- Jul
- 2,588
- 5,186
- مدالها
- 2
***
صدای همهمهی زنها کمکم نزدیک میشد. در کوچه نور فانوسها روی دیوار گلی خانه خاتون میلرزید. درب چوبی که باز شد، ردیفی از زنهای شاد و پرحرف، با بقچهها و سینیها و فانوسها وارد شدند. جلوتر از همه مادر و مادربزرگ احمد بودند با لبخندی پهن روی صورتشان و صدایی که همهی حیاط را پر کرد:
- سلامتی باشه، قدممون خیر باشه!
بوی شیرینی و نقل در فضا پیچید. زنها سینیهای پر از شیرینی، نقل، مویز و ظرفهای بلور را روی کرسی و طاقچهها گذاشتند. خواهر احمد سینی مسی را برداشت و با غرور جلوی خاتون گرفت؛ درونش یک جفت النگوی ضخیم طلایی برق میزد.
- خاتون جونم! این نشونهس از طرف خونوادهی داماد. الهی به پای خان داداشم پیر بشید!
زنها دور نوعروس حلقه زدند. صدای قربانصدقهشان مثل موج بلند شد:
- ماشالله به این قد و بالا!
- انگار برای احمد ساخته شده، چه جفتی بشن!
- الهی مبارک باشه، مبارک باشه...
خاتون در سکوت نگاهش را به النگوهای طلایی دوخت. دستش را جلو برد و یکی از زنها با ذوق النگو را به دستش انداخت. نور فانوس روی طلای براق افتاد و برق زد. در دل خاتون اما آن حلقههای سرد طلا چیزی جز زنجیر نبودند. دستش را عقب کشید و پشت سرش به رکسانا نگاهی انداخت. رکسانا، تنها دوستش که به خواست خودش کنارش مانده بود در گوشهی اتاق ایستاده و دستها را سفت روی سی*ن*ه گره کرده و نگاهش بین صورت خاتون و النگوهای طلایی در رفتوآمد بود. برق طلا درون چشم همه شادی میریخت، اما برای او مثل میخی بود که در دل دوستش فرو میرفت. ناخودآگاه لبش را گزید؛ اشک در چشمانش حلقه زد اما زود با پلک زدن فرو خورد. نمیخواست کسی ضعفشان را بفهمد. خاتون نیز با نگاهی کوتاه تمام آن دلسوزی خاموش را حس کرد.
مادر احمد جلو آمد و دستان خاتون را میان دستهای گرمش گرفت، چشمها را پر از مهر نشان داد و گفت:
- خدا بیامرزه مادرت رو دختر جان، خیالش جمع باشه که دیگه تنها نمیمونی. از امشب تا همیشه اون خونه و دل ما پناه توئه.
خاتون آهسته لبخندی ساختگی روی لب آورد؛ لبخندی که بیشتر از آنکه نشانهی شادی باشد، نقابی بود برای پنهان کردن اضطرابش. در دل گفت: « پناه؟ نه... این بیشتر شبیه زندانه.»
همهمهی شادی و دستزدنهای زنها حیاط را پر کرده بود، اما در گوش خاتون فقط صدای قلب خودش میپیچید؛ محکم، بیوقفه و سنگین. بعد از قربونصدقهها و آرزوهای خوشبختی، نوبت به رسم قدیمی رسید؛ اصلاح صورت عروس.
زنها صندلی چوبی سادهای را در وسط اتاق گذاشتند. یکی از زنهای باتجربه،که به مهارت در این کار معروف بود، پارچهی سفیدی روی دوشش انداخت و قیچی کوچکش را از بقچه بیرون آورد. صدای همهمه ناگهان کمی آرام گرفت.
صدای همهمهی زنها کمکم نزدیک میشد. در کوچه نور فانوسها روی دیوار گلی خانه خاتون میلرزید. درب چوبی که باز شد، ردیفی از زنهای شاد و پرحرف، با بقچهها و سینیها و فانوسها وارد شدند. جلوتر از همه مادر و مادربزرگ احمد بودند با لبخندی پهن روی صورتشان و صدایی که همهی حیاط را پر کرد:
- سلامتی باشه، قدممون خیر باشه!
بوی شیرینی و نقل در فضا پیچید. زنها سینیهای پر از شیرینی، نقل، مویز و ظرفهای بلور را روی کرسی و طاقچهها گذاشتند. خواهر احمد سینی مسی را برداشت و با غرور جلوی خاتون گرفت؛ درونش یک جفت النگوی ضخیم طلایی برق میزد.
- خاتون جونم! این نشونهس از طرف خونوادهی داماد. الهی به پای خان داداشم پیر بشید!
زنها دور نوعروس حلقه زدند. صدای قربانصدقهشان مثل موج بلند شد:
- ماشالله به این قد و بالا!
- انگار برای احمد ساخته شده، چه جفتی بشن!
- الهی مبارک باشه، مبارک باشه...
خاتون در سکوت نگاهش را به النگوهای طلایی دوخت. دستش را جلو برد و یکی از زنها با ذوق النگو را به دستش انداخت. نور فانوس روی طلای براق افتاد و برق زد. در دل خاتون اما آن حلقههای سرد طلا چیزی جز زنجیر نبودند. دستش را عقب کشید و پشت سرش به رکسانا نگاهی انداخت. رکسانا، تنها دوستش که به خواست خودش کنارش مانده بود در گوشهی اتاق ایستاده و دستها را سفت روی سی*ن*ه گره کرده و نگاهش بین صورت خاتون و النگوهای طلایی در رفتوآمد بود. برق طلا درون چشم همه شادی میریخت، اما برای او مثل میخی بود که در دل دوستش فرو میرفت. ناخودآگاه لبش را گزید؛ اشک در چشمانش حلقه زد اما زود با پلک زدن فرو خورد. نمیخواست کسی ضعفشان را بفهمد. خاتون نیز با نگاهی کوتاه تمام آن دلسوزی خاموش را حس کرد.
مادر احمد جلو آمد و دستان خاتون را میان دستهای گرمش گرفت، چشمها را پر از مهر نشان داد و گفت:
- خدا بیامرزه مادرت رو دختر جان، خیالش جمع باشه که دیگه تنها نمیمونی. از امشب تا همیشه اون خونه و دل ما پناه توئه.
خاتون آهسته لبخندی ساختگی روی لب آورد؛ لبخندی که بیشتر از آنکه نشانهی شادی باشد، نقابی بود برای پنهان کردن اضطرابش. در دل گفت: « پناه؟ نه... این بیشتر شبیه زندانه.»
همهمهی شادی و دستزدنهای زنها حیاط را پر کرده بود، اما در گوش خاتون فقط صدای قلب خودش میپیچید؛ محکم، بیوقفه و سنگین. بعد از قربونصدقهها و آرزوهای خوشبختی، نوبت به رسم قدیمی رسید؛ اصلاح صورت عروس.
زنها صندلی چوبی سادهای را در وسط اتاق گذاشتند. یکی از زنهای باتجربه،که به مهارت در این کار معروف بود، پارچهی سفیدی روی دوشش انداخت و قیچی کوچکش را از بقچه بیرون آورد. صدای همهمه ناگهان کمی آرام گرفت.