- Dec
- 672
- 14,646
- مدالها
- 4
دلش هوای پدرش را کردهبود؛ به حضورش نیاز داشت. تنش از سرما میلرزید. در این فاصله چشمانش سیاهی رفت و چیزی مثل بختک به جانش افتاد. تصاویری مات و گاهی زنده مقابل دیدگانش رژه میرفت که حس بد و دهشتناکی به او القا میکرد. ناگهان بدنش تکان شدیدی خورد. قلبش با شدت میتپید. رفتهرفته ضربانش به کندی گرایید و ورود هوا به ریهاش کاهش یافت. حس میکرد نیروی نامرئیای دارد روحش را از بدن جدا میکند؛ نیرویی درخشنده و گرم که دردهایش را ازبین میبرد. همهچیز به سرعت برق و باد میگذشت. نورهای رنگی کنار رفتند و جایش را تاریکی آزاردهندهای گرفت. آوایی از حنجرهاش خارج نمیشد. صدای آشنایی به گوشش خورد. شاید داشت رویا میدید. گرمای آغوش آرامشدهندهای او را به خلسهی شیرینی فرو برد. دوست داشت پلکهای سنگینش را بگشاید و صاحب این دستان بزرگ را ببیند. دوباره همان تکان شدید؛ ولی این دفعه با جیغ خفیفی همراه بود که باعث گشت از خواب بپرد. نفسنفس میزد. زیر سنگینی نگاه درشت شدهی اشخاص بیگانهای که در اتاق بودند، منگ و گیج به دور و اطرافش خیره شد. دیگر در آن سلول سرد و نفرینی نبود. چند ردیف تخت دو طرفش قرار داشت و چندین مریض هم رویش دراز کشیدهبودند. صدای رفتوآمد و پرستاری که پشت بلندگو صحبت میکرد، از بین دیوارهای عاجی اتاق که فضای زمستانی را به آدم منتقل میکرد میگذشت. دخترک ریزهمیزهای که میخورد همسن و سال خودش باشد، به کنار تختش آمد و سرمش را چک کرد. از لباس فرمش پی به شغلش برد. سوالات زیادی در ذهنش پرسه میزدند. چطور توانست از آن ساختمان نجات پیدا کند؟ آن موقع فکر میکرد کسی به دادش نمیرسد و قطعاً مرگ نصیبش میگردد. با باز شدن درب سفید روبهرویش، رشتهی خیالاتش بریده شدند. از دیدن مادرش چشمانش گرد شد. با شلوار پاچه گشاد طوسی که رویش دمدستیترین مانتویش را پوشیدهبود، هیچ سنخیتی با آن مادری که میشناخت نداشت. تار موهای بلوندش، آشفته و باز از زیر شال ضخیمش بیرون زدهبودند. تا خواست حضورش را هضم کند، صورتش مورد آماج بوسههای تند و سریعش شد.
- تو که من رو نصفهجون کردی دختر! مرخص که شدی، توی خونه حبست میکنم. میدونی چی کشیدم؟
شوکه از کلماتی که با حرص و بغض ادا میکرد، واکنشی برای دفاع نمییافت. زبان سنگینش را به زور تکان داد.
- ما... مامان؟
همان لحظه لحن خوش مردانهای به گوشش خورد که انتظارش را نداشت.
- سودابهجان، این دختر رو به ما هم قرض بده. دیدیش که، سر و مر و گندهست.
وقتی قامت برومندش را در آن لباس نظامی دید، چشمانش خودکار شروع به باریدن گرفت. دست آزادش را بالا آورد. نزدیک که آمد، لبهایش که روی پیشانیاش نشستند، ذوقزده تهریشش را لمس کرد. هنوز فکر میکرد دارد خواب میبیند.
- کی اومدی بابایی؟
در آنسو، مادر با غضب دَستمالکاغذی بینوایی که چروک شدهبود را زیر چشمان سیاه شدهاش کشید و اخم به ابرو آورد.
- من هم که برگ چغندرم! جون به جونت کنن بابایی هستی.
ناخودآگاه خندهاش گرفت که با دردی که در گردنش پیچید لبانش جمع شدند و صورتش تویهم رفت. پدر، در حالی که سر باندپیچیاش را نوازش میکرد، نگاه عاشقانهای به مادر انداخت و اخم شیرینی کرد.
- این چه حرفیه عزیزم؟ شما تاج سر مایی!
مادر پشت چشمی نازک کرد. روی صندلی کناری نشست و پا روی پا انداخت.
- من رو سیاه نکن اردلانخان!
بعد به طرف او چرخید و تفتیشوار سینجیمش کرد:
- واسه چی باز توی اون خرابشده رفتهبودی؟ چقدر بهت گفتم دست از این کار بردار، یه گوشت در بود و یه گوشت دروازه!
در این دقایق، سرزنش و غرهایش چقدر شیرین به نظر میرسید. حس زندگی میداد، حس امنیت. حق داشت هر چقدر دعوایش میکرد، بیاختیاطی کردهبود. نگاهش را بین عزیزانش گرداند.
- من رو ببخشین، میدونم نگرانتون کردم. حالا چطور پیدام کردین؟
پدر مچ دستش را فشرد.
- دو ساعت پیش یه آقا از گوشیت بهمون زنگ زد و گفت دخترتون رو بیمارستان آوردم؛ خودش رو معرفی نکرد.
آهی کشید و پلک روی هم فشرد. سرش هنوز هم سنگین بود و زقزق میکرد. مادر همواره ملامتش میکرد و مدام سوال میپرسید که چه اتفاقی در آن محله برایش افتاده؟ پدر اما با مسالمت و صبوری همیشگیاش، میانه را میگرفت.
- الان وقت این حرفها نیست سودابه، باشه یه وقت دیگه. بهتره دختر قشنگمون استراحت کنه.
- تو که من رو نصفهجون کردی دختر! مرخص که شدی، توی خونه حبست میکنم. میدونی چی کشیدم؟
شوکه از کلماتی که با حرص و بغض ادا میکرد، واکنشی برای دفاع نمییافت. زبان سنگینش را به زور تکان داد.
- ما... مامان؟
همان لحظه لحن خوش مردانهای به گوشش خورد که انتظارش را نداشت.
- سودابهجان، این دختر رو به ما هم قرض بده. دیدیش که، سر و مر و گندهست.
وقتی قامت برومندش را در آن لباس نظامی دید، چشمانش خودکار شروع به باریدن گرفت. دست آزادش را بالا آورد. نزدیک که آمد، لبهایش که روی پیشانیاش نشستند، ذوقزده تهریشش را لمس کرد. هنوز فکر میکرد دارد خواب میبیند.
- کی اومدی بابایی؟
در آنسو، مادر با غضب دَستمالکاغذی بینوایی که چروک شدهبود را زیر چشمان سیاه شدهاش کشید و اخم به ابرو آورد.
- من هم که برگ چغندرم! جون به جونت کنن بابایی هستی.
ناخودآگاه خندهاش گرفت که با دردی که در گردنش پیچید لبانش جمع شدند و صورتش تویهم رفت. پدر، در حالی که سر باندپیچیاش را نوازش میکرد، نگاه عاشقانهای به مادر انداخت و اخم شیرینی کرد.
- این چه حرفیه عزیزم؟ شما تاج سر مایی!
مادر پشت چشمی نازک کرد. روی صندلی کناری نشست و پا روی پا انداخت.
- من رو سیاه نکن اردلانخان!
بعد به طرف او چرخید و تفتیشوار سینجیمش کرد:
- واسه چی باز توی اون خرابشده رفتهبودی؟ چقدر بهت گفتم دست از این کار بردار، یه گوشت در بود و یه گوشت دروازه!
در این دقایق، سرزنش و غرهایش چقدر شیرین به نظر میرسید. حس زندگی میداد، حس امنیت. حق داشت هر چقدر دعوایش میکرد، بیاختیاطی کردهبود. نگاهش را بین عزیزانش گرداند.
- من رو ببخشین، میدونم نگرانتون کردم. حالا چطور پیدام کردین؟
پدر مچ دستش را فشرد.
- دو ساعت پیش یه آقا از گوشیت بهمون زنگ زد و گفت دخترتون رو بیمارستان آوردم؛ خودش رو معرفی نکرد.
آهی کشید و پلک روی هم فشرد. سرش هنوز هم سنگین بود و زقزق میکرد. مادر همواره ملامتش میکرد و مدام سوال میپرسید که چه اتفاقی در آن محله برایش افتاده؟ پدر اما با مسالمت و صبوری همیشگیاش، میانه را میگرفت.
- الان وقت این حرفها نیست سودابه، باشه یه وقت دیگه. بهتره دختر قشنگمون استراحت کنه.
آخرین ویرایش: