جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

حرفه‌ای [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شکارچی با نام [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,952 بازدید, 229 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع شکارچی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شکارچی
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,401
2,501
مدال‌ها
3
خون دورتادور مردمک‌هایش چرخ خورد. می‌سوخت؛ تار می‌دید و خشم در رگ‌هایش فریاد می‌کشید.
ابراهیم یخ‌زده حتی قدرت خم شدن برای جمع کردن برگه‌هایی که به میز ریخته بود را هم نداشت.
فاصله‌شان به زحمت یک قدم بود.
او حالا از مرز عبور کرده بود، اختیارش را دودستی به خشم سپرده بود و این یعنی دیگر هیچ‌چیز و هیچ‌ک.س جلودارش نبود.
اسلحه‌اش را ثانیه‌ی پایین آورد، اما نه برای صلح؛ برای هشدار.
-‌ زمینای جنوب، بندر و دو انبار غرب… تا فردا همه‌ش یا مال منه، یا می‌ره زیر خاک. تصمیم با خودته.
-‌ و اگه ندم؟
چشمانش را به سیاهی چشم‌های مرد دوخت.
-‌ اون‌ موقع قبر خودتو دستی‌دستی کندی ابراهیم.
مهرآرا مثل مجسمه‌ای که از شوک ترک بردارد، به نفس‌نفس افتاد.
-‌ هنوز می‌تونیم حرف بزنیم! اینو با مذاکره…
صدای شلیک فرضی، پوزخندِ تلخِ میکائیل را به همراه داشت. فریادش مثل چاقو فضا را برید:
-‌ صبر منو امتحان نکن ابراهیم… .
نفس‌های داغ و سنگینش را بیرون فرستاد. مثل گاوی زخمی که هنوز ایستاده بود، هنوز خطرناک بود.
-‌ آدم‌هام پشت انبار اصلی‌ات منتظرن. سهم منو تا دو ساعت دیگه کامل کن، یا همه چی خاکستر میشه!
خلیل تلو خورد.
-‌ تو نمی‌فهمی داری با کی می‌جنگی… .
از کنار مهرآرا رد شد. زن بی‌حرکت ماند، مثل شیشه‌ای که ترک برداشته بود.
و خلیل در مبل فرو رفت، مثل مردی که به چشم‌های مرگ خیره شده بود و فهمیده بود حتی التماس هم دیر شده.
-‌ دقیقاً می‌فهمم و تو قراره سقوط یه امپراطوری پوسیده رو به چشم ببینی!
***
آینه‌ی لب‌پریده را جلوی پایش روی زمین گذاشت. نور کدر صبح از پشت پرده‌ی توریِ چرک افتاده بود روی صورتش.
پوستش رنگ سفیدی گرفته بود، لب‌ها ترک داشت، اما هنوز با دقت دست کشید به گونه‌هایش، انگار می‌خواست با انگشت‌های خودش کمی زندگی از زیر پوست، بالا بکشد.
سرمه‌دان را از داخل بقچه‌ی آبی بیرون آورد.
سرمه‌ای که مادرش همیشه می‌گذاشت کنار سجاده‌اش. سرمه‌ای که حالا بیشتر شبیه خاکستر مانده بود تا زیبایی.
اما حالا انگار با آن سرمه، کمی از گذشته روی چشم‌هایش نقش می‌بست. بوی خاطره را شنید، بوی آدم‌هایی که دیگر نبودند.
با احتیاط سرمه را کشید. چشم‌هایش رنگ گرفتند، نگاهش محکم‌تر شد.
موهای کوتاه و قهوه‌ای‌اش را با بی‌حوصلگی جمع کرد.
همیشه همین بود: ساده، کم‌توقع، بی‌دردسر. اما ته ته نگاهش، چیزی بود که آدم را مجبور می‌کرد دوباره نگاهش کند.
نه زیباییِ معمول… نه، چیز دیگری.
انگار تمام گذشته‌اش، دردهایش، جنگیدن‌هایش، روی صورتش نوشته شده بود و کسی که بلد بود نگاهش را بخواند، بی‌تفاوت از کنارش نمی‌گذشت.
از اتاقی بیرون زد که بیشتر از «اتاق» شبیه انباریِ چرک و خفه بود.
دست به کمر شد. بغضی گلوگیر میان سی*ن*ه‌اش چرخ زد.
چطور باید برای بار هزارم به حامد حالی می‌کرد که قبل از رفتن، این‌جا رو به آخور تبدیل نکند؟
ناگهان صدایی مثل پتک بر فرق سرش فرود آمد.
واقعیت؛ حامد یک هفته بود که اصلاً برنگشته بود خانه.
پلکان را با سرعت پایین رفت. پله‌هایی خاک‌گرفته که انگار سال‌ها کسی جرئت نکرده بود تمیزشان کند.
لجن‌مال، آلوده و بوی نامطبوع زباله؛ انگار خود «فقر» در این ساختمان لانه کرده بود.
با گام‌های بلند بدن خسته‌اش را تا خیابان اصلی کشاند.
لحظه‌ای ایستاد. نفسش را تازه کرد.
خشکی دهان، ضعف عضلات… کم‌آبی لعنتی، مثل خوره به جانش افتاده بود.
اما در ذهنش فقط یک چیز چرخ می‌خورد:
باید باهاش حرف بزنم… .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,401
2,501
مدال‌ها
3
روی یکی از نیمکت‌های کهنه‌ی پارک نشست. رنگ چوب‌ها از بس زیر آفتاب مانده بودند، پوسته‌پوسته شده بود.
نسیم ملایمی از لابه‌لای شاخه‌های نیمه‌جان درخت بالای سرش عبور می‌کرد و برگ‌های زرد و شکننده را بر شانه‌هایش می‌پاشید.
هنوز نفسی عمیق نکشیده بود که کسی کنار دستش نشست. سکوت مرد چیزی نگفت، اما رایحه‌ی خنک و آشنای عطرش مثل خاطره‌ای ناگهانی در هوا پخش شد.
بدون این‌که نگاهش را مستقیماً سمتش بچرخاند، کمی سرش را کج کرد و از گوشه‌ی چشم خطوط چهره‌ی مرد را دنبال کرد.
همان پوست آفتاب‌سوخته، همان نگاه خسته، فقط این بار با چاشنی کبودی… .
لب‌هایش بی‌اختیار کمی از هم باز شد. دلش نخواست لبخند بزند، اما زد.
نگاهش بی‌صدا از فرق سرش گذشت، از موهای آشفته تا یقه‌ی باز کاپشن کهنه‌اش… و بالاخره ایستاد؛ درست روی کبودی گوشه‌ی گونه‌اش، تازه، متورم و بد جوش خورده… .
نگرانی مثل موجی در تنش دوید. صدایش را آرام و محتاط بالا آورد:
-‌ صورتت چی شده؟
تلاش می‌کرد خونسرد بپرسد، اما بغضی ناپیدا میان کلماتش نفس می‌کشید.
حامد شانه بالا انداخت، بی‌اهمیت انگار صورت زخمی‌اش مال کسی دیگر بود. دستش را روی صورتش کشید و گفت:
ـ هیچی، یه دعوای کوچیک بود… دم کوچه. سرِ یه چیز مسخره.
اما لحنش آن‌قدر بی‌رمق بود که حتی خودش هم به دروغش باور نداشت. جمله‌اش نصفه ماند، انگار ادامه‌اش را بلعیده بود.
آنید بدون این‌که منتظر ادامه‌اش بماند، نگاه از چشم‌هایش برداشت و آرام لب زد:
ـ کبودیِ کوچیک نیست… خیلی تابلوئه.
حامد لبخند بی‌جانی زد، تلاش کرد فضا را سبک کند:
ـ یه ذره خراشه آبجی، نگران نباش.
ولی او نگران بود. نگاهش دوباره روی صورتش نشست.
با لحنی نرم اما قاطع انگشتش را نزدیک کبودی برد و آرام لمسش کرد.
ـ اگه این اسمش خراشه، پس وای به حال وقتی که واقعا زخمی بشی.
مکث کوتاهی میانشان افتاد. صدای بازی بچه‌ها از دور می‌آمد، صدای دوچرخه‌ای که از کنارشان گذشت، صدای دنیا… ولی بین آن دو سکوت سنگینی کش آمده بود.
آنید نگاهش را مستقیم در چشم‌های او انداخت و بعد از لحظه‌ای، با صدایی که ته‌مایه‌ای از خواهش داشت، سوالش را پرسید:
ـ کی برمی‌گردی خونه؟
حامد نگاهش را از او دزدید. بدون تعجب یا تردید، فقط خشک و بی‌احساس پرسید:
ـ واسه چی برگردم؟
سوالش بیشتر شبیه یک دیوار بود. آنید اما عقب نکشید. نگاهش را به صورتش دوخت:
ـ چون یه هفته‌ست خبری ازت نیست. چون چند نفر از همون‌جا که کار می‌کنی، هر روز دم خونه پیداشون می‌شه. چون دارن دنبالت می‌گردن، چون… چون نمی‌دونم باهات چی‌کار دارن.
حامد ساکت ماند. چشم‌هایش بازتر شد و رنگ نگاهش به خاکستریِ هول افتاد.
لب‌هایش نیمه‌باز ماندند. انگار چیزی میان گلویش گیر کرده بود.
ـ دنبالت نیومدن؟
صداش لرزید، کمی بلندتر از حد معمول.
ـ نگفتی کجا میری؟
با شتاب سر چرخاند، خیابان را از نظر گذراند، نیمکت‌های پشت‌سر، مسیر ورودی پارک… همه چیز را با چشم‌هایی گشاد و مضطرب وارسی کرد.
نگرانی‌اش عادی نبود. آنید سریع گفت:
ـ نه، پیداشون نشد. گفتم نیستی، گفتم نمی‌دونم کجایی، فهمیدم طلبکارتن. یه جوری پیچوندمشون.
حامد چرخید سمتش. حالا دیگر در چشم‌هایش فقط ترس نبود، خشم هم موج می‌زد.
ـ پیچوندیشون؟! با کیا داری حرف می‌زنی دختر؟ اینا شوخی ندارن! اگه بفهمن تو بهشون دروغ گفتی، اگه گیرت بیارن… .
صدایش بالا رفت. تُنش تیز بود، نه از سر عصبانیت، از اضطراب، از ترسی عمیق!
پرنده‌ای از شاخه‌ی بالای سرشان پرید و چند برگ دیگر روی شانه‌ی آنید افتاد.
او اما سرش را پایین انداخت. حس می‌کرد صدایش خشک شده، مثل ته‌مانده‌ی اشکی که نمی‌خواست بریزد.
با صدایی آرام، مثل نفس گفت:
ـ حواسم بود حامد… من فقط نمی‌خواستم کار دستت بدن. همین.
حامد چند لحظه فقط نگاهش کرد. لب‌هایش تکان خوردند، اما حرفی بیرون نیامد.
آنید بلند شد. عقب رفت، نه از ترس، نه برای فرار، فقط برای این‌که فاصله‌ی این مکالمه کمتر اذیتش کند.
انگار چیزی در این میان ترک برداشته بود. چیزی که با هیچ توضیحی درست نمی‌شد.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,401
2,501
مدال‌ها
3
حامد آرام از جایش بلند شد. نور کمرنگ غروب صورت خسته‌اش را خط‌خطی کرده بود. همان‌طور که از کنارش می‌گذشت، صدای بم و گرفته‌اش در گوش آنید زنگ زد، شبیه اخطاری پنهان در لحنی مهربان:
-‌ داری منو کم‌کم به دردسر می‌ندازی!
آنید پوفی کرد و ل*ب‌هایش را با دلخوری جمع کرد. با صدایی که ته‌مانده‌ی بغض در آن پیچیده بود، گفت:
ـ توأم باید بفهمی… واقعاً نگرانت شده بودم.
قدم‌های حامد مکثی کوتاه داشتند، بعد چرخید، نزدیک شد. دست‌های زمختش همان دست‌هایی که همیشه بوی کار و خستگی می‌دادند، صورت خواهرش را قاب گرفت. در نگاهش خستگی بود، ترس بود، اما بیشتر از همه، درماندگی بود.
ـ تو که می‌دونی وضع من چجوریه… نمی‌خوام تو هم توش غرق شی.
آنید خودش را عقب کشید. نه با بی‌مهری، که با دلشوره‌ای که درونش پیچ‌وتاب می‌خورد. صدایش لرزید اما کلماتش محکم به صورت برادرش کوبیده شدند:
ـ من یه هفته‌ست تنهام، تو اون خونه‌ی لعنتی، بی‌هیچ خبری! فکر کردی به کی دل خوش کردم؟! چرا فراری‌ای، حامد؟! از کی؟ از چی؟!
حامد نفس بلندی کشید. دست روی صورتش کشید، خسته‌تر از همیشه بود:
ـ به خدا، آبجی… از هیچ‌ک.س. فقط طلبکارام. یه ذره پول دستم برسه، همش تموم می‌شه. فقط یه کم دیگه… بعد برمی‌گردم.
ـ الان چی؟! همین حالا چی؟!
چشمانش در صورت آنید دوید؛ اخمی محو میان ابروهایش نشست. نرم زمزمه کرد:
ـ ته تهش یه هفته دیگه، همه‌چی که اوکی شد، برمی‌گردم خونه. قول می‌دم، عزیزم.
رد بغض در نگاه آنید نشسته بود. چشم‌هایش برق زد، نه از اشک، از ترسِ دوباره تنها ماندن.
ـ تروخدا… این‌جوری نرو.
جواب نداد. فقط جلو آمد، ناگهان و با شدتی عجیب او را در آغوش کشید. بازوانش مثل دیواری دورش حلقه شد، پیشانی‌اش را روی شانه‌اش فشرد. صدایش گرفته و بی‌نفس بود:
ـ من الان چاره‌ای ندارم. اما بهت قول می‌دم… هر کاری، هر کاری ازم بربیاد، می‌کنم که برگردم.
