جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [حکم آخر] اثر «ساحل ف.ج کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط sahel_frd با نام [حکم آخر] اثر «ساحل ف.ج کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,781 بازدید, 74 پاسخ و 37 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [حکم آخر] اثر «ساحل ف.ج کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع sahel_frd
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط sahel_frd
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
145
1,432
مدال‌ها
2
- سیاوش، مرتیکه جانی دخترم کجاست؟ منو ولم کن برم پیش شوهرم کثافت.
مطمئناً الان به‌خاطر صدای بلندش همه بیدار شدن، برای همین سریع از اتاقش بیرون اومدم و سمت اتاق خودم دوییدم. همین‌که در اتاقم باز کردم در اتاق دانیار هم باز شد. دستش روی صورتش کشید و متعجب به من نگاه کرد.
- این وقت صبح چرا بیداری؟
برای این‌که بهم شک نکنه، الکی خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- مگه این سر و صدا رو نمی‌شنوی؟ این چرا داد میزنه؟
دستش بین موهای بهم ریختش کشید و خواب‌آلود نگاهم کرد. تیشرت سفیدی با گرمکن مشکی‌رنگی تنش بود.
- من چه بدونم، زنیکه دیوونه معلوم نیست باز چه خوابی دیده که حمله عصبی بهش دست داده.
- دخترش از دست داده؟
- نمی‌دونم بابا، مرده‌شور خودش و دخترش ببرن، اعصاب نزاشته برامون دیوونه.
خمیازه دیگه‌ای کشید و گفت:
- برو بخواب الان پرستار میاد آرومش میکنه.
- باشه.
خواستم برم تو اتاق که با صدای دانیار دوباره به موقعیت قبلم برگشتم:
- وایسا ببینم.
با دو قدم بلند روبه‌روی من وایساد، با تعجب و اخم به یه قسمت از گلوم نگاه می‌کرد.
یه قدم ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- چته تو، چرا اومدی تو حلقم؟
نگاهش بالا اومد.
- گلوت چرا این‌جوری شده؟
دستم رو روی قسمتی که می‌سوخت، گذاشتم و گفتم:
- چیزه... فک کنم یه چیزی نیشش زده‌بود وقتی می‌خاروندم زخمیش کردم.
با چشم‌هایی که می‌خواست بگه خودت خری دوباره لب زد:
- و چرا کاملاً قرمز شده؟
لبم به دندون گرفتم.
- ام‌‌... سر شب با عمو رفتیم رستوران انگار تو غذاشون بادوم داشتن حساسیت کردم.
- چه رستورانی؟ چرا عمو چیزی به من نگفته؟
زنی که فکر کنم پرستار بود به اتاق لیلا رفت. هنوزم صداش می‌اومد که به سیاوش ناسزا می‌گفت.
- با توام!
سریع نگاهم سمت صورت پر اخمش چرخید.
- نمی‌دونم یه قرار کاری داشت، منم چون حوصلم سر رفته بود باهاش رفتم. الان هم اجازه بدی می‌خوام برم بخوابم.
قبل از این‌که وارد اتاق بشم، مچ دستم رو گرفت و منو کشید سمت اتاقش.
- هی! داری چیکار می‌کنی؟
بدون حرف منو نشوند روی مبل و سمت سرویس رفت و با یه جعبه اولیه کوچیک بیرون اومد.
بی‌توجه به نگاه پر بهتم کنارم روی مبل نشست و پد آغشته‌شده به ضد عفونی کننده رو روی پوست گردنم کشید. از سوزش شديدش لبم رو محکم زیر دندون کشیدم تا جیغ نزنم. آروم و با حوصله دستمال خیس رو روی زخمم می‌کشید که برای یه لحظه نگاهش بین لب‌هام و گردنم بالا پایین شد. بین ابروهاش گره‌ افتاد و بعد از یه مکث کوتاه عقب کشید و شیشه ضد عفونی‌کننده رو پرت کرد تو بغلم و رفت روی تختش دراز کشید و گفت:
- یکی دو روز استفاده کن که عفونت نکنه، روشم نبند که زود خوب شه.
