- Jul
- 1,401
- 2,501
- مدالها
- 3
خون دورتادور مردمکهایش چرخ خورد. میسوخت؛ تار میدید و خشم در رگهایش فریاد میکشید.
ابراهیم یخزده حتی قدرت خم شدن برای جمع کردن برگههایی که به میز ریخته بود را هم نداشت.
فاصلهشان به زحمت یک قدم بود.
او حالا از مرز عبور کرده بود، اختیارش را دودستی به خشم سپرده بود و این یعنی دیگر هیچچیز و هیچک.س جلودارش نبود.
اسلحهاش را ثانیهی پایین آورد، اما نه برای صلح؛ برای هشدار.
- زمینای جنوب، بندر و دو انبار غرب… تا فردا همهش یا مال منه، یا میره زیر خاک. تصمیم با خودته.
- و اگه ندم؟
چشمانش را به سیاهی چشمهای مرد دوخت.
- اون موقع قبر خودتو دستیدستی کندی ابراهیم.
مهرآرا مثل مجسمهای که از شوک ترک بردارد، به نفسنفس افتاد.
- هنوز میتونیم حرف بزنیم! اینو با مذاکره…
صدای شلیک فرضی، پوزخندِ تلخِ میکائیل را به همراه داشت. فریادش مثل چاقو فضا را برید:
- صبر منو امتحان نکن ابراهیم… .
نفسهای داغ و سنگینش را بیرون فرستاد. مثل گاوی زخمی که هنوز ایستاده بود، هنوز خطرناک بود.
- آدمهام پشت انبار اصلیات منتظرن. سهم منو تا دو ساعت دیگه کامل کن، یا همه چی خاکستر میشه!
خلیل تلو خورد.
- تو نمیفهمی داری با کی میجنگی… .
از کنار مهرآرا رد شد. زن بیحرکت ماند، مثل شیشهای که ترک برداشته بود.
و خلیل در مبل فرو رفت، مثل مردی که به چشمهای مرگ خیره شده بود و فهمیده بود حتی التماس هم دیر شده.
- دقیقاً میفهمم و تو قراره سقوط یه امپراطوری پوسیده رو به چشم ببینی!
***
آینهی لبپریده را جلوی پایش روی زمین گذاشت. نور کدر صبح از پشت پردهی توریِ چرک افتاده بود روی صورتش.
پوستش رنگ سفیدی گرفته بود، لبها ترک داشت، اما هنوز با دقت دست کشید به گونههایش، انگار میخواست با انگشتهای خودش کمی زندگی از زیر پوست، بالا بکشد.
سرمهدان را از داخل بقچهی آبی بیرون آورد.
سرمهای که مادرش همیشه میگذاشت کنار سجادهاش. سرمهای که حالا بیشتر شبیه خاکستر مانده بود تا زیبایی.
اما حالا انگار با آن سرمه، کمی از گذشته روی چشمهایش نقش میبست. بوی خاطره را شنید، بوی آدمهایی که دیگر نبودند.
با احتیاط سرمه را کشید. چشمهایش رنگ گرفتند، نگاهش محکمتر شد.
موهای کوتاه و قهوهایاش را با بیحوصلگی جمع کرد.
همیشه همین بود: ساده، کمتوقع، بیدردسر. اما ته ته نگاهش، چیزی بود که آدم را مجبور میکرد دوباره نگاهش کند.
نه زیباییِ معمول… نه، چیز دیگری.
انگار تمام گذشتهاش، دردهایش، جنگیدنهایش، روی صورتش نوشته شده بود و کسی که بلد بود نگاهش را بخواند، بیتفاوت از کنارش نمیگذشت.
از اتاقی بیرون زد که بیشتر از «اتاق» شبیه انباریِ چرک و خفه بود.
دست به کمر شد. بغضی گلوگیر میان سی*ن*هاش چرخ زد.
چطور باید برای بار هزارم به حامد حالی میکرد که قبل از رفتن، اینجا رو به آخور تبدیل نکند؟
ناگهان صدایی مثل پتک بر فرق سرش فرود آمد.
واقعیت؛ حامد یک هفته بود که اصلاً برنگشته بود خانه.
پلکان را با سرعت پایین رفت. پلههایی خاکگرفته که انگار سالها کسی جرئت نکرده بود تمیزشان کند.
لجنمال، آلوده و بوی نامطبوع زباله؛ انگار خود «فقر» در این ساختمان لانه کرده بود.
با گامهای بلند بدن خستهاش را تا خیابان اصلی کشاند.
لحظهای ایستاد. نفسش را تازه کرد.
خشکی دهان، ضعف عضلات… کمآبی لعنتی، مثل خوره به جانش افتاده بود.
اما در ذهنش فقط یک چیز چرخ میخورد:
باید باهاش حرف بزنم… .
ابراهیم یخزده حتی قدرت خم شدن برای جمع کردن برگههایی که به میز ریخته بود را هم نداشت.
فاصلهشان به زحمت یک قدم بود.
او حالا از مرز عبور کرده بود، اختیارش را دودستی به خشم سپرده بود و این یعنی دیگر هیچچیز و هیچک.س جلودارش نبود.
اسلحهاش را ثانیهی پایین آورد، اما نه برای صلح؛ برای هشدار.
- زمینای جنوب، بندر و دو انبار غرب… تا فردا همهش یا مال منه، یا میره زیر خاک. تصمیم با خودته.
- و اگه ندم؟
چشمانش را به سیاهی چشمهای مرد دوخت.
- اون موقع قبر خودتو دستیدستی کندی ابراهیم.
مهرآرا مثل مجسمهای که از شوک ترک بردارد، به نفسنفس افتاد.
- هنوز میتونیم حرف بزنیم! اینو با مذاکره…
صدای شلیک فرضی، پوزخندِ تلخِ میکائیل را به همراه داشت. فریادش مثل چاقو فضا را برید:
- صبر منو امتحان نکن ابراهیم… .
نفسهای داغ و سنگینش را بیرون فرستاد. مثل گاوی زخمی که هنوز ایستاده بود، هنوز خطرناک بود.
- آدمهام پشت انبار اصلیات منتظرن. سهم منو تا دو ساعت دیگه کامل کن، یا همه چی خاکستر میشه!
خلیل تلو خورد.
- تو نمیفهمی داری با کی میجنگی… .
از کنار مهرآرا رد شد. زن بیحرکت ماند، مثل شیشهای که ترک برداشته بود.
و خلیل در مبل فرو رفت، مثل مردی که به چشمهای مرگ خیره شده بود و فهمیده بود حتی التماس هم دیر شده.
- دقیقاً میفهمم و تو قراره سقوط یه امپراطوری پوسیده رو به چشم ببینی!
***
آینهی لبپریده را جلوی پایش روی زمین گذاشت. نور کدر صبح از پشت پردهی توریِ چرک افتاده بود روی صورتش.
پوستش رنگ سفیدی گرفته بود، لبها ترک داشت، اما هنوز با دقت دست کشید به گونههایش، انگار میخواست با انگشتهای خودش کمی زندگی از زیر پوست، بالا بکشد.
سرمهدان را از داخل بقچهی آبی بیرون آورد.
سرمهای که مادرش همیشه میگذاشت کنار سجادهاش. سرمهای که حالا بیشتر شبیه خاکستر مانده بود تا زیبایی.
اما حالا انگار با آن سرمه، کمی از گذشته روی چشمهایش نقش میبست. بوی خاطره را شنید، بوی آدمهایی که دیگر نبودند.
با احتیاط سرمه را کشید. چشمهایش رنگ گرفتند، نگاهش محکمتر شد.
موهای کوتاه و قهوهایاش را با بیحوصلگی جمع کرد.
همیشه همین بود: ساده، کمتوقع، بیدردسر. اما ته ته نگاهش، چیزی بود که آدم را مجبور میکرد دوباره نگاهش کند.
نه زیباییِ معمول… نه، چیز دیگری.
انگار تمام گذشتهاش، دردهایش، جنگیدنهایش، روی صورتش نوشته شده بود و کسی که بلد بود نگاهش را بخواند، بیتفاوت از کنارش نمیگذشت.
از اتاقی بیرون زد که بیشتر از «اتاق» شبیه انباریِ چرک و خفه بود.
دست به کمر شد. بغضی گلوگیر میان سی*ن*هاش چرخ زد.
چطور باید برای بار هزارم به حامد حالی میکرد که قبل از رفتن، اینجا رو به آخور تبدیل نکند؟
ناگهان صدایی مثل پتک بر فرق سرش فرود آمد.
واقعیت؛ حامد یک هفته بود که اصلاً برنگشته بود خانه.
پلکان را با سرعت پایین رفت. پلههایی خاکگرفته که انگار سالها کسی جرئت نکرده بود تمیزشان کند.
لجنمال، آلوده و بوی نامطبوع زباله؛ انگار خود «فقر» در این ساختمان لانه کرده بود.
با گامهای بلند بدن خستهاش را تا خیابان اصلی کشاند.
لحظهای ایستاد. نفسش را تازه کرد.
خشکی دهان، ضعف عضلات… کمآبی لعنتی، مثل خوره به جانش افتاده بود.
اما در ذهنش فقط یک چیز چرخ میخورد:
باید باهاش حرف بزنم… .
آخرین ویرایش: