جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شکارچی با نام [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,456 بازدید, 140 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع شکارچی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شکارچی
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,246
مدال‌ها
2
افسر پرونده‌ای را که در دست داشت، روی میز گذاشت. صدای افتادنش مثل ضربه‌ای آرام اما سنگین در فضای اتاق پیچید. چهره‌اش نگران بود و این نگرانی تا عمق چشم‌هایش ریشه دوانده بود.
-‌ حالتون چطوره، خانم درخشیانی؟
آنید کمی به سمت جلو خم شد. صدایش آرام بود، اما ته‌مایه‌ی اضطراب را نمی‌شد در آن نادیده گرفت.
-‌ من… بهترم. همکاراتون تماس گرفتن، گفتن باید بیام. اتفاق بدی افتاده، نه؟
کمی جلو آمد، دست‌هایش را روی زانوهایش گذاشت، گویی سعی داشت اضطرابش را میان فشار انگشت‌ها پنهان کند. لحنش آرام بود، اما تنشی پنهان در عمق آن مثل زخمی که هنوز خون تازه می‌داد، جریان داشت.
نگاهش بی‌اختیار روی پلاک سی*ن*ه‌ی افسر لغزید. انگار دنبال چیزی بود تا به آن چنگ بیندازد.
-‌ آقای شریفی… درسته؟
شریفی دستانش را به هم قفل کرد و سری کوتاه تکان داد.
-‌ بله. من خواستم باهاتون تماس بگیرن. موضوع… درباره‌ی پرونده‌ی برادرتونه؛ حامد درخشیانی.
با شنیدن اسم برادرش، انگار چیزی درون آنید فرو ریخت. غمی سنگین از لابه‌لای استخوان‌هایش بالا آمد و صورتش را به یک‌باره تیره کرد.
نگاهش پایین افتاد و انگار جمله‌ها از درونش عقب‌نشینی کردند.
-‌ متأسفم.
کلمات مثل تیغ نازکی در گلویش نشستند و برای لحظه‌ای کوتاه، بغضش روی لبه‌ی سقوط ایستاد. سرش را پایین انداخت، لب‌های لرزانش فقط توان یک کلمه را داشتند:
-‌ ممنونم.
شریفی با لحنی محتاط ادامه داد:
-‌ چند نفر از بچه‌ها رو فرستادیم برای بررسی محل حادثه… اطراف همون محدوده.
مکثی کرد، بعد نگاهش را مستقیم به چشمان سرخ و خسته‌ی آنید دوخت.
-‌ متأسفانه بیشتر دوربین‌های محوطه خراب بودن. فقط دوربین‌های کنترل ترافیک یه سرنخ دادن؛ یه ماشین سرقتی.
اضطراب در بدنش دوید. دستش بی‌اختیار به سمت ساعت مچی‌اش رفت. انگار عقربه‌ها می‌دویدند و او جا می‌ماند.
-‌ یعنی به درِ بسته خوردین؟
شریفی سرش را پایین آورد، انگشتش روی جلد پوشه بی‌صدا کشیده ‌شد، مثل کسی که دنبال واژه‌ای گمشده می‌گشت.
-‌ اطلاعاتی که درباره‌ی اون طلبکار بهمون دادین، حتی توصیفی که از چهره‌ش داشتین… همه‌ش تا الان بی‌نتیجه بوده. گفتین برادرتون توی یه اوراقی خارج از شهر کار می‌کرده، درسته؟
-‌ بله… .
ابروهای شریفی کمی در هم رفت. صورتش درهم شد؛ نه از خشم، که از ناراحتی تلخ دانستن چیزی که نمی‌خواست بگوید.
-‌ رفتیم اون‌جا. بررسی کردیم… ولی مشخص شد که برادرتون اصلاً اون‌جا کار نمی‌کرده.
گوشه‌ی چشم آنید بی‌اختیار پرید. بهت‌زده نگاهش کرد. نفسش در سی*ن*ه حبس شد. تردید، مثل سوزی آهسته در جانش دوید.
-‌ یعنی چی؟ شما دارین می‌گین من دروغ گفتم؟ من… من اصلاً همچین چیزی… .
شریفی با سرعت میان حرفش پرید، صدایش قاطع اما آرام بود:
-‌ نه، خانم درخشیانی؛ شما اشتباه نکردین. ولی ما یه چیزایی فهمیدیم. اون طلبکار همچنان مظنون اصلیه. تحت نظرش داریم، ماشین سرقتی رو هم دنبال می‌کنیم، ولی یه نکته رو باید بدونین.
لحظه‌ای مکث کرد. لحنش حالا سنگین‌تر از قبل شده بود.
-‌ برادر شما… تصادفی کشته نشده.
چیزی در نگاه آنید شکست. مثل غباری از بهت که آرام روی چشم‌هایش نشست.
دنیا لحظه‌ای از حرکت ایستاد. صداها محو شدند، رنگ‌ها فرو ریختند. همان‌جا در اتاقی که چراغ مهتابی‌اش بی‌رمق سوسو می‌زد، انگار زمین زیر پایش را کشیدند. نگاهش ترک برداشت. لحنش، سست و خفه پیچید:
-‌ یعنی چی؟
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,246
مدال‌ها
2
مزه‌ی ترس خیلی زود راه خودش را به تارهای صوتی‌اش پیدا کرد. صدایش از بغضی باز شده می‌لرزید.
-‌ کدوم آدم بی‌رحمی می‌تونه راضی به مرگ یه انسان دیگه باشه؟
افسر بدون این‌که نرمشی در لحنش باشد، کمی به پشتی صندلی تکیه داد.
-‌ حدس می‌زدم از کار واقعی برادرتون خبر نداشته باشین، خانم درخشیانی.
مکثی کوتاه و بعد صریح گفت:
-‌ حامد یه دلال بود؛ شغلی که داشت، می‌تونست همچین وضعیتی رو براش رقم بزنه.
چهره‌ی آنید رفته‌رفته رنگ بهت به خودش گرفت. چشم‌هایش خشک و بی‌رمق، به نگاه سرد افسر دوخته شده بود.
در سی*ن*ه‌اش چیزی فرو ریخت. مثل کابوسی که به ناگاه از خواب سر برآورده باشد.
