- Jul
- 141
- 1,357
- مدالها
- 2
- سیاوش، مرتیکه جانی دخترم کجاست؟ منو ولم کن برم پیش شوهرم کثافت.
مطمئنن الان بهخاطر صدای بلندش همه بیدار شدن، برای همون سریع از اتاقش بیرون اومدم و سمت اتاق خودم دوییدم. همینکه در اتاقم باز کردم در اتاق دانیار هم باز شد. دستش روی صورتش کشید و متعجب به من نگاه کرد.
- این وقت صبح چرا بیداری؟
برای اینکه بهم شک نکنه الکی خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- مگه این سر و صدا رو نمیشنوی؟ این چرا داد میزنه؟
دستش بین موهای بهم ریختش کشید و خوابآلود نگاهم کرد. تیشرت سفیدی با گرمکن مشکیرنگی تنش بود.
- من چه بدونم، زنیکه دیوونه معلوم نیست باز چه خوابی دیده که حمله عصبی بهش دست داده.
- دخترش از دست داده؟
- نمیدونم بابا، مردهشور خودش و دخترش ببرن، اعصاب نزاشته برامون دیوونه.
خمیازه دیگهای کشید و گفت:
- برو بخواب الان پرستار میاد آرومش میکنه.
- باشه.
خواستم برم تو اتاق که با صدای دانیار دوباره به موقعیت قبلم برگشتم.
- وایسا ببینم.
با دو قدم بلند روبهروی من وایساد، با تعجب و اخم به یه قسمت از گلوم نگاه میکرد.
یه قدم ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- چته تو، چرا اومدی تو حلقم؟
نگاهش بالا اومد.
- گلوت چرا اینجوری شده؟
دستم رو روی قسمتی که میسوخت گذاشتم و گفتم:
- چیزه... فک کنم یه چیزی نیشش زده بود وقتی میخاروندم زخمیش کردم.
با چشمهای که میخواست بگه خودت احمقی دوباره لب زد:
- و چرا کاملاً قرمز شده؟
لبم به دندون گرفتم.
- ام... سر شب با عمو رفتیم رستوران انگار تو غذاشون بادوم داشتن حساسیت کردم.
- چه رستورانی؟ چرا عمو چیزی به من نگفته؟
زنی که فکر کنم پرستار بود به اتاق لیلا رفت. هنوزم صداش میاومد که به سیاوش ناسزا میگفت.
- با توام!
سریع نگاهم سمت صورت پر اخمش چرخید.
- نمیدونم یه قرار کاری داشت، منم چون حوصلم سر رفته بود باهاش رفتم. الان هم اجازه بدی میخوام برم بخوابم.
قبل از اینکه وارد اتاق بشم مچ دستم رو گرفت و منو کشید سمت اتاقش.
- چیکار داری میکنی؟
بدون حرف منو نشوند روی مبل و سمت سرویس رفت و با یه جعبه اولیه کوچیک بیرون اومد.
بیتوجه به نگاه پر بهتم کنارم روی مبل نشست و پد آغشته شده به ضد عفونی کننده رو روی پوست گردنم کشید. از سوزش شديدش لبم رو محکم زیر دندون کشیدم تا جیغ نزنم. آروم و با حوصله دستمال خیس رو روی زخمم میکشید که برای یه لحظه نگاهش بین لبهام و گردنم بالا پایین شد. بین ابروهاش گره افتاد و بعد از یه مکث کوتاه عقب کشید و شیشه ضد عفونی کننده رو پرت کرد تو بغلم و رفت روی تختش دراز کشید و گفت:
- یکی دو روز استفاده کن که عفونت نکنه، روشم نبند که زود خوب شه.
از روی مبل بلند شدم که اونم ساعدش روی چشمهاش گذاشت.
- باشه مرسی.
قبل از بیرون اومدن از اتاق آروم گفت:
- به لیلا نزدیک نشو زن خطرناکی ممکنه بهت آسیب بزنه، عمو هم دوست نداره جز خودش و پرستارش کسی نزدیکش بشه.
دستم تو هوا خشک شد و روی پیشونیم عرق سردی نشست. نفس عمیقی کشیدم بدون اینکه سمتمش بچرخم لب زدم:
- چرا مزخرف میگی، من به لیلا چیکار دارم؟
صدای پوزخندش رو اعصابم بود.
- میری چراغم خاموش کن.
برای اینکه خودم بیخبر نشون بدم سمتمش چرخیدم و پرسیدم:
- چرا همچین حرفی زدی، منظورت چی بود؟
ساعدش رو از روی صورتش برداشت و خیره نگاهم کرد.
- منظورم کاملاً واضح بود. به اون زن نزدیک نشو عموم روش حساسه.
ناخنم کف دستم فشار دادم و گفتم:
- خب من که بهش نزدیک نشدم چرا این حرف زدی؟
لبخند محوی از روی عصبانیت روی صورتش نشست.
- میشه بیشتر از این منو احمق جلوه ندی، چون خودت احمقی. الانم برو بیرون چراغم پشت سرت خاموش کن.
