- Jul
- 1,286
- 1,246
- مدالها
- 2
افسر پروندهای را که در دست داشت، روی میز گذاشت. صدای افتادنش مثل ضربهای آرام اما سنگین در فضای اتاق پیچید. چهرهاش نگران بود و این نگرانی تا عمق چشمهایش ریشه دوانده بود.
- حالتون چطوره، خانم درخشیانی؟
آنید کمی به سمت جلو خم شد. صدایش آرام بود، اما تهمایهی اضطراب را نمیشد در آن نادیده گرفت.
- من… بهترم. همکاراتون تماس گرفتن، گفتن باید بیام. اتفاق بدی افتاده، نه؟
کمی جلو آمد، دستهایش را روی زانوهایش گذاشت، گویی سعی داشت اضطرابش را میان فشار انگشتها پنهان کند. لحنش آرام بود، اما تنشی پنهان در عمق آن مثل زخمی که هنوز خون تازه میداد، جریان داشت.
نگاهش بیاختیار روی پلاک سی*ن*هی افسر لغزید. انگار دنبال چیزی بود تا به آن چنگ بیندازد.
- آقای شریفی… درسته؟
شریفی دستانش را به هم قفل کرد و سری کوتاه تکان داد.
- بله. من خواستم باهاتون تماس بگیرن. موضوع… دربارهی پروندهی برادرتونه؛ حامد درخشیانی.
با شنیدن اسم برادرش، انگار چیزی درون آنید فرو ریخت. غمی سنگین از لابهلای استخوانهایش بالا آمد و صورتش را به یکباره تیره کرد.
نگاهش پایین افتاد و انگار جملهها از درونش عقبنشینی کردند.
- متأسفم.
کلمات مثل تیغ نازکی در گلویش نشستند و برای لحظهای کوتاه، بغضش روی لبهی سقوط ایستاد. سرش را پایین انداخت، لبهای لرزانش فقط توان یک کلمه را داشتند:
- ممنونم.
شریفی با لحنی محتاط ادامه داد:
- چند نفر از بچهها رو فرستادیم برای بررسی محل حادثه… اطراف همون محدوده.
مکثی کرد، بعد نگاهش را مستقیم به چشمان سرخ و خستهی آنید دوخت.
- متأسفانه بیشتر دوربینهای محوطه خراب بودن. فقط دوربینهای کنترل ترافیک یه سرنخ دادن؛ یه ماشین سرقتی.
اضطراب در بدنش دوید. دستش بیاختیار به سمت ساعت مچیاش رفت. انگار عقربهها میدویدند و او جا میماند.
- یعنی به درِ بسته خوردین؟
شریفی سرش را پایین آورد، انگشتش روی جلد پوشه بیصدا کشیده شد، مثل کسی که دنبال واژهای گمشده میگشت.
- اطلاعاتی که دربارهی اون طلبکار بهمون دادین، حتی توصیفی که از چهرهش داشتین… همهش تا الان بینتیجه بوده. گفتین برادرتون توی یه اوراقی خارج از شهر کار میکرده، درسته؟
- بله… .
ابروهای شریفی کمی در هم رفت. صورتش درهم شد؛ نه از خشم، که از ناراحتی تلخ دانستن چیزی که نمیخواست بگوید.
- رفتیم اونجا. بررسی کردیم… ولی مشخص شد که برادرتون اصلاً اونجا کار نمیکرده.
گوشهی چشم آنید بیاختیار پرید. بهتزده نگاهش کرد. نفسش در سی*ن*ه حبس شد. تردید، مثل سوزی آهسته در جانش دوید.
- یعنی چی؟ شما دارین میگین من دروغ گفتم؟ من… من اصلاً همچین چیزی… .
شریفی با سرعت میان حرفش پرید، صدایش قاطع اما آرام بود:
- نه، خانم درخشیانی؛ شما اشتباه نکردین. ولی ما یه چیزایی فهمیدیم. اون طلبکار همچنان مظنون اصلیه. تحت نظرش داریم، ماشین سرقتی رو هم دنبال میکنیم، ولی یه نکته رو باید بدونین.
لحظهای مکث کرد. لحنش حالا سنگینتر از قبل شده بود.
- برادر شما… تصادفی کشته نشده.
چیزی در نگاه آنید شکست. مثل غباری از بهت که آرام روی چشمهایش نشست.