از روی مبل بلند شدم که اونم ساعدش روی چشم‌هاش گذاشت.
- باشه مرسی.
قبل از بیرون اومدن از اتاق آروم گفت:
- به لیلا نزدیک نشو زن خطرناکی، ممکنه بهت آسیب بزنه. عمو هم دوست نداره جز خودش و پرستارش کسی نزدیکش بشه.
دستم تو هوا خشک شد و روی پیشونیم عرق سردی نشست. نفس عمیقی کشیدم بدون این‌که سمتمش بچرخم لب زدم:
- چرا مزخرف میگی، من به لیلا چیکار دارم؟
صدای پوزخندش رو اعصابم بود.
- میری چراغم خاموش کن‌.
برای این‌که خودم بی‌خبر نشون بدم، سمتش چرخیدم و پرسیدم:
- چرا این حرف زدی، منظورت چی بود؟
ساعدش رو از روی صورتش برداشت و خیره نگاهم کرد.
- منظورم کاملاً واضح بود. به اون زن نزدیک نشو عموم روش حساسه.
ناخنم کف دستم فشار دادم و گفتم:
- خب من که بهش نزدیک نشدم چرا این حرف زدی؟
از عصبانیت صورتش سرخی شد
- بیشتر از این منو احمق جلوه نده! چون خودت احمقی. الانم گمشو بیرون، چراغم پشت سرت خاموش کن‌.
با حرص سمتش چرخیدم و گفتم:
- خودت که دست داری، بیا چراغ اتاق تو خاموش کن‌ به من چه!
از اتاقش اومدم بیرون و محکم در بهم کوبیدم، طوری که صدای بلندش خودمم از جا پروند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
145
1,432
مدال‌ها
2
زیر لب غر زدم:
- مردک احمق، اگه خیلی حالیت بود می‌فهمیدی سیاوش چه نقشه‌هایی برات کشیده. اومده منو نصیحت می‌کنه.
آروم خودم پرت کردم روی تخت و با فکر به سرهنگ و اتفاقات امشب چشم‌هام بستم.
با صدای زنگ گوشی خواب‌آلود چشم‌هام باز کردم و گوشی رو روبه‌روی صورتم گرفتم. تماس تصویری داشتم، به محض این‌که چشمم به اسم ددی خورد خواب از سرم پرید و سیخ روی تخت نشستم. انقدر به صفحه گوشی زل زدم که تماس قطع شد و دوباره گوشی تو دستم لرزید. کلافه دستم تو موهام کشیدم، الان چی باید می‌گفتم؟ من اصلاً آمادگی حرف زدم با کوروش نداشتم. دوباره انقدر درگیر افکارم شدم که گوشی قطع شد و خداروشکر ايندفعه دیگه زنگ نخورد.
کوروش قبلاً هم زنگ زده بود و تماس‌هاش بی پاسخ مونده بودن، اگه این‌بار هم جواب نمی‌دادم حتماً شک می‌کرد که یه کاسه‌ای زیر نیم کاسه ست.
با استرس انگشتم روی شمارش کشیدم و به جای تماس تصویری، تماس صوتی گرفتم.
به بوق اول نرسیده صدای بشاش کوروش تو گوشی پیچید.
- نفس بابا!
لب‌هام زیر دندون گرفتم و آروم جواب دادم.
- سلام ددی.
- سلام دختر نامردم، تو مگه دلت برام تنگ نشده؟
لبخند تلخی روی لبم نشست، کاش یه بار می‌شد بابای خودمم این‌طوری باهام حرف می‌زد.
- مگه میشه دلم برات تنگ نشه! دلم برات یه ذره شده.
صداش احساساتی شد:
- دختر یکی یه دونم تو جون منی. حالا که این‌قدر دلتنگ بابات شدی یه خبر خوب بدم بهت.
ابروهام بالا پرید.
- چه خبری؟
- نفس صدات چرا یه جوری شده؟
آروم هوف کلافه‌ای کشیدم و گفتم:
- یعنی چی، صدام چطوری شده؟
- نمی‌دونم حس می‌کنم صدات عوض شده.
- حالا هر چی ددی، نگفتی چه خبری؟
- آهان، تا سه ماه آینده کار‌هام یکم جمع و جور می‌کنم میام ایران.
مشت آرومی روی پیشونیم زدم و گفتم:
- وای چه خبر خوبی!
- می‌دونستم خوشحال میشی دخترم. الان هم باید به جلسم برسم، کاری نداری؟
- نه ددی فعلاً بای.
- فعلاً دخترم.
انگشت شستم بین دندون‌هام گرفتم و خندیدم. دیگه از این بدتر چی می‌تونست بشه که کوروش بیاد اینجا، اگه متوجه رفتار‌هام بشه چی!
حتماً باید با سرهنگ حرف می‌زدم یا می‌دیدمش این‌طوری نمیشه. گوشی کوچیکم برداشتم و وارد سرویس شدم، طبق معمول سرهنگ جواب نداد و مجبوراً این‌بار شماره سجاد گرفتم.
- الو؟
صدای سجاد که تو گوشم پیچید، حس خوبی گرفتم. حسابی دلتنگش بودم.
- سلام سجاد.
- سلام، رها تویی؟
صداش چقدر گرفته بود.
- آره حالت خوبه، صدات چرا این‌جوری؟
مکث کوتاهی کرد و گفت:
- خوبم چیزی نیست، تو خوبی؟
- خوبم، از سرهنگ بی‌خبرم چرا جواب تماس‌هام نمیده.
انگار رفت بیرون که صدای بوق ماشین‌ها و باد تو گوشی پیچید.
- یکم حالش خوب نبود برای همین نتونسته جواب بده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
145
1,432
مدال‌ها
2
- منظورت چیه، چرا حالش خوب نیست؟
مشخص بود برای گفتن مستأصل.
- رها یه چیزی بهت میگم اما نگران نشو.
- سجاد حرف بزن دیگه الان پس میوفتم.
- رها، بابام سکته کرده.
انگار یه سطل آب سرد ریختن رو سرم. عرق سردی روی پیشونیم نشست. پاهام توان نگه داشتن وزنم نداشتن. دستم به روشویی گرفتم و گوشی محکم‌تر بین انگشت‌هام فشردم.
- یعنی چی که سکته کرده، الان حالش چطوره؟
- نگران نباش حالش خوبه، امروز آوردنش تو بخش. می‌خواستم بهت خبر بدم اما شمارت نداشتم.
- میشه باهاش حرف بزنم؟
- بزار بپرسم بهت پیام میدم.
نالیدم:
- سجاد تو رو خدا راستش بهم میگی نه؟
صداش مهربون شد‌.
- رها قسم می‌خورم حالش خوبه، نگران نباش.
- باشه پس منتظرتم.
با صدای در اتاقم گوشی روی روشویی گذاشتم و لای در باز کردم.
حمیرا تو اتاق وایساده بود و با دیدن من لبخندی رو لبش نشوند.
- نفس جون صبحونه آمادست نمیای؟
- تو برو من یه دوش می‌گیرم میام.
- باشه پس منتظریم.
دوش آب سرد باز کردم و زیرش نشستم. اگه روزی سرهنگ نباشه من چیکار کنم؟ بعد پدرم تنها کسی که تونستم بهش تکیه کنم سرهنگ بود. من اون مرد جای پدرم گذاشته بودم.
تقریباً یه ربع گذشته‌بود که صفحه گوشی روشن خاموش شد. سریع خودم آب کشی کردم و حوله رو دور خودم پیچیدم، به‌خاطر سردی آب دست‌هام سر شده بودن لب‌هام بزور از هم باز می‌شدن.
همین‌که شماره سجاد گرفتم صداش تو گوشی پیچید:
- رها گوشی میدم بابام، فقط دو دقیقه وقت داری.
- باشه مرسی.
- رها دخترم.
با شنیدن صداش انگار اکسیژن بهم رسید.
- عمو مهراب، خوبی دورت بگردم؟
- خوبم بابا جان، نگران نباش.
بغض مثل سنگ تو گلوم نشست.
- چت شده چرا سکته کردی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- تو این سن این چیزها عادی، خودت که می‌دونی.
اشک‌هام آروم صورتم خیس کردن.
- تو که نباشی من نمی‌تونم، تنهایی از پسش بر نمیام.
سرفه‌ای کرد و جواب داد:
- این چه حرفیه دخترم، تو با وجود من یا بدون من همیشه باید محکم باشی، تو دختر قوی من هستی. قول بده هر اتفاقی هم برای من بیوفته تو هیچ وقت کم نیاری باشه؟
با عجز نالیدم:
- عمو!
- رها بابا جان بهم قول بده.
سرتق جواب دادم:
- قول نمیدم، همچین چیزی نمیشه تو باید خوب بشی من بدون تو نمی‌تونم. تو باید بهم قول بدی خوب بشی باشه؟
صدای خنده بی‌جونش از پشت گوشی اومد.
- دختر کله‌شق من، قول میدم خوب بشم. الان هم اگه خیالت راحت شده باید قطع کنم پرستار منتظر.
با پشت دست اشک‌هام پاک کردم.
- باشه مراقب خودت باش، از حالت بی‌خبرم نزار.
- باشه دخترم خداحافظ.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
145
1,432
مدال‌ها
2
بی‌حوصله یه دست لباس از کمد بیرون کشیدم و بدون این‌که بهشون دقت کنم پوشیدم و سمت طبقه پایین رفتم.
هر سه صبحونه شون خورده بودن ولی از پشت میز بلند نشده بودن. صبح‌ بخیر آرومی گفتم و کنار حمیرا نشستم.
سیاوش: صبح بخیر دخترم، حمیرا گفت می‌خوای دوش بگیری، به‌خاطر همین بدون تو شروع کردیم.
حمیرا بشقاب پنیر و زیتون گذاشت روبه‌روم.
- نوش جان عمو، مرسی عزیزم ولی میل ندارم.
دانیار طبق معمول بی‌حرف به ما خیره شده بود.
حمیرا: نفسی چرا بی‌حوصله‌ی، انگار حالت خوب نیست.
دستم رو دستش گذاشتم و آروم فشردم.
- خوبم عزیزم، فکر کنم یکم سرما خوردم.
سیاوش به دانیار نگاه کرد و گفت:
- دانیار با نفس یه سر برید دکتر بعدش بیایید مکان جواد جلسه داریم.
احساس می‌کردم بدنم حسابی داغ کرده.
- نیازی نیست عمو جان من حالم خوبه.
- نمیشه اول برید دکتر، اگه بهتر نشدی برگردین خونه.
بالأخره دانیار زبون باز کرد و گفت:
- عمو جان اگه ممکنه نفس با سامان بره، ما هم به کارهای امروز مون برسیم.
- نمیشه، سامان با من میاد.
اون‌قدر بی‌حال بودم که حوصله کل‌کل با این دو تا رو نداشتم.
از پشت میز بلند شدم که برم حاضرشم ولی یهو چشم‌هام سیاهی رفت، سریع دستم به میز گرفتم که دانیار و حمیرا نگران اومدن سمتم.
حمیرا: نفس چی‌شد یهو؟
- چیزی نیست عزیزم، یه لحظه چشم‌هام تار شد.
دانیار: حمیرا کمکش کن حاضر شه بریم بیمارستان.
کلافه به سُرمی که هنوز نصف بیشتر مونده بود خیره بودم که دانیار گفت:
- میرم برات آبمیوه بگیرم و زود میام.
با رفتن دانیار ساعدم روی پیشونیم گذاشتم و پلک‌هام روی هم گذاشتم.
- احوال سروان راد؟
با شنیدن صدا چشم‌هام تا آخرین حد ممکن باز شد و سریع از جام بلند شدم.
ناباور به سجادی که روبه‌روم وایساده بود نگاه کردم. مثل همیشه با لبخند خاص گوشه‌ی لبش نگاهم کرد و گفت:
- خیر باشه خانم، شما کجا این‌جا کجا؟
بالأخره لبم برای خنده کش اومد چقدر دلتنگش بودم.
- تو این‌جا چیکار می‌کنی دیوونه؟
- عه! این چه حرفیه، می‌دونی من چند روزه این‌جا هستم.
- یعنی چی، عمو مهرابم این‌جاست؟
کنارم روی تخت نشست و انگشتش روی بینیم کوبید.
- یعنی خودت خبر نداشتی این‌جا هستیم؟
روی دستش کوبیدم و گفتم:
- نه از کجا بدونم، حالم خوش نبود با دانیار اومدیم.
نگران نگاهم کرد.
- چرا چت شده؟ من فکر کردم به‌خاطر دیدن بابام اومدی.
- چیز خاصی نیست دکتر گفتم فشارم افتاده.
- مطمئنی چیز دیگه‌ی نیست که؟
- نه خوبم نگران نباش. حالا که این‌طوری پیش اومد باید یه سر به عمو هم بزنم.
- باشه مشکلی نیست. من مامان و سرباز ها رو دست به سر می‌کنم. دانیار هم تو یه جوری از سرت وا کن.
- باشه یه کاریش می‌کنم. کدوم اتاق بیام؟
- اتاق دویست و شونزده.
با دیدن دانیار که داشت سمت ما می‌اومد سریع سجاد هل دادم که از رو تخت بلند شه. با اخم نگاهم کرد.
- چته وحشی چرا هول میدی؟
- بلند شو دانیار داره میاد.
سریع از روی تخت بلند شد و یه قدم از تخت فاصله گرفت.
دانیار قوطی‌های رانی روی تخت گذاشت و با ابروهای بالا رفته به سجاد خیره شد.
- تو، تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
سریع نگاهش سمت من داد و پرسید:
- ببینم شما دو تا با هم در ارتباط هستین؟
متعجب بهش زل زدم.
- چرا چرت میگی، ایشون اومده بودن ملاقات یکی از دوست‌ها شون با من اتفاقی روبه‌رو شدن.
- که این‌طور، چه تصادف جالبی!
سجاد از روی عادت دستش سمتم گرفت و گفت:
- نفس خانم باز هم بلا به دور باشه، امیدوارم زودتر سر حال بشید.
دانیار قبل از این‌که من بخوام بهش دست بدم دست تو دست سجاد گذاشت و محکم فشرد.
- ممنونم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
145
1,432
مدال‌ها
2
سجاد سرش تکون داد و سعی کرد دستش از بین دست دانیار بکشه ولی دانیار محکم‌تر دستش فشرد. دستم به گوشه پالتوش گرفتم و زمزمه کردم:
- چیکار می‌کنی، چرا دستش ول نمی‌کنی؟
بهم چشم غره رفت و نگاهش به سجاد دوخت و گفت:
- محمد بودی درسته؟
سجاد که دیگه ردی از لبخند روی صورتش نمونده بود جواب داد:
- بله چطور؟
- محمد دیگه نمی‌خوام دور و بر نامزدم ببینمت فهمیدی؟
سجاد لا ال... اللهي زیر لب گفت و دستش محکم از بین دست دانیار کشید.
- و اگه من بخوام ببینمش چی میشه؟
گیج به بحث پیش اومده بین دو نفر نگاه می‌کردم که یهو دانیار با مشت کوبید تو صورت سجاد. صدای هین بلند من و اعتراض چند نفر از مریض ها با هم بلند شد.
دانیار با نهایت خونسردی جواب داد:
- چیزی نمیشه، فقط دیگه زندت نمیزارم.
سجاد بی توجه به این‌که تو بیمارستانیم سمت دانیار پرید و با مشت کوبید تو صورتش و پشت سرش لگدی زیر شکمش کوبید. همین‌که دانیار قامت راست کرد سجاد با کله کوبید تو دماغش. از روی تخت پایین پریدم و سعی کردم دو تاشون از هم جدا کنم، صدای اعتراض همه مریض‌ها بلند شده بود و چند نفر از همراه‌های مریض‌ها سعی کردن جلوی سجاد بگیرن. دانیار پشت دستش به بینیش کشید که رد خون روی دستش جا موند. با دیدن خون روی دستش دندون رو هم سابید و دست‌هاش مشت کرد و سمت سجاد هجوم برد و از بین چند تا مردی که سعی کردن جلوش بگیرن رد و شد و لگدی روی سی*ن*ه‌ی سجاد کوبید که سجاد محکم به تخت یکی از بیمار‌ها خورد و صدای جیغ زن بلند شد. دوباره هر دو با مشت لگد به جون هم افتادن و با دخالت من هم چیزی عوض نشد، تا اینکه حراست اومد و دوتاشون انداخت بیرون.
حدس میزدم سجاد به‌خاطر این‌که راحت برم پیش عمو مهراب این درگیری پیش آورد.
از همه بیمار‌ها عذرخواهی کردم و پالتوم پوشیدم که پرستار سد راهم شد.
- کجا خانم، هنوز سرم تون تموم نشده.
کیفم انداختم رو دوشم گفتم:
- ممنون نیازی نیست، حالم بهتر شده.
- باشه هر طور راحتید.
- مرسی، فقط اتاق دويست و شونزده کدوم طبقه‌س؟
- طبقه دوم سمت راست انتهای راهرو.
با احتیاط اطراف از نظر گذروندم و با یه تقه به در وارد اتاق شدم. خوشبختانه کسی داخل اتاق نبود، با وارد شدن من سرهنگ سرش چرخوند سمتم و با تعجب بهم خیره شد.
- رها، تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
با شنیدن صداش لبخند عمیقی روی صورتم نشست، سریع سمتش پا تند کردم و کنارش روی تخت جا گرفتم:
- خوبی عمو مهراب؟
انگار اون به اندازه من از دیدنم خوشحال نشده بود که با بدخلقی جواب داد:
- من خوبم، تو این‌جا چیکار می‌کنی؟ می‌دونی این‌ کارت چقدر خطرناک؟
- باور کنید اتفاقی شد، اصلاً نمی‌دونستم شما این‌جا بستری شدین.
خودش یکم بالاتر کشید و متعجب پرسید:
- یعنی چی، پس تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
- یکم فشارم پایین اومده بود. با دانیار اومدیم بیمارستان که اتفاقی سجاد دیدم، وقتی فهمیدم شما هم این‌جا هستی گفتم از فرصت استفاده کنم و بیام ببینم تون.
دستش روی سرم گذاشت و گفت:
- چرا مراقب خودت نیستی؟ تو دست من امانتی دخترم، حالا که نمی‌تونم ازت مراقبت کنم حداقل خودت مراقب خودت باش لطفاً.
- من خوبم نگران من نباش لطفاً، حتی با دیدن شما کاملاً خوب شدم.
پدرانه دست روی موهام کشید و لبخند مهربونی روی لب‌هاش نشست. از وقتی ندیدمش شکسته‌تر شده بود، صورتش کلی لاغر شده‌بود و زیر چشم‌هاش حسابی گود افتاده بود.
- فکر کنم چون مریض بودین از اتفاقات بی‌خبرین درسته؟
- آره چند روزی نتونستم باهات در ارتباط باشم، ببخشید.
بی‌توجه به زمان و مکان از قرار سیاوش و شریک‌هاش و این‌که چطور می‌خوان پای من و دانیار به این قضیه باز کنن براش گفتم و از رفتارهای عجیب لیلا براش گفتم و اون هم با حوصله گوش می‌داد، که با صدای زنگ گوشیم حرفم قطع کردم. دانیار بود که زنگ می‌زد.
زیر لب غر زدم بر خرمگس معرکه لعنت. گوشی دم گوشم گذاشتم و جواب دادم:
- بله.
- خدا بخواد سرم جنابعالی تموم نشد؟
- چرا تازه تموم شد الان میام.
- زودتر بیا، منو از کار و زندگیم انداختی.
به‌خاطر عمو حرف کشش ندادم و سریع گوشی قطع کردم و با یه خداحافظی کوتاه از عمو جدا شدم.
 
بالا پایین