جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [توفش] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شیر کاکائو با نام [توفش] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,756 بازدید, 61 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [توفش] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شیر کاکائو
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شیر کاکائو
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,588
5,186
مدال‌ها
2
***
صدای همهمه‌ی زن‌ها کم‌کم نزدیک‌ میشد. در کوچه نور فانوس‌ها روی دیوار گلی خانه خاتون می‌لرزید. درب چوبی که باز شد، ردیفی از زن‌های شاد و پرحرف، با بقچه‌ها و سینی‌ها و فانوس‌ها وارد شدند. جلوتر از همه مادر و مادربزرگ احمد بودند با لبخندی پهن روی صورتشان و صدایی که همه‌ی حیاط را پر کرد:
- سلامتی باشه، قدم‌مون خیر باشه!
بوی شیرینی و نقل در فضا پیچید. زن‌ها سینی‌های پر از شیرینی، نقل، مویز و ظرف‌های بلور را روی کرسی و طاقچه‌ها گذاشتند. خواهر احمد سینی مسی را برداشت و با غرور جلوی خاتون گرفت؛ درونش یک جفت النگوی ضخیم طلایی برق می‌زد.
- خاتون‌ جونم! این نشونه‌س از طرف خونواده‌ی داماد. الهی به پای خان داداشم پیر بشید!
زن‌ها دور نوعروس حلقه زدند. صدای قربان‌صدقه‌شان مثل موج بلند شد:
- ماشالله به این قد و بالا!
- انگار برای احمد ساخته شده، چه جفتی بشن!
- الهی مبارک باشه، مبارک باشه...
خاتون در سکوت نگاهش را به النگوهای طلایی دوخت. دستش را جلو برد و یکی از زن‌ها با ذوق النگو را به دستش انداخت. نور فانوس روی طلای براق افتاد و برق زد. در دل خاتون اما آن حلقه‌های سرد طلا چیزی جز زنجیر نبودند. دستش را عقب کشید و پشت سرش به رکسانا نگاهی انداخت. رکسانا، تنها دوستش که به خواست خودش کنارش مانده بود در گوشه‌ی اتاق ایستاده و دست‌ها را سفت روی سی*ن*ه گره کرده و نگاهش بین صورت خاتون و النگوهای طلایی در رفت‌وآمد بود. برق طلا درون چشم همه شادی می‌ریخت، اما برای او مثل میخی بود که در دل دوستش فرو می‌رفت. ناخودآگاه لبش را گزید؛ اشک در چشمانش حلقه زد اما زود با پلک زدن فرو خورد. نمی‌خواست کسی ضعفشان را بفهمد. خاتون نیز با نگاهی کوتاه تمام آن دلسوزی خاموش را حس کرد.
مادر احمد جلو آمد و دستان خاتون را میان دست‌های گرمش گرفت، چشم‌ها را پر از مهر نشان داد و گفت:
- خدا بیامرزه مادرت رو دختر جان، خیالش جمع باشه که دیگه تنها نمی‌مونی. از امشب تا همیشه اون خونه و دل ما پناه توئه.
خاتون آهسته لبخندی ساختگی روی لب آورد؛ لبخندی که بیشتر از آن‌که نشانه‌ی شادی باشد، نقابی بود برای پنهان کردن اضطرابش. در دل گفت: « پناه؟ نه... این بیشتر شبیه زندانه.»
همهمه‌ی شادی و دست‌زدن‌های زن‌ها حیاط را پر کرده بود، اما در گوش خاتون فقط صدای قلب خودش می‌پیچید؛ محکم، بی‌وقفه و سنگین. بعد از قربون‌صدقه‌ها و آرزوهای خوشبختی، نوبت به رسم قدیمی رسید؛ اصلاح صورت عروس.
زن‌ها صندلی چوبی ساده‌ای را در وسط اتاق گذاشتند. یکی از زن‌های باتجربه،که به مهارت در این کار معروف بود، پارچه‌ی سفیدی روی دوشش انداخت و قیچی کوچکش را از بقچه بیرون آورد. صدای همهمه ناگهان کمی آرام گرفت.
 
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,588
5,186
مدال‌ها
2
مادر احمد با خنده گفت:
- وقتشه خاتون‌خانوم رو خوشگل‌تر از ماه کنیم. عروس باید مثل گل بشکفه!
خاتون در سکوت نشست، دست‌هایش را روی دامنش فشرد. نور چراغ روی پوست سفیدش افتاده بود و گیسوان مجعدش روی شانه‌اش ریخته بود. زن‌ها دورش حلقه زدند و با شور و ذوق نگاهش می‌کردند.
زن مُسن موهای ریز اطراف پیشانی خاتون را با دقت کوتاه کرد، ابروهای پر و کمانی‌اش را مرتب نمود و با نخ نازکی که از جیبش درآورده بود، صورت‌اش را تمیز کرد. هر بار که نخ روی پوستش کشیده میشد، دخترک چشم‌هایش را محکم می‌بست ولی لب باز نمی‌کرد.
یکی از دخترهای جوان با شیطنت گفت:
- الهی به پای احمد پیر بشی! ببین چه عروسی میشه، بی‌بی میگه تا سه شب چراغ خونه‌شون خاموش نمی‌شه.
صدای خنده و هلهله‌ی زن‌ها بالا رفت، اما صدای ضرب‌ها برای رکسانا مثل تپش تندِ اضطراب بود. سرش را کمی خم کرد و زیر لب گفت:
- ای کاش می‌تونستم نجاتت بدم...
وقتی کار تمام شد، زن‌ها با ذوق آیینه‌ی دسته‌نقره‌ای را جلو گرفتند. یکی گفت:
- نگاه کن خاتون‌خانوم! از ماه قشنگ‌تر شدی!
خاتون نگاه کوتاهی به آیینه انداخت. صورتش صاف و براق بود، ابروها خوش‌فرم و گونه‌هایش مثل انار سرخ. لبخند کوتاهی زد، اما بیشتر از آن‌که شادی باشد، نوعی پذیرش بود؛ پذیرش سرنوشتی که خودش انتخاب نکرده بود.
صدای دف مثل ضربان قلبی تند و شاد درون فضای اتاق پیچیده بود. زن‌ها دایره‌وار نشسته بودند، بعضی‌ها دست می‌زدند، بعضی‌ها با ریتم دف و تنبک پا تکان می‌دادند. نور چراغ‌های نفتی روی دیوارهای گچی بازی می‌کرد و عطر اسپند سوخته فضا را پر کرده بود. صدای خنده‌ی زن‌ها وقتی بی‌بی النگوهای طلایی را بالا گرفت و به دست خاتون انداخت، بلند شد.
- الهی پیر بشی به پای بختت دختر!
- به‌به ببین چه ماهی شده... خدا از چشم بد دورش کنه.
همه قربان‌صدقه‌اش می‌رفتند، دف‌زن‌ها ریتم را تندتر کردند و یکی از زن‌های میان‌سال با صدای کشیده شروع کرد به خواندن ترانه‌ای محلی؛ بقیه هم دست‌زنان تکرار کردند.
اما خاتون در دلش هیچ شادی‌ای حس نمی‌کرد. نگاهش به حلقه‌ی زنانی بود که با شور می‌رقصیدند، اما صدای دف برایش مثل پتکی بود که روی سی*ن*ه‌اش می‌کوبید. رکسانا آهسته در گوشش گفت:
– طاقت بیار...
خاتون لبخندی محو زد، اما نگاهش تهی بود. در همان لحظه زن‌ها ریتم را اوج دادند و النگوها روی دست خاتون با صدای تق‌تق خفیفی لرزیدند؛ صدایی که برای دیگران نشانه‌ی بخت و شگون بود، اما برای خاتون زنگی از اسارت.
 
بالا پایین