جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [گله خارزار] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط Leila Moradi با نام [گله خارزار] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,930 بازدید, 37 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [گله خارزار] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
646
14,205
مدال‌ها
4
این آوای لرزان و بغض‌آلود، متعلق به دختری بود که در عنفوان جوانی پر از شوق و عشق، تمام زیبایی‌ها را در وجود مردی دید که خودخواهانه، به هوای پیشرفت شیفته‌ی جاه و زرق و برق آن‌ور آب شد. قطره‌های ریز اشک، همچون خیزآب آتش، قلب مرد را تبدیل به شوره‌زاری می‌کرد که با سیل هم شعله‌های غم و حسرتش خاموش نمی‌گشت. آن خواسته‌ و هدف‌هایی که علاقه و تعهد را با آن تاخت زد، حال به کارش می‌آمد؟
- دردت چی بود؟ مگه ندار بودی؟ گفتی به خاطر هدفت نمی‌تونی اینجا بمونی، خب پس... .
سکسکه‌اش گرفت، هق‌هقش به هوا برخاست. شهریار با حالی خراب شقیقه‌اش را فشرد، سرش داغ کرده‌بود و مدام نبض می‌زد. گذشته نمی‌خواست او را رها کند و مثل سایه مدام دنبالش بود که انتقام روزهای تباه شده را بگیرد.
- بهم بگو دانشجوی کارگردانی، جاش باید توی این خرابه باشه؟ آره؟
چهره درهم کشید. خودش را بغل گرفت و قدم زد. فین‌فین‌های دخترک آزارش می‌داد. چرا سراغ بدبختی مثل او آمد که سگ محلش نمی‌گذاشت؟ نمی‌دانست از سرمای اتاقک بود یا تب درونش که می‌لرزید! کاش همان روز اول خود را گم و گور می‌کرد. تمام این سال‌ها پای فرار داشت، حافظه‌اش را با غل و زنجیر درون قفسی انداخت تا فراموش کند روزی چه کسی بود و می‌خواست کی شود. اکنون آن همه تقلا بازنده‌ای بیش نبود که در مقابل حقیقت سر خم می‌آورد. در انبوه کشمکش فکری‌اش، ناگاه کاپشنش از پشت کشیده شد، تعادلش را به زور حفظ کرد. مجال واکنشی نبود، نمی‌توانست در برابر ضرباتی که به سی*ن*ه و بازویش فرود می‌آمد، از خود دفاع کند. نگاهش میخ چشمان سیاهی بود که موجی از کینه‌ درونش می‌غلتید.
- باید جواب بدی. می‌دونی چی کشیدم؟ می‌دونی بعد دو ماه بی‌خبری وقتی نامزدی رو به‌هم زدی چقدر از بقیه گوشه و کنایه خوردم؟ می‌فهمی این‌ها رو اصلاً؟
ستاره با ناراحتی به این صحنه‌ها می‌نگریست. دوستش باید غصه‌اش را خالی می‌کرد تا دردش کمی تسکین می‌یافت. شهریار با حسرت به صورت محبوب قدیمی‌اش خیره شد. نزدیکش بود و چقدر از هم دور بودند! خاطرش به گذشته‌ها پر کشید، به آن روزی که برای اولین بار دخترک را با لباس دبیرستانی در خانه‌شان دید. مقنعه‌‌اش روی شانه‌اش افتاده‌بود و موهای کوتاه فرفری‌اش را با یک کش ساده بسته‌بود. یادش هست در آن لحظه، نه خجالت کشید و نه سرخ و سفید شد؛ یک لبخند گل و گشاد بر لب نشاند و با شیطنت دخترانه‌ای سلام داد. ناگهان به خود آمد دید در دام دو تیله سیاه شرقی گیر افتاده که شب و روز از آن رهایی نداشت.‌ مشت‌های بی‌جان نیلوفر به بی‌نبضی افتاد و کنار تنش آویزان ماند. با خود فکر می‌کرد این‌طوری لااقل خالی می‌شود، اما چنین حسی در وجودش نبود؛ انگار بیشتر خودش عذاب می‌کشید‌. در جایش تلو خورد. لب بالایش لرزید.
- بد کردی، بد.
قدم‌های مرد برای ماندن به التماس افتادند. کاش می‌توانست محکم در آغوشش بکشد، فقط یک‌بار و آن‌وقت اگر می‌مرد هم شکایتی از دنیا نداشت.
- ببخش، ببخش من رو.
با این جمله‌ی کوتاه زیر لبی‌اش، از کوره در رفت. فاصله را با به چنگ گرفتن یقه‌‌ی پاره‌ی کاپشنش تمام کرد و محکم تکانش داد.
- چی رو ببخشم؟ می‌تونی من رو به عقب برگردونی؟ می‌دونی محسن هنوز هم خودش رو مقصر زندگیم می‌دونه؟ میگه اشتباه کردم که دست رفیق و خواهرم رو توی دست هم گذاشتم.
به گریه افتاد. صورت مرد مقابلش کبود و رگ‌های گردن و پیشانی‌اش چنان متورم شده‌بودند که گویا می‌خواستند از سی*ن*ه بدرند. چه می‌گفت؟ از فرط عذاب‌وجدان یک لحظه هم آرامش نداشت، اصلاً همین‌ها باعث شدند که به این مواد کوفتی پناه بیاورد. روز‌به‌روز بدنش خالی می‌کرد، کی شیره جانش را می‌گرفت خدا می‌دانست. ستاره از جا برخاست، قمقمه آبش را از درون کوله بیرون کشید و به طرف نیلوفر گرفت‌.
- یه‌کم از این بخور. می خوای حالت بد بشه؟
سی*ن*ه‌‌ی دخترک به خس‌خس افتاد، در همان حال قمقه را از دستش گرفت و چند جرعه از آب خنک را وارد گلوی سوزانش کرد. شهریار نگاه برگرفت و به تار عنکبوت‌های چنبره زده‌ی پایین سقفی که از آن آب می‌چکید خیره ماند. غده‌ی قدیمی، به تار و پود سی*ن*ه‌اش گره خورده‌بود و قصد جدایی نداشت؛ می‌خواست بترکد و به این بیماری زجرآور پایان دهد. مهم نبود عاقبت چه نصیبش میشد، او محتاج گوش شنوایی بود که بی‌قضاوت حرف‌هایش را بشنود. شاید خواسته‌ی زیاده از حدی بود، اما باید شانسش را امتحان می‌کرد.
- گفتی چرا دانشجوی کارگردانی معتاد شده؟
نیلوفر چیزی نگفت و فقط آرام گریست. ستاره تند به طرفش برگشت و اخم کرد.
- بهتر نیست درباره‌اش بعداً حرف بزنین؟ حالش اصلاً خوب نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
646
14,205
مدال‌ها
4
شهریار پشت به آن‌ها، پنجه‌ی گره‌آلودش را کنار پایش چسباند و پلک روی هم فشرد.
- باید بگم، این راز خیلی وقته توی دلم تلمبار شده؛ بذار بگم و همه رو راحت کنم.
ستاره شانه‌های لرزان نیلوفر را ماساژ داد تا نفس‌ تنگی‌اش کمی رفع گردد. از سکوتشان استفاده کرد و دم عمیقی کشید.
- تقاص قلب شکسته‌‌ات رو خدات بدجور ازم گرفت نیلو، بدجور.
برگشت و نگاه پرتلاطم و بیرون زده‌اش را به چهره‌ی خیس از اشک دخترک که به زور روی پاهایش ایستاده‌بود داد. کند صحبت می‌کرد.
- برام آه کشیدی، نه؟ راستش رو بگو.
در آغوش ستاره بی‌رمق سری به طرفین تکان داد. پشت سر هم پلک می‌زد تا باز گریه سر ندهد و بیش از این رسوا نشود. مرد عاصی و خسته‌ی مقابلش، فرصت یافته‌بود خاک‌رو‌به‌های دلش را از قبر کهنه بیرون بکشد.
- بد آوردیم، توی غربت سرمون کلاه رفت.
هر دو مات و فروخورده به حرکاتش که دست بر فرق سرش می‌کشید و تلوتلو‌خوران دور خودش می‌چرخید خیره‌ بودند. دستان ستاره از حرکت بازماند. داشت هذیان می‌بافت! حتمی می‌خواست با این اراجیف خودش را تبرعه کند. نیلوفر در این لحظات از ته دل می‌خواست تمام آن حس‌های مسخره‌ای که با او سر ناسازگاری داشتند را بالا بیاورد. شهریار با قدم‌های لَکنتی‌اش کمی پیش آمد. بوی تند و چندش‌آور عرق آغشته به مواد، بینی‌‌ باریک و کشیده‌اش را از روی انزجار چین انداخت. ستاره تنها شاهد خاموش این سکانس بود. دوست داشت بداند چه چیزی باعث شد که شهریار چهارسال پیش در شب زمستانی، از آلمان پیامی برای دوستش فرستاد و یک‌طرفه نامزدی را به‌هم زد. به واقع چه توجیهی می‌توانست خرد شدن اعتماد و عشق بر باد رفته را بدهد؟ آن همه تقلا ارزشش را داشت؟ مثلاً قرار بود با بلند‌پروازی‌هایش برای کسی خودش بشود و حال کسی آدم حسابش نمی‌کرد. فاصله‌اش با خودِ گذشته‌ها در حدی بود که با یک دست کت و شلوار اتو کشیده و ظاهر آراسته هم ترمیم نمی‌یافت. دیدگان روشن دریایی‌اش که همیشه شور و شعف جوانی در آن موج برمی‌آورد و پی هدف‌های بزرگ می‌گشت، رنگی از گنداب راکدی بر تن داشت و باعث میشد تصویر پستی و رذالت خویش را نبیند. چون سالخوردگان فرتوت، نفس‌های صدادار و منقطعی از سی*ن*ه‌ی چرکینش خارج میشد.