دل کندن سخت بود، اما او دل کند. عقب رفت، لبخند تلخی زد؛ لبخندی که بیشتر برای خودش بود تا خواهرش:
ـ من دیگه باید برم… خیلی زود می‌بینمت، مراقب خودت باش.
چند قدم دور شد، آنید هنوز نگاهش می‌کرد، انگار نمی‌خواست تصویر آخرش تار باشد. اما ثانیه‌های نحس بی‌رحمانه از راه رسیدند.
صدای برخورد… صدایی خشک و وحشی، مثل شکستن استخوان زیر چرخ.
چرخید. دنیا کُند شد.
پژو سفید با دنده‌عقب منحرف شده بود و حالا حامد، چند متر آن‌طرف‌تر بی‌حرکت روی آسفالت افتاده بود.
زمان ایستاد.
ـ حــــــامــــد!
فریادش شکافتنِ سی*ن*ه بود تا پاره شدن حنجره. دوان دوان خودش را به برادرش رساند.
مردم، کند، دیر، با نگاهی خالی از حس دور آن پیکر پرپر حلقه زدند.
ـ یکی کمک کنه! تو رو خدا یکی آمبولانس خبر کنه!
زانو زد. نفس‌نفس‌های بریده‌ی حامد را حس می‌کرد، ضعیف، ناپایدار، مثل شمعی در باد می‌مانست. رنگ پوستش پریده بود، صورتش کبود، نفس‌هایش بریده و چشمانش… آن چشمان همیشه خندان، حالا لبریز از ترس بودند.
ـ نترس… من اینجام… نمی‌ذارم بلایی سرت بیاد… حامد… .
حامد با دست لرزانش، گوشی شکسته‌اش را در کف دست خواهرش گذاشت. صدایی بیرون نیامد. تنها خون بود که از دهانش جاری شد، رنگ آسفالت را دگرگون کرد و امید را از تن آنید گرفت.
چشم‌هایش را بست.
و دنیا همان لحظه فرو ریخت.
آنید فریاد زد؛ جیغ کشید.
صدایش می‌لرزید، تنش می‌لرزید، رو به حامد فریاد زد، مثل کودکی بی‌پناه:
ـ غلط کردم… بخدا غلط کردم… فقط بیدار شو!
اما حامد دیگر چیزی نمی‌شنید.
و حالا او مانده بود و آغوشی پر از خاکستر… آغوشی که نه گرما داشت، نه جواب… .
آب یخ بود یا گدازه‌ای از آتش که بر سرش فرو ریخت؟ هرچه که بود سلول به سلولش را نفس گرفت.
فریادش آسمان را درید و این درد تنش را داغی بخشید بی‌انتها.
***
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,401
2,501
مدال‌ها
3
واژه‌ی مرگ مثل زهر کش‌داری در ذهنش می‌لولید و جان خسته‌اش را مچاله می‌کرد.
رگ‌به‌رگ وجود بی‌کسش این درد را پس می‌زد، اما روحش دیگر رمق انکار نداشت.
فقط سکوت بود و بغضی بی‌صدا که گلویش را به بند کشیده بود. این مرگ… حق نبود.
نه برای حامد. نه برای دلی که هنوز برای بودنش می‌تپید.
چشم‌های بی‌پناهش از شدت گریه‌های چهل شبانه‌روز، متورم و خسته، سرخ و شعله‌ور از خون نشسته بودند.
دیگر اشکی نمانده بود، اما سوزش‌شان انگار تازه آغاز شده بود.
شال سیاهش را جلوتر کشید؛ انگار می‌خواست دل شکسته‌اش را پشت آن پنهان کند.
دست‌های یخ‌زده‌اش را در جیب ژاکت فرو برد، تا مشت‌های گره‌خورده‌اش صدای فریادش را به دنیا نرسانند.
حامد… تنها تکیه‌گاه باقی‌مانده بود و حالا نبودش مثل یک سیلی محکم به قلبش خورده بود.
از دور به جماعت سیاه‌پوشی خیره شد که بعد از پایان مراسم چهلم حامد، آرام آرام از قبرستان فاصله می‌گرفتند.
قلبش آتش گرفت. یاد نگاه‌های گرم و بی‌ادعای حامد، دست نوازشش، خنده‌ی پرمهرش… همه چیزش، آوار شد روی شانه‌های خم‌شده‌اش… .
حامد برایش تنها یک برادر نبود؛ تمام آن چیزی بود که از واژه‌ی «خانواده» برای او باقی مانده بود.
محبت بی‌منت، تکیه‌گاهِ سال‌های دشوار، مردی که دنیا را برای خواهرش کوچک می‌خواست.
دلش می‌خواست این همه، فقط کابوس بود.
کاش از خواب می‌پرید و صدای حامد را از آشپزخانه می‌شنید که مثل همیشه با چای شیرین منتظرش بود.
سوز هوا، زمختی خاک، سکوت نحس قبرستان، همه و همه، شمشیری شدند بر پیکر اشکش.
اولین قطره، داغ و عصیانگر، از بند شرم گذشت. بعدی و بعدی…
بغض شکست. قلب شکست و با آن تمام خودش.
فریادش درون سی*ن*ه تیر می‌کشید، اما زبانش قفل بود.
خشم با تمام خشونتش در تنش پیچید.
مشت‌هایش گره شدند. عصبانی از خدا، از دنیا، از قاتل، از خودش.
در دلش آتش بود، یک خشم لال اما سوزان!
لب‌های ترک‌خورده‌اش از سرمای جان‌گیر، به‌سختی تکان خوردند.
در همان لحظه حضور کسی را کنار خود حس کرد.
هق‌هق‌های داغش را میان چهار دیواری گلویش خفه کرد.
چند ثانیه سکوت… و بعد دست‌های لرزانش بالا رفتند، آرام بر گونه‌ها نشستند، انگار بخواهد اثر اشک‌ها را پنهان کند از نگاه کسی که شاید… هنوز نمی‌دانست زخمش چقدر عمیق است.
صدای لطیف دخترکی، مثل نسیمی که از دل گذشته آمده بود، به گوشش رسید:
-‌ مامان… .
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,401
2,501
مدال‌ها
3
زن دخترک را آرام در آغوش کشید؛ محکم اما مهربان؛ آن‌گونه که گویی می‌خواست او را از گزند تمام اندوه‌های جهان پنهان کند.
سپس سرش را به گوش کودک شیرین‌زبانش نزدیک برد و چیزی در گوشش نجوا کرد.
رنگ صورت دخترک برای لحظه‌ای دگرگون شد. لب‌های لرزانش با بغضی کودکانه باز شدند:
-‌ من می‌دونم مرگ خیلی سخته… مرگ سرده، تاریکه. ولی اونی که رفته، دیگه برنمی‌گرده.
آنید مبهوت در عمق نگاه عسلی کودک خیره ماند.
دخترک اشک‌هایش را پاک نکرد، فقط نفس کشید و گفت:
-‌‌ بابای منم رفته پیش خدا… ولی خدا وقتی یکی رو پیش خودش می‌بره، یکی دیگه رو بهمون می‌ده.
سکوت کرد. تلخ‌خندی زد که بی‌اندازه بزرگ‌تر از سنش بود.
-‌ ولی هیچ‌کی جاشو نمی‌گیره.
همین جمله، در آنید چیزی را شکست.
نه بغض بود، نه اشک… چیزی مثل فرو ریختن دیواری که مدت‌ها جلویش ساخته بود تا فکر نکند، تا فقط راه برود، فقط برود…
نه به عقب نگاه کند، نه به سوالاتی که هر شب به خوابش می‌آمدند.
«کدومش واقعی بود؟ تصادفش؟ حرفاش؟»
با خودش زمزمه کرد:
-‌ اگه خودش مقصر بود چی؟ اگه یه چیزی پنهون می‌کرد؟ اگه اصلاً اون کسی نبود که من فکر می‌کردم… .
دست‌هایش توی جیب لرزیدند.
انگار صدای خنده‌های برادرش از دل خاک می‌آمدند، اما حالا میان آن همه صدا، تردید هم شنیده میشد.
هُرم نفس‌های سنگینش در هوای گرفته و غبارآلود قبرستان گم شد؛ آن‌قدر که حتی زمان هم برای لحظه‌ای ایستاده به‌نظر می‌رسید.
نگاهی به ساعت انداخت، آهی کشید و از کنار زن چادری برخاست.
زیر لب بی‌رمق خداحافظی کرد و به سوی خروجی قدم برداشت.
دستش را بلند کرد تا برای اولین ماشین زرد، علامت بدهد. اما نه‌تنها هیچ‌کدام توقف نکردند، بلکه بعضی‌شان هم با متلک‌های زننده و نگاه‌های نفرت‌انگیز از کنارش رد شدند.
چند دقیقه‌ای گذشت تا بالاخره یک پراید نقره‌ای جلوی پایش ایستاد. در را باز کرد و خودش را روی صندلی عقب انداخت.
گرمای بخاری مثل شلاقی بر صورت سرد و بی‌حسش کوبیده شد؛ شلاقی که انگار از دل همان خاکِ تازه‌ی قبرستان آمده بود.
و انگار این داغ خاک تازه‌ی قبر توی ریه‌هایش چرخید.
نه، نمی‌خواست گریه کند.
نه برای خودش… برای کسی که نمی‌دانست واقعاً قربانی شده، یا مهره‌ای در بازی‌ای بزرگ‌تر بوده.
زمزمه‌اش مثل دود نرم و تلخ از لب‌هایش بیرون ریخت:
-‌ من باید بفهمم چی شد!
دستش بی‌اختیار مشت شد. واقعاً چقدر می‌توانست بدون ‌او دوام بیاورد؟
ذهنش بی‌اجازه تصویر ساخت و طعنه زد. با خودش زمزمه کرد:
-‌ نه، نه… من گریه نمی‌کنم!
صدای راننده رشته افکارش را پاره کرد.
-‌ خانم، کجا برسونمتون؟
-‌ خیابون امام… پاساژ… .
مرد سری تکان داد و نگاهش را به جاده دوخت.
آنید بی‌حال، به شیشه‌ی خیس و مات ماشین زل زد.
با انگشت لرزان روی شیشه عدد “۴” را نوشت؛ برای او، نمادی از چیزی زیبا… و شاید گمشده.
بوق کش‌داری فضا را شکست. آنید از جا پرید.
راننده با عصبانیت به خودروی روبه‌رو فحشی داد و با سرعت از کنارش گذشت.
چند دقیقه بعد، چشمش به محل آشنا افتاد و به راننده گفت:
-‌ آقا همین نزدیکیاس، همین‌جا نگه دارین!
مرد بدون حرفی خودرو را کنار کشید.
آنید اسکناس ده‌ هزار تومانی‌ را از جیبش بیرون آورد و در دستان پیر راننده گذاشت.
سپس بی‌درنگ پیاده شد.
دستی بر مانتویش کشید و پاهایش را به‌سوی پاساژ بزرگ موبایل حرکت داد.
نخستین مغازه را که دید، بی‌درنگ وارد شد.
گرمای بخاری آن‌جا هم مثل ضربه‌ای روی صورتش نشست.
صدایی آشنا تمام ذهنش را به خود معطوف کرد.
-‌ از این ورا!
مرد استکان چای را روی میز گذاشت و لبخند زد.
آنید تلفن شکسته را از جیب بیرون کشید، روی میز ویترین گذاشت، نگاهی به دکور تازه‌ی مغازه انداخت، سپس با لبخندی تلخ پاسخ داد:
-‌ علیک سلام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,401
2,501
مدال‌ها
3
نگاهش را از کف‌پوش قهوه‌ای نو رد کرد و به جا‌دکوری‌های چوبی پشت سر مسعود دوخت.
چشم از مجسمه‌های کوچک فیل برداشت و روی دو صندلی چوبی کنار ویترین قفل شد.
همه چیز را با حامد انتخاب کرده بودند… . لبخند محوی نشست روی لبش، بی‌اختیار سمت چشمان فروشنده چرخید.
مسعود مجال نداد، صدایش پیش‌دستی کرد:
-‌ با حامد انتخاب کردیم!
اسمش… قلب آنید را از جا کند.
حامدی که دیگر نبود.
بغضی پنهان راه گلویش را بست و ذهنش به زمزمه افتاد: نامرد.. .
اما خودش را جمع‌وجور کرد. نمی‌خواست کسی دردش را ببیند.
تلفن شکسته را آرام به سمت مسعود هل داد.
زمزمه‌اش با لرز خفیفی همراه شد:
-‌ قشنگ شده… .
مکثی کرد. نفسش را بیرون داد و دوباره گفت:
-‌ به کمکت نیاز دارم… حامد دیگه…
مسعود نگذاشت ادامه دهد. سریع میان کلامش جهید:
-‌ می‌دونم. خبر دارم. غم آخرت باشه…
با تشکر اشاره‌ای به گوشی کرد:
-‌ داغون شده. قفل داره. می‌تونی درستش کنی؟
مسعود گوشی را گرفت، براندازش کرد، از همه جهت.
-‌ درست میشه… فقط…
نگاه آنید سر خورد به چشمان تیره‌اش، از موهای خوش‌فرم و مشکی‌اش گذشت، روی فک استخوانی‌اش ماند.
اگر قوز دماغش و رد زخم‌های قدیمی روی پیشانی‌اش را نادیده می‌گرفت، می‌شد گفت قیافه‌اش بد هم نبود.
-‌ ال‌سی‌دیش له شده… برای کی می‌خوایش؟
-‌ خیلی زود لازمش دارم.
مسعود سری تکان داد و گوشی را داخل کشوی میز گذاشت. اما شک در لحنش بود:
-‌ واسه چی می‌خوایش حالا؟
-‌ لازممه دیگه!
رد کنجکاوی هنوز از چهره‌اش پاک نشده بود، اما چیزی نپرسید.
روی صندلی عقب رفت، دست‌به‌سی*ن*ه نشست و خیره نگاهش کرد.
-‌ بشین یه چایی بخوریم.
آنید از نگاه‌های مستقیم و طولانی‌اش خوشش نمی‌آمد.
هر کسی جای او بود، این رفتار مسعود را به حساب چیز دیگری می‌گذاشت، اما او مسعود را خوب می‌شناخت. مگر می‌شد رفیق بامرام حامد را چشم‌چران دانست؟
اما با این حال، حس بدی ته دلش مانده بود.
نگاهش را سرگردان چرخاند و با لحنی آرام اما قاطع گفت:
-‌ باید برم…
سپس بدون مکث، بی‌آن‌که به عقب نگاه کند، با خداحافظی سرسری از مغازه بیرون زد.

***
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,401
2,501
مدال‌ها
3
بی‌صدا دور میز بیلیارد چرخید. صدای خفه و نامفهومی از گوشی پیچید، اما وقتی جای مناسبی گرفت، کلمات واضح‌تر شدند:
-‌ حدود بیست‌وچهار تن… همشون توی آتیش‌سوزی از بین رفتن.
چشم چپش یک‌باره بالا پرید. عضله‌ی صورتش ناخودآگاه منقبض شد؛ عدد سه برابرِ چیزی بود که بابک رسماً اعلام کرده بود. یعنی برادرش چیزی را پنهان کرده؟ تعجب‌آور نبود. رابطه‌شان هرگز آن‌قدر نزدیک و بی‌پرده نبود که انتظار صداقت داشته باشد. خون یکی بودند، اما دلشان؟ هیچ‌وقت! بابک مثل زخمی کهنه زیر پوستش بود؛ پنهان، چرک‌کرده، و همیشه در معرض انفجار.
دستش محکم دور چوب بیلیارد گره خورد. با صدایی آرام اما قاطع پرسید:
-‌ کار کی بود؟
خط در چند ثانیه سکوت کرد، انگار آن سوی تماس کسی جرأت گفتن نداشت. اما بالاخره صدای زمرمه‌ی گرفته‌ای پیچید:
-‌ احتمالاً کیانیا… .
انگار مغزش لحظه‌ای ایستاد. «کیانی‌ها؟» یعنی سوسن؟ آن پیرزن کفتار؟! نه… این‌یکی از تبار زن‌ها نبود. این کار، سنگین‌تر از آن بود که به آن پیرزن مفلوک نسبت داده شود.
-‌ گفتی کی؟ دقیق بگو.
این‌بار صدا واضح‌تر و بی‌هیچ تردیدی نامی را ادا کرد:
-‌ میکائیل کیانی.
صورتش جمع شد، نه از تعجب؛ از توهینِ نانوشته‌ای که پشت این اسم خوابیده بود. دهانش به پوزخندی کج باز شد.
-‌ اون… کی وقت کرده این‌قدر گنده شه؟
لبه‌ی ضخیم چوب بیلیارد را میان انگشتانش فشرد، مثل لبه‌ی یک شمشیر. صدای تماس هنوز در گوشش بود، اما ذهنش جای دیگری پرسه می‌زد.
یک شطرنج‌ باز حرفه‌ای که وسط بازی متوجه شده بود نیمی از مهره‌هایش را از دست داده و بدتر، نیمی از مهره‌های رقیب را هم اشتباهی حذف کرده بود.
این فقط حمله به او نبود. بابک هم در این آتش‌سوزی آسیب دیده بود. ضرری متقابل، اما از کجا؟ و چرا حالا؟
-‌ دایان خان؟
پلک چپش را نیمه بست. میدان دیدش در آن چشم تیره شد؛ اما چشم راستش به دقت زاویه‌ی توپ هفت را با کیوبال سنجید. ساعد دست را به چوب تکیه داد و حلقه‌ی انگشتانش را سفت‌تر کرد. تکنیک حافظه‌ی عضلانی‌اش بود. ضربه‌ی دقیق و صیقلی وارد شد؛ توپ هفت روانه‌ی حفره‌ی کرنری شد.
-‌ همه‌جا اسم این یارو رو کنار اسم شما میارن… .
توپ در حفره افتاد. صدای خفیف برخورد با جدار چوبی مثل زخم خفیف غرور دایان بود. چشمانش از خشم جرقه زد.
-‌ اون بچه سرش به تنش نمی‌ارزه.
-‌ اجازه بدین آدمامو بفرستم سراغش… .
آرام دور میز چرخید، گوشی را از لبه‌ی آن قاپید و با صدایی یخ‌زده گفت:
-‌ تا وقتی خودم نگفتم، هیچ‌ک.س هیچ کاری نمی‌کنه.
بدون خداحافظی تماس را قطع کرد و گوشی را روی مبل پرت کرد. از کشوی میز گچ مکعبی را بیرون آورد و نوک چوب را سابید.
نگاهش سریع از اطراف گرفت. اما چشمش روی تابلوفرش بزرگ مکثی کوتاه کرد، سایه‌ی یک شکارچی… و همین. اسلحه‌ی شکاری پشت شیشه را حتی ندید.
چوب و گچ را روی میز رها کرد. تن سنگینش را روی مبل روبه‌روی پنجره انداخت؛ نفس داغی از میان لب‌هایش گریخت. خشم مثل بخار جوشان از پوستش بالا زد.
ایران… اهمیتی نداشت. نه برای او، نه برای نقشه‌هایی که سال‌ها با ظرافت چیده بود. اما حالا… حالا چیزی در این آتش‌سوزی بوی هشدار می‌داد.
نه فقط برای میکائیل. نه فقط برای بابک.
این، زنگ خطری بود برای تاج‌وتختی که نام خودش را روی آن حک کرده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,401
2,501
مدال‌ها
3
دستش را به سمت لیوان نیمه‌خالی برد. نگاهش روی توپ سفیدِ تنها مانده در میدان افتاد؛ تنها و بی‌ک.س، مثل خودش.
انگار تمام تقدیرش در آن نقطه‌ی سفید خلاصه شده بود؛ منفور، تنها و بی‌سایه. قلبش دریایی خشک شده بود؛ لبریز از رنج و حسی سنگین که کل دنیا را در نظرش حقیر کرده بود.
میز بیلیارد تصویرگر روح خودش شده بود. آن توپ لعنتی، مثل خودِ او، نه‌تنها بیرون مانده بود، بلکه همه توپ‌های دیگر پشت سرش گم شده بودند.
لب‌هایش کمی باز شد؛ یک خنده‌ی بی‌روح، چیزی میان تمسخر و درد… نوشیدنی را بالا آورد اما مزه‌اش مثل همیشه نبود. گس بود، شاید چون دلش پیش چیزی یا… کسی گیر کرده بود.
«شاید یه روز…»
فکرش تا آستانه‌ی یادآوری‌اش کشیده شد. همان دختر با موهای باز، آن نگاه بی‌پروا، آن لبخندی که باورش نمی‌کرد. قلبش برای لحظه‌ای تکان خورد نه از عشق، از عجز!
اما خودش را عقب کشید. نه این ضعیف شدن بود.
مشتش بی‌اختیار دور لیوان سفت شد.
“اون فقط یه خاطره بود!”
“یه نقطه‌ی کور لعنتی وسط یه دنیای خالی از منطق.”
همین فکر کافی بود تا دوباره شعله بکشد؛ همه‌چیز از بیرون ساکت بود و از درون سوزناک‌تر از لبه‌ی آتش.
بلند شد. لیوان را با حرکتی تند اما هنوز کنترل‌شده روی عسلی گذاشت.
صدای برخورد شیشه‌ها در اتاق پیچید. خودش را جمع کرد، انگار که بخواهد از چیزی فرار کند.
دستی میان موهایش کشید، پُر از حرص و کبودی بود.
نگاهش در انعکاس شیشه افتاد. خودِ درهم‌ریخته‌اش، کسی که هیچ‌وقت فرصت عشق را نداده بود. کسی که حالا… شاید خیلی دیر شده بود.
دلش سنگین بود. نه از آن جنس دل‌گرفتگی‌های معمول… این یکی فرق داشت. عمیق‌تر، خاموش‌تر مثل زخمی که نمی‌خواست خوب شود.
صدای قدم‌هایی شتاب‌زده، مثل تیری که خلأ اتاق را بشکافد، رشته‌ی افکارش را برید.
برگشت، بی‌عجله. فریدمن با همان نظم همیشگی اما این‌بار رنگ‌باخته از راه رسید. برگه‌هایی را روی میز پرت کرد. صدای خش‌خش کاغذها میان شیشه و سکوت، تق‌تقِ اعصاب بود.
ـ اوضاع افتضاحه، دایان.
نفسش تند بود.
-‌ ما داریم فقط ضرر می‌کنیم.
دایان هیچ نگفت. نگاهی گذرا به برگه‌ها انداخت و بعد بی‌شتاب دستش را به سمت لیوان دراز کرد.
ـ یه پیک بزن. آرومت می‌کنه.
فریدمن صورتش را نزدیک آورد، آن‌قدر نزدیک که نفس داغ و خشمگینش گونه‌ی دایان را به حتم می‌سوزاند.
ـ این شوخیه برات؟ می‌فهمی چی شده؟ داریم همه‌چی رو از دست می‌دیم و تو نشستی اینجا… پیک می‌زنی؟
دایان سر برداشت. چشم در چشم او با صدایی آرام اما بُرنده گفت:
ـ من هیچ‌وقت وسط هیاهو تصمیم نگرفتم، فریدمن. اینو یادت رفته؟
فریدمن قدمی جلو آمد. تُن صدایش بالا رفت.
-‌ تو واقعاً حالت خوبه؟ اصلاً فهمیدی چه اتفاقای داره میوفته دورمون؟ آره؟ اصلاً می‌فهمی؟ یا هنوز ذهن لعنتیت درگیر اون دختره‌ست؟
و همین کافی بود. دایان ابتدا خندید؛ خنده‌ای کوتاه، سنگین و تلخ!
لب‌هایش جمع شد، اما چشم‌هایش خندیدن بلد نبودند. آرام از جا بلند شد، شانه‌هایش را صاف کرد و بی‌شتاب قدم برداشت. هر گامش صدا داشت؛ نه از جنس خشونت، بلکه از سنگینی فکری که لحظه‌به‌لحظه عمیق‌تر می‌شد.
مقابل فریدمن ایستاد. نگاهی در صورتش انداخت؛ دقیق، بی‌رحم و خاموشی مطلقی که هویدا بود.
-‌ اون دختر… .
صدایش پایین بود، اما لرز نداشت. بلکه زهر داشت؛ زخمی عمیق که حالا آرام از گوشه‌ی لبش نشت می‌کرد.
-‌ حتی اگه دیگه نباشه، هنوزم بیشتر از تو می‌فهمه کی و چی دورمه.
چشمانش برق زدند؛ همان برقِ سردی که پیش از انفجار دیده می‌شود، مثل سکوت قبل از طوفان… .
به یک‌باره و بی‌هشدار یقه‌ی فریدمن را در مشت گرفت. چنگ زد و او را جلو کشید. فاصله‌شان یک نفس شد.
-‌ دفعه‌ی بعد که اسمشو بی‌جا بیاری، قسم می‌خورم با همین پنجره از این اتاق پرتت می‌کنم پایین، فریدمن.
نفس فریدمن بند آمد، دست‌هایش بین حمله و عقب‌نشینی، جایی میانه‌ی هراس و خشم، بی‌هدف ماندند.
دایان نزدیک‌تر شد. آن‌قدر که نوک بینی‌اش پوست شقیقه‌ی فریدمن را خراش می‌‌داد، لبش را آرام به گوشش رساند:
-‌ اون تنها چیزی بود که وسط این بازیِ کثیف، یه‌ذره آدمم نگه‌داشته بود. ولی حالا دیگه… شاید نباشه.
سپس ‌بی‌تفاوت مثل انداختن یه تکه گوشت بی‌ارزش یقه‌اش را رها کرد.
فریدمن دو قدم عقب رفت، سرفه‌ای کرد و نگاهش را به کف اتاق دوخت.
دایان اما برگشت، مثل پادشاهی که تازه شمشیرش را در قلب دشمن فرو کرده بود، نشست. لیوانش را برداشت و یک پیک دیگر زد. بدون اینکه حتی یک بار دیگر نگاهش کند، لب زد:
-‌ حالا بگو ببینم، کی داره زمینمون می‌زنه؟
سپس دستی دراز کرد و برگه‌ها را برداشت. صفحه‌ی اول را ورق زد، بعدی را و بعدی را… .
نگاهی انداخت نه به عددها، به نقشه‌ای که آرام‌آرام در ذهنش می‌چرخید؛ درست مثل ویرانی… .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,401
2,501
مدال‌ها
3
برگه‌ها را مرور کرد، اما ذهنش جایی دیگر بود. نگاهش به خط‌ها نبود، به عددها و امضاها؛ ذهنش درون تار عنکبوتی پرسه می‌زد که خودش تنیده بود و حالا داشت تارهایش را یکی‌یکی از دست می‌داد.
سکوت به غلظت دود سیگارش میان دو مرد موج می‌زد. فریدمن بی‌مقدمه شروع به شرح کرد:
-‌ بارای که از آفریقا وارد کردیم رسیدن اما یکی از دو کانتینر اصلی دیشب توی بندر عباس عقب کشیده شده. مأمورای گمرک رسماً اعلام نکردن، ولی ما خبر داریم یه پرونده‌ی نظارتی براش باز شده. یه نفر از توی سیستم داره لو می‌ده، دایان.
دایان انگشتش را روی لبه‌ی یکی از برگه‌ها کشید.
-‌ محتوا؟
-‌ اسمی ازش نبردن، ولی اگر اون محموله دیده شده باشه… قطعاً ثبتش هم کردن.
-‌ نگفتن چی توشه؟
-‌ نه. ولی اگه مال خط کازابلانکا باشه… تو بهتر از من می‌دونی اون کانتینر واسه کی بود.
دایان بی‌هیچ حرکتی خیره ماند. چهره‌اش چیزی میان انجماد و تفکر بود. بی‌صدا برگه‌ها را روی میز پخش کرد.
نقشه‌ای از مسیرهای صادرات و واردات، همراه با اسامی شرکت‌های اقماری.
-‌ گروه آلتا هنوز باهامونه؟
فریدمن سری تکان داد.
-‌ تماس‌هاشون کم شده. شنیدم یکی از مدیرای رده‌بالاشون با یه مأمور قدیمی جلسه داشته. قضیه بوی خ*یانت می‌ده.
دایان لبخند زد، اما لبخندش مثل برشی روی صورت سنگی‌اش بود. دقیقاً تیز و بی‌جان… .
-‌ آلتا بدون من اصلاً به این نقطه نمی‌رسید. اگه بخوان بازی در بیارن، می‌دونم از کجا بندشون رو بکشم.
بی‌توجه به چند لحظه‌ی قبل بی‌ربط ادامه داد:
-‌ بارای که از سنگاپور فرستادیم چی؟ تجهیزات کامپیوتری بودن؟
فریدمن لب باز کرد. صدایش هنوز کمی خش‌دار بود، اما کنترل‌شده:
-‌ تقریباً. حدود سیصد کانتینر رو از بندر سنگاپور بار زدیم به مقصد یکی از بنادر جنوب شرقی. پوشش بارها همون تجهیزات روتین بود؛ سرورها، رَک‌ها، کابل‌های فیبر نوری و چند بسته سخت‌افزارهای صنعتی. ولی… سی کانتینر مرکزی مخصوص بود.
دایان سرش را اندکی بالا آورد، نگاهش برق خاصی گرفت.
-‌ دقیق چقدر جاسازی شده بود؟
فریدمن بی‌مکث جواب داد:
-‌ هر کانتینر مرکزی حدود پنج تن. محموله چیپ‌های رمزگذاری‌شده، قطعات حسگر پهپادهای نظامی و چند جعبه سلاح سبک.
دایان با حالتی که انگار ذهنش در حال محاسبه‌ی ابعاد فاجعه بود، مکثی کرد:
-‌ ادامه بده.
سپس نوشیدنی را دوباره در لیوان ریخت. صدای شرشر مایع مثل قطره‌قطره‌ی جنونی که از اعماق جانش می‌چکید، بلند شد.
-‌ با طوفان دیشب از بین تموم کانتینرها، پنجاه‌وسه‌تاش افتادن توی آب. طناب‌ها کشش لازم رو نداشتن. گزارش تیم فنی هم همینو گفته.
لحظه‌ای هیچ صدایی نیامد. تنها صدایی که در فضا بود، ضربان سنگین سکوت و یخ زدن هوا بود.
و بعد دایان خیلی آرام گفت:
-‌ طوفان… .
-‌ آره، طوفان لعنتی.
صدای برخورد ناگهانی لیوان به میز، فضای اتاق را لرزاند. مایع کهربایی پاشید روی شیشه.
-‌ گفتی پنجاه‌و‌سه تا؟!
فریدمن پلک زد.
-‌ بیست‌و‌سه‌تاش حاوی قطعات واقعی بودن، بقیه همون کانتینرهای جاسازی‌ شده بودن. فقط سی‌و‌هفت‌تا بیرون کشیده شده که ده‌تاش برای ما بوده.
دایان سرش را با دست گرفت، انگشتانش شقیقه‌هایش را فشردند.
-‌ از داخل کانتینرا خبر داشتن؟
-‌ نه. هنوز نه. تیم ترانس‌ تو بندر هنوز بارها رو تحویل نگرفته بود. خط سنگاپور هم فعلاً هیچی گزارش نکرده.
دایان آرام پرسید، صدایش با خشم کنترل‌شده لرزید:
-‌ نگو اون لعنتی‌ها بین اون ده‌تا نیستن… نگو که اسلحه‌ها غرق شدن.
فریدمن نفسش را حبس کرد، نگاهش را از چشمان دایان دزدید.
-‌ دایان همه‌شون رفتن ته آب.
دایان یکی از دست‌هایش را محکم به پیشانی‌اش کوبید. صدای برخورد گوشت با استخوان در سکوت طنین انداخت.
-‌ حر***اده‌ها… .
فریدمن با کف دست موهایش را عقب زد، زیر لب چیزی گفت که شنیده نشد. بعد تُن صدا را بالا برد:
-‌ چیکار کنیم حالا؟
دایان آرام پلک زد، اما چشم‌هایش درخششی از شعله داشتند.
-‌ با مدیر شرکت سنگاپوری تماس بگیر. بگو قرون‌به‌قرون خسارت کانتینرها رو می‌خوایم. هرچند اون بارها ارزش پول نداشتن… ارزش چیزی که از دست دادیم.
فریدمن بلند شد. چند برگ را از میان انگشتان دایان بیرون کشید. درحالی‌که برگه‌ها را صاف می‌کرد و گام‌به‌گام از اتاق دور می‌شد، صدایش کم‌رنگ شد:
-‌ باشه، الان پیگیری می‌کنم.
سکوتی کوتاه بعد صدای قدم‌هایش که روی پلکان پیچید.
دایان هنوز روی مبل نشسته بود، اما نگاهش خیره به لیوان خالی انگار ذهنش کیلومترها آن‌سوتر ‌چرخید. او سقوط را حس کرده بود… اما نه فقط سقوط کانتینرها. سقوط بخشی از یک تجارت بزرگ‌ را… .

***
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,401
2,501
مدال‌ها
3
سکوت در فضای وسیع و باشکوه اتاق مانند یک دیوار بی‌صدا بر همه چیز سنگینی می‌کرد، تنها صدای ضرب‌آهنگ قاشق‌ها و چنگال‌ها بود که در میان سکوت مطلق می‌شکست.
در این میز بیست‌وچهار نفره، که به شکوه یک ضیافت سلطنتی شباهت داشت، فقط چند صندلی ابتدایی به اشغال در آمده بود.
نور زرد و گرم لوسترِ عظیم‌الجثه، که درست تا چند وجب بالاتر از میز آویخته شده بود، روی چهره‌ها می‌رقصید؛ صورت‌هایی که بیشترشان در سکوت غرق فکر بودند.
همه چیز بوی دایان را می‌داد.
ذوقِ عجیبش برای شکوه و زندگی اشرافی، حالا در این اتاق جان گرفته بود.
دانش که به‌روشنی با این فضا بیگانه بود، قاشق نقره‌ای را روی بشقاب نیمه‌خالی‌اش رها کرد. لب‌هایش را به هم فشرد و با دستمال سیاه‌رنگی که با نقش رزهای سرخ در تضاد بود، اطراف دهانش را تمیز کرد.
-‌ همه چیز آماده‌ شده.
صدای دایان مثل همیشه سرد و تسلط‌دار بود. در نگاهش چیزی از لذت حضور در این فضا پیدا بود، اما در پس این لذت ظاهری، شبحی از سردی و بی‌رحمی نهفته بود.
سکوت لحظه‌ای باقی ماند. هیچ ک.س حتی برای چند ثانیه جز سکوت هیچ حرکت دیگری نکرد، کلمات مدتی بود که در ذهنش شکل گرفته بودند. نگاهش به دایان دوخته شد، اما صدایش انگار رو به اتاق بود:
-‌ فکر نمی‌کنی یه‌کم زوده برای این تصمیم؟
لب دایان بی‌درنگ به پوزخندی آرام کش آمد. صدایش محکم بود، بی‌نوسان، بی‌رحم:
-‌ اعتبارمون رو نشونه گرفتن. باید هرچه زودتر برگردی!
و درست در همین لحظه صدای فریدمن مثل تیشه‌ای در سکوت نشست. صدایی بم و عصبانی که بی‌پروا خودش را به مرکز توجه کوبید:
-‌ بذار تیارا بمونه.
دانش لحظه‌ای سکوت کرد. نگاهش به فریدمن نرفت؛ نگاهش روی میز، روی خطوط چین‌خورده‌ی دستمال باقی ماند. اما کلماتش مستقیم، شمرده و آرام از دهانش بیرون آمدند، بی‌نیاز از هیچ تردیدی:
-‌ منم موافقم… نمی‌خوام اون‌جا جونشو به خطر بندازم.
دایان بی‌تفاوت، قاشق سوپ را به لب برد. جوابی که داد، بیشتر به یک خط خبر می‌مانست تا مکالمه:
-‌ بودنش خوبه. خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی، بهت ملحق می‌شیم. بود و نبود تیارا، دیر یا زود اتفاق می‌افته.
لحنش بی‌پرده و خالی از هر ملاحظه‌ای بود.
فریدمن دستش را عصبی در میان موهای استخوانی‌رنگش کشید. لبه‌ی فک‌اش از شدت خشم می‌لرزید. نگاهش روی دایان ثابت ماند و با طعنه‌ای خش‌دار گفت:
-‌ جاش خیلی… خوبه، آره؟
دایان دستمالش را کنار بشقاب انداخت. صدایش برخلاف حرکاتش همچنان آرام بود:
-‌ اون اتفاق رو حلش کردیم.
حمله‌ی چند روز پیش، سایه‌وار در ذهن دانش جان گرفت. صحنه‌هایی گنگ و تیز از مطب تیارا، جیغی خفه، صدای شکستن شیشه‌ها… .
لحظه‌ای که مطب تیارا مورد حمله قرار گرفت، سایه‌ی تهدید تازه‌ای را به زندگی‌شان انداخت.
با لحنی آرام اما محکم اضافه کرد:
-‌ دانش بیشتر از هردومون مراقبشه.
صندلی فریدمن به‌ناگاه به عقب پرت شد. صدای برخاستنش مثل صدای رعد سکوت اتاق را درید. فریادش از آن فریادهایی بود که بیشتر از صدایش حجم خشم پشت به لرزه می‌انداخت:
-‌ با فرستادنش به اون جهنم، داری جونش رو بیشتر به خطر می‌ندازی!
دایان این بار محکم دستش را روی میز کوبید، صدا مثل انفجار در فضای بزرگ پخش شد. با انگشت به سمت فریدمن اشاره رفت، تهدید در نگاهش موج می‌زد:
-‌ خواهر تو حالا زن اونِه. بقیش به تو ربطی نداره.
فریدمن از شدت عصبانیت فشاری بر دهانش وارد کرد و از میان دندان‌های فشرده‌شده حرف‌هایش بیرون آمد:
-‌ فکر نکن که نمی‌دونم چی می‌گم، دایان! تو نمی‌فهمی، ولی من می‌فهمم.
چشمان فریدمن سرخ شده بود، اما نگاهش به دایان هرگز رها نمی‌شد. دایان بی‌حرکت، مثل سنگی که از روزگاران دور در دل دریا رفته باشد، نگاهش را به او دوخت.
صدای نفس کشیدن فریدمن در فضای سنگین و متراکم به گوش می‌رسید، اما برای دایان انگار همه‌ی این جزئیات بی‌اهمیت بود.
-‌ یه‌بار دیگه حرفتو تکرار کن، فریدمن.
صدای دایان خشک و خالی بود، بدون هیچ اثری از ترس یا تردید. فریدمن لحظه‌ای در جای خود مکث کرد، اما خیلی زود به خود آمد و با شجاعت کم‌سابقه‌ای گفت:
-‌ تو با فرستادنش به اونجا داری باجونش بازی می‌کنی. این جنگ فقط برای ماست، اونو قاطیش نکن. یه اشتباه کوچک، یه تصمیم غلط، می‌تونه همه‌چیز رو خراب کنه.
سکوتی سنگین مثل یک فشار روی هر کلمه‌ای که در آن اتاق گفته می‌شد، نشست. دایان هنوز بی‌حرکت بود، اما این بار انگار در نگاهش چیزی تغییر کرده بود.
نگاهش بر فریدمن سنگینی می‌کرد، گویی به وضوح او را می‌سنجید.
-‌ هیچ‌ک.س، حتی تو نمی‌تونه منو متوقف کنه، فریدمن.
این جمله را به گونه‌ای گفت که انگار گفتن این کلمات از پیش برایش لازم بود، همان‌طور که یک قانون طبیعت نمی‌توانست تغییر کند.
فریدمن لحظه‌ای همچنان به او خیره ماند، اما درون دلش چیزی آرام گرفت. این فرمانروایی بی‌چون‌وچرا، این سلطه‌ی تمام‌عیار بر زندگی‌شان، حتی بر او هم تاثیرگذار بود.
گویی قدرتی در نگاه دایان وجود داشت که دیگر هیچ‌ک.س توان مخالفت با آن را نداشت.
دانش که از مدت‌ها پیش دیگر جرات مخالفت با دایان را نداشت، حرفی نزد حتی نگاهش را از روی میز بلند نکرد. خودش را در میان تلافی‌گرهای فریدمن و دایان غرق دیده بود، هیچ‌گونه تمایلی برای جانبداری نداشت. این بازی قدرت، بازی‌ای نبود که کسی بتواند به راحتی از آن بیرون بیاید.
-‌ حالا برو و کاری که باید بکنی رو انجام بده.
دایان این بار به فریدمن نگاه کرد، صدای کلماتش مثل شمشیری بود که از میان لب‌هایش بیرون می‌آمد. فریدمن چشمانش را تنگ کرد، اما نمی‌توانست بگوید که این فرمان‌روایی را قبول ندارد. در نگاه او تنها سکوت و اطاعت به چشم می‌خورد.
فریدمن سرش را پایین انداخت، نفسی عمیق کشید و سپس به سرعت اتاق را ترک کرد، بدون اینکه نگاهی به کسی بیندازد.
سکوتی سنگین باقی ماند. فقط صدای گام‌های فریدمن و رفتنش در دل این سکوت باقی ماند.

***
 
بالا پایین