جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [کیمِرا] اثر «میم.الف کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Imari با نام [کیمِرا] اثر «میم.الف کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 170 بازدید, 10 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کیمِرا] اثر «میم.الف کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Imari
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Imari
موضوع نویسنده

Imari

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
11
56
مدال‌ها
2
نام اثر: کیمِرا
نویسنده اثر: میم‌.الف
ژانر: پلیسی، جنایی، عاشقانه
تحت گپ نظارت (1) S.O.W
خلاصه:
مینِل‌ والت، کارآگاه پلیسی که تنها فکر خدمت و کمک به کشور و مردمش را در سر دارد. سیستم نامناسب قضایی مانعی برای فعالیت کسانی چون اوست. سیستمی که گناهکاران را رها و بی‌گناهان را گرفتار می‌کند. پول، مقام و قدرت تنها عناصری هستند که برای آینده، سرنوشت و مجازات گناهکاران تصمیم می‌گیرند. در همین روزهایی که او درحال تلاش برای به بندکشاندن خلافکاران و رهایی خود از اتهام به یک جرم بزرگ است، پیشنهادی برای همکاری دریافت می‌کند. پیشنهادی از سویِ سازمان *«کیمِرا».

* کیمِرا (chimera) یک اسطوره‌ی یونانی دارای سر شیر و بدن بز و دمی از سر مار است که از دهانش شعله‌های آتش بیرون می‌زند.
پ.ن: دلیل انتخاب این نام رو در آینده خواهید فهمید.
 
آخرین ویرایش:

;FOROUGH

سطح
5
 
「 مدیر ارشد فرهنگ و هنر 」
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
ناظر آزمایشی
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
10,065
16,275
مدال‌ها
7
1000020349.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Imari

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
11
56
مدال‌ها
2

مقدمه:
شب، چون کفنی سیاه، شهر را فرا گرفته بود. خیابان‌ها، شاهدان خاموشِ قصه‌های ناگفته‌ی بی‌عدالتی بودند؛ جایی که حقیقت در گردوغبارِ دروغ گم‌ شده و عدالت، تنها واژه‌ای تهی در کتاب‌های قانون بود. در این فضای خفقان‌آور، سایه‌ی سنگینِ نابرابری، همه چیز را در خود فرو برده بود و نفسِ‌امید را در سی*ن*ه‌ی مردمان حبس می‌کرد.
اینجا، جایی بود که قدرتمندان، طناب‌دارِ قانون را به گردنِ ضعیفان می‌انداختند و تاریکی، نورِ حقیقت را می‌بلعید. پرونده‌ها، یکی پس از دیگری، در انبوهِ کاغذهای خاک‌خورده‌ی بی‌توجهی، گم می‌شدند و فریادِ قربانیان، در سکوتِ بی‌رحمانه‌ی سیستم، خفه می‌شد. در این شهرِ زخمی، هر شب، قصه‌ی تازه‌ای از ستم آغاز می‌شد و زخمِ بی‌عدالتی، عمیق‌تر و عمیق‌تر می‌گشت.
 
موضوع نویسنده

Imari

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
11
56
مدال‌ها
2
تمام اسامی، اشخاص و سازمان‌ها و اتفاقاتی که توی این رمان می‌خونید و قراره رخ بده، خیالی و ساخته‌ی ذهن بنده هستش و هیچ‌گونه واقعیتی نداره و تنها نام بعضی شهرها و محل‌ها واقعی هستند.
مگر این‌که بخشی از رمان، از یک داستان واقعی الهام گرفته یا برداشته شده باشه که آخر هربخش اعلام می‌شه.
بریم شروع کنیم.

[کالیفرنیا، ویسکانسین_میلواکی ساعت 4:00 صبح]

با عجله خودش رو بین جمعیت می‌کشید و سعی می‌کرد راهی را برای خود باز کند.
- ببخشید! ببخشید! من باید رد بشم. لطفا بزارید رد بشم.
همین‌طور با معذرت‌خواهی و تنه‌زدن به مردم خود را به افسری که جلوی نوار زردرنگ ایستاده بود و سعی می‌کرد موج عظیم جمعیت رو کنترل کند، رساند و کارت‌شناسایی‌اش را کمی از گردنش فاصله داد و رو‌به‌روی چشم‌هاش گرفت. سری تکان داد و با کنار کشیدن خودش اجازه رد شدنش را صادر کرد. نوار را بالا گرفت و از زیرش رد شد. صدای آژیر ماشین پلیس و آمبولانس بین صدای بوق و جمعیت گم شده بود و انگار مردم توجهی نداشتند که اینجا واقعاً چه اتفاقی افتاده و تنها به‌دنبال عکس‌برداری از سوژه‌ای بودن که نصف شب به پست‌شان خورده بود. همان‌طور که دستکش‌های سفیدرنگی را که در راه یکی از بچه‌های تیم به او داده بود می‌پوشید، به جمعی که نزدیک جنازه جمع شده بودند رسید و روبه‌روی سرگرد و ایستاد و سرش را بالا گرفت.
- سلام قربان.
- دیرکردی والت! توقع داشتم زودتر برسی.
سرش را تکان داد و پرونده‌ای که به سمتش گرفته بود را از دستش گرفت.
- متاسفم قربان. واقعا شلوغ بود و به‌سختی تونستم برسم. دوباره به همون شکل؟
نگاه از چشم‌هایش گرفت و به جنازه‌ای که درحال عکس‌برداری از خود و پیرامونش بودند دوخت.
- متاسفانه بله. این پنجمین جنازه‌ایه که با همین شیوه و همین ساعت توی محله پیدا می‌شه. سه‌روز پیش خانواده‌ش گزارش گمشدگی رو به دفتر دادن و امروز جلوی خونه‌ی خودشون پیدا شده. پدرش درحالی که نصف‌شب برای رفتن به سرویس بیدار شده، متوجه نور ماشینی جلوی خونشون شده. اولش توجهی نکرده، اما بعد از دوربین‌های خونه نگاه کرده و... .
نگاهش رو بین او و جنازه جابه‌جا کرد که به خوبی متوجه منظورش شد. سری تکان داد و به مردی که لباسی سرتاپا سفید پوشیده بود و به حتم از تیم کالبدشکافی بود و به سمت‌شان می‌آمد خیره شد. سری به‌معنای سلام تکان داد که با تکان مقابل سرش جوابش را داد. نایلونی که در دست داشت را بالا گرفت و ماسکش را از روی دهانش پایین آورد.
- این سُرنگی هست که توی بدن مقتول پیدا کردیم. همه‌جای بدنش سالمه و حتی جای کوفتگی یا آسیب‌دیدگی هم روی بدنش پیدا نیست.
نایلون حاوی سرنگ را از دستش گرفت و به سُرنگی که خالی از ماده‌ای بود، خیره شد.
- بازم همون ماده؟
- مطمئن نیستیم، اول باید سرنگ رو به آزمایشگاه ببریم تا مطمئن بشیم. اما با شواهدی که پیداست احتمالا دوباره همون شیوه‌ی قتل با همون سمّه.
موشکافانه سری‌ تکان داد و نایلون رو دوباره به دستش داد. به طرف مقتول حرکت کرد. این قتل‌های متعدد که به تازگی اتفاق می‌افتاد، به یکی از بزرگ‌ترین معضلات اداره تبدیل شده بود. شیوه‌ی کارش هم تنها تزریق سمّ *«رایسین» و پوشاندن یک لباس قرمز بلند و رنگ کردن ناخن‌های دست و پایش با لاک قرمز رنگ بود!

بدون این‌که مقتول را کتک بزند و یا حتی آزاری‌جنسی به او برساند.

*رایسین: سمی کشنده که از دانه‌ی گیاه کرچک تهیه می‌شه.
 
موضوع نویسنده

Imari

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
11
56
مدال‌ها
2
نگاهی به دونفری که به حتم پدر و مادرش بودند و جلوی در خانه به‌زور چند مأمور نشسته بودند و گریه که نه، بلکه زجه می‌زدند انداخت و متأثر شد. در این پرونده‌ها تنها کاری که از دست‌شان برای خانواده مقتول برمی‌آمد متأثر شدن و تلاش برای پیدا کردن قاتل بود تا شاید کمی از باری که بر دوش‌شان داشتند کم شود. سری برای دو افسر شیفتی که از شانس بدشان شب اولی که به این‌جا متنقل شده بودند، باید شاهد این حادثه می‌بودند تکان داد. پرونده‌ای که از سرگرد گرفته بود را باز کرد و نوشته‌هایش را خواند. ماریا بارُن، معلم نقاشی و 25 ساله!
جوان بود. خیلی خیلی برای این اتفاق و حادثه جوان بود. دیگر دلش نمی‌خواست حتی به باقی اطلاعاتش نگاهی بی‌اندازد. هرچند از زمانی که گزارش گمشدگی‌اش را داده بودند، تقریباً شناخت ناچیزی از او داشت اما پرونده‌اش پیش از آن به بخش جنایی منتقل نشده بود.
نفسش را آه مانند بیرون داد و ناخودآگاه به طرف جنازه رفت و آرام پارچه‌ی سفید رنگ را از رویش کنار کشید.
چشمانش را با ناراحتی روی یک‌دیگر فشرد. مطمئن بود تا مدت‌ها این صدای آژیر و هم‌همه‌ی مردم، صدای شیون و گریه‌ی پدر و مادرش و این چشم‌های باز که انگار به او خیره شده بودند را در خواب‌هایش می‌دید. با نفسی حبس شده خم شد و آرام با دستش چشم‌های باز و درشت و بی‌فروغش را بست.
- متاسفم، دنیا جای خوبی برات نبود.
پارچه را دوباره روی تنش کشید و ناراحت‌تر از قبل به طرف پدر و مادرش رفت تا اگر که شرایطش را داشتند چندین سوال از آن‌ها بپرسد. ابتدا به عقب برگشت و به چشمان سرگرد برای کسب تکلیف خیره شد. انگار که او فهمیده باشد چه می‌خواهد، سرش را به علامت نه تکان داد و اشاره زد که برگرد.
نفسش را بیرون داد و نیم‌نگاهی به زن و مرد تقریبا میان‌سال انداخت و برگشت.
- الان زمان خوبی نیست والت!
این جمعیت و نگاه کن. انگار که اصلا براشون اهمیت نداره که نزدیک به صبحه. تو این وضعیت و جلوی این‌همه آدمی که با تمام تلاش نیروهای ما گوشی به دستن، طبیعتا پرسیدن سوال مناسب نیست.
نگاهی به خانه انداخت و دوباره ادامه داد.
- از طرفی فکر نمی‌کنم الان حال مساعدی داشته باشن.
سری تکان داد و به چشم‌هایی که برخلاف پوستش سیاه بودند خیره شد.
- خب الان هماهنگ کنیم جنازه رو بفرستن به سردخونه، یا کالبدشکافی؟
سرگرد لُرد به به آرنو و مایکل که تازه به جمع‌شان اضافه شده بودند خیره شد و لب زد.
- با صحبت‌هایی که با تیم کالبدشکافی داشتیم لزوم نداره که دوباره به اون‌جا بفرستیم. در هرصورت ما می‌دونیم که این‌هم یکی مثل همون 4 مقتول گذشته‌س. اما از اون‌جایی که مقتول زنه و امکان دست درازی وجود داره لازمه که بازرسی بدنی انجام بشه تا شاید چیز دیگه‌ای دستگیرمون بشه و همچنین لازمه که سُرنگ رو برای محکم‌کاری و گرفتن نتیجه‌ی آزمایش برای اضافه کردنش به پرونده‌ی این مقتول، به آزمایشگاه بفرستیم.
به آرنو خیره شد و ادامه داد.
- تو به کمک بقیه افسرها برو تا جمعیت رو سریع‌تر پراکنده کنن که آمبولانس راحت‌تر بتونه خارج بشه. به احتمال نود درصد، فردا از تیم کالبدشکافی بیان برای بررسی بدنی جنازه.
نگاهش را از آرنو گرفت و به مایکل دوخت.
- تو هم فعلا به همراه تیم کالبدشکافی برو و نتیجه آزمایش سُرنگ رو اگر امشب حاضر شد بگیر و برام بیارش دفتر.
هر دو احترام نظامی گذاشتند و بعد از خداحافظی با او به طرفی رفتند.
- من چی قربان؟
 
موضوع نویسنده

Imari

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
11
56
مدال‌ها
2
سرگرد لُرد نگاه از آن‌ها گرفت و دستانش را بالا برد و کلاه‌ش را روی سرش کمی محکم کرد و به چشمان خسته‌ی او خیره شد.
- به‌نظرم بهتره بری خونه. الان دیگه وقت مناسبی برای پیداکردن سرنخ یا کاووش‌گری‌هات نیست والت. از طرفی دیروز رو کامل اداره بودی و امشب هم که این‌طوری شد. برو و یه‌کم استراحت کن. فردا صبح اداره می‌بینمت.
موهای روی پیشانی‌اش را به بالا فرستاد و ناراضی قدمی جلو گذاشت.
- اما... .
مرد دستش را به نشانه‌ی سکوت جلوی صورتش گرفت.
- بهونه نیار والت. وقتی بهت دستوری می‌دم اطاعت کن. از طرفی قراره که بچه‌های تیمت برای بازرسی صحنه‌ی جرم بیان، پس جای نگرانی نیست برو و فردا برگرد اداره.
ناراضی و ناچار سری تکان داد و پس از خداحافظی و احترام نظامی، از بقیه افراد حاضر در صحنه هم خداحافظی کرد و به سمت خیابان راه افتاد.
آن‌قدر کوچه شلوغ بود که حتی نتوانسته بود ماشین را داخل کوچه بیاورد. از زیر نوار زردرنگ رد شد و به جمعیتی که حالا کم‌تر شده بودند نگاه کرد. صدای آرنو که از جمعیت درخواست می‌کرد بروند و پراکنده شود در محوطه پیچیده بود. سری تکان داد و دستش را در جیب بارانی‌اش فرو برد. آن‌قدر هول‌هولکی برای آمدن به سر صحنه آماده شده بود که موبایلش را فراموش کرده بود. همین‌طور که به طرف خیابان می‌رفت به اطراف نگاه کرد. تقریباً همه‌ی خانه‌های اطراف دوربین‌امنیتی داشتند و این می‌توانست کمک بزرگی باشد. به فروشگاه شبانه‌روزی که تنها چند بلوک از خانه‌ی ماریا و خانواده‌اش بالاتر بود خیره شد. لحظه‌ی مکث کرد و به ابتدا و انتهای خیابان خیره شد. چشمانش را ریز کرد و با فکری به ذهنش رسید به روبه‌رویش خیره شد.
اگر که می‌توانست مجوز بازرسی دوربین‌ها را از اداره بگیرد و دوربین فروشگاه و چند خانه‌ی دیگر را چک کند به حتم می‌توانست پلاک ماشین را گیر بیاورد و به‌دنبال آن‌هم، با ردیابی پلاک، ماشین را پیدا کند! علاوه بر آن فردا باید حتما از خانواده‌ی بارُن درمورد روابط و دوستان دخترانش سوال می‌پرسید.
موهایش را چنگ زد و دوباره به راه افتاد. علاوه بر این‌که این قتل‌های متعدد معضل اداره بود، به معضل او هم تبدیل شده بود. این‌ واقعیت که به‌عنوان یک کارآگاه نتوانسته بود تاحالا سرنخی پیدا کند اعصابش را بهم می‌ریخت. علاوه بر آن، به‌عنوان یک‌ تازه‌کار بسیاری از افسرهای اداره و مخصوصا تیم‌جنایی هنوز او را به رسمیت نمی‌شناختند. با این‌که از شروع کارش دوسالی می‌گذشت و چندین پرونده را بدون نیاز به کمک از کسی حل کرده بود... .
نفسش را با شدت بیرون داد و به قدم‌هایش سرعت بخشید. اگر موبایلش را آورده بود با مایکل تماس می‌گرفت و از او می‌خواست که ببیند اثرانگشتی روی سُرنگ پیدا می‌شود یا نه.
ریموت را لمس کرد و پس از باز کردن در روی صندلی نشست و پس از استارت زدن حرکت کرد.
 
موضوع نویسنده

Imari

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
11
56
مدال‌ها
2
خیابان‌ها کم‌کم شلوغ می‌شدند و هرلحظه به تعداد ماشین‌های موجود در خیابان اضافه می‌شد. نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت، ساعت نزدیک به پنج و نیم بود! زمان چقدر سریع می‌گذشت. در طول نیم‌ الی یک‌ساعت یک‌ جنازه را پیدا کرده، او را شناسایی کرده و الان هم به سردخانه برده و فردا هم احتمالا دفنش می‌کردند. واقعاً دنیا جای عجیبی بود! سرش را با افسوس تکان داد و به‌عادت با دندانش، شروع به کندن پوست لبش کرد.
ده‌دقیقه‌ای را بخاطر خلوت بودن خیابان نسبت به ساعات دیگر با سرعت بالا‌تر به سمت خانه‌اش رانندگی کرد و راه نیم‌ساعته را زودتر به پایان رساند. با ریموت در پارکینگ را باز کرد و ماشین را به داخل پارکینگ عمومی ساختمان برد. پس از پیاده شدن به سمت آسانسور رفت و پس از فشردن دکمه‌ی طبقه‌ی پنجم خود را با خستگی به دیوار آسانسور تکیه داد. خوب شد که این‌دفعه از سرگرد اطاعت کرده بود و به خانه برگشته بود. با این چشمان خواب‌آلودی که به‌زور باز بودند و تنی که خسته بود توانی برای انجام کاری نداشت. علاوه بر توان حتی مغزش‌ هم برای فکرکردن خسته بود.
با صدای دینگ آسانسور و اعلام طبقه‌ی موردنظر پیاده شد و به طرف آپارتمانش حرکت کرد. کلید را در قفل انداخت و درب را باز کرد و وارد شد. از آن‌جا که هوا روشن شده بود، تنها لامپ راهروی کوچک را روشن کرد و پس از آویزان کرد بارانی‌اش و درآوردن پوتین‌هایش و انداختن‌شان به کنار دیوار راهی آشپزخانه شد.
وسط راه کمی خودش را به بالا و چپ و راست کشید و با شنیدن صدای تِق آرام استخوان‌هایش لبخندی محو روی لبش نشست. در یخچال را باز کرد و بطری آب را برداشت؛ لیوان روی میز را نصفه پُر کرد و بعد از گذاشتن بطری در یخچال به سمت اتاق حرکت کرد. موهایی که گوجه‌ای بالای سرش جمع کرده بود را باز کرد و انگشتانش را بین موهای کشید.
حتی حوصله‌ی تعویض لباس‌هایش را هم نداشت... . خودش را با خستگی رو تخت پرت کرد و تنها کاری که توانست آن‌لحظه انجام دهد خوردن قرص خواب بود.
نمی‌دانست چند ساعت خوابیده بود اما با صدای زنگ موبایلش از خواب پرید و با سرعت رو تخت نشست. خواب‌آلود بلند شد و گوشی را از روی میز اتاق خوابش برداشت. با دیدن نام آرنو فوراً تماس را برقرار کرد.
- بله؟
- الو؟ مینل؟ هنوز خوابی؟ باورم نمی‌شه!
پدر و مادر بارُن اومدن این‌جا سروصدا راه انداختن تو هنوز خوابیدی؟
سعی کرد کمی به خودش و مغزش مسلط باشد تا بفهمد آرنو چه می‌گوید.
- بارُن؟ آها آها مقتول دیشب. الان اداره‌ان؟
صدای آرنو لحظه‌ای قطع شد و انگار آن‌طرف خط واقعا همه درگیر بودند که این‌همه سروصدا صحبت آن‌ها را مختل کرده بود.
- یه‌لحظه! آقای بارُن لطفا بشنید و آرامش خودتون و حفظ کنید... . والت این‌جا خیلی اوضاع به‌هم ریخته‌س! لطفا سعی کن زود برسی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Imari

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
11
56
مدال‌ها
2
صدای بوق‌آزاد که در گوشش پیچید به خودش آمد و فوراً به سمت سرویس بهداشتی رفت. دوش کوتاهی گرفت و برای جلوگیری از سرماخوردگی و دردسرهای بعدش موهایش را با سشوار کمی خشک کرد و بالای سرش جمع‌شان کرد.
به آشپزخانه رفت و قهوه‌ساز را به برق زد و در حینی که قهوه‌اش آماده می‌شد به اتاق برگشت و لباس پوشید. جلیقه‌ی بافت مشکی‌رنگش را بر روی پیراهن سفید رنگش پوشید و بعد از برداشتن موبایل و کلید‌هایش به طرف آشپزخانه رفت. یک بسته کیک را در کیفش گذاشت و بعد از ریختن قهوه در ماگش به طرف در ورودی حرکت کرد. بارانی‌اش را تن زد و بعد از پوشیدن پوتین‌هایش با قدم‌های سریع به طرف آسانسور رفت.
همین حالا هم نیم‌ساعتی دیر کرده بود! نیم‌ساعت هم که در راه بود، عالی شد. دکمه‌ی آسانسور را چندین بار فشار داد و با باز شدن درب آسانسور فوراً وارد شد و با حرکت کردن آسانسور به دیواره‌اش تکیه داد. دستش را بالا آورد و به ساعت مچی‌اش نگاهی انداخت. تازه ساعت 8 بود انگار او کلاً دو الی سه ساعت خوابیده بود. با صدای دینگ آسانسور از آن خارج شد و به طرف جایی که ماشینش را پارک کرده بود قدم برداشت.
احتمالاً باید در این جریان خودش را سرزنش می‌کرد که آن‌قدر بیخیال و با آرامش خوابیده بود در حالی که دونفر تا صبح از غصه‌ی فرزندشان خواب‌شان نبرده بود! احتمالاً که نه حتماً.
عینکش را پاک کرد و به چشمانش زد و به سرعت به راه افتاد. اما از آن‌جایی که خیابان‌ها برخلاف چندساعت پیش شلوغ بودنو رسیدنش به ایستگاه نیم‌ساعتی طول کشید.
ماشینش را در پارکینگ اداره پارک کرده و بعد از برداشتن وسایلش به طرف اداره دوید. در شیشه‌ای را هُل داده و وارد شد. به چند افسری که میانه‌ی را دید سلام کرد اما سرگرد لُرد را ندید.
از همین‌جا هم صدای صحبت‌های آرنو را می‌شنید. کلاً آرنو در همین دو سه روزی که آمده بود به صدای بلند و رسایی که داشت معروف شده بود. سارا که پشت میزش نشسته بود و مشغول کار با کامپیوترش بود تا او را دید بلند شد و سلامی کرد. جوابش داد و لبخندی به رویش زد. از پشت دیوار شیشه‌ای و پرده‌های کره‌کره‌ای خاکستری رنگ پدر و مادر ماریا را می‌دید که روی مبل‌های راحتی مشکی رنگ روبه‌روی میز آرنو نشسته بودند و چیزی برایش می‌گفتند. آرنو با دیدن او از پشت شیشه کمی ابروهایش را بالا انداخت و به صحبت‌ ادامه داد.
چند ضربه‌ی آرام به در کوبید و سپس آن‌را را باز کرد و وارد شد.
- متوجه هستم شما چی میگید آقای بارُن. اما... آها بله بفرمایید، خودشون اومدن.
نفس‌عمیقی کشید و در را پشت سرش بست.
- سلام. بابت تأخیرم عذرمی‌خوام.
به طرف آقا و خانم بارُن حرکت کرد و به چشم‌های قرمز و صورت رنگ‌پریده هردو کمی خیره شد. دستش را جلویشان دراز کرد و به هرکدام دست داد.
- والت هستم، مینِل والت.
هردو با او دست دادند اما آن‌قدر ناراحت و پژمرده بودند که حوصله‌ای برای ابراز خوشبختی نداشته باشند.
آرنو از پشت میز بلند شد و ضربه‌ای به شانه‌اش زد و به خانواده‌ی بارُن خیره شد.
- برای این‌که بتونید راحت‌تر صحبت کنید من بیرون می‌رم.
هر سه سری تکان دادند و مینِل به قهوه‌ای چشمانش خیره شد و بی‌صدا «ممنون»‌ی لب زد که آرنو با لبخند جوابش را داد. روی مبل روبه‌روی آن‌ها نشست و دست‌هایش را در یک‌دیگر قفل کرد و شروع به‌ حرف زدن کرد.
- اول این‌که بابت دیر اومدن و سهل‌انگاریم ازتون معذرت می‌خوام. واقعاً هرچیزی که بگید حق با شماست.
 
موضوع نویسنده

Imari

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
11
56
مدال‌ها
2
مادر ماریا دستی به چشم‌هایش کشید و اشک‌هایش را پاک کرد اما خیلی زود قطره‌های جدید جایگزین آن شدند.
- خانم والت، اگر یک هفته دختری که براش سال‌ها دعا کردی تا خدا بهت بده گم‌ بشه و یک شب جنازه‌ش رو خودت با چشم‌های خودت جلوی در خونتون پیدا کنی چه... .
می‌خواست حرفش را ادامه دهد اما گریه برایش فرصتی نزاشت. آقای بارُن دست همسرش را گرفت و سعی کرد او را آرام کند. چشم‌هایش را با افسوس روی‌هم فشرد و متأثر شد.
- بله، درسته من کاملاً بهتون حق می‌دم که ناراحت و یا حتی عصبی باشید.
- ناراحت بودن شما چیزی رو برای ما درست نمی‌کنه خانم. ما الان به تنها چیزی که نیاز نداریم تأسف و ناراحتی شماست! ما فقط قاتل دخترمون رو می‌خوایم.
- متوجه هستم آقای بارُن. اما این پرونده رو تازه دیشب به تیم‌جنایی منتقل کردن. تا قبل از اون صرفاً پرونده‌ی یک شخص گم‌شده بود. اما دیشب کشته شده پیدا شده که ما متوجه شدیم که دخترتون هم یکی از قربانی‌های قتل‌های سریالی اخیر بوده!
نگاهش را به چشم‌هایی که برخلاف چشم‌های قهوه‌ای رنگ دخترشان، آبی رنگ بود، دوخت.
- دیشب من قصد داشتم بیام پیشتون تا راجب روابط دخترتون با دوستاش، هم‌کارهاش و بقیه فامیل‌هاتون و غیره صحبتی داشته باشم. اما حال زیاد خوبی نداشتید و سرگرد لُرد مانع من شدن... .
حدوداً یک‌ساعتی را به گفت‌وگو با یک‌دیگر پرداختند و در این‌ میان بخاطر گریه‌های بیش‌ از اندازه‌ی مادر ماریا، سارا چندباری برایش آب و شربت آورد. طبق صحبت‌هایی که کرده بودند متوجه شد که، ماریا دختری کاملاً عادی با خانواده و دوستانی عادی بود. تک فرزند بود و بعد از ده‌سال تلاش‌های مادر و پدرش متولد شده بود. تمامی دوستانش در دوتا از دخترخاله‌هایش خلاصه می‌شدند که برای ادامه‌ی تحصیل در دانشگاه به شهر دیگری رفته بودند که قرار بود حداقل تا یکی دو روز آینده خود را به مراسم تدفین ماریا برسانند. هم‌کارهایش آدم‌های خوب و متمدنی بودند و با او رفتار نسبتاً معقولانه‌ای داشتند. خانواده‌اش از روابطش با جنس مخالف اطلاعاتی نداشتند و خودشان گمان نمی‌کردند که دوستی داشته باشد. درکل دختری عادی با زندگی عادی اما مرگی غیرمتعارف بود!
صورت کوچک و سفید رنگ مادرش از فرط گریه قرمز شده بود و حال چندان مساعدی نداشت. به دستان ظریف و لرزان مادر ماریا که در میان دست‌هایش همسرش احاطه شده بود خیره شد. میان صحبت‌هایشان متوجه شده بود که این زوج مِگان و دیوید نام داشتند. هردو در مغازه‌ی شیرینی فروشی که متعلق به خودشان بود مشغول به کار بودند. پدر ماریا یا همان دیوید مردی میان‌سال بود که در اوایل جوانی‌اش همسرش را در یکی از مهمانی‌های مدرسه‌ای ملاقات کرده بود و همان‌جا عاشقش شده بود که اثرات این عشق را حتی امروز در رفتارها و نگاه‌های عاشقانه‌اش متوجه می‌شد!
 
موضوع نویسنده

Imari

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
11
56
مدال‌ها
2
پس ماریا علاوه و بر دوست و اطرافیان خوب در خانواده‌ای پر از عشق و با سلامت‌روان کامل رشد کرده بود. پس نمی‌توانست گفت که شاید ماریا از خانه فرار کرده و این پرونده از ابتدا پرونده‌ی شخص گمشده نبوده است و صرفاً گمشده اعلامش کردند!
عینکش را کمی روی چشم‌هایش جابه‌جا کرد و خودکاری را که تا آن‌زمان درحال نوشتن اطلاعات با آن بود را روی برگه‌ها رها کرد و کمی خود را به جلو کشید.
- بنظرم بهتره که دیگه برید خونه. من تاجایی که لازم و نیاز بوده اطلاعات خوبی گرفتم ازتون. اگر مورد دیگه‌ای بود خودم باهاتون تماس می‌گیرم یا بهتون سر می‌زنم.
- خانم، شما مطمئنید که می‌تونید قاتل دخترم رو پیدا کنید؟
به چشم‌های پر شک و تردید مرد خیره شد. این‌ نگاه‌ها را بارها دیده بود. نگاه‌هایی که منظورشان ناتوانی و عدم‌اعتماد به او بود!
- آقای بارُن نگران نباشید من بهتون اطمینان می‌دم که قاتل دخترتون رو حتماً پیدا کنم. علاوه بر اون شما تنها شاکی این پرونده نیستید، منم تنها آدمی که روی این پرونده کار می‌کنه نیستم. پس بهم اطمینان کنید.
مرد نفسش را نامطمئن به بیرون فوت کرد و کلاهش را از روی پایش برداشت و برروی سر بی‌مویش کشید. آرام دستش را زیر بغل همسرش گرفت و او را هم بلند کرد. او هم به‌همراه آن‌ها ازجا بلند شد و هر سه به طرف در رفتند. درب را برایشان باز کرد و خودش را به کناری کشید تا رد شوند. سارا به محض شنیدن صدای در از روی صندلی بلند شد و ایستاد.
هردو با تشکری آرام، از اتاق خارج شدند اما میانه‌ی راه خانم‌مِگان ایستاد و همسرش را وادار به متوقف شدن کرد. سرش را آرام به سمت او چرخاند و همان‌طور که موهای استخوانی‌رنگش را پشت گوش‌هایش می‌زد چشمان بغض‌دار و خیس را به چشم‌های او دوخت و آرام و لرزان لب زد.
- من، فقط و فقط ازت می‌خوام کسی رو که این‌کار رو با دخترم کرده رو پیدا کنی. هرچقدر پول بخوای بهت می‌دم. هرچیزی که تو زندگیم دارم رو بهت می‌دم... اما تو فقط برای من این‌کار رو بکن!
و قطره‌های اشکش دوباره روی گونه‌هایش راه پیدا کردند. همسرش با چشمانی خیس او را به خود فشرد و درحالی که سعی می‌کرد بغضش را قورت بدهد سرش را بوسید.
- آروم باش عزیزم، از حال می‌ری.
قدمی به سمت‌شان رفت و دست لرزان و یخ‌زده‌ی زن را میان دستانش گرفت. این اولین باری بود که با یک خانواده‌ی شاکی ان‌قدر ارتباط نزدیکی می‌گرفت. او معمولاً سعی می‌کرد با جدیت و رسمی کار را پیش می‌برد، اما امروز معلوم بود یک‌چیزیش شده است!
- من به همسرتونم گفتم، قول می‌دیم که براتون پیداش کنم. لازم به پرداخت پول یا هدیه نیست این وظیفه‌ی ماست. پس نگران نباشید.
زن سری‌تکان داد و با خداحافظی آرامی هردو به سمت خروجی رفتند. نفسش را بیرون داد و دست‌هایش روی قفسه سی*ن*ه‌اش جمع کرد و به دیوار شیشه‌ای تکیه داد. به‌ سارا که با تکه‌‌موی نارنجی رنگش که از گیره‌ مویش بیرون زده بود، درگیر بود، نگاهی کرد.
 
بالا پایین