- تو راست می‌گفتی... ‌.
انگشت اشاره‌‌‌ی لرزانش را حال بالا گرفته‌بود. بین کلماتی که آخرش را می‌کشید، بریده و کوتاه می‌خندید.
- حالا می‌فهمم که تموم تقلاهام برای رسیدن به اوج و پیشرفت مفت هم نمی‌ارزید. من چشم‌هام کور بود، خام بودم؛ فکر می‌کردم اون‌ور چه خبره.
نیلوفر دیگر نتوانست ساکت بماند؛ حوصله‌ی این مقدمه‌چینی‌ها را نداشت، از آن بدتر دلش نمی‌خواست طرف مقابلش فکر کند که بعد گذشت این مدت می‌تواند رویش تاثیر بگذارد و ساده گیرش بیاورد. نیشخندی بر لبان کوچک و قرمزش نشست.
- اشتباه نکن، من خام بودم که باورت کردم.
به دنبال حرفش سرتاپایش را با نگاه بدی برانداز کرد، پر از تحقیر و تأسفی سوزانده که تا فیها خالدون مرد را مهر داغ گذاشت.
- رفتی اون‌جا و چند تا دختر موطلایی دیدی، با خودت گفتی من که قرار نیست برگردم ایران، نیلوفر پیشونی سیاه کیلویی چند؟!
کلمات نیش‌دارش به مانند باتومی بود که بر حافظه‌ی خفته‌اش ضربه می‌زد و او در مقابل این شکنجه‌ی روحی، مثل سگی پاسوخته زوزه‌کشان خودش را می‌جوید. وقتی آن‌طور بی‌علت و بهانه پسش زد و گفت که دیگر نمی‌خواهد ادامه دهد، طبیعی بود که دخترک راجع‌به او فکر بد کند‌. بی‌خبر از آن‌چه که پیش می‌آید جام نامردی را تا ته سر کشیده‌بود‌. در این شرایط با مجازات کردن خویش می‌خواست بار عذاب‌وجدانش را بکاهد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
646
14,205
مدال‌ها
4
مشت بر جسم سخت و خراشیده‌ی بلوک کوبید. یک‌بار، دو بار، ضربات بعدی با ناسزاهای رکیکی که می‌فرستاد، محکم و عمیق‌تر شدند، تا جایی که انگشتانش تیر کشید و به سوزش افتاد. نیلوفر و ستاره سعی کردند جلویش را بگیرند، اما مگر مرهمی برای این زخم پیدا میشد؟ پشیمانی حلقه‌ای بود که دور گلویش می‌پیچید و تا خفه‌اش نمی‌کرد از او جدا نمی‌شد. این‌که با حماقت و ندانم‌کاری زندگی‌ات را چوب حراج بزنی درد زیادی دارد. با سیلی که به صورتش خورد، ناگاه دوزانو روی زمین فرود آمد. یک نگاه گنگ به کف دست سرخش انداخت، از شدت برخورد با بلوک تکه‌ای از پوستش کنده شده‌بود و زخمش بدجور می‌سوخت. صدای فریاد دخترک مثل بمبی بر سرش ترکید.
- بسه، بسه! به خودت بیا.
چون طفلی یتیم و مظلوم، لب بالایش لرزید. رد اشک لزجی در چشمانش نشست. نیلوفر خیلی سعی می‌کرد که از ته حنجره‌اش جیغ بلندی نکشد، این نمایش به چه دردش می‌خورد؟ نفس‌نفس‌زنان بالای سرش ایستاد.
- اگه حرفی داری بزن، به خدا دیگه تحمل ندارم یک‌دقیقه هم توی این خراب‌شده بمونم.
حق داشت این‌طور با او برخورد کند، مستحق‌ بدتر از این‌ها بود. اصلاً چرا باید وقتش را برای آدمی مثل او هدر می‌داد؟ ستاره اما کمی دلش به حالش سوخت. شاید اگر جای رفیقش بود تف هم جلوی صورت مرد نمی‌انداخت، اما این حال و روز رقت‌انگیزش از مرگ هم برایش زجرآورتر می‌گذشت. کمی آب در قمقمه‌‌اش هنوز داشت؛ داخل لیوان کوچک دسته‌داری ریخت و جلوی لب‌های خشک و لرزان مرد گرفت.
- یه‌کم از این بخور.
بی هیچ مخالفتی تا ته آب مانده را سر کشید. شهریار در این سال‌ها هزاران بار از سوی بقیه مورد تمسخر و نادیدگی گرفته شده‌بود، جوابش فقط سکوت
بود سکوت، اما این دفعه هیچ دلش نمی‌خواست لالمانی بگیرد. چیزی برای از دست دادن نداشت، حداقل حرف‌هایش را می‌زد و روی دلش نمی‌ماند. آب‌دهانش را برای چندمین بار قورت داد.
- برلین اون چیزهایی که فکر می‌کردم رو داشت؛ رفاه... کار... تفریح... .
آروغی زد. اعضای تنش، غیر از زبانی که می‌لنگید، در آستانه‌ی زوال و جان سپردن بودند.
- همه چیز خوب بود، با خودم می‌گفتم پربارتر میام ایران و عروسی می‌گیریم.
این‌جای حرفش مکث کرد و لبخند تلخی زد. نیلوفر هم انگار به آن دوران رفته‌بود، به روزهای خوش گذشته که با انتظار آمدن یار سپری میشد. یادش آمد همیشه پشت تلفن، از کشوری که در آن زندگی می‌کرد حرف می‌زد، از این‌که بعد از ازدواج می‌تواند درسش را همین‌جا ادامه دهد و او آن روزها حس می‌کرد هیچ از خوشبختی کم ندارد. دنیا حسودی‌اش شد که این‌طور نقره‌داغش کرد؟ در آن لحظه با خود گفت کاش شهریار را نمی‌دید. اگر در همان آلمان می‌ماند و حتی اگر ازدواج هم می‌کرد و او را به کل از یاد می‌برد، این‌قدر دلش نمی‌سوخت تا این‌که در این وضع و اوضاع مشاهده‌اش کند.
- زمانی که فکر می‌کردم اوضاع درسته، همه چی عوض شد.
پلک‌هایش تند و متوالی باز و بسته می‌شدند و دانه‌های ریز عرق بر پیشانی‌اش شره می‌زد.
- شریک بابا ناتو از آب دراومد. توی غربت راحت سرمایه‌مون به باد رفت‌. تموم دار و ندارمون نیست و نابود شد، نابود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
646
14,205
مدال‌ها
4
به خود آمد دید تمام آن خاطرات تلخ و کشنده را دارد بیرون می‌ریزد؛ تداعی‌اش عذاب مهلکی بر جانش می‌ریخت.
- بابام سکته کرد، دو ماه هم دووم نیاورد. مامان‌فروز مرض قندش عود کرد، دکترها مجبور شدن پاش رو قطع کنن.
هین خفه‌ای از دهان نیلوفر خارج شد. بی‌اختیار گفت:
- فروزان‌جون الان کجا... .
با نگاه سرد و توخالی‌اش حرفش را خورد. شهریار از به میان آوردن بحران‌های گذشته روانش به‌هم می‌ریخت؛ اما نیاز داشت که این‌ها را بیرون بریزد. عقب‌عقب رفت و نزدیک پنجره ایستاد.
- توی بهشت‌زهرا‌! تنها کاری که تونستم براشون بکنم این بود که نذارم توی غربت بخوابن.
ستاره که هیچ فکر نمی‌کرد چنین حوادثی به این مرد گذشته باشد، اندوهگین پرسید:
- چرا از فامیل و آشناتون کمک نگرفتین؟
با تلخ‌خند به طرفش برگشت و دستش را در هوا تکان داد.
- کدوم فامیل؟ موقعی که پول‌دار بودیم همیشه خونه‌مون پلاس بودن؛ اما تا به مشکل خوردیم، حتی... حتی شماره تلفنمون رو هم جواب ندادن. توی این دنیا نباید از کسی توقع داشت.
نیلوفر حال خودش را نمی‌فهمید. آرام و قرار نداشت. پس یعنی به خاطر این اتفاق نامزدی را به‌هم زد؟ سر درنمی‌آورد. لب‌های لرزانش را از هم باز کرد و زبان تکان داد:
- چرا بهم نگفتی؟ یه زنگ هم بهم نزدی! هر چی باهات تماس می‌گرفتم گوشیت خاموش بود.
با ناراحتی آه کشید و گوشه‌ی چشمش را فشرد‌.
- می‌اومدم چی می‌گفتم؟ اون زمان این‌قدر داغون بودم که خودم رو هم نمی‌شناختم.
روی زمین نشست و با عجز سر به دیوار تکیه داد.
- از همه جا رونده، پرستار مادری شدم که فقط شیش‌ماه دووم آورد. از دانشگاه استعفا دادم و رفتم توی یه رستوران مشغول کار شدم؛ ولی تنهایی توی غربت کمرم رو خم کرد.
بی هیچ غروری جلویشان اشک می‌ریخت.
- وقتی که اومدم ایران، خواستم بیام پیشت؛ اما روم نشد. من یه پسر آس‌وپاس و بی‌خونواده بودم؛ توئم مثل بقیه پسم می‌زدی.
نیلوفر از شنیدن این حرف صورتش چون لبوی پخته قرمز شد. نمی‌توانست تظاهر به بی‌خیالی کند. حزن و غصه را جایش خشم عمیقی گرفت.
- یعنی در موردم همچین فکری می‌کردی؟ تو... تو چی خیال کردی پیش خودت که تنها این رابطه رو دوختی و بریدی، چی؟
مجال توضیح به مرد مقابلش نداد و با عصبانیت از اتاقک بیرون زد.
***
آن روز تا خود خانه هر دو سکوت کرده‌بودند و عمیق در فکر بودند. باید از عمویش که دکتر بود کمک می‌گرفت. شهریار باید زودتر درمان میشد، نمی‌توانستند به همین وضع رهایش کنند. فردای آن روز وقتی این موضوع را برای نیلوفر تعریف کرد ابتدا چندان رغبتی نشان نداد. دودلی و ترس‌هایش را می‌فهمید، به هر حال سرمایه‌گذاری روی مردی که جدا از نارو زدن هر لحظه ممکن است بعد ترک سراغ مواد برود به نوعی حماقت بود؛ اما برایش توضیح داد که در این زمینه احساساتش را دفع کند و فقط به فکر خوب شدنش باشد. هر جور که بود راضی‌اش کرد. فردایش هم پشت تلفن خبر داد که همه‌چیز را برای برادرش محسن تعریف کرده‌است و او هم مایل است با شهریار دیداری داشته باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
646
14,205
مدال‌ها
4
بنابراین قرار شد روزی را معین کنند و به دیدنش بروند. دو روز بعد، از دانشگاه که تعطیل شد، جای رفتن به خانه تصمیم بر آن داشت که برای گرفتن عکس‌های عقب‌افتاده‌اش، به تنهایی رهسپار محله شود. اسفندماه حال و هوای بهاری به خود گرفته‌بود؛ حس مردن و از نو دوباره زنده شدن را به آدم منتقل می‌کرد. انگار خداوند دوباره به طبیعت جان تازه‌ای برای زیستن می‌بخشید. کاش آدم‌ها قدر این فرصت‌ها را بدانند و گرد و غبار سیاهه‌ی اعمالشان را کمی بتکانند. به علت ترافیک شدید دم عید، مجبور شد تا مقصدی از مترو استفاده کند و مابقی را تصمیم گرفت پیاده برود. در پیچ و خم خیابان‌ها چرخ می‌زد و از هر سوژه‌ای که در نظرش جالب می‌آمد عکس می‌انداخت. از مردی که لباس گرمی بر تن نداشت و جلوی خیابان می‌ایستاد تا میوه‌های شل و مانده‌اش را کسی بخرد، تا دختربچه‌ای که کنار مادرش، در آن هوای سرد سرپا می‌ایستاد و سبزه می‌فروخت. عطر خوش سمنو شامه‌اش را پر کرد. یادش باشد برگشتنی سبزه و سمنوی عید را از همین‌جا تهیه کند. جلوی ورودی بازار قدیمی و سرپوشیده‌ای، چندین کسبه سر چیزی دعوا گرفته‌بودند و با هم گلاویز شده‌بودند. صدای ناسزا عابرین را فوج‌فوج به محل صحنه آورد. در آن غلغله، چشمش به نهال و پسرک کم‌سن و سالی خورد که کنار جدول، سبد در دست با نگاه امیدوارشان از مردم طلب خریدن فال‌هایشان را داشتند. حس دلتنگی به قلبش هجوم آورد و در چشمانش پدیدار شد. تکانی به تن مجسمه‌اش داد و سویشان قدم برداشت. نهال از سنگینی نگاهش سر برگرداند و دیری نپایید که چشمان عسلی‌اش از کاسه بیرون زد. با نزدیک شدنش اشاره به پسرک که از او کمی بزرگ‌تر به نظر می‌رسید کرد و بعد همچون پرنده به سمتش پرواز کرد. ستاره در جایش متوقف شد.
- ندو دختر!
بی‌توجه به هشدارش با پاهای کوچکش دوان‌دوان خودش را به او رساند و در آغوشش قایم شد.
- فکر کردم فراموشم کردی.
حس می‌کرد خواهر کوچکش را در بغلش گرفته‌است. لحن بغض‌آلودش به قلبش چنگ انداخت.
- مگه میشه؟ چقدر خوشحالم که می‌بیمنت عزیزم.
یک دقیقه نشد که خنده جایش را به ناراحتی چند لحظه پیشش داد. روسری خال قرمزی‌ کوچکش را روی سرش مرتب کرد و در حالی که پلک نازک می‌کرد، با لحن بامزه و پر ادایی گفت:
- فال نمی‌خوای ستاره‌جون؟
دلش برایش ضعف رفت. خندید و لپ نرم و صورتی‌اش را آرام کشید.
- چرا که نه خاله‌ریزه! شما جون بخواه.
کمی بعد پسرک هم به جمعشان ملحق شد. قد و قامت لاغر و ریزنقشی داشت. چشمان تیره و صورت جمع‌و‌جور و نمکینش قیافه‌اش را بامزه نشان می‌داد.
در مقابل نگاه منتظرشان چند تکه اسکناس از کیف پولش خارج کرد.
- یه فال کافیه بچ... .
در همین اثنا، دستان محکمی او را به عقب هل داد. حرف در دهانش ماسید. تا آمد بجنبد، ناغافل دسته‌ی کیفش از روی دوشش کشیده شد. جیغ بلندش در صدای بوق مکرر اتومبیل و موتورها درهم آمیخت.
- کیفم. دزد... دزد!
 
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
646
14,205
مدال‌ها
4
دست بر روی مقنعه‌ی کج و کوله‌اش گذاشت. تعادلش با تنه‌هایی که عابرین به او می‌زدند به‌هم خورد و باعث شد دوزانو روی سطح لیز و لغزنده‌ی آسفالت بیفتد. از دردی که در کمر و پاهایش پیچید آخ بلندی سر داد. همهمه‌ای به وجود آمد‌. چندین نفر به سویی می‌دویدند. چشمانش تار می‌دید. کسی تکانش می‌داد، نهال بود که نگران صدایش می‌زد. اسکناس‌های معلق در هوا، بلاتکلیف در دست باد می‌رقصیدند.
- حالت خوبه؟ الان آیدین اون پسره رو گیر میاره. سامان کیف‌قاپه، کارش همینه.
ستاره دست و پایش را گم کرده‌بود. تلفنی هم نبود که به پلیس زنگ بزند. دست بر کمرش گرفت و به زور روی پاهایش ایستاد. با یادآوری این‌که دوربینش داخل کوله جا مانده، آه از نهادش بلند شد. نیمکت خالی در آن حوالی پیدا کرد و با حالی نزار رویش نشست.
- گریه می‌کنی ستاره؟
دستانش را از روی صورتش برداشت و نگاه مستأصلش را به چشمان زیبای دخترک دوخت.
- نه عزیزم، تو دیدی که کار همون پسره بود؟
سرش را به علامت تأیید بالا و پایین کرد. در آن حول و حوش، بین جمعیت چهره آشنایی را شکار کرد. خوب که دقت کرد فهمید پسرکی که تازه فهمیده‌بود اسمش آیدین است، با کوله‌ای روی دوشش به این سمت می‌آید. درد از تنش پر کشید. ناباورانه از روی نیمکت بلند شد و آن چند قدم فاصله را هم طی کرد. پسرک در حالی که از فرط دویدن به نفس‌نفس افتاده‌بود و عرق از پیشانی‌ و بالای لبش شره می‌خورد، کوله را به سمتش گرفت.
- بفرما آبجی! توش رو نگاه کردم، باس می‌خوای خودت یه نگاه بنداز چیزی کم و کسر نباشه.
ناخودآگاه لبخند عمیقی روی لبش نشست.
- ازت ممنونم، چطور تونستی؟
بادی به غبغب انداخت و حالت بزرگانه به خود گرفت.
- ما رو دست کم گرفته‌بودی؟ صدبار به این سامانه گفتم دله‌دزدی نکنه، تنش واسه کتک می‌خارید.
چشمانش گرد شد. وقتی که از وجود لوازمش مطمئن شد زیپ کوله را بست و انگشت شصت و اشاره‌اش را به هم چسباند و با لحن لاتی مثل خودش گفت:
- دمت گرم!
هر دو خندیدند و به تقلید از او انگشتانشان را شبیه آن علامت درآوردند. ستاره کمی خودش را خم کرد تا هم‌قدشان شود.
- آقاآیدین تو کار بزرگی برام کردی. واسه جبران ناهار مهمون من، چطوره؟
از شنیدن این پیشنهاد لحظه‌ای برق ذوق در چشمان هردویشان لانه کرد، اما دیری نپایید که لبخند پسرک محو شد و جایش را اخم کم‌رنگی گرفت. ابروهایش از تعجب بالا رفت.
- چیزی شده؟
آیدین دست در جیب شلوار ورزشی مشکی سه‌خطش که خاکی شده‌بود کرد و گوشه‌ی لبش را جوید.
- نه آبجی! مقصر شما نیستی ها، یه‌وقت سوء‌تفاهم نشه، به غریبه‌ها نمی‌شه اعتماد کرد.
نگاه گیج و منگش به سمت نهال سوق داده شد که دست‌به‌سی*ن*ه و تخس به پسرک چشم‌غره می‌رفت.
- ستاره آشناست، همون دوستمه.
بعد زیر گوش پسرک چیزی پچ‌پچ کرد. با لبخند نزدیکشان شد و لبه‌های ژاکت پشمی‌اش را مرتب کرد.
- آیدین راست میگه عزیزم، نباید به هر کسی اعتماد کنین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
646
14,205
مدال‌ها
4
هر دو با سری خجول نگاهشان از آسفالت کنده نمی‌شد، لابد فکر کرده‌بودند ناراحت شده‌است.
- چقدر خوشحالم که پسر فهمیده‌ و عاقلی مثل آیدین کنارته. با وجود این آقای سوپرمن جای نگرانی وجود نداره. باشین تا بیام.
به دنبال این حرف، از مقابل نگاه گرد شده‌‌‌شان سریع به سوی فست‌فودی جنب خیابان رفت و چند ساندویچ بزرگ خرید، یکی برای خودش و بقیه را به آن‌ها داد تا به خانه ببرند. چقدر خوشحال شدند بماند. از دور دید که نهال با سخاوتی فراوان یکی از ساندویچ‌ها را به دست دوره‌گرد پیر و ژنده‌پوشی که قلاده‌ی سگش را به دنبال خود می‌کشید داد. ناگاه یکی از جملات قدیمی پدربزرگ مرحومش در حافظه‌اش نقش بست. می‌گفت نیکی بذری است که دست به دست می‌چرخد و خارزار پیر و سرد را به باغ گلشن تبدیل می‌کند. در این گیر و دار تازه یادش آمد که برای چه به این‌ سر شهر آمده‌است. بی‌فوت وقت خود را به مینی‌بوسی که داشت مسافرهایش تکمیل میشد رساند و پشت سر بقیه خود را یک‌جور بینشان جا داد. ماشین با صدای زمخت و چند‌رگه‌اش مدام تکان‌تکان می‌خورد و او مجبور بود برای این‌که تعادلش را حفظ کند، میله بالای سرش را سفت بچسبد. کوله‌اش را چون نوزادی محکم در آغوش گرفته‌بود، می‌ترسید دوباره کسی آن را بدزدد و این‌بار دیگر خدا می‌دانست چه اتفاقی می‌افتاد. در اولین ایستگاه، مثل کسانی که از زندان آزاد شده باشند، تند‌تند بقیه را کنار زد و بی‌توجه به اعتراض و داد و قال بقیه از ماشین پیاده شد. کوچه در انزوایی عظیم و گنگ، گویا داشت به خواب ابدی فرو می‌رفت. از گوشه‌ آرام قدم برمی‌داشت. هر آن می‌ترسید کسی از پشت دیوارها بیرون بیاید و خفتش کند. کمی جلوتر، چند گربه و سگ دور سطل آشغال بزرگی حلقه زده‌بودند و میان زباله‌های ریخته‌ی زیرش که بوی تعفنش نفسش را بند می‌آورد، دنبال غذا می‌گشتند و جای شکر داشت که حواسشان به او نبود. مضطرب و هیجان‌زده به گام‌هایش سرعت بیشتری بخشید. از دور، نگاهی به نمای ترک‌خورده‌ی ساختمان مقابلش انداخت که در اثر یخ‌زدگی و نبود رسیدگی فرسوده شده‌بود؛ با یک زلزله به کل ویران می‌گشت. سقف بلند بنا لباس سیاهی بر تن داشت و بعضی از مصالح از آن بالا آویزان بودند. پوفی کشید و قمقمه‌اش را از داخل کوله برداشت. تلخی و خشکی گلویش را با آب رفع کرد. در پشت پنجره‌های خالی‌ ساختمان گویی جغد و خفاش‌های شومی لانه ساخته‌بودند. درب آهنی زنگ‌زده را با صدای ناهنجاری گشود و وارد حیاط شد. سرکی به دور و برش کشید. بوی نم و دود زیر بینی‌اش پیچید. شن و سیمان انباشته شده‌ی روی زمین به کف کتانی‌هایش می‌چسبید و راه رفتن را برایش مشکل می‌ساخت. مسیر پله را در پیش گرفت. صدایی مثل کوبیدن شیء محکم و فلزی بر دیوار از انتها می‌آمد‌؛ به همان سمت قدم برداشت. هر چه که پیش می‌رفت، صداها واضح‌تر به گوش می‌رسید. کمی دلهره گرفت. پشت بلوک‌های روی هم چیده شده مخفی شد و گردن چرخاند. از دیدن صحنه‌ی مقابلش خون در رگ‌هایش یخ بست. بزاقش را قورت داد. مردی که داشت محکم کلنگ را به زمین می‌کوبید عجیب آشنا می‌زد. همین که کلاهش را از سر درآورد، کله‌ی کچلش نمایان شد و آن موقع بود که نفسش یک لحظه نزد. اینجا چه می‌خواست؟ چند ثانیه بعد زنی در قاب تصویر ظاهر شد و روی تل خاک‌های جمع شده ایستاد.
- دِ آخه مگه مجبور بودی این همه بکنی؟ دیرمون شد غلام!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
646
14,205
مدال‌ها
4
غلام دست از کار کشید و با دهان‌دره‌ای عرق پیشانی‌اش را گرفت.
- واسه همین میگم هنوز خامی شهنازخانم! این همه جنس رو که نمی‌تونم توی دید بذارم. به جای نق زدن یه تکون به خودت بده.
زن هم‌چنان غرغر می‌کرد. ستاره وقتی کامل قیافه‌اش را دید، حافظه‌اش جرقه خورد و به عقب برگشت. شک نداشت همان شخص عجیب درون پارک بود که قبلاً زن رمال را آن‌جا ملاقات کرده‌بودند. چه خط و ربطی به غلام داشت؟ صدای خنده‌هایشان او را به خود آورد. دید که داشتند کیسه‌ی بزرگی را از بسته‌های مشکی‌ای پر می‌کردند. اعلان خطر در مغزش دمید. دستپاچه موبایلش را از کیفش درآورد. انگشتانش می‌لرزید و نمی‌توانست موبایل را درست نگه دارد. افتادن بی‌مقدمه و ناگهانی بلوکی از بالا که با صدای مهیبی روی زمین شکست کافی بود که تمرکزش به‌هم بریزد و گوشی از دستانش سر بخورد. هینی گفت و به سی*ن*ه‌اش چنگ زد. لعنت بر این شانس گندیده‌اش! زن سریع متوجه شد و به این‌سو آمد.
- کی اون‌جاست؟
بدنش روی ویبره رفت. صدای کوبش قلبش را در گوش‌هایش می‌شنید. انگار وزنه‌ی یک‌تنی به پاهایش وصل کرده‌بودند که نمی‌توانست قدم از قدم بردارد. در نهایت ترس و واهمه خم شد و گوشی‌اش را از میان بلوک دو نیم شده برداشت. تا آمد برخیزد سنگینی جسم زبری را روی سرش احساس کرد و پشت بندش، لحن دستوری و خشن زنانه‌ای که رعب و وحشت به جانش می‌انداخت در گوشش پیچید.
- تکون بخوری یه تیر حرومت می‌کنم.
بدنش به رعشه افتاد. دستانش را به حالت تسلیم بالا آورد و با چشمانی که پیوسته پلک‌هایش می‌پرید و ترس در آن موج می‌زد سر بالا گرفت.
- من... من... .
به تته‌پته‌افتاد. دست و پایش را گم کرد. صدای نکره‌ی غلام از دور می‌آمد.
- کیه شهی؟
زن با لوله‌ی اسلحه‌اش فشاری به شقیقه‌اش داد و از یقه‌ی ژاکت زغالی‌اش گرفت. وادارش کرد صاف بایستد.
- مهمون ناخونده داریم آقا!
اخم‌هایش را که دید، پوزخندی زد و لب‌های کبودش را جوید.
- اینجا چی می‌خواستی جاسوس کوچولو؟! هان؟
سر جلو آورد که به ضرب خود را عقب کشید. بدخلق دست زیر چانه‌اش گذاشت و صورتش را کج و راست کرد.
- قیافه‌ات یه نموره آشنا می‌زنه.
انزجار و بغض، صورتش را درهم مچاله ساخت. روزنه‌ای برای فرار نبود. غلام که از راه رسید، اشهدش را خواند. مثل این‌که انتظار دیدنش را آن هم در این مکان نداشت. دست بر فرق سرش که رویش زخم کهنه و سطحی به رنگ قهوه‌ای خودنمایی می‌کرد کشید و بعد گوشه‌ی لبش کمی بالا رفت.
- به‌به! تو آسمون‌ها دنبالت می‌گشتیم، روی زمین پیدات کردیم.
شهناز تازه دوهزاری‌اش افتاد. چشمان خوفناک سیاهش، تیزبینانه سرتاپایش را برانداز کرد.
- پس تو همون فضول‌ خانمی!
در محاصره آن دو به دیوار چسبید و سرش را در یقه‌‌اش فرو برد.
- ولم کنین، قول میدم هر چی که دیدم رو به کسی نگم، فقط بذارین برم.
برق چاقوی درون دست غلام، برق از سرش پراند.
- چی فکر کردی کارآگاه کوچولو؟ بذارم بری که باز مثل اون‌دفعه گزارش بدی؟ مگه مغز خر خوردم از یه ریسمون دوباره گزیده بشم؟!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین