- Jul
- 143
- 1,366
- مدالها
- 2
- سیاوش، مرتیکه جانی دخترم کجاست؟ منو ولم کن برم پیش شوهرم کثافت.
مطمئناً الان بهخاطر صدای بلندش همه بیدار شدن، برای همین سریع از اتاقش بیرون اومدم و سمت اتاق خودم دوییدم. همینکه در اتاقم باز کردم در اتاق دانیار هم باز شد. دستش روی صورتش کشید و متعجب به من نگاه کرد.
- این وقت صبح چرا بیداری؟
برای اینکه بهم شک نکنه، الکی خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- مگه این سر و صدا رو نمیشنوی؟ این چرا داد میزنه؟
دستش بین موهای بهم ریختش کشید و خوابآلود نگاهم کرد. تیشرت سفیدی با گرمکن مشکیرنگی تنش بود.
- من چه بدونم، زنیکه دیوونه معلوم نیست باز چه خوابی دیده که حمله عصبی بهش دست داده.
- دخترش از دست داده؟
- نمیدونم بابا، مردهشور خودش و دخترش ببرن، اعصاب نزاشته برامون دیوونه.
خمیازه دیگهای کشید و گفت:
- برو بخواب الان پرستار میاد آرومش میکنه.
- باشه.
خواستم برم تو اتاق که با صدای دانیار دوباره به موقعیت قبلم برگشتم:
- وایسا ببینم.
با دو قدم بلند روبهروی من وایساد، با تعجب و اخم به یه قسمت از گلوم نگاه میکرد.
یه قدم ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- چته تو، چرا اومدی تو حلقم؟
نگاهش بالا اومد.
- گلوت چرا اینجوری شده؟
دستم رو روی قسمتی که میسوخت، گذاشتم و گفتم:
- چیزه... فک کنم یه چیزی نیشش زدهبود وقتی میخاروندم زخمیش کردم.
با چشمهایی که میخواست بگه خودت خری دوباره لب زد:
- و چرا کاملاً قرمز شده؟
لبم به دندون گرفتم.
- ام... سر شب با عمو رفتیم رستوران انگار تو غذاشون بادوم داشتن حساسیت کردم.
- چه رستورانی؟ چرا عمو چیزی به من نگفته؟
زنی که فکر کنم پرستار بود به اتاق لیلا رفت. هنوزم صداش میاومد که به سیاوش ناسزا میگفت.
- با توام!
سریع نگاهم سمت صورت پر اخمش چرخید.
- نمیدونم یه قرار کاری داشت، منم چون حوصلم سر رفته بود باهاش رفتم. الان هم اجازه بدی میخوام برم بخوابم.
قبل از اینکه وارد اتاق بشم، مچ دستم رو گرفت و منو کشید سمت اتاقش.
- هی! داری چیکار میکنی؟
بدون حرف منو نشوند روی مبل و سمت سرویس رفت و با یه جعبه اولیه کوچیک بیرون اومد.
بیتوجه به نگاه پر بهتم کنارم روی مبل نشست و پد آغشتهشده به ضد عفونی کننده رو روی پوست گردنم کشید. از سوزش شديدش لبم رو محکم زیر دندون کشیدم تا جیغ نزنم. آروم و با حوصله دستمال خیس رو روی زخمم میکشید که برای یه لحظه نگاهش بین لبهام و گردنم بالا پایین شد. بین ابروهاش گره افتاد و بعد از یه مکث کوتاه عقب کشید و شیشه ضد عفونیکننده رو پرت کرد تو بغلم و رفت روی تختش دراز کشید و گفت:
- یکی دو روز استفاده کن که عفونت نکنه، روشم نبند که زود خوب شه.
از روی مبل بلند شدم که اونم ساعدش روی چشمهاش گذاشت.
- باشه مرسی.
قبل از بیرون اومدن از اتاق آروم گفت:
- به لیلا نزدیک نشو زن خطرناکی، ممکنه بهت آسیب بزنه. عمو هم دوست نداره جز خودش و پرستارش کسی نزدیکش بشه.
دستم تو هوا خشک شد و روی پیشونیم عرق سردی نشست. نفس عمیقی کشیدم بدون اینکه سمتمش بچرخم لب زدم:
- چرا مزخرف میگی، من به لیلا چیکار دارم؟
صدای پوزخندش رو اعصابم بود.
- میری چراغم خاموش کن.
برای اینکه خودم بیخبر نشون بدم، سمتش چرخیدم و پرسیدم:
- چرا این حرف زدی، منظورت چی بود؟
ساعدش رو از روی صورتش برداشت و خیره نگاهم کرد.
- منظورم کاملاً واضح بود. به اون زن نزدیک نشو عموم روش حساسه.
ناخنم کف دستم فشار دادم و گفتم:
- خب من که بهش نزدیک نشدم چرا این حرف زدی؟
از عصبانیت صورتش سرخی شد
- بیشتر از این منو احمق جلوه نده! چون خودت احمقی. الانم گمشو بیرون، چراغم پشت سرت خاموش کن.
با حرص سمتش چرخیدم و گفتم:
- خودت که دست داری، بیا چراغ اتاق تو خاموش کن به من چه!
از اتاقش اومدم بیرون و محکم در بهم کوبیدم، طوری که صدای بلندش خودمم از جا پروند.
مطمئناً الان بهخاطر صدای بلندش همه بیدار شدن، برای همین سریع از اتاقش بیرون اومدم و سمت اتاق خودم دوییدم. همینکه در اتاقم باز کردم در اتاق دانیار هم باز شد. دستش روی صورتش کشید و متعجب به من نگاه کرد.
- این وقت صبح چرا بیداری؟
برای اینکه بهم شک نکنه، الکی خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- مگه این سر و صدا رو نمیشنوی؟ این چرا داد میزنه؟
دستش بین موهای بهم ریختش کشید و خوابآلود نگاهم کرد. تیشرت سفیدی با گرمکن مشکیرنگی تنش بود.
- من چه بدونم، زنیکه دیوونه معلوم نیست باز چه خوابی دیده که حمله عصبی بهش دست داده.
- دخترش از دست داده؟
- نمیدونم بابا، مردهشور خودش و دخترش ببرن، اعصاب نزاشته برامون دیوونه.
خمیازه دیگهای کشید و گفت:
- برو بخواب الان پرستار میاد آرومش میکنه.
- باشه.
خواستم برم تو اتاق که با صدای دانیار دوباره به موقعیت قبلم برگشتم:
- وایسا ببینم.
با دو قدم بلند روبهروی من وایساد، با تعجب و اخم به یه قسمت از گلوم نگاه میکرد.
یه قدم ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- چته تو، چرا اومدی تو حلقم؟
نگاهش بالا اومد.
- گلوت چرا اینجوری شده؟
دستم رو روی قسمتی که میسوخت، گذاشتم و گفتم:
- چیزه... فک کنم یه چیزی نیشش زدهبود وقتی میخاروندم زخمیش کردم.
با چشمهایی که میخواست بگه خودت خری دوباره لب زد:
- و چرا کاملاً قرمز شده؟
لبم به دندون گرفتم.
- ام... سر شب با عمو رفتیم رستوران انگار تو غذاشون بادوم داشتن حساسیت کردم.
- چه رستورانی؟ چرا عمو چیزی به من نگفته؟
زنی که فکر کنم پرستار بود به اتاق لیلا رفت. هنوزم صداش میاومد که به سیاوش ناسزا میگفت.
- با توام!
سریع نگاهم سمت صورت پر اخمش چرخید.
- نمیدونم یه قرار کاری داشت، منم چون حوصلم سر رفته بود باهاش رفتم. الان هم اجازه بدی میخوام برم بخوابم.
قبل از اینکه وارد اتاق بشم، مچ دستم رو گرفت و منو کشید سمت اتاقش.
- هی! داری چیکار میکنی؟
بدون حرف منو نشوند روی مبل و سمت سرویس رفت و با یه جعبه اولیه کوچیک بیرون اومد.
بیتوجه به نگاه پر بهتم کنارم روی مبل نشست و پد آغشتهشده به ضد عفونی کننده رو روی پوست گردنم کشید. از سوزش شديدش لبم رو محکم زیر دندون کشیدم تا جیغ نزنم. آروم و با حوصله دستمال خیس رو روی زخمم میکشید که برای یه لحظه نگاهش بین لبهام و گردنم بالا پایین شد. بین ابروهاش گره افتاد و بعد از یه مکث کوتاه عقب کشید و شیشه ضد عفونیکننده رو پرت کرد تو بغلم و رفت روی تختش دراز کشید و گفت:
- یکی دو روز استفاده کن که عفونت نکنه، روشم نبند که زود خوب شه.
از روی مبل بلند شدم که اونم ساعدش روی چشمهاش گذاشت.
- باشه مرسی.
قبل از بیرون اومدن از اتاق آروم گفت:
- به لیلا نزدیک نشو زن خطرناکی، ممکنه بهت آسیب بزنه. عمو هم دوست نداره جز خودش و پرستارش کسی نزدیکش بشه.
دستم تو هوا خشک شد و روی پیشونیم عرق سردی نشست. نفس عمیقی کشیدم بدون اینکه سمتمش بچرخم لب زدم:
- چرا مزخرف میگی، من به لیلا چیکار دارم؟
صدای پوزخندش رو اعصابم بود.
- میری چراغم خاموش کن.
برای اینکه خودم بیخبر نشون بدم، سمتش چرخیدم و پرسیدم:
- چرا این حرف زدی، منظورت چی بود؟
ساعدش رو از روی صورتش برداشت و خیره نگاهم کرد.
- منظورم کاملاً واضح بود. به اون زن نزدیک نشو عموم روش حساسه.
ناخنم کف دستم فشار دادم و گفتم:
- خب من که بهش نزدیک نشدم چرا این حرف زدی؟
از عصبانیت صورتش سرخی شد
- بیشتر از این منو احمق جلوه نده! چون خودت احمقی. الانم گمشو بیرون، چراغم پشت سرت خاموش کن.
با حرص سمتش چرخیدم و گفتم:
- خودت که دست داری، بیا چراغ اتاق تو خاموش کن به من چه!
از اتاقش اومدم بیرون و محکم در بهم کوبیدم، طوری که صدای بلندش خودمم از جا پروند.
آخرین ویرایش: