جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [حکم آخر] اثر «ساحل ف.ج کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط sahel_frd با نام [حکم آخر] اثر «ساحل ف.ج کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,670 بازدید, 72 پاسخ و 36 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [حکم آخر] اثر «ساحل ف.ج کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع sahel_frd
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط sahel_frd
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
143
1,366
مدال‌ها
2
- سیاوش، مرتیکه جانی دخترم کجاست؟ منو ولم کن برم پیش شوهرم کثافت.
مطمئناً الان به‌خاطر صدای بلندش همه بیدار شدن، برای همین سریع از اتاقش بیرون اومدم و سمت اتاق خودم دوییدم. همین‌که در اتاقم باز کردم در اتاق دانیار هم باز شد. دستش روی صورتش کشید و متعجب به من نگاه کرد.
- این وقت صبح چرا بیداری؟
برای این‌که بهم شک نکنه، الکی خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- مگه این سر و صدا رو نمی‌شنوی؟ این چرا داد میزنه؟
دستش بین موهای بهم ریختش کشید و خواب‌آلود نگاهم کرد. تیشرت سفیدی با گرمکن مشکی‌رنگی تنش بود.
- من چه بدونم، زنیکه دیوونه معلوم نیست باز چه خوابی دیده که حمله عصبی بهش دست داده.
- دخترش از دست داده؟
- نمی‌دونم بابا، مرده‌شور خودش و دخترش ببرن، اعصاب نزاشته برامون دیوونه.
خمیازه دیگه‌ای کشید و گفت:
- برو بخواب الان پرستار میاد آرومش میکنه.
- باشه.
خواستم برم تو اتاق که با صدای دانیار دوباره به موقعیت قبلم برگشتم:
- وایسا ببینم.
با دو قدم بلند روبه‌روی من وایساد، با تعجب و اخم به یه قسمت از گلوم نگاه می‌کرد.
یه قدم ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- چته تو، چرا اومدی تو حلقم؟
نگاهش بالا اومد.
- گلوت چرا این‌جوری شده؟
دستم رو روی قسمتی که می‌سوخت، گذاشتم و گفتم:
- چیزه... فک کنم یه چیزی نیشش زده‌بود وقتی می‌خاروندم زخمیش کردم.
با چشم‌هایی که می‌خواست بگه خودت خری دوباره لب زد:
- و چرا کاملاً قرمز شده؟
لبم به دندون گرفتم.
- ام‌‌... سر شب با عمو رفتیم رستوران انگار تو غذاشون بادوم داشتن حساسیت کردم.
- چه رستورانی؟ چرا عمو چیزی به من نگفته؟
زنی که فکر کنم پرستار بود به اتاق لیلا رفت. هنوزم صداش می‌اومد که به سیاوش ناسزا می‌گفت.
- با توام!
سریع نگاهم سمت صورت پر اخمش چرخید.
- نمی‌دونم یه قرار کاری داشت، منم چون حوصلم سر رفته بود باهاش رفتم. الان هم اجازه بدی می‌خوام برم بخوابم.
قبل از این‌که وارد اتاق بشم، مچ دستم رو گرفت و منو کشید سمت اتاقش.
- هی! داری چیکار می‌کنی؟
بدون حرف منو نشوند روی مبل و سمت سرویس رفت و با یه جعبه اولیه کوچیک بیرون اومد.
بی‌توجه به نگاه پر بهتم کنارم روی مبل نشست و پد آغشته‌شده به ضد عفونی کننده رو روی پوست گردنم کشید. از سوزش شديدش لبم رو محکم زیر دندون کشیدم تا جیغ نزنم. آروم و با حوصله دستمال خیس رو روی زخمم می‌کشید که برای یه لحظه نگاهش بین لب‌هام و گردنم بالا پایین شد. بین ابروهاش گره‌ افتاد و بعد از یه مکث کوتاه عقب کشید و شیشه ضد عفونی‌کننده رو پرت کرد تو بغلم و رفت روی تختش دراز کشید و گفت:
- یکی دو روز استفاده کن که عفونت نکنه، روشم نبند که زود خوب شه.
از روی مبل بلند شدم که اونم ساعدش روی چشم‌هاش گذاشت.
- باشه مرسی.
قبل از بیرون اومدن از اتاق آروم گفت:
- به لیلا نزدیک نشو زن خطرناکی، ممکنه بهت آسیب بزنه. عمو هم دوست نداره جز خودش و پرستارش کسی نزدیکش بشه.
دستم تو هوا خشک شد و روی پیشونیم عرق سردی نشست. نفس عمیقی کشیدم بدون این‌که سمتمش بچرخم لب زدم:
- چرا مزخرف میگی، من به لیلا چیکار دارم؟
صدای پوزخندش رو اعصابم بود.
- میری چراغم خاموش کن‌.
برای این‌که خودم بی‌خبر نشون بدم، سمتش چرخیدم و پرسیدم:
- چرا این حرف زدی، منظورت چی بود؟
ساعدش رو از روی صورتش برداشت و خیره نگاهم کرد.
- منظورم کاملاً واضح بود. به اون زن نزدیک نشو عموم روش حساسه.
ناخنم کف دستم فشار دادم و گفتم:
- خب من که بهش نزدیک نشدم چرا این حرف زدی؟
از عصبانیت صورتش سرخی شد
- بیشتر از این منو احمق جلوه نده! چون خودت احمقی. الانم گمشو بیرون، چراغم پشت سرت خاموش کن‌.
با حرص سمتش چرخیدم و گفتم:
- خودت که دست داری، بیا چراغ اتاق تو خاموش کن‌ به من چه!
از اتاقش اومدم بیرون و محکم در بهم کوبیدم، طوری که صدای بلندش خودمم از جا پروند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
143
1,366
مدال‌ها
2
زیر لب غر زدم:
- مردک احمق، اگه خیلی حالیت بود می‌فهمیدی سیاوش چه نقشه‌هایی برات کشیده. اومده منو نصیحت می‌کنه.
آروم خودم پرت کردم روی تخت و با فکر به سرهنگ و اتفاقات امشب چشم‌هام بستم.
با صدای زنگ گوشی خواب‌آلود چشم‌هام باز کردم و گوشی روبه‌روی صورتم گرفتم. تماس تصویری داشتم، به محض این‌که چشمم به اسم ددی خورد خواب از سرم پرید و سیخ روی تخت نشستم. انقدر به صفحه گوشی زل زدم که تماس قطع شد و دوباره گوشی تو دستم لرزید. کلافه دستم تو موهام کشیدم، الان چی باید می‌گفتم؟ من اصلاً آمادگی حرف زدم با کوروش نداشتم. دوباره انقدر درگیر افکارم شدم که گوشی قطع شد و خداروشکر ايندفعه دیگه زنگ نخورد.
کوروش قبلاً هم زنگ زده بود و تماس‌هاش بی پاسخ مونده بودن، اگه این‌بار هم جواب نمی‌دادم حتماً شک می‌کرد که یه کاسه‌ای زیر نیم کاسه ست.
با استرس دستم روی شمارش کشیدم و به جای تماس تصویری، تماس صوتی گرفتم.
به بوق اول نرسیده صدای بشاش کوروش تو گوشی پیچید.
- نفس بابا!
لب‌هام زیر دندون گرفتم و آروم جواب دادم.
- سلام ددی.
- سلام دختر نامردم، تو مگه دلت برام تنگ نشده؟
لبخند تلخی روی لبم نشست، کاش یه بار می‌شد بابای خودمم این‌طوری باهام حرف می‌زد.
- مگه میشه دلم برات تنگ نشه؟ دلم برات یه ذره شده.
صداش احساساتی شد:
- دختر یکی یه دونم تو جون منی. حالا که این‌قدر دلتنگ بابات شدی یه خبر خوب بدم بهت؟
ابروهام بالا پرید.
- چه خبری؟
- نفس صدات چرا یه جوری شده؟
آروم هوف کلافه‌ای کشیدم و گفتم:
- یعنی چی، صدام چطوری شده؟
- نمی‌دونم حس می‌کنم صدات عوض شده.
- حالا هر چی ددی، نگفتی چه خبری؟
- آهان، تا سه ماه آینده کار‌هام یکم جمع و جور می‌کنم میام ایران.
مشتم آرومی روی پیشونیم زدم و گفتم:
- وای چه خبر خوبی!
- می‌دونستم خوشحال میشی دخترم. الانم باید به جلسم برسم، کاری نداری؟
- نه ددی فعلاً بای.
- فعلاً دخترم.
انگشت شستم بین دندون‌هام گرفتم و خندیدم. دیگه از این بدتر چی می‌تونست بشه که کوروش بیاد اینجا؟ اگه متوجه رفتار‌هام بشه چی!
حتماً باید با سرهنگ حرف میزدم یا می‌دیدمش این‌طوری نمیشه. گوشی کوچیکم برداشتم و وارد سرویس شدم، طبق معمول سرهنگ جواب نداد و مجبوراً این‌بار شماره سجاد گرفتم.
- الو؟
صدای سجاد که تو گوشم پیچید، حس خوبی گرفتم. حسابی دلتنگش بودم.
- سلام سجاد.
- رها، تویی؟
صداش چقدر گرفته بود.
- آره حالت خوبه، صدات چرا این‌جوری؟
مکث کوتاهی کرد و گفت:
- خوبم چیزی نیست، تو خوبی؟
- خوبم، از سرهنگ بی‌خبرم چرا جواب تماس‌هام نمیده.
انگار رفت بیرون که صدای بوق ماشین‌ها و باد تو گوشی پیچید.
- یکم حالش خوب نبود برای همین نتونسته جواب بده.
 
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
143
1,366
مدال‌ها
2
- منظورت چیه، چرا حالش خوب نیست؟
مشخص بود برای گفتن مستأصل.
- رها یه چیزی بهت میگم اما نگران نشو.
- سجاد حرف بزن دیگه الان پس میوفتم.
- رها، بابام سکته کرده.
انگار یه سطل آب سرد ریختن رو سرم. عرق سردی روی پیشونیم نشست. پاهام توان نگه داشتن وزنم نداشتن. دستم به روشویی گرفتم و گوشی محکتم تو دستم فشردم.
- یعنی چی که سکته کرده، الان حالش چطوره؟
- نگران نباش حالش خوبه امروز آوردنش تو بخش. می‌خواستم بهت خبر بدم اما شمارت نداشتم.
- میشه باهاش حرف بزنم؟
- بزار بپرسم بهت پیام میدم.
نالیدم:
- سجاد تو رو خدا راستش بهم میگی نه؟
صداش مهربون شد‌.
- رها قسم می‌خورم حالش خوبه، نگران نباش.
- باشه پس منتظرتم.
با صدای در اتاقم گوشی روی روشویی گذاشتم و لای در باز کردم.
حمیرا تو اتاق وایساده بود و با دیدن من لبخندی رو لبش نشوند.
- نفس جون صبحونه آمادست نمیای؟
- تو برو من یه دوش می‌گیرم میام.
- باشه پس منتظریم.
دوش آب سرد باز کردم و زیرش نشستم. اگه روزی سرهنگ نباشه من چیکار کنم؟ بعد پدرم تنها کسی که تونستم بهش تکیه کنم سرهنگ بود. من اون مرد جای پدرم گذاشته بودم.
تقریباً یه ربع گذشته بود که صفحه گوشی روشن خاموش شد. سریع خودم آب کشی کردم و حوله رو دور خودم پیچیدم، به‌خاطر سردی آب دست‌هام سر شده بودن لب‌هام بزور از هم باز می‌شدن.
همین‌که شماره سجاد گرفتم صداش تو گوشی پیچید.
- رها گوشی میدم بابام فقط دو دقیقه وقت دارین باشه؟
- باشه مرسی.
- رها دخترم.
با شنیدن صداش انگار اکسیژن بهم رسید.
- عمو مهراب خوبی دورت بگردم؟
- خوبم بابا جان نگران نباش.
بغض مثل سنگ تو گلوم نشست.
- تو که نباشی من نمی‌تونم می‌دونی که؟
سرفه‌ای کرد و جواب داد
- این چه حرفیه دخترم، تو با وجود من یا بدون من همیشه باید محکم باشی، تو دختر قوی من هستی. قول بده هر اتفاقی هم برای من بیوفته تو هیچ وقت کم نیاری باشه!
با عجز نالیدم:
- عمو!
- رها بابا جان بهم قول بده.
- قول نمیدم، همچین چیزی نمیشه تو باید خوب بشی من بدون تو نمی‌تونم. تو باید بهم قول بدی خوب بشی باشه؟
صدای خنده بی‌جونش از پشت گوشی اومد.
- دختر کله‌شق من قول میدم خوب بشم. الان هم باید قطع کنم پرستار منتظر.
- باشه مراقب خودت باش بی‌خبرم نزار.
- باشه دخترم خداحافظ.
 
بالا پایین