جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شکارچی با نام [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,605 بازدید, 226 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع شکارچی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شکارچی
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
هوای اطرافش غلیظ شده بود. مثل قیر، سنگین و چسبنده دور وجودش پیچیده بود. همراه کامران به عمق سالن رفتند. راه باریکی پشت پرده‌ی سیاه بود. چند پله، یک راهرو، و بعد… سالن پشتی. جایی که صداها خفه‌تر و نگاه‌ها تیزتر بودند.
چند پله‌ی فلزی، بوی ته‌مانده‌ی دود و درِ سنگینی که به آرامی باز شد؛ آن طرف سالن پشتی بود… دور از صدای موسیقی، اما پر از چیزی دیگر.
چشمان آنید کمی طول کشید تا به نور کم‌رمق عادت کنند. جمعی ایستاده بودند؛ مردانی با کت‌وشلوارهای اتوکشیده، زنانی با لباس‌هایی شب‌تاب اما چهره‌هایی سرد.
چشم‌هایی که لبخند نمی‌زدند؛ فقط می‌دیدند.
جمعیتی ایستاده بودند.
وسط جمع زنی دیگر را آوردند. با موهای پریشان و پیراهنی پاره، روی بازویش ردی از کشیده شدن روی زمین باقی مانده بود. نگاهش جایی را نمی‌دید. دهانش باز بود اما بی‌صدا. شاید قبل‌تر فریادش را خفه کرده بودند.
صدایی خشک و بی‌تفاوت در فضا پیچید:
ـ به حلقه خ*یانت کرده.
نه تردید بود، نه ترحم… فقط یک اعلام رسمی. شبیه خواندن حکم اعدام، اما بی‌نیاز از قاضی و دادگاه. کامران زیر لب زمزمه کرد:
-‌ اینجا، هر خیانتی یه مجازات داره. فرقی نداره زن باشی یا مرد. مهم اینه که خط قرمز رو رد کردی.
آنید پلک زد؛ نفسش حبس شد. بدنش واکنش نشان می‌داد، اما مغزش فقط ساکت نگاه می‌کرد.
زن را به میان حلقه‌ای از مردان کشاندند. درست زیر نور سفیدی که هیچ رحم و نوری در آن نبود.
لبخندهایی اطراف آن دایره شکل گرفت؛ لبخندهایی که بوی لذت نمی‌دادند… بوی گرسنگی می‌دادند. از همان جنسی که گوشتِ خام را پیش گرگ‌ها پرت می‌کردند.
و حریمش همان حریمی که باید امن‌ترین جای دنیا برای یک زن باشد، دریده شد. نه با چاقو. نه با گلوله.
با نگاه‌های که منتظر بود. با دست‌هایی که حقارت را می‌فهمیدند، نه مهربانی را.
با جمعی که قضاوت نمی‌کردند؛ فقط مجازات می‌کردند.
آنید حس کرد قلبش می‌لرزد. حس کرد دنیا برای لحظه‌ای ایستاد.
نه از ترس، از درک… از این‌که در این‌جا هیچ‌چیزی مقدس نبود.
و خ*یانت، حتی از مرگ هم گران‌تر تمام میشد.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
کامران سرش را نزدیک آورد، بدون ‌ذره‌ای تردید در صدایش:
-‌ اینجا یا قانونه یا مجازات! راهِ سومی نیست.
آنید ناخودآگاه پلک زد. رگ‌های شقیقه‌اش تپیدند. قلبش انگار خارج از سی*ن*ه می‌کوبید.
و بعد… .
زن در جمعیت مجازات شد؛ با دست‌هایی که خونسرد پیش می‌رفتند، با قانونی نانوشته که در این‌ حلقه، زن و مرد نمی‌شناخت. فقط خ*یانت را می‌فهمید… و بهایش را.
آنید نفسش برید. حس کرد زمین زیر پایش لغزید. نگاهش به زن و بعد به کامران پیچید.
کامران فقط یک جمله دیگر زمزمه کرد:
ـ اینجا اشتباه فقط یه‌بار اتفاق می‌افته.
و آنید میان دود و خون و نور فهمید چیزی درونش برای همیشه شکسته شده یا شاید… چیزی برای همیشه بیدار شده بود.
از آن صحنه کنده شد، اما نه با قدم؛ با لرزشِ ریشه‌های اعصابش.
احساس می‌کرد پاهایش از آن خودش نیست. مثل این‌که روحش هنوز وسط آن دایره‌ی چرکین گیر کرده بود. سمت در خروجی چرخید اما نه برای فرار، برای نجات دادنِ بقایای چیزی که اسمش را گذاشته بود “کنترل”.
کامران جلوتر رفت، انگار نه انگار که چیزی دیده و یا شنیده بود. دستش را بالا آورد و پرده‌ی مخملی سیاه کنار رفت. راهرو باریک دوباره مقابلشان بود. صداها پشت سر، محو ‌شدند اما اثرشان هنوز با مشت، به سی*ن*ه‌ی آنید می‌کوبید.
او چیزی نگفت. نه اعتراض، نه سوال؛ فقط قدم برداشت. پاشنه‌های کفشش آرام روی سنگِ کف راهرو صدا ‌دادند؛ صدایی که از خودش نمی‌آمد، از انزوای درونش می‌جوشید: ترکیبی از انزجار، شوک و چیزی شبیه بیداری.
وقتی به پارکینگ زیرزمینی رسیدند، بوی نفت و لاستیک سوخته همه‌جا را پر کرده بود. سکوت سنگین بود.
کامران کنار ماشین ایستاد، در را باز کرد. آنید اما همان‌جا ایستاد. هنوز دست به دستگیره نبرده بود.
چشم در چشم کامران شد.
-‌ این… همیشه همین‌قدر تاریکه؟
کامران لحظه‌ای نگاهش کرد. صدایش صاف بود، بدون قضاوت:
-‌ فقط وقتی چشمات باز باشه، اینجوری می‌بینیش.
آنید در را باز کرد، نشست و سپس در را بست.
سکوت ماشین روی سرش فرود آمد مثل پتوی سنگین. صدای استارت لحظه‌ای ذهنش را برید از آنچه دیده بود… اما فقط برای چند ثانیه.
صدای موتوری که آرام غرش می‌کرد، تنها نشانه‌ی حیات در آن خلأ بی‌انتها بود. آنید روی صندلی شاگرد نشسته بود؛ دست‌ها در هم قفل، چشم‌هایش به جاده‌ای که روشنایی‌اش را از نور نئون‌های قرمز و آبی کلاب می‌گرفت؛ دوخته شد.
اما ذهنش… هنوز در آن سالن بود. هنوز آن نور سرد را می‌دید، آن نگاه‌ها را حس می‌کرد. هنوز صدای نفس‌نفس زنی را می‌شنید که نه التماس می‌کرد، نه اعتراض؛ فقط… تسلیم شده بود. مثل برگی در سیلاب.
کامران، بدون ‌آن‌که به او نگاه کند، لب زد:
-‌ دنیا همینه. کسی بهت رحم نمی‌کنه، اگه ازش نترسی.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
آنید آرام سر برگرداند. نگاهش خالی نبود؛ پُر از چیزهایی بود که هنوز برای گفتن زود بودند.
-‌ من نترسیدم.
کامران نیم‌نگاهی به او انداخت. انگار چیزی را می‌سنجید.
-‌ اما لرزیدی.
آنید نفسش را بیرون داد. نه برای پاسخ که برای خالی‌کردن سی*ن*ه‌ای که از بغض سنگین شده بود.
-‌ اون زن… واقعاً خ*یانت کرده بود؟
کامران شانه بالا انداخت.
-‌ مهم نیست. این‌جا بعضی‌ وقت‌ها فقط کافیه که یه‌نفر بگه خ*یانت کردی. بقیه خودشون قاضی‌ان، هیئت منصفه‌ان و جلّاد.
جاده تاریک‌تر شد. شهر پشت سرشان عقب رفت و آنید حس کرد بخشی از خودش را همان‌جا جا گذاشته.
نه بخشی که ازش بترسد، نه بخشی که بخواهد فراموشش کند… بلکه بخشی که باید یاد بگیرد با آن زندگی کند.
-‌ منو آوردی اونجا که بترسونیم، یا بسازیمم؟
کامران لبخند محوی زد. نه از سر تمسخر، بلکه چیزی شبیه رضایت.
-‌ تو تنها کسی بودی که برگشت… با چشم‌های باز.
سکوتی افتاد. بعد از چند ثانیه صدای آرامِ آنید در فضا پخش شد.
-‌ یکی وقتی چیزی رو از دست می‌ده، یا می‌شکنه… یا شکل جدیدی به خودش می‌گیره.
-‌ و تو چی شدی؟
-‌ نمی‌دونم… ولی دیگه اون آنید قبلی نیستم.
در آینه دید که کامران نگاهش نمی‌کند. اما حضورش مثل سایه، محکم کنارش بود. بعد از چند ثانیه سکوت دوباره پرسید:
-‌ اون زن… یه شخص مهم بود؟
کامران دستی به فرمان کشید.
-‌ مهم نبود کی بود. فقط مهم بود که دیگه “خودی” نبود.
نور مهتابی‌ها‌ی دو طرف جاده پشت سرشان ماند. آنید آرام گفت:
-‌ یعنی این‌جا برای زنده‌ موندن، باید بخشی ازش بشم؟
-‌ نه… .
کامران مکثی کرد.
-‌ برای زنده موندن باید یاد بگیری ببینی، بدون اینکه پلک بزنی.
ماشین وارد خیابان شد. صدای شب با نور چراغ‌ها قاطی شد و آنید با خودش فکر کرد… شاید امشب، اولین امتحانش را داده بود. نه برای نفوذ در این مهلکه بلکه برای ماندن، بدون این‌که خودش را ببازد.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
***
آنید روی پله‌های سیمانی و ترک‌خورده‌ی پشت‌بام نشست؛ جایی که هر گوشه‌اش بوی رطوبت کهنه و تنهایی می‌داد.
آسمان شب گسترده بود، سیاه و سنگین مثل پتوی زخمی که هیچ‌وقت نتوانسته بود پناهش باشد. انگشتان باریکش دور فنجان چای نیمه‌گرم قفل شده بودند، اما گرمایش دیگر به پوستش نمی‌رسید. سرش را کمی پایین گرفت، موهای کوتاه و تیزش روی پیشانی‌اش ریختند؛ موهایی که همیشه انگار برای جنگیدن کوتاه شده بودند، نه برای زیبا بودن.
آرام، در دل شب زمزمه کرد:
ـ یادت میاد، حامد؟ می‌گفتی من زیادی کله‌شقم… که یه روز خودم، خودمو پرت می‌کنم وسط آتیش.
صدایش در تاریکی پخش شد؛ نرم، اما زخمی.
لبخند محوی روی لب‌هایش نشست، از آن لبخندهایی که بیشتر طعم خستگی داشت تا شیرینی.
ـ ولی تو هم لجباز بودی، نه؟ هیچ‌وقت نذاشتی کسی ببینه چقدر خسته‌ای… .
نگاهش را به دوردست دوخت؛ چراغ‌های شهر مثل نقطه‌هایی لرزان و بی‌جان در دل تاریکی محو می‌شدند. اما در ذهن آنید، یک تصویر روشن بود… چهره‌ی حامد، با همان اخم‌های نگران و لبخند شیطنت‌آمیزش، که همیشه وانمود می‌کرد از چیزی نمی‌ترسد، حتی وقتی قلبش از نگرانی می‌لرزید.
دستی روی زانوهایش کشید، انگار که دنبال رد دستی می‌گشت که حالا دیگر نبود… دستی که هیچ‌وقت پدر یا مادری پشتش نایستاده بودند. با پدر و مادری که هیچ‌وقت سایه‌شان را ندید، فقط صدایشان را در خواب‌های ترسناک و مبهم می‌شنید.
درد مثل همیشه در سی*ن*ه‌اش جا خوش کرده بود. دردِ بی‌کسی، دردِ دلتنگی برای کسی که شبیه خانه بود… برای تنها کسی که داشت.
پلک زد. اشک روی مژه‌هایش سنگینی می‌کرد، اما اجازه نداد جاری شود. سال‌ها تمرین کرده بود تا یاد بگیرد چطور جلوی لرزش صدا و لرزیدن دلش را بگیرد.
حالا یاد گرفته بود درد را ببندد به بازویش، حملش کند… نه برای شکستن، برای بقا.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
لب‌هایش تکان خوردند. زیر لب بی‌صدا حرف زد، با صدایی که انگار فقط برای خودش بود:
ـ قول داده بودم که انتقامتو می‌گیرم… هنوز هم سر قولمم، داداش.
سپس به سختی از جایش بلند شد. زانواش تیر کشید، نه از سر خستگی جسم، که از سنگینی چیزی که به دوش می‌کشید.
فنجان را روی لبه‌ی پله گذاشت و دستی میان موهای کوتاهش کشید؛ انگار می‌خواست با همان حرکت خودش را از آن خاطره بیرون بکشد.
از جیب کاپشنش پاکتی بیرون آورد، ساده، بی‌نام، بی‌نشان.
کاغذهای داخلش کمی تا خورده بودند؛ با دست‌خط خودش. نامه‌ای برای سیاوش و اشکان… .
خم شد، آجر لقِ گوشه‌ی دیوار را کنار زد، خاک نرم آن‌ زیر را با انگشت کنار کشید و پاکت را داخل قاب عکس شکسته‌ای که از سال‌ها پیش همان‌جا مانده بود، پنهان کرد.
قاب را دوباره در دل زمین فشرد و آجر را سر جایش گذاشت. زیر لب گفت:
ـ پیداش می‌کنین… باید پیداش کنین.
در دل نامه، چیزهایی که دیده بود را نوشته بود. از زن ناشناسی که در حلقه‌ی جمعیت مجازات شد، از چهره‌های خونسرد و دست‌هایی که آلوده بودند به قدرت… و سکوت.
آن سکوت کشنده‌ای که هیچ‌ک.س جرأت نداشت بشکند.
نفسی کشید. آخرین نگاهش را به پشت‌بام انداخت، بعد آرام از پله‌ها پایین رفت.
پاهایش هرچه پایین‌تر می‌رفتند، ذهنش برای مرحله‌ی بعد آماده‌تر می‌شد. دیگر آن دختر زخمی روی پشت‌بام نبود؛ حالا یک بازیگر تازه‌نفس بود، در صحنه‌ای که پر از دروغ و نقاب بود.
به راهرو رسید، کلید را در قفل چرخاند، در واحد کوچک و تاریکش را باز کرد. فضا بوی همیشگی را می‌داد؛ ته‌مانده‌ی عطرهای خنثی و وسایلی که خیلی وقت بود دیگر بهشان دل نبسته بود.
کمد را باز کرد. چند دست لباس، یک کوله، یک جفت کفش کهنه و گوشی قدیمی‌اش را از ته کشو بیرون کشید.
لباس راحتی‌اش را با شلوار و پالتوی تیره‌ای عوض کرد. موهایش را جمع کرد پشت سر، محکم و بی‌نقص.
یک نگاه به آینه انداخت… آنیدی که از آن تو نگاهش می‌کرد، دیگر فقط دنبال انتقام نبود، دنبال نجات خودش هم بود.
در را بست، قفل زد. پا به کوچه گذاشت.
هوا هنوز بوی شب داشت؛ بوی نم و خاک. دورتر چراغ‌های ماشین عماد روشن بود. تکیه داده بود به در، سیگارش را خاموش کرد وقتی او را دید، جلو آمد:
ـ آماده‌ای؟
آنید فقط سری تکان داد و بی‌صدا سوار شد. ماشین به حرکت درآمد، و با هر متری که از آن کوچه فاصله می‌گرفتند، زندگی قبلی آنید هم انگار عقب‌تر و دورتر می‌ماند.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
نور زرد چراغ‌ها روی شیشه‌ها ‌لغزید و رد محوی از خود به‌جا ‌گذاشت. داخل ماشین بوی ته‌نشین‌شده‌ی چرم و دود خفیف سیگار پیچیده بود. سکوتی سنگین بین‌شان جریان داشت تا این‌که عماد لحظه‌ای چشم از جاده برداشت:
ـ قراره چند روزی تو یکی‌ از واحدای برج بمونی.
لحنش بی‌تفاوت بود، انگار داشت راجع به یک محل انبار صحبت می‌کرد.
ـ طبقه خلوتیه. نه کسی میاد اون‌جا نه کسی میره.
آنید چشم از شیشه‌ی کنار برنداشت. نور چراغ‌های خیابون روی پوستش سر خورد و رفت.
ـ فقط چند روز؟ بعدش چی؟
عماد شانه بالا انداخت.
ـ بستگی داره. میکائیل تصمیم می‌گیره.
مکثی کرد، بعد ادامه داد:
ـ حضور تو توی این پرونده‌ جدیه. از این به بعد فقط دستور می‌گیری و اجرا می‌کنی. بدون حرکت اضافه.
آنید پلک نزد. فقط زمزمه کرد:
ـ من هیچ‌وقت حرکت اضافه نمی‌زنم… اگه بدونم قراره به کجا برسه.
عماد برای اولین بار نگاهی کوتاه به او انداخت. نگاهش خالی از قضاوت بود، اما خنثی هم نبود.
-‌ از این لحظه، هیچ چیز تو دست خودت نیست. نه مکانت، نه زمانت، نه حتی آینده‌ات. فقط کاری که باید انجام بدی.
لحظه‌ای مکث کرد و سپس خشک اضافه کرد:
-‌ اما مطمئناً خیلی زود جابه‌جایی انجام می‌شه. وقتی لازم باشه بدونی، بهت اطلاع داده می‌شه.
آنید پلک زد. صدای قلبش انگار در سی*ن*ه‌اش می‌پیچید:
ـ من دقیقاً قراره چی باشم تو این بازی؟
عماد نگاه کوتاهی به او انداخت، بی‌هیچ تردیدی در چهره‌اش.
-‌ تو فقط یه مهره‌ای. بیشتر از اون بستگی داره به این‌که چقدر بتونی زنده بمونی.
و سکوت برگشت. فقط صدای لاستیک‌ها روی آسفالت بود و آنید… که حالا با خودش فکر می‌‌کرد در این بازی جدید، دیگر حتی خودش هم نمی‌تواند آینده‌اش را پیشبینی کند.
ماشین با نرمی در سایه‌ی برج ایستاد؛ انگار که خودش هم فهمیده بود، مقصد قرار نیست جایی روشن یا آرام باشد.
عماد بی‌کلام پیاده شد، مثل همیشه سنگین، مثل همیشه بی‌صدا.
در سمت آنید را گشود و نگاهی کوتاه اما خالی از هر نوع احساس رد کرد.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
سکوت بین‌شان از آن سکوت‌های معمول نبود. سکوتی نبود که میان دو غریبه بیفتد؛ انگار چیزی میانشان ته‌نشین شده بود، فهمی خاموش که می‌گفت از این‌جا به بعد، هرچه هست، دیگر شبیه گذشته نخواهد بود.
آنید سرش را بالا گرفت. برج چون تندیسی از جنس شب، در برابرش قد کشیده بود؛ بلند، بی‌روح، با پنجره‌هایی خاموش که بیشتر به چاه‌هایی خالی شباهت داشتند تا روزنه‌های نور. نه اثری از زندگی، نه حتی سایه‌ای از حضور انسانی… فقط یک سازه‌ی عظیم که انگار دهان باز کرده بود تا آینده‌ی او را یک‌جا ببلعد.
آسانسور بالا ‌رفت، بی‌صدا، بی‌احساس. آنید در آینه‌ی براق مقابلش خود را دید؛ زنی با موهایی کوتاه، پوستی که رنگ باخته بود از بی‌خوابی، از اضطراب، از فشار روزهایی که حتی نام‌شان را نمی‌دانست. لبخندی نزد؛ مدت‌ها بود به خودش لبخند نزده بود. فقط نگاه. نگاهی که انگار از ته زمان می‌پرسید:
«تا کی؟ واقعاً… تا کی قراره ادامه بدی؟»
زنگ آسانسور که به صدا درآمد دلش لرزید؛ اما نه از ترس. از آن حسی که وقتی وارد یک مرحله‌ی بی‌بازگشت شده بود، بی‌اجازه در جانش ‌نشست.
صدای قفل در که چرخید، سکوت غلیظ راهرو را شکست. عماد مثل مأموری بی‌احساس در را گشود و کناری ایستاد؛ حتی نگاهش داخل واحد را لمس نکرد.
ـ این‌جا واحد اختصاصی میکائیله… اما خودش زیاد این‌جا نیست. تو فعلاً همین‌جا می‌مونی.
گام‌هایش روی پارکت طنین سردی داشت؛ صداهایی که در سکوت آن پنت‌هاوس مثل پتک روی سکوت کوبیده می‌شد.
فضا بوی خنکی داشت؛ ترکیبی از چرم و فلز، رایحه‌ای تیز و رسمی، مثل بوی مرطوبِ یک قرارداد ناتمام. هیچ گرمایی در دیوارها نبود؛ نه از جنس خانه، نه حتی از جنس انتظار.
پنجره‌های بزرگ شهری را که مثل فیلمی بی‌صدا پشت شیشه می‌گذشت؛ قاب گرفته بودند.
نورها روی زمین می‌لغزیدند اما حتی رد گرما هم نمی‌گذاشتند. و در آن پنجره‌ها… نه امیدی، نه حضور کسی. فقط یک چیز موج می‌زد؛ حضور بی‌کسی!
کفش‌هایش صدای خشکی روی پارکت دادند. نگاهش از مبلمان مینیمال عبور کرد، تا رسید به میز بار خالی، قفسه‌های کتاب بی‌روح و اتاق خوابی که درِ نیمه‌بازش انگار عمداً وسوسه‌اش می‌کرد داخل برود… اما رفتنی در کار نبود.
-‌ آب و غذا برات فراهم شده. تلفن هم خط داخلیه. مستقیم وصل می‌شی به من.
عماد بی‌احساس حرف می‌زد. نه تهدید در لحنش بود، نه دلگرمی. و بعد مثل آخرین بند یک دستور رسمی ادامه داد:
-‌ از اینجا بیرون نمی‌ری، مگر وقتی من بیام دنبالت.
در بسته شد. صدای قفل مثل مهر پایانی یک حکم سرد در فضا پیچید.
و بعد… سکوت. سکوتی که نه فقط صدا که حتی هوا را هم در خودش حبس کرده بود.
آنید تنها ماند. میان دیوارهایی از جنس بی‌مهری، وسایلی که رنگ زندگی نداشتند، و فضایی که هیچ خاطره‌ای در آن نمی‌زیست.
فقط خودش بود و سایه‌ی مردی که اینجا گاهی سر می‌زد… میکائیل.
کنار پنجره نگاهش در شیشه افتاد؛ زنی ایستاده بود، با چشم‌هایی که انگار دنیا را پشت سر گذاشته بودند… و زبانه‌های آتشی که هنوز خیلی آهسته زیر پوستش می‌سوختند.
***
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
نورهای طلایی تالار از سقف بلند و پرجلال، مثل هاله‌هایی محو روی سر مهمانان پخش شده بودند. صدای موسیقی کلاسیکی که با دقت انتخاب شده بود، در فضا می‌پیچید، نه آن‌قدر بلند که مزاحم حرف‌زدن باشد، نه آن‌قدر آرام که غم یادبود را فراموش کنند.
صدای پاشنه‌ی کفشی که روی سنگ مرمر کشیده ‌شد، با ضرب‌آهنگ ویولنی آرام در هم تنیده بود. هیچ‌ک.س بلند نمی‌خندید. حتی وقتی لب‌ها می‌خندیدند، چشم‌ها بی‌حرکت باقی می‌ماندند.
در گوشه‌ای از سالن مردی بی‌صدا لیوان کریستالی‌اش را وارسی ‌کرد؛ نه برای نوشیدن، فقط برای این‌که دست‌هایش بیکار نباشند.
سایه‌ی نیمه‌مات چلچراغ‌های عظیم، مثل پرده‌ای از مه روی صورت‌ها افتاده بود. در چشم‌ها درخشش نبود؛ آنچه می‌درخشید، انعکاس نور بود، نه هیجان و یا ذره‌ای از حیات.
پوست‌ها روشن شده بودند، اما زندگی در آن‌ها خاموش مانده بود.
سوسن با پوشش رسمی و کاملاً مشکی، در کنار ورودی تالار ایستاد. موهایش را بالا جمع کرده بود و برق نگاهش سرد و محاسبه‌گر بود؛ برقی که نه از اندوه، که از سیاست می‌آمد.
صدایش با تُن آهسته و لحنی کنترل‌شده در فضا پیچید:
-‌ خوش اومدین جناب امیری… ممنونم که وقت گذاشتین.
-‌ خانم دکتر… باعث افتخاره حضورتون.
نگاهش برخلاف لحنش بُرنده بود. پشت لبخندهای کنترل‌شده‌اش به‌جز غم، نوعی مراقبت پنهان بود.
سوسن فقط میزبان مراسم نبود؛ نگهبان صحنه‌ای بود که می‌خواست مطمئن شود هر چیزی سر جای خودش است.
و در رأس این نگرانی‌ها نگاهش گهگاه به آن‌سوی سالن کشیده می‌شد؛ جایی که دانش بی‌اعتنا به رفت‌وآمدها در کنار تیارا و محمد ایستاده بود.
لبخند برافروخته اما کنترل‌شده‌ای پشت خوش‌وبش‌هایش پنهان بود؛ لبخندی کج که نشانی از نقشه‌ای پنهان را یدک می‌کشید.
لباس‌های مشکی مهمانان مثل توافقی نانوشته پذیرفته شده بود. حتی آن‌هایی که همیشه سفید می‌پوشیدند، حالا رنگ تیره‌ای را به تن داشتند.
هیچ‌ک.س با دیگری صمیمی نبود، حتی اگر شانه‌به‌شانه ایستاده بودند.
گفت‌وگوها شبیه اجرای تئاتر زنده‌ای بود که سال‌ها آن را تمرین کرده بودند؛ جملات آهسته، تکان‌های سنجیده‌ی سر، مکث‌هایی که انگار از پیش نوشته شده بودند.
و در میان این سکوت پُر از آداب، جایی نزدیک یکی از ستون‌های نیم‌دایره‌ای دایان ایستاده بود؛ شق‌ و رق، بی‌حوصله و صبور… شبیه سنگ‌قبرِ زنده‌ برای مردی که حالا اسمش روی تاج‌گل‌ها نوشته شده بود.
چند نفر به سمتش آمدند. صدای یکی از آن‌ها کمی بلندتر شد:
-‌ فربد مرد بزرگی بود. هنوز هم خیلیا سایه‌شو رو سر این شهر حس می‌کنن.
مرد میان‌سال با کت‌وشلوار طوسی‌رنگ و کراواتی به رنگ مشکی، این را با لحنی تأثرانگیز گفت؛ اما نگاهش درست مثل صدایش خالی از سوگواری بود.
کلماتی که در هر مراسمی شنیده می‌شدند؛ اندوهی اداری، بدون این‌‌که لازم باشد قلبی بلرزد.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
دایان نگاهی کوتاه به او انداخت و لیوان بدون نوشیدنی را کمی پایین‌تر گرفت. سکوتش به اندازه‌ی جمله‌اش سرد بود:
-‌ بعضی سایه‌ها… از خود آفتاب خطرناک‌ترن.
مرد لحظه‌ای جا خورد؛ نه از خود جمله، از بُرشی که با چند واژه تمام وزن فربد را بازتعریف کرده بود
سکوتش کوتاه نماند. صدای جوانی از سمت چپ دایان بلند شد. پسرک با ظاهری اتوکشیده، خودش را آرام وارد گفت‌وگو کرد. آرم حلقه‌ای یک شرکت خصوصی روی سی*ن*ه‌ی کت‌اش برق می‌زد.
-‌ ما همیشه مدیون پدرتون بودیم، آقای خادم. شرکت ما هرچی داره، از حمایت‌های ایشونه.
دایان فقط اندکی سر تکان داد؛ نه آن‌قدر که تأیید باشد، نه آن‌قدر که رد تلقی شود.
حرکتی برای خلاص شدن از بار چاپلوسی.
تالار با چلچراغ‌های عظیم و دیوارهای پارچه‌پوش، هنوز در هاله‌ای از وقار مصنوعی غوطه‌ور بود. صدای ویولن به زحمت فضا را از سنگینی مرگ عبور می‌داد.
-‌ مدیون بودن وقتی معنا داره که خرج پس دادنش، فقط چند جمله نباشه.
چشمان پسرک برای لحظه‌ای لرزید. انگار منتظر این‌همه صراحت نبود. نگاهش را دزدید و بی‌صدا عقب رفت.
در همان نزدیکی، زنی میانسال با شنل مشکی و جواهری درخشان روی سی*ن*ه، که تا آن لحظه خاموش مانده بود، لبخندی تلخ زد. صدایش آرام و پُرطنین بود.
-‌ تو خیلی شبیه فربدی. همون قاطعیت… همون لحن.
دایان مکث کرد. نگاهش روی چهره‌ی زن لغزید؛ طوری که انگار از لابه‌لای چین‌های صورتش مشغول ورق زدن گذشته‌ای قدیمی بود. انگشتش به‌نرمی روی لیوان سر خورد.
-‌ آدم وقتی شبیه یه سایه باشه، یا باید خودش بشه نور… یا همیشه دنبال تاریکی بگرده.
جمله‌اش نه تأیید بود، نه انکار... بیشتر حکمِ آینه‌ای را داشت که حقیقت را واگذار می‌کرد به چشم تماشاگر!
سکوت کوتاهی میان جمع افتاد. هیچ‌ک.س چیزی نگفت. هر سه نفر با لبخندهایی محتاط و خنثی، یکی‌یکی عقب نشستند.
جمعیت در تالار کمی جابه‌جا شد و موسیقی ویولن، مثل مرهمی که زخم را به‌جای درمان فقط پنهان کند، دوباره فضا را دوباره بلعید.
زن شنل‌پوش تازه عقب رفته بود که سایه‌ای آشنا از کنار ستون مرمری سمت راست به دایان نزدیک شد. بوی ادکلن تند و خاصی بی‌نیاز از چرخاندن سر، هویت تازه‌وارد را برایش افشا کرد.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
دانش با کت‌وشلوار سرمه‌ای بسیار تیره و پیراهنی سفید و یقه‌باز، بدون آن‌که چیزی بگوید، کنارش ایستاد. برای چند لحظه چیزی نگفت.
لیوانی در دست داشت که نیمی از نوشیدنی قرمز در آن می‌درخشید. نگاهش روی همان گروهی متمرکز بود که حالا با ژست‌هایی حساب‌شده، مشغول گفت‌وگو با سوسن بودند.
انگشت اشاره‌اش را آرام روی لبه‌ی لیوان کشید.
-‌ هنوز نمی‌فهمم چرا کیانی‌ها زحمت این مراسم رو به خودشون دادن.
صدایش نرم اما ته‌دار بود؛ مثل خنجری پوشیده در مخمل، به تیزی طعنه. جمله‌اش بیش از آن‌که سؤال باشد، نیشی آرام داشت.
دایان پلک نزد. فقط نگاهش را از میان جمع گذر داد، انگار دنبال دلیلی برای اهمیت ‌دادن می‌گشت.
-‌ صرفاً دنبال یه فرصتن که دیده شن… حتی اگه پشت اسم مرده‌ها قایم شن.
در همین حال که حرف می‌زد، سرش را اندکی کج کرد؛ نه برای نزدیک شدن به دانش، بلکه برای شکار چیزی در عمق جمعیت.
مثل کسی که با شنیدن اسم «کیانی‌ها»، منتظر ظاهر شدن شکارچی‌شان بود.
دانش نیم‌خند سردی زد. لیوان را کمی پایین آورد و با انگشت حلقه‌اش پایه‌ی بلور را آرام خراش داد.
صدای خفیف برخورد شیشه با فلز در میان موسیقی و همهمه‌ی تالار گم شد… اما از ذهن دایان نه.
-‌ یا شاید مثل همیشه، دنبال ترمیم چیزین که هیچ‌وقت مال اونا نبود.
طعنه‌ی دانش دقیق بود، مرموز و زهرآگین. مثل تیری که در تاریکی انداخته می‌شد، با امید برخورد به زخمی قدیمی… .
درست در همین لحظه، صدای قدم‌هایی محکم و سنجیده از پشت سرشان برخاست.
نه آن‌قدر بلند که جسارت را فریاد بزند، نه آن‌قدر آهسته که از عمده‌ بودنش بکاهد.
و انگار فضا درست در همین لحظه به نشانه‌ی پاسخ شکاف برداشت.
دایان نیازی به برگشتن نداشت. حس حضورش درست مثل بوی آشنای دشمن، بی‌دعوت سر رسیده بود.
و بعد صدای مردی که هیچ‌وقت اهل پنهان کردن تیر در کفش نبود، مثل تیغه‌ای تیز فضا را برید.
-‌ نمی‌دونستم عزاداری هم نیاز به اجازه‌نامه‌ی خونوادگی داره… .
با لبخندی کج، کوتاه مکث کرد.
-‌ پسرعمه.
 
بالا پایین