- Jul
- 1,286
- 1,246
- مدالها
- 2
خون دورتادور مردمکهایش چرخ خورد. میسوخت؛ تار میدید و خشم در رگهایش فریاد میکشید.
ابراهیم یخزده حتی قدرت خم شدن برای جمع کردن برگههایی که به میز ریخته بود را هم نداشت.
میکائیل بدون ذرهای تردید، لولهی سرد اسلحه را درست میان پیشانیاش نشانه رفت.
فاصلهشان به زحمت دو قدم بود.
او حالا از مرز عبور کرده بود، اختیارش را دودستی به خشم سپرده بود و این یعنی دیگر هیچچیز و هیچک.س جلودارش نبود.
ابراهیم از جا کنده شد و با فریادی از وحشت نامش را فریاد زد:
- میکائیل!
اما این نام دیگر برایش معنای آرامش نداشت. چیزی از آن میکائیلی که روزی محتاط و ساکت بود باقی نمانده بود.
اسلحهاش را پایین آورد، اما نه برای صلح؛ برای هشدار.
چشمانش را به سیاهی چشمهای مرد خیره دوخت.
- قبر خودتو کندی ابراهیم.
مهرآرا مثل مجسمهای که از شوک ترک بردارد، به نفسنفس افتاد.
صدایش لرزید، حروف از هم جدا افتادند:
- داری… چی کار میکنی؟
- سهمم رو پس میگیرم.
نگاه زن ترسیده و عجزآلود به ابراهیم پناه برد. اما آن مرد هم حالا فقط به یک چیز فکر میکرد؛ وقتکشی.
- اون اسلحه رو بذار زمین! هنوز میتونیم حرف بزنیم! اینو با مذاکره…
اما صدای شلیک فرضی پوزخندِ تلخِ میکائیل را به همراه داشت.
فریادش مثل چاقو فضا را برید:
- با من بازی نکن! صبر منو امتحان نکن ابراهیم… داری با خودت بد میکنی!
نفسهای داغ و سنگینش را بیرون دمید. مثل گاوی زخمی که هنوز ایستاده بود، هنوز خطرناک بود.
- من بدون سهمم از اینجا بیرون نمیرم. آدمهام هم پشت انبار اصلیات منتظرن.
جهنمی که به پا کرده بود، بوی خاکستر میداد…
اما جهنم واقعی تازه آغاز میشد.
***
شال سبزرنگ را آرام روی سر کشید. مثل بخشی از مراسمی قدیمی دستش به سمت سرمهدان سیمگون رفت.
همان که از مادرش مانده بود.
سرمهی سرخ همیشه چشمهایش را با ابهتی زنانه و محکمتر نشان میداد.
درب را گشود… مکث کرد… و بست.
زیر لب زمزمه کرد، خودش رو به خودش:
- زن سی ساله رو چه به این سبک بازیها…
اصلاح کرد:
- بیستوشش ساله!
موهای کوتاه و قهوهایاش را با بیحوصلگی جمع کرد. حجمشان آنقدری نبود که دردسرساز شوند، اما باز هم ترجیح میداد درگیرشان نباشد.
از اتاقی بیرون زد که بیشتر از «اتاق» شبیه انباریِ چرک و خفه بود.
دست به کمر شد. بغضی گلوگیر میان سی*ن*هاش چرخ زد.
چطور باید برای بار هزارم به حامد حالی میکرد که قبل از رفتن، اینجا رو به آخور تبدیل نکند؟
ناگهان صدایی مثل پتک بر فرق سرش فرود آمد.
واقعیت را به یاد آورد؛ حامد یک هفته بود که اصلاً برنگشته بود خانه.
پلکان را با سرعت پایین رفت. پلههایی خاکگرفته، که انگار سالهاست کسی جرئت نکرده تمیزشان کند.
لجنمال، آلوده و بوی نامطبوع زباله؛ انگار خود «فقر» در این ساختمان لانه کرده بود.
با گامهای بلند بدن خستهاش را تا خیابان اصلی کشاند.
لحظهای ایستاد. نفسش را تازه کرد.
خشکی دهان، ضعف عضلات… کمآبی لعنتی، مثل خوره به جانش افتاده بود.
دوباره راه افتاد. اما هنوز چند گام نرفته بود که صدای منحوسی مثل چنگ روی اعصابش کشیده شد:
- سلام آبجی!
صدایش را شناخت. نیازی به برگشتن نبود اما برگشت.
چهرهی امین، با آن لبخند لزج و نگاه بیجای مهرطلبانهاش… چندشآور بود.
- علیک.
همان اول شروع کرد. مثل همیشه با یک سری سوال بیخود و پاچهخواریِ تهوعآور:
- خوبین؟ جایی میرین؟ برسونمتون اگه میخواین؟
نگاهش، تیز و بیرحم مستقیم در چشمان مرد نشست.
مشتهای گرهکردهاش را آرام در کنارش نگاه داشت؛ تنها چیزی که مانع سیلی زدن میشد، خویشتنداریاش بود.
- خوبم. نه، لازم نکرده!
حرف در گلوی امین ماسید. مکث و بعد شاهد عقبنشینیاش شد.
و او بدون حتی گوش دادن به خداحافظیاش قدم برداشت و رد شد.
- عزت زیاد!
در دلش لبخند زد. از آن لبخندهایی که فقط زنان خسته و جنگدیده میزنند.
خودش را به ایستگاه رساند. سوار اتوبوس که شد، نفسش جان تازهای گرفت.
اما در گوشهی ذهنش… جای بغض خالی برای پدرومادرش پیچید.
ابراهیم یخزده حتی قدرت خم شدن برای جمع کردن برگههایی که به میز ریخته بود را هم نداشت.
میکائیل بدون ذرهای تردید، لولهی سرد اسلحه را درست میان پیشانیاش نشانه رفت.
فاصلهشان به زحمت دو قدم بود.
او حالا از مرز عبور کرده بود، اختیارش را دودستی به خشم سپرده بود و این یعنی دیگر هیچچیز و هیچک.س جلودارش نبود.
ابراهیم از جا کنده شد و با فریادی از وحشت نامش را فریاد زد:
- میکائیل!
اما این نام دیگر برایش معنای آرامش نداشت. چیزی از آن میکائیلی که روزی محتاط و ساکت بود باقی نمانده بود.
اسلحهاش را پایین آورد، اما نه برای صلح؛ برای هشدار.
چشمانش را به سیاهی چشمهای مرد خیره دوخت.
- قبر خودتو کندی ابراهیم.
مهرآرا مثل مجسمهای که از شوک ترک بردارد، به نفسنفس افتاد.
صدایش لرزید، حروف از هم جدا افتادند:
- داری… چی کار میکنی؟
- سهمم رو پس میگیرم.
نگاه زن ترسیده و عجزآلود به ابراهیم پناه برد. اما آن مرد هم حالا فقط به یک چیز فکر میکرد؛ وقتکشی.
- اون اسلحه رو بذار زمین! هنوز میتونیم حرف بزنیم! اینو با مذاکره…
اما صدای شلیک فرضی پوزخندِ تلخِ میکائیل را به همراه داشت.
فریادش مثل چاقو فضا را برید:
- با من بازی نکن! صبر منو امتحان نکن ابراهیم… داری با خودت بد میکنی!
نفسهای داغ و سنگینش را بیرون دمید. مثل گاوی زخمی که هنوز ایستاده بود، هنوز خطرناک بود.
- من بدون سهمم از اینجا بیرون نمیرم. آدمهام هم پشت انبار اصلیات منتظرن.
جهنمی که به پا کرده بود، بوی خاکستر میداد…
اما جهنم واقعی تازه آغاز میشد.
***
شال سبزرنگ را آرام روی سر کشید. مثل بخشی از مراسمی قدیمی دستش به سمت سرمهدان سیمگون رفت.
همان که از مادرش مانده بود.
سرمهی سرخ همیشه چشمهایش را با ابهتی زنانه و محکمتر نشان میداد.
درب را گشود… مکث کرد… و بست.
زیر لب زمزمه کرد، خودش رو به خودش:
- زن سی ساله رو چه به این سبک بازیها…
اصلاح کرد:
- بیستوشش ساله!
موهای کوتاه و قهوهایاش را با بیحوصلگی جمع کرد. حجمشان آنقدری نبود که دردسرساز شوند، اما باز هم ترجیح میداد درگیرشان نباشد.
از اتاقی بیرون زد که بیشتر از «اتاق» شبیه انباریِ چرک و خفه بود.
دست به کمر شد. بغضی گلوگیر میان سی*ن*هاش چرخ زد.
چطور باید برای بار هزارم به حامد حالی میکرد که قبل از رفتن، اینجا رو به آخور تبدیل نکند؟
ناگهان صدایی مثل پتک بر فرق سرش فرود آمد.
واقعیت را به یاد آورد؛ حامد یک هفته بود که اصلاً برنگشته بود خانه.
پلکان را با سرعت پایین رفت. پلههایی خاکگرفته، که انگار سالهاست کسی جرئت نکرده تمیزشان کند.
لجنمال، آلوده و بوی نامطبوع زباله؛ انگار خود «فقر» در این ساختمان لانه کرده بود.
با گامهای بلند بدن خستهاش را تا خیابان اصلی کشاند.
لحظهای ایستاد. نفسش را تازه کرد.
خشکی دهان، ضعف عضلات… کمآبی لعنتی، مثل خوره به جانش افتاده بود.
دوباره راه افتاد. اما هنوز چند گام نرفته بود که صدای منحوسی مثل چنگ روی اعصابش کشیده شد:
- سلام آبجی!
صدایش را شناخت. نیازی به برگشتن نبود اما برگشت.
چهرهی امین، با آن لبخند لزج و نگاه بیجای مهرطلبانهاش… چندشآور بود.
- علیک.
همان اول شروع کرد. مثل همیشه با یک سری سوال بیخود و پاچهخواریِ تهوعآور:
- خوبین؟ جایی میرین؟ برسونمتون اگه میخواین؟
نگاهش، تیز و بیرحم مستقیم در چشمان مرد نشست.
مشتهای گرهکردهاش را آرام در کنارش نگاه داشت؛ تنها چیزی که مانع سیلی زدن میشد، خویشتنداریاش بود.
- خوبم. نه، لازم نکرده!
حرف در گلوی امین ماسید. مکث و بعد شاهد عقبنشینیاش شد.
و او بدون حتی گوش دادن به خداحافظیاش قدم برداشت و رد شد.
- عزت زیاد!
در دلش لبخند زد. از آن لبخندهایی که فقط زنان خسته و جنگدیده میزنند.
خودش را به ایستگاه رساند. سوار اتوبوس که شد، نفسش جان تازهای گرفت.
اما در گوشهی ذهنش… جای بغض خالی برای پدرومادرش پیچید.