در چند ثانیه‌ی کوتاه، تمام ذهنش به تصویرهای خون‌آلودِ داستان‌های جنایی پُر شد. نفسش را با تقلا بیرون داد.
سکوت مثل یک دیوار ضخیم میان‌شان کشیده شد. تنها صدای نفس‌هایش بود و سوت بی‌صدایی که در گوشش می‌پیچید:
-‌ یعنی… یعنی چی؟
شریفی دوباره دستانش را در هم قفل کرد. صدایش حالا کمی آرام‌تر بود، اما هنوز بر مدار واقعیت تلخ می‌چرخید.
-‌ ببینین خانم، برادر شما درگیر کارهای خلاف بوده. ما برای فهمیدن این‌که با چه افرادی در ارتباط بوده، نیاز به اطلاعات بیشتری داریم.
لحظه‌ای سکوت کرد و بعد ادامه داد:
-‌ از دوستای نزدیکش، از تلفنش، حتی پرینت تمام پیام‌هاش… هر جزئیاتی ممکنه بهمون کمک کنه.
آنید بی‌حرکت مانده. ذهنش میان انکار و پذیرش در رفت‌وآمد بود. افسر با لحنی جدی‌تر گفت:
-‌ متأسفانه با این‌که دو ماه از شروع تحقیقات گذشته، هیچ پیشرفت قابل‌توجهی توی پرونده‌اش نداشتیم.
چشم‌هایش دقیق‌تر شد، صدایش حالا رنگ خواهش به خودش گرفت:
-‌ اگه همین‌طور پیش بریم، این پرونده ناقص می‌مونه. برای روشن شدن حقیقت، ما به کمک شما نیاز داریم. لطفاً… هر چیزی که می‌دونین، هر چیزی که حتی فکر می‌کنین ممکنه بی‌ربط باشه، در اختیارمون بذارین.

***
نگاهش برای چندمین بار به عقب چرخید.
هر عابری، هر صدای قدمی، حالا می‌توانست تهدیدی در کمین باشد.
جمله‌ی شریفی مثل خاری میان ذهنش فرو رفته بود و مدام خودش را تکرار می‌کرد:
«شغلی که برادرتون داشتن، ممکنه جون شما رو هم به خطر بندازه.»
پلاستیک حاوی چند قلم خوراکی را جابه‌جا کرد، به دست دیگرش داد، تا از تیر کشیدن مچ راستش کم شود.
اما هیچ‌چیز به اندازه‌ی فکرهای آشفته‌اش خسته‌اش نمی‌کرد.
نه پاهایش، نه شانه‌هایش، نه دست‌هایش… .
بلکه این ذهن شلوغ و آن سؤالات بی‌جواب، نفسش را بریده بودند.
اندازه‌ی چند سال خسته بود؛ از خود، از دنیا، از بی‌خبری.
حرف‌های شریفی هنوز از یادش نرفته بود.
«اونا منتظر بودن تا برادرتون خودش رو نشون بده. اگه بحث طلب باشه، سراغ شما هم میان!»
ناگهان چیزی در دلش تکان خورد، نه مثل ترس، شبیه یک لرزش ناگهانی، مثل افتادن یک قاب عکس از بلندی.
آب دهانش را به سختی قورت داد. انگار سوزشی بود که گلویش را بریده بود.
سعی کرد خودش را جمع‌وجور کند، ولی هرچه بیشتر تلاش می‌کرد، صدای افسر در ذهنش بلندتر تکرار می‌شد:
«اگه با ما همکاری نکنین، مجبوریم تحقیقات پرونده‌ی برادرتون رو عقب بندازیم.»
همان‌جا در وسط پیاده‌رو، با قدم‌هایی متوقف‌شده، صدای بغضش بالاخره شکست.
هق زد؛ بی‌صدا، اما پر از فریاد.
-‌ حامد… آخ حامد، تو چیکار کردی آخه؟!
سرما بی‌رحمانه به جانش هجوم آورد.
مثل این بود که آسمان هم قرار گذاشته بود با دل او هم‌نوا شود.
اشک‌هایش را با آستین پاک کرد. دست در جیب فرو برد و گوشی ساده‌اش را بیرون کشید.
انگار حالا فقط یک صدا، فقط یک پاسخ، فقط یک نفر… می‌توانست امیدی باشد در این دل‌تاریکی.
شماره گرفت.
هر بوق، یک قدم به سمت ناشناخته‌های برادرش بود.
و او آماده بود… برای شنیدن هرچیزی.
هوا بوی رطوبت گرفته‌ی نزدیک غروب را می‌داد. خیابان شلوغ شده بود، صداها درهم می‌پیچیدند و تنش در سرمای نم‌دار می‌لرزید. آنید شال را کمی محکم‌تر دور گردنش پیچید، گوشی را نزدیک‌تر به گوش برد و صدای زنگ در پس زمینه‌ی همهمه‌ی شهر، مثل تیک‌تاک بمبی که به وقت نزدیک می‌شد، کش می‌آمد.
صدای خواب‌آلودی پشت خط پیچید:
-‌ الو؟
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,246
مدال‌ها
2
گوشی را محکم‌تر گرفت. صدای بوق یک موتور نزدیک‌تر از آن‌چیزی بود که باید، در گوشش کوبید. قدمی به عقب رفت و خودش را از مسیر بیرون کشید.
-‌ مسعود؟
-‌ هوم؟ سلام… بله؟
صدای خیابان، مردد و لرزان در مکالمه‌شان می‌پیچید. نگاهش به طرف آن سوی خیابان افتاد، جایی که یک موتورسوار بی‌حرکت ایستاده بود. خیلی دور نبود؛ اما زیادی خیره بود.
-‌ خواب بودی؟
-‌ نه جانم، چه خبر شده؟
-‌ گوشیِ حامد… چی کارش کردی بالاخره؟
سکوت کوتاهی آن‌سوی خط افتاد. بعد صدای خراش‌دار مسعود آرام بیرون خزید:
-‌ هنوز قفلش باز نمی‌شه. صفحه‌ش درست شده ولی رمزش پیچیده‌ست. یکی دو روز دیگه وقت بده، قول می‌دم حلش کنم.
آنید برگشت.
دو مرد قدبلند در پیاده‌روی روبه‌رو، آرام اما مصمم به سمتش می‌آمدند. دلهره مثل موجی از گرما درونش پیچید.
-‌ گوشت با منه؟
-‌ هان؟ آره… باشه، دو روز.
سرعت قدم‌هایش بیشتر شد. دستش را روی کیسه‌ی توی بغلش محکم‌تر فشار داد. نگاهش بی‌قرار پرید سمت کوچه‌ی خلوت سمت چپش.
-‌ فعلاً مسعود… .
مکالمه را برید و گوشی را بی‌هوا داخل جیبش انداخت.
درست همین لحظه وقتی می‌خواست پیچ کوچه را رد کند، بی‌هوا با کسی برخورد کرد.
ضربه محکم بود؛ سی*ن*ه‌اش به سی*ن*ه‌ی مردی بلندقد خورد و تعادلش را از دست داد. کیسه از دستش رها شد و وسایلش روی آسفالت پخش شد.
-‌ وای… ببخشید!
خم شد وسایل را جمع کند. مرد هم بدون گفت‌و‌گو کنارش زانو زد. صدایش آرام اما محکم بود:
-‌ آروم باشین، چیزی نشد. حالتون خوبه؟
نگاهش به لبه‌ی کلاه مرد دوخته شد که سایه انداخته بود روی صورتش. مشخص نبود دقیقاً کیست، اما نه تهدیدکننده بود، نه کاملاً مطمئن.
-‌ ببخشید، حواسم نبود…
-‌ مشکلی نیست.
آنید به عقب نگاه کرد. آن دو مرد هنوز بودند، اما حالا مسیرشان را کند کرده بودند. نفسش را سخت فرو داد و با صدایی که بیشتر از هر چیز سعی می‌کرد نلرزد، گفت:
-‌ می‌شه یه تیکه باهاتون هم‌مسیر شم؟ فقط یه کوچولو.
مرد بدون اینکه بپرسد چرا، از جای برخاست. نیم‌نگاهی به پشت‌سر آنید انداخت. چیزی در چشمانش درخشید که بیشتر از کمک، بوی قضاوت می‌داد. اخمی گذرا روی صورتش نشست و تنها گفت:
-‌ البته. بیاین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,246
مدال‌ها
2
***
با بی‌حالی کلید را درون قفل گرداند. درِ سنگین واحد با صدای تیکی باز شد، بی‌جان‌تر از آن بود که هلش بدهد.
پا به داخل گذاشت. نور چراغ‌ راهروهای برج هنوز پشت سرش خاموش نشده بود، اما سالن تاریک و ساکت مثل دهانی باز منتظر بلعیدنش بود.
دستش را با بی‌حوصلگی به دیوار کوبید. لامپ‌های مخفی سقف با نوری سرد روشن شدند و برق سطح مرمری زمین چشمش را زد.
سکوتِ پنت‌هاوسش مثل خنجری در پهلو فرو رفت. عمیق، بی‌رحم، آشنا… .
نگاهش در فضا چرخید. مبلمان طوسی گران‌قیمت، دکورهای طلایی، تابلوهای مینیمال، پرده‌های بلند مشکی… همه چیز مرتب بود، اما… بی‌روح.
تا چشمش به پاکت روی اپن افتاد. در دل آن آشپزخانه‌ی مدرن با سنگ گرانیت مشکی، آن پاکت زرد… زنده‌ترین چیزی بود که چشم می‌دید.
نفس عمیقی کشید. بوی تلخ و ته‌نشین خانه را حس کرد. نه بوی غذا، نه بوی زن، نه بوی زندگی!
در را با پشت پا بست. صدایش در سالن بزرگ و مجلل طنین انداخت. هیچ‌ک.س نبود. خانه بی‌زن بود.
و این برای مردی مثل او، نه یک کمبود بلکه یک تصمیم بود.
بی‌آن‌که نگاهی به پاکت بیندازد، از کنارش رد شد.
گرمای هوا پوست تنش را چسبنده کرده بود. ریموت اسپلیت را از روی میز برداشت و چندبار فشار داد.
هیچ نسیمی نوزید. حتی دستگاه هم انگار مرده بود.
دستی به گردنش کشید. نمی‌دانست واقعاً گرم است یا فقط تنش از درون در حال سوختن بود.
زمستان بود، اما اسفند زیادی گرم شده بود… یا شاید هم دمای بدنش زیادی بالا بود.
سمت یخچال استیل بزرگ رفت و درش را کشید. بطری آب را بیرون کشید، یک‌نفس تا ته سر کشید.
نه… کافی نبود. انگار هیچ چیز نمی‌توانست آن آتشی را که زیر پوستش زبانه می‌کشید خاموش کند.
با حرکتی ناگهانی تیشرتش را درآورد و روی مبل مخملی طوسی پرت شد. تنش کشیده بود، عضلاتش سفت و مغزش بی‌رمق مانده بود.
ذهنش مثل یک خیابان بی‌تابلو بود، بی‌مسیر، بی‌منطق… .
تا این‌که صدای تیک موبایل، مثل سیلی به واقعیت پرتش کرد.
دست دراز کرد، گوشی را بالا آورد. نوتیفیکیشن فقط یک جمله بود:
«مار بالاخره می‌خواد از لونه‌ش دربیاد.»
بی‌درنگ نشست. ستون فقراتش راست شد.
لبخند… نه، کجی گوشه‌ی لبش دقیق بود. خطرناک و وقتی آن کجی به پوزخند رسید، صدا گرفت… و بعد قهقهه‌اش سالن را پر کرد.
قهقهه‌ای که نه به شوخی می‌مانست، نه به شادی! صدایی بود از دل تاریکی… .
زمزمه کرد:
-‌ پس وقتشه… خودشونو نشون بدن. بالاخره.
دستش سمت تلفن خانه رفت، با یک حرکت شماره‌ی عماد را گرفت.
چند ثانیه بعد صدای خواب‌آلودِ روی خط نشست:
-‌ الو؟ جانم میکائیل خان؟
میکائیل نگاهش را دوخت به پنجره‌های بزرگ رو به شهر؛ تاریکی شب تهران مثل صحنه‌ای آماده بود برای نمایشش… .
-‌ بیا دنبالم. باید بریم یه جا.
گوشی را توی جیبش انداخت. از روی مبل بلند شد.
تن برهنه‌اش زیر نورهای خطی سقف برق می‌زد. بی‌توجه به سرما، بی‌توجه به درد. این‌بار مستقیم به سمت اپن رفت؛ به سمت پاکت زرد.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,246
مدال‌ها
2
پاکت روی اپن حالا دیگر بی‌صدا فریاد می‌زد.
آن را برداشت. سنگین بود؛ نه از وزن، از بار چیزی که قرار بود در گوشه‌ای از صفحه‌اش حک کند.
انگار می‌دانست محتویاتش چیست. انگار خودش دستور این پایان را صادر کرده بود، اما هنوز ته دلش چیزی می‌لرزید.
پاکت را برداشت، چشمش روی تیترها دوید.
«گیرنده: میکائیل کیانی»
لبخند کوتاه و تمسخرآمیزی روی لبش خزید.
همین‌طور که لبه‌ی پاکت را می‌برید، نفسش سنگین شد.
دست‌هایش بی‌وقفه‌ برگه‌ها را بیرون کشیدند.
چند برگه‌ی رسمی… مثل خشت‌های یک قبر!
قبر چیزی که دیگر نامش «زندگی مشترک» نبود.
«ریاست محترم دادگاه عمومی… احتراماً، نظر به اینکه اینجانبان، لیلا آبادیان و میکائیل کیانی از هر لحاظ برای جدایی…»
کلمات دیگر خوانده نمی‌شدند مثل خاری در چشمش فرو می‌رفتند.
انگار تمام آنچه پشت سر گذاشته بود، حالا فقط یک پرونده‌ی مختومه بود.
امضای لیلا، امضایی که زمانی با عشق در سند ازدواجش حک کرده بود حالا مثل داغی روی پیشانی‌اش نشست.
برگه به آرامی میان انگشتانش تا شد… و بعد انگار چیزی در وجودش شکست. نه به خاطر پایان رابطه؛ به‌خاطر حقارتی که به اسم عشق جا گرفته بود.
کشوی پشت اپن را گشود، خودکاری بیرون کشید. دستش را روی کاغذ برد.
مقابل نام خودش امضا زد؛ نه آرام، نه متین.
با فشار، با خشونت! انگار که بخواهد آن رابطه را با همان ضربه‌ی قلم دفن کند.
خودکار و برگه را پرت کرد. صدایش در سکوت خانه پیچید.
دستش را پشت گردنش کشید، نفسش تند شده بود. صدای لیلا در سرش پیچید.
«نمی‌خواستیم این‌قدر پیش بره… دارم قسم می‌خورم، میکائیل…»
«همش یه مدت کوتاه بود… یه اشتباه…»
مشت‌اش با شدت روی اپن فرود آمد. چینی سطح مرمر ترک برداشت.
اخم میان ابروهایش آن‌قدر عمیق شد که انگار می‌خواست از صورتش بیرون بزند.
«اشتباه؟!»
با صدایی خفه اما پر از خشم تکرار کرد.
«همه چیز یه اشتباه بود؟!»
قفسه سی*ن*ه‌اش بالا و پایین ‌رفت. نه برای نفس کشیدن، برای نگه‌داشتن خشم غیرقابل کنترلش‌ که اگر رها می‌کرد، همه چیز را نابود می‌کرد.
صداها یکی‌یکی توی ذهنش رژه ‌رفتند. لمس‌ها، دروغ‌ها، بازی‌ها… او را به این نقطه رسانده بودند.
و حالا درست در همین لحظه این امضا یک چیز را روشن می‌کرد:
پایانِ رابطه‌ای که میکائیل شروعش را انتخاب نکرده بود، اما پایانش را خودش نوشت.
با مشت‌هایی گره‌شده و چشمانی که برق تصمیم داشتند، از پشت اپن جدا شد.
نه، این پایان لیلا نبود، تازه شروع ماجرا بود!

***
نیازی به زنگ زدن یا هماهنگی نبود.
در ورودی نیمه‌باز مثل دعوت‌نامه‌ای ناگفته منتظر ورودش بود.
سوسن انگار از پیش خبر داشت. با نگاهی سرد و کنترل‌شده، مبل‌های سلطنتی طوسی‌رنگِ رو به پنجره را به‌طرف عماد نشانه گرفت.
با لحنی مختصر و خشک گفت:
-‌ بشین. یکم طول می‌کشه.
و با قدم‌هایی سریع بی‌تعللی در راهرویی که به اتاق‌های داخل ختم می‌شد، ناپدید شد.
خانه بوی عطر تلخ و قدیمی می‌داد؛ عطر زنی که هیچ‌وقت عقب نمی‌نشست.
سقف بلند، پرده‌های نیمه‌کِشیده و تابلوهای نقاشی‌ای که اغلب چهره‌های بی‌روحی داشتند، فضا را پر از سکونِ محتاطانه کرده بود.
پشت سرش صدای آرام رعنا، خدمت‌گذار قدیمی، به گوش رسید.
صدایی که انگار وظیفه‌اش پذیرایی بود، اما نه بیشتر.
-‌ خوش‌اومدین آقا عماد. چیزی میل دارین بیارم؟
میکائیل بدون اینکه به سمت صدا برگردد یا حتی مکث کند، از کنارش گذشت.
رد نگاهش دنبال سوسن رفت تا جایی که از میدان دید محو شد.
پشت در چوبی که پایان راهرو بود، ایستاد و چند ضربه آهسته زد.
-‌ بیام داخل؟
دستگیره بی‌صدا پایین رفت. در خودش باز شد و قامت زن میانسالی در چهارچوب پدیدار شد؛
سوسن، با آن حالت همیشگی‌اش مثل کسی که همیشه یک قدم جلوتر از همه می‌فهمید.
لب‌هایش به‌سختی خم شد.
-‌ بیا… خوش اومدی.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,246
مدال‌ها
2
با اولین گام، بوی سنگین عود مثل سیلی به صورتش خورد.
گرم، گس، و تلخ… رد دودها آرام میان هوا می‌چرخیدند و ذرات معلق‌شان چون نقابی مه‌آلود، وضوح فضا را بلعیده بودند.
سی*ن*ه‌اش سنگین شد. سرفه‌ای خفه‌ میان گلویش پیچید. به سمت پنجره قدم برداشت و پرده‌ی ضخیم را به کناری کشید.
قفل پنجره با صدای خفیفی شکست و هوای خنک چون رهایی بعد از خفگی به صورتش پاشید.
نفس کشید… عمیق، با تمام سلول‌های خسته‌اش و درونش را از خفقان عودهای شرقی تهی کرد.
اتاق لبریز از بوی خوش بود.
اما آن رایحه‌ی سنگین، در لایه‌های نازکی از دود معلق، مثل مه فضا را وهم‌آلود کرده بود؛ دیدن همه‌چیز ممکن بود، اما نه با وضوح.
چند ثانیه بعد سوسن با آرامشی سرد در را بست و روی صندلی روبه‌روی آینه‌ی قدی نشست.
آینه انعکاس زنی را می‌داد که زمان با او کنار آمده بود.
-‌ میکائیل… خوبه که اومدی.
او با نرمی روی پاشنه‌ی پا چرخید. جلو رفت مقابل قامت خمیده‌ی زن ایستاد و با وقاری سنجیده، دست نیمه‌جوانِ زن را بوسید.
-‌ دلم برات تنگ شده بود.
سوسن لبخندی انداخت؛ لبخندی که گرمایی نداشت اما قدرتمند بود. سپس دستش را بر شانه‌ی او گذاشت.
-‌ ولی من دلم اصلاً تنگ نشده.
به سمت مبل دو نفره‌ای با روکش مخمل طوسی اشاره کرد.
-‌ مثل این‌که هوای امارات بهت ساخته.
سوسن موهای کوتاه و یک‌دست استخوانی‌اش را با انگشتان کشیده به عقب راند، بعد با خنده‌ای نرم طعنه را چاشنی صدایش کرد:
-‌ البته… عوضش تو هم این‌جا در نبود من حسابی آتیش سوزوندی. مخصوصاً لیلا… .
اسم که بر زبان آمد، خط باریکی از اخم پیشانی میکائیل را قطع کرد.
لحنش سرد شد، مثل لبه‌ی چاقوی خیس:
-‌ راجع‌ به لیلا بعداً حرف می‌زنیم، عمه.
سوسن بلند شد و از شیشه‌ی نیمه‌پر روی میز دو لیوان نوشیدنی ریخت.
حرکاتش دقیق بود، مثل کسی که سال‌ها نمایش می‌داد.
-‌ می‌دونی اون چیزایی که آتیش زدی، بُن‌مالش برای کی بود؟
میکائیل لیوان را گرفت. به دیوار کنار پنجره تکیه زد.
خنکی شیشه روی انگشتانش نشست.
بدون لبخند، فقط یک جمله:
-‌ می‌دونم.
سوسن مکثی کرد.
-‌ بابک این کارت رو بی‌جواب نمی‌ذاره، میکائیل.
لبخندی سرد، گوشه‌ی لب‌های او خزید. جرعه‌ای نوشید و حرارت نوشیدنی راه گلویش را سوزاند، اما چشم‌هایش پلک نزدند.
-‌ دقیقاً همینو می‌خوام. منو که می‌شناسی… سرم درد می‌کنه واسه این‌جور کارا.
نوشیدنی کم‌کم با خون سوسن درآمیخت.
قهقه‌ای کوتاه از گلویش بیرون زد.
تلخ.
واقعی.
رد خنده‌اش میان دودها نشست.
-‌ بچه‌های فربد… پسرخونده‌هامن، در جریانی؟
میکائیل، همان‌طور که لیوان را میان انگشتانش می‌چرخاند، لبخند محوی زد.
-‌ فربد خادمی… یه چیزی یادم اومد.
نگاهش مات نبود، دقیق بود. جرعه‌ای نوشید و با لحنی شمرده گفت:
-‌ پسرات دارن برمی‌گردن به خونه.
دست سوسن که لیوان را تا نزدیکی لب‌هایش برده بود، در هوا خشک شد.
نگاه تحیرآمیزش به سمت میکائیل چرخید و لبخند کمرنگی، کنج لب‌هایش را شکافت. با طنز.
نه از شوق، نه از ترس… بلکه از شناخت میکائیل!
-‌ می‌دونی که من دست برنمی‌دارم، عمه.
لیوانش را لبه‌ی پنجره گذاشت و شروع کرد به قدم زدن.
اتاق را با گام‌های شمرده‌اش اندازه می‌گرفت، گویی نقشه‌ای را در ذهنش ترسیم می‌کرد. نه از بی‌قراری، از قدرت!
-‌ دیگه وقت تسویه‌ی یه سری حسابای قدیمیه.
سوسن از جایش بلند شد. چند قدم به او نزدیک شد.
لحنش آرام بود، اما ته‌مایه‌ای از هشدار در آن موج می‌زد.
-‌ میکائیل… هیچ‌ک.س نمی‌تونه خادمی‌ها رو زمین بزنه. به‌جز خودشون!
میکائیل مکث کرد. سرش را چرخاند و به چشمان زن زل زد. لبخندش باریک شد اما زهر‌دار:
-‌ پس یه چیزی بهم بده، یه چیز که بشه باهاش… از درون بپاشونمشون.

***
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,246
مدال‌ها
2
***
بوی نم و کهنگی خانه مثل مشت در صورتش کوبیده شد. عضلات گونه‌اش ناخودآگاه منقبض شد، بینی‌اش چین برداشت و صورتش درهم رفت.
هوا ایستاده بود. انگار زمان، سال‌ها پیش از این خانه عبور کرده و حالا فقط ردپایی از خودش به‌جا گذاشته بود.
آپارتمان متروکه بود؛ خالی از سکنه، خالی از روح؛ اما پر از رد خاطرات!
آستین پیراهن مشکیش را تا آرنج بالا زد؛ پوست ساعدش با گرد نشسته بر هوا تماس گرفت. دست در جیب برد و سیگاری بیرون کشید.
شعله‌ی فندک لحظه‌ای روشنایی به چشمانش پاشید. نفس عمیقی کشید و بوی سنگین گرد و خاک را با دود درآمیخت.
روی اپن آشپزخانه، انبوهی از مدارک پخش بود. دسته‌ای کاغذ، پرونده‌های پزشکی، برگه‌های زرد‌شده و میان آن‌ها، یک آلبوم عکس.
دقیق‌تر نیم‌نگاهی به اطراف انداخت. انگار چیزی این‌جا درست نبود… . چیزی فراتر از بوی کهنگی.
بیشتر از گرد نشسته روی سطح‌ها.
