ادبیات نوشتاری بستنی سخنگویی که ارزو داشته به ماه بره

NARIYA · پنجشنبه ساعت 00:21

روزی روزگاری، توی یک فریزر شاد، یه بستنی کوچولوی وانیلی زندگی می‌کرد. اسمش "وانی" بود و همیشه با بستنی‌های شکلاتی و توت‌فرنگی بازی می‌کرد. ولی وانی یه آرزو داشت... می‌خواست بره ماه! چون شنیده بود ماه پر از نور و خنکیه، درست مثل دل خودش.

NARIYA · پنجشنبه ساعت 00:22

وانی هر شب کنار پنجره‌ی فریزر می‌نشست و به ماه زل می‌زد. با خودش می‌گفت: "آخ که اگه می‌تونستم پرواز کنم، می‌رفتم ماه رو بغل کنم!" دوستاش می‌خندیدن و می‌گفتن: "تو که آب می‌شی، چطوری می‌خوای بری اون بالا؟"

NARIYA · پنجشنبه ساعت 00:22

وانی ناراحت شد ولی ناامید نشد. تصمیم گرفت از همه‌ی خوراکی‌های توی یخچال کمک بگیره. اول رفت سراغ کیک اسفنجی. کیک گفت: "من فقط می‌تونم نرم و تکیه‌گاه باشم، پرواز بلد نیستم عزیزم."

NARIYA · پنجشنبه ساعت 00:22

بعدش وانی پیش نوشابه رفت. نوشابه گفت: "اگه منو تکون بدی، یه عالمه گاز بیرون می‌زنم شاید پرتت کنه بالا!" ولی وانی می‌دونست این خطرناکه. نمی‌خواست مثل موشک وسط هوا بترکه!

NARIYA · پنجشنبه ساعت 00:23

در همین فکر بود که یک شب باد سردی از بیرون وارد فریزر شد. اون باد، مهربون و آروم بود و گفت: "من می‌تونم تو رو با خودم ببرم، ولی باید سبک و شجاع باشی." وانی چشم‌هاشو برق انداخت و گفت: "من آماده‌ام!"

NARIYA · پنجشنبه ساعت 00:24

باد سرد، وانی رو داخل یه برگ نعنا پیچید تا گرم نمونه و آب نشه. بعد با پرواز آرام، بستنی کوچولو رو از پنجره‌ی فریزر بیرون برد. همه‌ی بستنی‌ها با تعجب نگاهش می‌کردن و براش دست تکون می‌دادن!

NARIYA · پنجشنبه ساعت 00:25

وانی توی آسمون پرواز کرد، از روی ابرها گذشت، از کنار هواپیماهای بزرگ رد شد. یه لحظه ترسید، ولی باد سرد آرومش کرد و گفت: "به ماه نزدیک شدی کوچولوی دل‌نرم!" وانی لبخند زد و گفت: "من قهرمانم!"

NARIYA · پنجشنبه ساعت 00:25

وقتی رسیدن به ماه، نور سفید و لطیف دور وانی رو گرفت. ماه گفت: "خوش اومدی بستنی کوچولوی خوش‌قلب، تو اولین بستنی هستی که به من رسیدی!" وانی از خوشحالی ذوق‌زده شد.

NARIYA · پنجشنبه ساعت 00:26

ماه، وانی رو روی یک سنگ سرد و نرم نشوند تا آب نشه. همه‌ی ستاره‌ها دورش جمع شدن و براش قصه گفتن. وانی از قصه‌های فضایی خیلی خوشش اومد و گفت: "می‌تونم بمونم اینجا برای همیشه؟"

NARIYA · پنجشنبه ساعت 00:26

ماه گفت: "شاید نه برای همیشه، چون روی زمین کلی دوست منتظر تو هستن، ولی می‌تونی امشب اینجا بمونی." وانی چشم‌هاشو بست و در نور مهتاب خوابش برد.

جستجو

خوش آمدید

ادبیات نوشتاری بستنی سخنگویی که ارزو داشته به ماه بره

اطلاعات موضوع

NARIYA

سرپرست عمومی

NARIYA

سرپرست عمومی

NARIYA

سرپرست عمومی

NARIYA

سرپرست عمومی

NARIYA

سرپرست عمومی

NARIYA

سرپرست عمومی

NARIYA

سرپرست عمومی

NARIYA

سرپرست عمومی

NARIYA

سرپرست عمومی

NARIYA

سرپرست عمومی

یکم راجب ما:

Links

جدیدترین کاربران

آمار بَرخط