظ بیرون داد و با نگاهی که برق انتقام در آن می‌درخشید، به عماد غرید:
-‌ همین‌جا می‌مونی!
و پیش از آن‌که عماد واکنشی نشان دهد، دستگیره را فشرد و از ماشین پیاده شد. کیف سامسونت خاکستری‌اش را از صندلی عقب بیرون کشید و با قدم‌هایی سنگین، اما هدفمند، به سمت ورودی بار به راه افتاد.
ذهنش مثل کوره‌ای سوزان، درگیر شعله‌هایی بود که خودش هم از مهارشان ناتوان شده بود. عصبانیت افسار همه چیز را کشیده بود، مثل هیولایی رها شده، بی‌رحم و بی‌مرز.
خودش هم می‌دانست که این وضعیت نشانه ضعف بود. اما دیگر دیر شده بود؛ این بار غرورش از عقلش پیشی گرفته بود.
صدای قدم‌های آشنایی پشت سرش آمد. نیازی به برگشتن نبود؛ عماد هیچ‌وقت اهل ماندن پشت خطوط قرمز نبود.
بدون نگاه کردن، کارت وی‌آی‌پی را به سمت بادیگارد درشت‌هیکل گرفت؛ ترسی در چهره‌اش نبود. سلول به سلول بدنش دنبال راهی برای خنک کردن آتشی می‌گشت که درونش زبانه می‌کشید.
تمسخر آن مرد نه فقط زخمی بر غرورش بود، که باری شده بود سنگین‌تر از تمام شکست‌هایی که تاکنون خورده بود.
و حالا انتقام، مثل یک سیاره‌ی خشمگین، روی شانه‌هایش سنگینی می‌کرد.
با بی‌اعتنایی دکمه‌ی کتش را بست. بادیگاردی که تا چند ساعت دیگر دیگر جایی در آن مجموعه نداشت، کنار رفت و او وارد شد.
فضا شلوغ بود.
همهمه‌ای که با گذر زمان سنگین‌تر می‌شد. حالا که عقربه‌ها نزدیک نیمه‌شب می‌رقصیدند، باید صبور می‌ماند. شلوغی بستر مناسبی بود برای کاری که در ذهن داشت.
دکمه‌ی کتش را گشود و روی مبل چرمیِ کنج بار نشست. عماد در فاصله‌ی کمی پشت سرش ایستاده بود و صدای نفس‌های پر تلاطمش‌ مثل پس‌زمینه‌ای عصبی در گوش می‌پیچید.
با دقت کرواتش را صاف کرد. پای راست را روی پای چپ انداخت و نگاهش را به زنان نیمه‌برهنه‌ی وسط بار دوخت؛ موجوداتی که مثل طعمه خود را به نمایش گذاشته بودند. دستی در موهایش فرو برد.
دلش نوشیدنی می‌خواست. آرامشِی کوتاه در جامی تلخ… اما نه! حالا نه! هوشیاری تنها سلاح او در این بازی بود.
-‌ اومدن!
بی‌درنگ بلند شد.
-‌ وقتشه.
خلیل ابراهیم را هنوز نمی‌دید، اما صدای خنده‌های معشوقه‌ی تازه‌به‌دوران‌رسیده‌اش، میان همهمه می‌درخشید؛ زنی که انگار صدایش را برای جلب توجه تمرین کرده بود.
با گوش سپردن به صدا، به سمت راهروی انتهای بار قدم برداشت. عماد بی‌صدا پشت سرش بود. لحظه‌ای ایستاد، نیم‌رخ چرخید:
-‌ می‌خوام حواست به همه‌چیز باشه.
کیف را به دستش داد. نگاهش به نگهبانی افتاد که جلوی در ایستاده بود.
-‌ قربان، باید اجازه بدین بدنتون بررسی… .
صدای مرد در نیمه راه قطع شد. اسلحه را بیرون کشید و با بی‌اعتنایی در دستش گرفت:
-‌ برای خودت.
با فشار کنارش زد و وارد شد.
-‌ تو نه!
صدای بادیگارد که مانع ورود عماد شد، او را برگرداند.
-‌ محافظ شخصیمه!
-‌ اما قربان… .
صدای ابراهیم از اتاق بیرون آمد، سرخوش و بی‌پروا:
-‌ بذار بیاد، مشکلی ایجاد نمی‌کنه!
میکائیل لحظه‌ای مکث کرد. عجیب بود… مردی مثل ابراهیم، در چنین لحظه‌ای چنین سهل‌انگاری‌ای نمی‌کرد.
اما حالا… این بی‌احتیاطی بوی اتفاق می‌داد.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
از کنار عماد گذشت و مجال داد تا نگاهش بی‌هیچ عجله‌ای روی گوشه‌گوشه‌ی اتاق بلغزد. دو گام دیگر به جلو برداشت؛ سکوت سنگین فضا حالتی از تعلیق را به جانش ریخته بود.
اتاق چیزی فراتر از یک چهاردیواری معمولی بود؛ وسعتی نزدیک به دو برابر، شاید هم بیشتر. کتابخانه‌ای سرتاسری تا سقف امتداد یافته با ردیف‌هایی از جلدهای چرمی و غبارخورده، دیواری کامل را بلعیده بود.
در گوشه‌ای، بار مفصل و ظاهراً گران‌قیمتی چیده شده بود و مقابلش مبل‌های بزرگ و پرطمطراق قرار داشتند. فرش دستباف ایرانی با طرح شاهانه زیر پا پیچ‌وتاب می‌خورد و نوری که از چلچراغ کریستالی سقف ساطع می‌شد، هر زاویه‌ای را براق و نمایشی کرده بود.
نه زیبا، نه اصیل؛ فقط پر زرق‌وبرق! نمایشی برای پوشاندن عمق ابتذال.
صدای منقطع برخورد عصا با سطح سنگی همراه با تیک‌تاک پاشنه‌های زنانه نزدیک‌تر شد. خلیل ابراهیم بالاخره از جا برخاسته بود؛ مردی با قامتی خمیده، اما نگاهی که هنوز ادعای سلطه داشت. مقابلش ایستاد؛ دو قدم فاصله، فاصله‌ای بین دو قدرت در تقابل.
-‌ ابراهیم!
میکائیل دستانش را گشود؛ به رسم همیشگی آغوشی نمایشی و لبخندی تحمیلی میان دو بازیگر این نمایش شکل گرفت. برای پیروزی باید نقش را ایفا می‌کرد؛ حتی اگر بوی تقلب می‌داد.
-‌ میکائیل… تبریک می‌گم.
لبخندی کج بی‌هیچ نور رضایتی روی لبان میکائیل نشست. هیچ پاسخی نداد. احتمالاً اشاره به ورودش به سطح بالاتری از هرم قدرت داشت. دستاوردی چشم‌گیر بود؟ شاید. اما نه نقطه‌ی پایان؛ تنها یک پله‌ نزدیک‌تر به رأس… .
نگاه میکائیل بی‌تفاوت اما دقیق در اتاق گشت تا بر چهره‌ی مهرآرا متوقف شد. زن با لبخندی نرم سری خم کرد؛ اما نه از سر احترام بلکه بازیگر اغواگرانه‌ای بود.
آمیخته به عطری تلخ و گران‌قیمت و لحظه‌ای بعد بی‌صدا عقب رفت.
خلیل با حرکتی آرام به‌سمت مبل‌ها اشاره کرد. نگاه میکائیل از پاشنه‌ی کفش‌های براق مرد بالا آمد؛ کت‌وشلواری خاکی‌رنگ و بیش از حد درخشان، زنجیر طلای سنگین دور گردن، ساعتی پرزرق‌وبرق که از سر مچ بیرون زده بود و دستمال گردنی با طرح پوست پلنگ… او نمونه‌ی تمام‌عیار یک تازه‌به‌دوران‌رسیده بود! مردی که ثروتش را فریاد می‌زد، نه از سر غرور، که از سر تهی‌بودن.
میکائیل نگاهش را ثابت بر چشم‌های تیز اما فرسوده‌ی خلیل دوخت. نور لوستر برق چشم مرد را بیشتر نمایان می‌کرد، اما نمی‌توانست سال‌ها پیرانگی پشت آن‌ها را پنهان کند. چند ثانیه بعد بی‌هیچ حرفی روی مبل نشست؛ دقیقاً روبه‌روی او.
لحظاتی گذشت. مهرآرا با نرمی بازگشت؛ سینی نقره‌ای در دست با سه جام نیمه‌پر. جام اول را با حرکاتی طراحی‌شده میان انگشتان خلیل جا داد. دومین جام را با لبخندی زنانه، به سوی میکائیل گرفت. رد کردن آن نوعی توهین محسوب می‌شد؛ پس جام را گرفت، نگاهی گذرا انداخت و با تکان سری مختصر تشکر کرد.
جام سوم به‌ سمت عماد رفت که با احترام آن را نپذیرفت. چند ثانیه بعد، میکائیل جامش را بی‌آن‌که حتی لب تر کند در سکوت کنار عسلی گذاشت.
-‌ خوب می‌دونی که برای خوش‌گذرونی نیومدم این‌جا.
خلیل جامش را بالا آورد. خنده‌ی کوتاهی زد و زمزمه‌وار گفت:
-‌ یه کم صبر، جوون. هر معامله‌ای قبلش یه لذت می‌طلبه.
عماد از جای برخاست. سامسونت مشکی‌اش را گشود و اسناد را یکی‌یکی بیرون کشید. میز حالا پر از مدارکی بود که پیش‌تر حتی تصورش برای خلیل ابراهیم گزنده بود. لحظه‌ای تردید در نگاه پیرمرد دوید؛ گذرا، اما قابل ردیابی.
میکائیل با صدایی پایین اما محکم گفت:
-‌ من اهل بخشش نیستم.
همین جمله خنده‌ای لرزان از گلوی خلیل بیرون کشید.
-‌ حواست باشه، کی پشتتو گرم می‌کنه. تو هنوز جوونی… اول راهی. نذار یه مشت آدم دوروبرت، بهت توهم قدرت بدن!
طعنه‌ای مستقیم. اشاره‌ای زیرپوستی به خادم‌ها؟ شاید.
میکائیل به جلو خم شد؛ صدایش محکم، رسا و سنگین پیچید:
-‌ تو هم زیادی داری با دُم شیر بازی می‌کنی، ابراهیم.
خلیل جرعه‌ای از نوشیدنی‌اش را چشید؛ به امید فرونشاندن لرزشی که از عمق بالا خزیده بود.
-‌ منظورت واضح نیست.
و در لحظه مثل آذرخشی در طوفان دست میکائیل به میز خورد. صدای کوبشش تیز و گوش‌خراش بود. جام با لرزشی سهمگین از روی عسلی به زمین پرتاب شد و با صدای شیشه‌ی شکسته سکوت اتاق را شکست.
-‌ بازی در نیار! خوب می‌دونی که تا تهشو خوندم!
مهرآرا میان آن دو ایستاد، صدایش خشن شد:
-‌ مواظب زبونت باش، پسر!
اما میکائیل بی‌توجه کیف را به‌سمت خلیل هل داد. اسناد جلو چشم‌های پیرمرد پخش شدند. هر کدام میخی بر تابوتش!
و درست در اوج سکوت، صدای نیش‌دار مهرآرا، مثل خنجری از میان تاریکی بیرون پرید:
-‌ تو اگه یه دهم اعتبار داشتی، با دلالی و تیغ‌زدن بالا نمی‌اومدی! مشتریات یه روزم به‌پات نمی‌مونن. چطور جرأت می‌کنی این‌جا صداتو بالا ببری؟
و آن لحظه برق مرگ در چشمان میکائیل جرقه زد. دستی بر پشت عماد زد و هر چه در مشت داشت، بیرون کشید.
 
بالا پایین