یه چیز… ناخوشایند، ناجور!
دوباره نگاهی به اپن انداخت. برگه‌ها نامرتب بودند، اما نه از نوع بهم‌ریختگی طبیعی.
نه شلختگی بی‌نظمی سال‌های متروکه بودن… اینجا کسی، نه‌چندان دور، با عجله دنبال چیزی می‌گشت.
پرونده‌ها باز شده بودند و دوباره سرجایشان گذاشته شده بودند، اکت ناتمام.
گوشه‌های کاغذ تا خورده بود و بعضی‌ها از ترتیب خارج شده بودند.
آلبوم عکس نیمه‌باز… صفحاتش گردگرفته بود اما جلدش تمیز بود.
و مهم‌تر از همه رد انگشت روی پوشش شفافِ بعضی عکس‌ها هنوز تازه به نظر می‌رسید.
نفسش در سی*ن*ه گره خورد.
انگار کسی قبل از اون ورق زده بود. دنبال چهره‌‌ای که حالا میکائیل زیر لب اسمش را زمزمه می‌کرد.
با نگاهی سنگین اطراف را کاوید و قدم برداشت. کفش‌هایش روی زمین چوبی خش‌خش می‌کردند. سالن مملو از حس یک سکوت مرموز بود؛ سکوتی که انگار درون خودش هزار راز نگه داشته بود.
دستش بی‌مهابا جلو رفت. آلبوم عکسی را چنگ زد و ورق زد؛ صفحه‌ها با خش‌خش صدا دادند.
چهره‌های خندان. لحظه‌هایی از گذشته که حالا فقط سایه‌ بودند. ناگهان چشمش قفل شد. تصویر آشنایی… چشمانش لرزید.
پسری در آغوش زنی با لبخندی محو… .
چشمان عسلی پسر، مثل سرنیزه‌ای در ذهنش فرو رفت.
شناخته بود. حتی ذره‌ای شک نداشت.
آهسته عکس را از پشت محافظ شفاف بیرون کشید. به پشت آن نگاهی انداخت.
جوهر نیمه‌کمرنگ نوشته بود؛ دیت هشتم، دانش و مرجان.
ابروهایش به‌هم گره خورد.
مرجان؟ نام برایش غریبه بود، اما ترکیب این دو اسم… ذهنش را درگیر کرد. چه نسبتی میان دانش و این زن بود؟ چرا پیش از این، چیزی درباره‌ی او نشنیده بود!
لرزشی خفیف از ستون فقراتش پایین رفت. قلبش برای لحظه‌ای مکث کرد. دستانش یخ زدند، اما نگاهش آتش گرفت.
آلبوم را رها کرد و با صدایی گرفته گفت:
-‌ عماد… اون عکسای روی دیوار… برگه‌ها رو نگاه کن.
عماد قدمی نزدیک‌تر شد، چشمانش برق می‌زد. بین انبوه مدارک، چند برگ بیرون کشید و رو به او گرفت.
-‌ میکائیل، اینو باید ببینی!
او سیگار را بین انگشتان چرخاند و قدم برداشت. سایه‌ کشیده‌اش روی زمین افتاد.
کاغذ را از دست عماد قاپید. نگاهش سطحی نبود.
فقط با اولین جمله، اخم‌هایش به هم پیچیدند.
-‌ این دیگه چیه؟
عماد مکث کرد. دستی پشت گردنش کشید.
-‌ یه پرونده‌ی بارداریه… با چندتا اسم، نگاه کن.
برگه‌ی دوم را به دستش داد.
میکائیل سیگار را روی لبه‌ی اپن خاموش کرد و کاغذ را گرفت.
چشم‌هایش دویدند؛ سطر به سطر. اسم‌ها، تاریخ‌ها، شماره‌ها… اما چیزی که نفسش را در سی*ن*ه‌اش حبس کرد، آخرین اسم بود:
«مرجان همتی»
نفسش میان سی*ن*ه حبس شد و بلافاصله یک علامت سوال بزرگ در ذهنش شکل گرفت.
این زن باردار که بود؟ و مهم‌تر از همه، چه ارتباطی با دانش خادم داشت؟!
نگاهش روی تاریخ‌ها چرخید و چیزی در دلش پیچید.
برگه را به کناری انداخت و نفسش را بیرون داد.
-‌ این برگه‌ها خیلی مهمن.
نگاهی تیز به عماد انداخت و با صدایی سرد ادامه داد:
-‌ هرچی مدارک پزشکی هست رو برمی‌داریم!

با پاشنه پایش به عقب چرخید و دوباره به آلبوم عکس‌ها نگاه کرد؛ فکری در ذهنش جرقه زد.
اگر بچه‌ای در کار بود، پس باید کسی از اون باخبر می‌بود؛ کسی که نمی‌خواست حقیقت فاش شود!
زمزمه کرد:
- باید پیداش کنیم. هم این زن رو، هم بچه‌اش رو!
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,246
مدال‌ها
2
سپس نگاهی گذرا به ساعت انداخت. عقربه‌ها بی‌اعتنا می‌چرخیدند، انگار برای او هم زمان معنا نداشت.
سرش را بالا گرفت. پرتو کم‌جان آفتاب، از لابه‌لای پرده‌ی نیمه‌کشیده‌ی پنجره‌ی بلند، مورب به داخل می‌تابید.
نوری کمرنگ اما مصمم، از غبار نشسته بر شیشه عبور کرد و درست بر صورتش نشست.
ذره‌های معلق در هوا، در مسیر این تابش رنگ‌باخته برق می‌زدند؛ همان‌قدر بی‌جان، همان‌قدر معلق.
چشمان قهوه‌ای تیره‌اش در این نور باریک و طلایی، حالتی کهربایی به خود گرفتند.
برای لحظه‌ای کوتاه، مثل گرگی در سایه، چشم‌هایش درخشیدند. درخششی سرد، با ته‌مایه‌ای از حیله… .
چند گالن سوخت وسط هال رها شده بودند. با اشاره‌‌ی مختصر سر مردی که کنارش ایستاده بود را به آن سمت چرخاند.
-‌ شروع کن.
مرد بی‌هیچ پرسشی دو گالن را برداشت و بی‌صدا از او فاصله گرفت.
برای او سوختن یکی از واحدهای قدیمی خادم‌ها هیچ اهمیتی نداشت؛ آن‌ هم واحدی که سال‌ها متروکه مانده و در سکوت فراموشی دفن شده بود.
لبخندی کج آرام روی لبانش خزید. شعله‌ی شرارتی خاموش‌نشدنی در نگاهش زبانه کشید.
غرور مانند ماری به‌دور جانش پیچید و در اعماق وجودش خزید. تنش از نشئه‌ی پیروزی‌ زودهنگام می‌لرزید.
قهقه‌ای خفه از گلویش بیرون آمد، اما در فضای خفه و ساکت خانه به فریادی شیطانی بدل شد. با لحنی سرشار از انزجار، زیر لب زمزمه کرد:
-‌ کی شما رو از دست من نجات می‌ده؟
چشمانش از هیجان ‌درخشیدند. دود سیگار در هوا معلق بود و میان سکوت خانه، با تنش‌هایی محو و ناشناخته درهم‌آمیخته می‌شد.
قدم‌زنان به دل سالن خاک‌خورده رفت. میان راه مکثی کرد، ایستاد. با پاشنه‌ی کفشش آرام به سمت در خروجی اشاره‌ای کرد؛ بی‌کلام، اما واضح.
فرمان آخر را صادر کرده بود.
-‌ هر کی بخواد تو این بازی از من جلو بزنه، باید حسابش رو پس بده… .
صدای قدم‌های سنگین افرادش، در راهروهای تاریک و خاموش طنین انداخت.
اما صدایی دیگر در ذهنش پیچید. صدایی که نه بلند بود و نه واضح… اما حضورش را حس کرده بود.
کسی پیش از او اینجا آمده بود. رد دست‌کاری در مدارک، زاویه‌ی کج قاب عکس‌ها، رد انگشت‌هایی که دیگر با خاک پوشیده نشده بودند… .
همه‌چیز خبر از مزاحمی می‌داد.
کسی زودتر از او وارد این بازی شده بود. کسی که نه فقط دنبال حقیقت، بلکه شاید خودِ بچه را می‌خواست.
لبخندش عمیق‌تر و سردتر شد… .
این بازی دیگر صرفاً یک شکار نبود؛ یک رقابت تمام عیار بود و او عادت نداشت در رقابت بازنده باشد.
با گامی سنگین عقب‌گرد کرد و از سالن خارج شد. پیش از ترک خانه، زمزمه‌ای کوتاه اما سنگینش در هوا رها کرد:
-‌ همه‌ی مدارک… حتی یه برگ هم نباید بمونه.
سایه‌ها بی‌صدا به داخل اتاق‌ها خزیدند؛ و خانه واپسین نفس‌های رازآلود خود را پیش از سوختن فرو داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,246
مدال‌ها
2
***

سوییچ ماشین را از میان انگشتان بلند و خوش‌فرمش به نگهبان داد و از کنارش رد شد.
حلقه‌ای نقره‌ای روی انگشت اشاره‌اش زیر نور آفتاب برق می‌زد؛ هدیه‌ی مادرش، تنها چیزی که از او مانده بود.
تلفن را با بی‌حوصلگی میان شانه و گونه‌اش فشرد و به صدای بوق ممتد گوش سپرد.
آرام مثل کسی که از نتیجه مطمئن بود، به‌سوی ورودی ساختمان قدم برداشت. باد خنکی از کنار صورتش گذشت و گوشه‌ی یقه‌ی کت خوش‌دوختش را کمی تکان داد.
سوییچ را درون جیب کتش لغزاند، در را با یک فشار نرم باز کرد و وارد ساختمان شد.
فضای لابی خنثی و بی‌روح بود؛ دیوارهای روشن، سنگ مرمر براق، و بوی ته‌نشسته‌ی وانیل و چرم. اما همه‌چیز برای دانش شبیه لوکیشنی تکراری بود که قرار بود این بار نقش اولش را بازی کند.
چشمانش به‌سرعت آسانسور شیشه‌ای در سمت راست را پیدا کردند. انگار آن را از قبل توی ذهنش ثبت کرده بود.
پا در آسانسور گذاشت، دکمه‌ی طبقه‌ی چهاردهم را فشرد و تکیه زد به میله‌ی فلزی.
صدای بوق تلفن شکست. صدای خش‌دار و آشنایی در گوشش پیچید:
-‌ کجایی؟
دانش لب باز کرد. صدایش نرم بود، اما ته‌مایه‌ای از اقتدار در آن موج می‌زد:
-‌ رسیدم شرکت.
-‌ خوبه. خونه و ماشین چطور بودن؟
نگاهی گذرا به آینه‌ی سقف آسانسور انداخت. پلک‌هایش آهسته پایین آمدند، انگار داشت تمام آن‌چه دیده بود را دوباره در ذهن مرور میکرد.
انگار تصویر آن خانه، با پرده‌های ضخیم و سکوت مرموزش دوباره در مغزش جان گرفت.
-‌ خونه بزرگه، برای تیارا امن نیست.
دایان مکثی کرد. لبش به پوزخند باریکی آغشته شد، اما صدایش هنوز همان‌قدر خونسرد بود:
-‌ محافظ‌ها رو بیشتر کن.
صدایش از آن‌سوی خط با لحنی کنترل‌شده ادامه داد:
-‌ دوتا آدم گذاشتم کارت رو انجام بدن.
دانش بدون لحظه‌ای تردید جواب داد:
-‌ این یکی رو باید می‌سپردی به خودم.
آسانسور ایستاد. بدن کشیده‌اش را صاف کرد، صدای قدم‌هایش روی کفپوش‌ سنگی، بلند و واضح در سکوت پیچید.
-‌ معتمدن.
-‌ بقیه‌ش با من. در تماسیم.
صدای دایان از پشت خط آرام اما رضایتمندانه بود:
-‌ منتظرم.
دایان دیگر چیزی نگفت. فقط سکوتی فرستاد که بوی رضایت می‌داد.
تماس قطع شد. دانش تلفن را درون جیب داخلی کتش جا داد و به‌سوی منشی رفت
-‌‌ سلام، دانش خادم هستم.
منشی با لبخندی حرفه‌ای از جا بلند شد.
لبخندش تمرین‌شده، اما گرم بود.
-‌ سلام آقای خادم، خوش اومدین. اجازه بدین راهنمایی‌تون کنم.
سری تکان داد و با حرکت سر اجازه داد منشی پیش برود.
قدم‌های او روی کفپوش چوبی سالن، آرام و مطمئن بود، درحالی‌که قدم‌های دانش حساب‌شده و عاری از هرگونه عجله به نظر می‌رسید.
نگاهش بی‌تفاوت از روی تابلوهای هنری دیوار گذشت . راهرو آرام، اما دلگیر بود؛ دیوارها مزین به تابلوهایی از طبیعت مرده، سکوتی که تنها با صدای قدم‌های‌شان شکسته می‌شد.
در تمام این مسیر، ذهنش بی‌وقفه در حال تحلیل بود. چیدمان محیط، نحوه‌ی برخورد کارمندان، حتی جهت‌گیری پنجره‌ها.
آدمی نبود که چیزی از نگاهش در برود. همه‌چیز برایش اطلاعات بود؛ ابزاری برای سلطه.
در نهایت زمانی که منشی در مقابل یکی از درها ایستاد، قدم‌هایش نیز متوقف شدند.
منشی لبخندی زد و دستش را روی دستگیره قرار داد:
-‌ همه چیز برای ورودتون آماده شده، آقای خادم.
در را گشود و به کناری رفت.
دانش نگاهی سطحی به فضای اتاق انداخت؛ بزرگ، مجلل و کاملاً رسمی بود. دیوارها با رنگ‌های خنثی پوشیده شده و یک پنجره قدی منظره‌ای از شهر را نمایش می‌داد.
اما چیزی که بیشتر از همه توجهش را جلب کرد، دو مردی بودند که آن‌سوی میز ایستاده و منتظرش به نظر می‌رسیدند.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,246
مدال‌ها
2
سکوتِ سرد اتاق، مثل پتو روی فضا افتاده بود. با همان خونسردی همیشگی‌اش پا به داخل گذاشت.
درب پشت سرش بسته شد. حالا فقط او بود و دو مرد دیگر.
فضا شکل اتاق جلسه نداشت، بیشتر شبیه میدان سنجش بود.
نور لامپ‌های سقفی با رنگی مایل به زرد روی صورت آن دو مرد افتاده بود.
لباس رسمی به تن داشتند، اما حالت چشم‌ها و ایستادنشان می‌گفت: این‌ها فقط کت‌وشلوارپوش‌های اداری نیستند.
چیزی در آن‌ها بود که بوی میدان می‌داد. نه میدان جنگ، میدان قدرت!
یکی از آن‌ها مردی با موهای جوگندمی و صورتی کشیده، بی‌حرکت ایستاده بود. نگاهش مثل تیغه روی هر حرکت دانش سُر می‌خورد.
دیگری جوان‌تر بود. لبخندی گوشه لب داشت که بیشتر از اعتمادبه‌نفس بوی بازی می‌داد. از آن‌هایی که حسابی باهوش بود و خوب می‌دانست کی لال شود و کی بخندد.
دانش چند لحظه به آن‌ها نگاه کرد، بعد با همان لحن کم‌واکنش و سرد همیشگی، دستانش را داخل جیب برد و گفت:
-پس اینجا کارای دایان رو شما راست و ریست می‌کنین!
انگار هوا از حرکت ایستاد. مرد جوگندمی ابرو بالا انداخت، اما قبل از اینکه چیزی بگوید، دانش بی‌دعوت جلو رفت، پشت میز نشست، صندلی‌اش را کمی به عقب کشید، پا روی پا انداخت و نوک انگشت‌هایش را ریتم‌دار روی میز چوبی زد.
-‌ کی هستین؟ چه کاره‌این؟
مرد جوگندمی یک قدم جلوتر آمد. صدایش صاف بود، اما خشکی خاصی در آن موج می‌زد؛ مثل تیغی که تازه تیز شده بود:
-‌ محمدم. توی میدون کار کردم، می‌دونم چطور حرف بزنم، کی سکوت کنم و کی دست به کار بشم. کارای بیرون، زدن، تهدید، پیغام رسوندن… اینا تخصص منه.
دانش نگاهش را بالا آورد. هیچ واکنشی روی صورتش ننشست، فقط مثل کسی که داشت صفحه‌ای از پرونده را می‌خواند، به چشم‌های محمد خیره شد و بعد آرام نگاهش را به مرد دوم کشاند:
-‌ و تو؟
مرد جوان لبخند زد.
-‌ صدرا. من توی سایه‌ها کار می‌کنم. اطلاعاتو از جایی که نباید در میارم. امنیت سایبری، هک، دور زدن سیستم‌ها… خلاصه، هر چیزی که بخوای بدونی یا تغییر بدی، من انجامش می‌دم.
دانش برای لحظه‌ای سکوت کرد. نگاهش میان آن دو رفت‌وبرگشت، سپس برخاست.
با قدم‌های آرام به سمت پنجره‌ی قدی رفت. آسمان خاکستری شهر را از پشت شیشه نگاه کرد، اما ذهنش خیلی دورتر بود:
-‌ دقیقاً تا کجا می‌تونین پیش برین؟
فضای اتاق از سکوتی سنگین پر شد. سکوتی که نه نشانه‌ی ضعف، بلکه نوعی سنجش قدرت بود.
مرد جوگندمی صندلی روبه‌روی دانش را عقب کشید.
-‌ تا جایی که لازم باشه، ما اینجاییم که ببینیم تو چی ازمون می‌خوای!
دستش در جیب کتش بود. سرش را کمی کج کرد، صدایش عمیق شد، مثل قطره‌ی آهسته‌ای که در آب داغ می‌چکید:
-‌ وفاداری. هوش. و یه چیز دیگه…
دانش بامکث برگشت. نگاهش تیزتر اما بی‌حس شد.
-‌ توانایی انجام کارهای کثیفی که آدمای دیگه حاضر نیستن انجام بدن.
برای چند ثانیه هیچ‌ک.س چیزی نگفت. محمد لحظه‌ای پلک نزد، بعد سرش را به نشانه‌ی درک و پذیرش پایین آورد.
صدرا آرام لبخند زد، اما این بار نه از روی بازی… از روی علاقه… .
دانش نفس بلندی کشید، سرجایش برگشت، پشت میز نشست و با انگشت حلقه‌اش روی سطح براق چوب خطی کشید.
 
بالا پایین