دنیا لحظهای از حرکت ایستاد. صداها محو شدند، رنگها فرو ریختند. همانجا در اتاقی که چراغ مهتابیاش بیرمق سوسو میزد، انگار زمین زیر پایش را کشیدند. نگاهش ترک برداشت. لحنش، سست و خفه پیچید:
- یعنی چی؟
- حالتون چطوره، خانم درخشیانی؟
آنید کمی به سمت جلو خم شد. صدایش آرام بود، اما تهمایهی اضطراب را نمیشد در آن نادیده گرفت.
- من… بهترم. همکاراتون تماس گرفتن، گفتن باید بیام. اتفاق بدی افتاده، نه؟
کمی جلو آمد، دستهایش را روی زانوهایش گذاشت، گویی سعی داشت اضطرابش را میان فشار انگشتها پنهان کند. لحنش آرام بود، اما تنشی پنهان در عمق آن مثل زخمی که هنوز خون تازه میداد، جریان داشت.
نگاهش بیاختیار روی پلاک سی*ن*هی افسر لغزید. انگار دنبال چیزی بود تا به آن چنگ بیندازد.
- آقای شریفی… درسته؟
شریفی دستانش را به هم قفل کرد و سری کوتاه تکان داد.
- بله. من خواستم باهاتون تماس بگیرن. موضوع… دربارهی پروندهی برادرتونه؛ حامد درخشیانی.
با شنیدن اسم برادرش، انگار چیزی درون آنید فرو ریخت. غمی سنگین از لابهلای استخوانهایش بالا آمد و صورتش را به یکباره تیره کرد.
نگاهش پایین افتاد و انگار جملهها از درونش عقبنشینی کردند.
- متأسفم.
کلمات مثل تیغ نازکی در گلویش نشستند و برای لحظهای کوتاه، بغضش روی لبهی سقوط ایستاد. سرش را پایین انداخت، لبهای لرزانش فقط توان یک کلمه را داشتند:
- ممنونم.
شریفی با لحنی محتاط ادامه داد:
- چند نفر از بچهها رو فرستادیم برای بررسی محل حادثه… اطراف همون محدوده.
مکثی کرد، بعد نگاهش را مستقیم به چشمان سرخ و خستهی آنید دوخت.
- متأسفانه بیشتر دوربینهای محوطه خراب بودن. فقط دوربینهای کنترل ترافیک یه سرنخ دادن؛ یه ماشین سرقتی.
اضطراب در بدنش دوید. دستش بیاختیار به سمت ساعت مچیاش رفت. انگار عقربهها میدویدند و او جا میماند.
- یعنی به درِ بسته خوردین؟
شریفی سرش را پایین آورد، انگشتش روی جلد پوشه بیصدا کشیده شد، مثل کسی که دنبال واژهای گمشده میگشت.
- اطلاعاتی که دربارهی اون طلبکار بهمون دادین، حتی توصیفی که از چهرهش داشتین… همهش تا الان بینتیجه بوده. گفتین برادرتون توی یه اوراقی خارج از شهر کار میکرده، درسته؟
- بله… .
ابروهای شریفی کمی در هم رفت. صورتش درهم شد؛ نه از خشم، که از ناراحتی تلخ دانستن چیزی که نمیخواست بگوید.
- رفتیم اونجا. بررسی کردیم… ولی مشخص شد که برادرتون اصلاً اونجا کار نمیکرده.
گوشهی چشم آنید بیاختیار پرید. بهتزده نگاهش کرد. نفسش در سی*ن*ه حبس شد. تردید، مثل سوزی آهسته در جانش دوید.
- یعنی چی؟ شما دارین میگین من دروغ گفتم؟ من… من اصلاً همچین چیزی… .
شریفی با سرعت میان حرفش پرید، صدایش قاطع اما آرام بود:
- نه، خانم درخشیانی؛ شما اشتباه نکردین. ولی ما یه چیزایی فهمیدیم. اون طلبکار همچنان مظنون اصلیه. تحت نظرش داریم، ماشین سرقتی رو هم دنبال میکنیم، ولی یه نکته رو باید بدونین.
لحظهای مکث کرد. لحنش حالا سنگینتر از قبل شده بود.
- برادر شما… تصادفی کشته نشده.
چیزی در نگاه آنید شکست. مثل غباری از بهت که آرام روی چشمهایش نشست.
دنیا لحظهای از حرکت ایستاد. صداها محو شدند، رنگها فرو ریختند. همانجا در اتاقی که چراغ مهتابیاش بیرمق سوسو میزد، انگار زمین زیر پایش را کشیدند. نگاهش ترک برداشت. لحنش، سست و خفه پیچید:
- یعنی چی؟