کش دادن این قضیه فقط به ضرر خودم بود برای همین بدون هیچ حرفی از اتاقش اومدم بیرون.
مطمئنن الان بهخاطر صدای بلندش همه بیدار شدن، برای همون سریع از اتاقش بیرون اومدم و سمت اتاق خودم دوییدم. همینکه در اتاقم باز کردم در اتاق دانیار هم باز شد. دستش روی صورتش کشید و متعجب به من نگاه کرد.
- این وقت صبح چرا بیداری؟
برای اینکه بهم شک نکنه الکی خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- مگه این سر و صدا رو نمیشنوی؟ این چرا داد میزنه؟
دستش بین موهای بهم ریختش کشید و خوابآلود نگاهم کرد. تیشرت سفیدی با گرمکن مشکیرنگی تنش بود.
- من چه بدونم، زنیکه دیوونه معلوم نیست باز چه خوابی دیده که حمله عصبی بهش دست داده.
- دخترش از دست داده؟
- نمیدونم بابا، مردهشور خودش و دخترش ببرن، اعصاب نزاشته برامون دیوونه.
خمیازه دیگهای کشید و گفت:
- برو بخواب الان پرستار میاد آرومش میکنه.
- باشه.
خواستم برم تو اتاق که با صدای دانیار دوباره به موقعیت قبلم برگشتم.
- وایسا ببینم.
با دو قدم بلند روبهروی من وایساد، با تعجب و اخم به یه قسمت از گلوم نگاه میکرد.
یه قدم ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- چته تو، چرا اومدی تو حلقم؟
نگاهش بالا اومد.
- گلوت چرا اینجوری شده؟
دستم رو روی قسمتی که میسوخت گذاشتم و گفتم:
- چیزه... فک کنم یه چیزی نیشش زده بود وقتی میخاروندم زخمیش کردم.
با چشمهای که میخواست بگه خودت احمقی دوباره لب زد:
- و چرا کاملاً قرمز شده؟
لبم به دندون گرفتم.
- ام... سر شب با عمو رفتیم رستوران انگار تو غذاشون بادوم داشتن حساسیت کردم.
- چه رستورانی؟ چرا عمو چیزی به من نگفته؟
زنی که فکر کنم پرستار بود به اتاق لیلا رفت. هنوزم صداش میاومد که به سیاوش ناسزا میگفت.
- با توام!
سریع نگاهم سمت صورت پر اخمش چرخید.
- نمیدونم یه قرار کاری داشت، منم چون حوصلم سر رفته بود باهاش رفتم. الان هم اجازه بدی میخوام برم بخوابم.
قبل از اینکه وارد اتاق بشم مچ دستم رو گرفت و منو کشید سمت اتاقش.
- چیکار داری میکنی؟
بدون حرف منو نشوند روی مبل و سمت سرویس رفت و با یه جعبه اولیه کوچیک بیرون اومد.
بیتوجه به نگاه پر بهتم کنارم روی مبل نشست و پد آغشته شده به ضد عفونی کننده رو روی پوست گردنم کشید. از سوزش شديدش لبم رو محکم زیر دندون کشیدم تا جیغ نزنم. آروم و با حوصله دستمال خیس رو روی زخمم میکشید که برای یه لحظه نگاهش بین لبهام و گردنم بالا پایین شد. بین ابروهاش گره افتاد و بعد از یه مکث کوتاه عقب کشید و شیشه ضد عفونی کننده رو پرت کرد تو بغلم و رفت روی تختش دراز کشید و گفت:
- یکی دو روز استفاده کن که عفونت نکنه، روشم نبند که زود خوب شه.
از روی مبل بلند شدم که اونم ساعدش روی چشمهاش گذاشت.
- باشه مرسی.
قبل از بیرون اومدن از اتاق آروم گفت:
- به لیلا نزدیک نشو زن خطرناکی ممکنه بهت آسیب بزنه، عمو هم دوست نداره جز خودش و پرستارش کسی نزدیکش بشه.
دستم تو هوا خشک شد و روی پیشونیم عرق سردی نشست. نفس عمیقی کشیدم بدون اینکه سمتمش بچرخم لب زدم:
- چرا مزخرف میگی، من به لیلا چیکار دارم؟
صدای پوزخندش رو اعصابم بود.
- میری چراغم خاموش کن.
برای اینکه خودم بیخبر نشون بدم سمتمش چرخیدم و پرسیدم:
- چرا همچین حرفی زدی، منظورت چی بود؟
ساعدش رو از روی صورتش برداشت و خیره نگاهم کرد.
- منظورم کاملاً واضح بود. به اون زن نزدیک نشو عموم روش حساسه.
ناخنم کف دستم فشار دادم و گفتم:
- خب من که بهش نزدیک نشدم چرا این حرف زدی؟
لبخند محوی از روی عصبانیت روی صورتش نشست.
- میشه بیشتر از این منو احمق جلوه ندی، چون خودت احمقی. الانم برو بیرون چراغم پشت سرت خاموش کن.
کش دادن این قضیه فقط به ضرر خودم بود برای همین بدون هیچ حرفی از اتاقش اومدم بیرون.
آخرین ویرایش: