جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده رمان خراش دل اثر آرزو فیضی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آرامش با نام رمان خراش دل اثر آرزو فیضی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,201 بازدید, 145 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان خراش دل اثر آرزو فیضی
نویسنده موضوع آرامش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آرامش
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
- من با بودن عاطفه مشکلی ندارم، برای من مهم تویی علی.
- پس این اشک‌ها چیه؟
سریع اشک‌هام رو پاک کردم.
- من نگران عاطفه و بچه‌هام، اگه بودنم باعث بشه عاطفه بدقلقی کنه و بچه‌ها آسیب ببینن من خودم رو نمی‌بخشم علی، گذشتن از تو اونم برای یک‌بار دیگه کار من نیست.
سمتم برگشت و دست‌هاش رو باز کرد، سریع خودم رو تو آغوشش انداختم. محکم شونه‌هام رو گرفته بود و با دست دیگش سرم رو نوازش می‌کرد.
- ممنون که این همه خوبی سحرم، ممنون که فکر بچه‌های منم هستی.
کنار گوشم لب زد:
- فردا بریم آزمایش من دیگه طاقت ندارم، تو این هفته باید مال من بشی.
من رو از خودش جدا کرد و ماشین رو روشن کرد. شالم رو مرتب کردم و پنجره ماشین رو پایین کشیدم.
- فردا آماده باش الانم بریم نهار بخوریم که صبحانه هم نخوردم.
- به عاطفه میگی؟
چند ثانیه نگاهم کرد و بعد حواسش رو به رانندگی داد.
- نه، زندگی تو با عاطفه جداست، هر دوی شما یک اندازه عزیزید اما حق دخالت تو زندگی هم رو ندارید.
خنده‌ای کردم و با شوخی گفتم:
- اما یادت نره زندگی ما یک نقطه مشترک داره اونم تویی.
بدون توجه به لحن شوخم، جدی جواب داد:
- من هر دوی شما رو به یک چشم میبینم سحر، هر ساعتی که عشق خرجت کنم می‌خوام همون‌قدر خرج عاطفه کنم، یادت نره که من هیچ‌وقت باهاش مهربون نبودم. دلیلشم به خودم و خودش مربوطه اما از امروز که زندگی جدیدی با تو شروع می‌کنم و احساس خرج تو می‌کنم از فردا همین قدر خرج زنم میشه.
- حتی اگه عاطفه نخواد؟
محکم روی فرمان کوبید و شاکی گفت:
- تمومش کن، مگه نمیگم رابطه من و عاطفه به تو مربوط نیست. چرا هی سوال می‌پرسی تا دیوونم کنی؟
شاکی و آروم گفتم:
- چرا داد می‌زنی علی مگه چی گفتم، اصلا غلط کردم.
سری تکون داد.
- دیگه از دهنت درباره زندگیم با عاطفه نشنوم، فکر زندگیم با خودت باش. وقتی میام کنارت فکر کن زنی غیر از خودت تو زندگیم نیست.
دیگه حرفی نزدم تا بیشتر عصبیش نکنم. از فردا دنبال کارهای عقد افتادیم و من با خودم عهد کردم دیگه درباره عاطفه و رابطشون حرفی نزنم، اما حسادت بد داشت تو سرم جولون می‌داد تا یک طوری عاطفه رو از این عقد خبر کنم تا سوختنش رو ببینم اما از عاقبت کارم و علی می‌ترسیدم، پس زخم زدن نهایی رو نگه داشتم به موقع‌اش. می‌دونستم علی درباره رابطه‌مون و این که چقدر پیشرفتیم به هیچکس توضیح نمیده و تمام اولتیماتوم‌هایی که بهم داده حتما به عاطفه هم میگه. درست آخر هفته عقد کردیم و زندگی مشترک ما شروع شد. چقدر بعد محضر خوشحال بودم و خنده از رو لب‌هام پاک نمی‌شد، کل مسیر تا خونه خودم فقط می‌خندیدم و گاهی گونه علی رو می‌بوسیدم، اون فقط لبخند کجی تحویلم می‌داد اما مهم نبود، مهم سند ازدواجمون بود که تو کیفم گذاشته بودم و شناسنامه‌ای که اسم علی پر رنگ داخلش نوشته شده بود. بعد از عقد به خونه من اومدیم و فقط کنار هم نشستیم و حرف زدیم. از گذشته و آینده‌ای که قرار بود کنار هم بسازیم. از بچه‌ای گفت که آرزو داشت من مادرش باشم، چقدر اون لحظه خوش‌حال شدم، ولی علی هیچ‌وقت فراتر از یک نوازش و بوسه پیش نرفت و وقتی سیگار می‌کشید شدید به فکر فرو می‌رفت. سخت نبود تا بفهمم فکرش درگیر عاطفه و بچه‌هاشه، اون لحظه حس بدی داشتم اما حق اعتراض نداشتم.
گل‌های رز رو لمس می‌کنم و از لطافت گلبرگ‌هاش احساس خوبی می‌گیرم، دقیقه‌ها و ساعت‌ها تو فکر بودم و گذر زمان رو احساس نکردم. با دیدن ساعت چهار بعدازظهر و نیومدن علی نگران میشم به سمت تلفن میرم و هر چی تماس می‌گیرم در دسترس نیست. دلشوره یک لحظه رهام نمی‌کنه، کل خونه رو راه میرم و قلبم بی‌قراری می‌کنه. ذهنم مُدام تکرار می‌کنه؛ بیخود استرس داری، الان کنار زن و بچه‌اش خوشه، اما قلبم نمی‌خواد باور کنه، خودمم ترجیح میدم به هر چیزی فکر کنم جز بودنش کنار اون‌ها!
خسته از راه رفتن روی مبل میشینم و چشم می‌بندم تا کمی فکرم آروم بشه تا بتونم درست فکر کنم. با لمس صورتم لبخند روی لب‌هام میاد اما با به یاد آوردن نبود علی با ترس چشم باز می‌کنم، روی مبل می‌شینم، نگاهم به چهره‌ی غمگین و خسته‌اش می‌افته. یک نفس آسوده می‌کشم، ساعت رو نگاه می‌کنم، با دیدن عقربه که روی ساعت نه شب ایستاده بود تعجب می‌کنم! لباس حریرم رو مرتب می‌کنم. علی کنارم می‌شینه، آرنجش رو روی زانوهاش می‌ذاره و صورتش رو با کف دست می‌پوشونه. الان باید بازخواستش می‌کردم ولی این چهره‌اش بیشتر کنجکاوم می‌کرد.
خودم رو کنارش کشیدم و کف دستم رو پشتش گذاشتم و دست چپم رو روی پاش می‌ذارم.
- عزیزم خوبی؟
دست‌هاش رو می‌ندازه ، صورتم رو نگاه می‌کنه.
- خستم سحر، خیلی خستم.
صداش آروم و بی‌رمق بود، بوسه‌ای به گونش می‌زنم و موهاش رو لمس می‌کنم.
- قربون خستگیت بشم، تو بگو من چی‌کار کنم تا عشقم خوشحال بشه؟
لبش به علامت لبخند کج میشه و تن نحیفم رو به حصار می‌کشه، سرم رو روی شونه اش می‌ذارم.
- کم آوردم، یک حسی دارم. یک حسی که ازش سر در نمیارم!
سرم رو بلند می‌کنم و خودم رو کمی بالا می‌کشم. دلم نمی‌خواد جمله‌اش رو ادامه بده، از ادامه حرفش می‌ترسم، از تعبیر حسش حس بدی دارم۔
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
با کم آوردن نفس ازش جدا میشم، صورتش رو لمس می‌کنم.
- علی... .
تو چشم‌هاش برق عشق رو می‌بینم و لحن پراحساسش مهر تایید می‌زنه.
- جونم سحرم... .
- خوبی؟
آهی می‌کشه، از حصارش جدام می‌کنه و بلند میشه، به سمت آشپزخونه میره. بلند میشم و پشتش راه می‌افتم. لیوانی رو پر آب می‌کنه و یک نفس سر می‌کشه. به سمتش میرم، به چشم‌هام نگاه می‌کنه و منم نگاه از صورتش نمی‌گیرم، . باید حرفی می‌زدم تا بدونه من تمام و کمال هستم.
- خوش‌حالم کنارتم، خوش‌حالم کنارمی، علی تو همه کَس منی، همه وجودمی.
کمی روی پنجه پا بلند میشم، ، پیراهن قهوه‌ای رو از تنش در میارم اما با اسیر شدن مچ دستم متوقف میشم. جدی و با اخم نگاهم می‌کنه.
- گشنمه...!
با ناز سر تکون میدم و با صدای که کمی عشوه قاطیش شده، جواب میدم:
- دوست داری چطور گشنگیت رو رفع کنم عزیزدلم هوم؟
نفسش رو کلافه فوت می‌کنه و دستم رو رها می‌کنه، بی‌توجه به ناز نگاهم و صورتی که دلرباتر شده به سمت مبل میره و تلویزیون رو روشن می‌کنه، از بی‌اعتنایش دلم زیر و رو میشه ، ناراحت میشم. به سمتش میرم و کنارش می‌شینم، حرفی نزده کنترل رو روی میز با صدا رها می‌کنه و با صدای که کمی بلند شده تَشَر می‌زنه:
- اَه سحر ولم کن تو رو خدا، اعصاب ندارم هی دنبالم میای.
چشم‌هام از حرفش گرد میشه و تعجب کل صورتم رو می‌گیره، برخلاف صدای خشنش، آروم و پر بغض میگم:
- علی مگه من چی‌کار کردم؟!
به پشتی مبل تکیه میده.
- بیخیال سحر، گفتم حالم خوش نیست.
اشکم روی صورتم می‌چکه، بی‌توجه بلند میشم و به صدا زدنش اهمیت نمیدم. روی تخت دراز می‌کشم، به اشک‌هام اجازه میدم صورتم رو خیس کنن تا شاید دلم کمی سبک بشه. این رفتارش رو درک نمی‌کردم، چرا باید با من این‌طور رفتار می‌کرد؟
- الان اومدی خودت رو به خواب زدی یعنی قهری با من؟
جوابش رو ندادم، صدای قدم‌هاش اومد و روبه‌روم ایستاد.
- سحر درک من این همه برات سخته؟
کمی نیم‌خیز میشم و شاکی جواب میدم:
- ‌من همش دارم درکت می‌کنم علی، هر روز به خودم می‌رسم و برای اومدنت بَزَک می‌کنم اما هر روز ناراحتی و خستگی رو بهونه می‌کنی، من یه زنم علی، یه زن که چند روز بعد ازدواجش تَه توجه شوهرش یه حصارساده است همین.
پوزخندی می‌زنه و دست به کمر میشه.
- که این‌طور، سحر خانم چی میخاد، نمۍتونه بگه؟
لحنش کُفریم می‌کنه و بلند میشم روبه‌روش وایمیستم، با انگشت اشاره‌ام به سینش می‌زنم.
- تموم کن علی، تو به من گفتی من با زنت برابر سهم می‌برم اما سهم من بعد هشت سال از تو فقط غمت بود.
انگشتم رو می‌گیره.
- سحر اوضاع زندگی من الان خوب نیست، چرا نمی‌خوای بفهمی عاطفه لج کرده و سرنوشت بچه‌هام رو هواست؟ تو می‌دونی امروز وقتی دخترم رو بغل کردم چه حالی داشتم.
حالا این من بودم که پوزخند می‌زدم.
- بس بگو تمام حال بدت به‌خاطر عاطفه است.
قلبم از این حرفم درد می‌گیره.
- پس بگو پشیمون شدی و دوباره سحر موند و حوضش.
عقب‌عقب میرم و پر بغض میگم:
- باورم نمی‌شه علی، برابری که ازش حرف می‌زدی این بود؟ این که وقتی کنار منی فکرت پیش اون‌ها باشه.
ازش رو می‌گیرم و دوباره روی تخت دراز می‌کشم، پتو رو روی سرم می‌کشم و های‌‎های گریه می‌کنم. یک جایی تو سمت چپ سینم عجیب درد می‌کنه. تخت تکون می‌خوره و بعد پتو از روم کنار میره. دست‌هاش روی صورتم می‌شینه و سعی می‌کنه صورتم رو به سمتش برگردونم اما مقاومت می‌کنم، .
- سحر خانم... خانمم، قشنگم نمی‌خوای نگاهم کنی؟
از لحن صداش دلم ضعف میره اما لازم بود بهش بی‌اعتنایی کنم تا بدونه عشق من بهش باعث نمیشه تا همیشه به تمام حرف‌هاش گوش کنم یا بد اخلاقیش رو بپذیرم. لب‌هاش رو به گونم می‌زاره.
- عشق علی حق با توئه، باور کن امروز چیزهای جالبی نشنیدم. حرف‌هایی زده شد که از خودم بدم اومد.
ادامه نمیده و من تو دلم دعا می‌کنم حرفش رو تا اخر بزنه اما سکوتش طولانی میشه. موهام رو می‌بوسه و دست‌هاش دور بازوم پیچیده میشه، به‌خاطر کنجکاویم سمتش برمی‌گردم، نگاهش غمگینه و لبخند روی لب‌هاش اجباری بودن رو فریاد می‌زنه، دستم رو روی سینش می‌ذارم.
- چی شده علی؟ چی کلافت کرده عزیزدلم؟
صداش غمگین بود:
- سحر من بدون تو هشت‌سال عذاب کشیدم، اما الان که تو رو دارم دلم می‌خواد، عاطفه کنارم باشه.
انگار چیزی تو قلبم خورد میشه و صداش گوش‌هام رو پر می‌کنه، بوسه دیگه‌ای می‌زنه.
- من هر دوی شما رو می‌خوام سحر باورت میشه؟ عزیزم این حرف‌ها رو نمی‌زنم تا ناراحت بشی اما می‌خوام بدونی، حالا که ندارمش احساس عجیبی دارم، اما وقتی کنار تو میام از غمم کم میشه، سحرم تو عشق منی اما احساسم به عاطفه هیچ اسمی نداره و این اذیتم می‌کنه، این که جنس احساسم رو نمی‌دونم.
درک کردن حرف‌هاش برای من سخته، چطور یک مرد می‌تونه هم‌زمان دو زن رو دوست داشته باشه!؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
- می‌دونم قول داده بودم که هیچی نگم اما من الان غیر از تو کسی رو ندارم سحر، مامان و بابا با من حرف نمی‌زنن، بهترین دوست و پسرعموم دشمنم شده، خانوم‌جون تو صورتم نگاهم نمی‌کنه، بچه‌هام دور از من دارن زندگی می‌کنن، زندگیم انگار مختل شده.
خودم رو عقب می‌کشم که نمی‌ذاره و دوباره سفت بغلم می‌کنه، تو چشم‌های ناراحتم نگاه می‌کنه و شرمنده میگه:
- اینجور نگاهم نکن سحرم.
- من کجای زندگیتم علی؟
رو چشم‌های خیسم رو می‌بوسه.
- تو برای منی سحر، باید بهت ثابت شده باشه چقدر می‌خوامت.
بوسه‌ای به چونش میزنم.
- پس با من این‌کار رو نکن.
- سحرم... .
کل صورتم رو بوسه می‌زنه، ! حرف‌های عاشقانش و اشتیاقش باعث میشه حرف‌هاش رو فراموش کنم.
علی بهترین بود. حتی این اشتیاق و شوق رو با علیسان نداشتم اما کنار علی تمام قلبم لذت می‌بره! خودم رو کنارش مچاله می‌کنم و موهام رو به بازی می‌گیره.
- علی...؟
- جونم؟
تو گفتن حرفم دودلم، نمی‌دونم پرسیدن سوالم درسته یا نه! اما دلم می‌خواد بدونم، حالا که ازدواج من و علی با این رابطه شکل دیگه‌ای گرفت می‌خواستم این سوال رو بپرسم.
به سمتم می‌چرخه و موهام رو از صورتم کنار می‌زنه.
- بگو سحر... .
لبم رو تر می‌کنم:
- علی...نمی‌خوام ناراحتت کنم، اما یک سوالی بدجور ذهنم رو درگیر کرده.
جلو می‌کشه و روی بینیم رو می‌بوسه.
- تو دلت نگه ندار بگو.
- علی اگه خانواده‌ات من رو قبول نکن، اگه شرط عاطفه نبودن من باشه، اگه تو انتخاب من و عاطفه تو دو راهی بمونی، انتخابت کدومه؟ من رو رها می‌کنی علی؟
***
*عاطفه*
استکان‌های کمر باریک رو پر از چای هل‌دار می‌کنم و قندون ، قندهای زعفرونی رو روی سینی کنار استکان‌ها می‌چینم. صدای خنده‌های بچه‌ها کل خونه رو پر کرده بود و صدای حرف زدن بقیه هم فضای خونه رو شلوغ و پر صدا کرده بود. آروم به سمت سالن میرم و با لبخند چای‌ها رو به عمو و زن‌عمو بعد مامان، خانوم‌جون و آخر علیسان پخش می‌کنم، آخرین استکان رو جلوش می‌گیرم و سعی می‌کنم به ابروهای بالا پریده‌اش نخندم.
- حالا شما بفرما بنده چای بخورم یا خجالت؟
صداش آروم بود و غیر از من کسی نشنید. از لحنش خندم می‌گیره و با گاز گرفتن لبم خندم رو قورت میدم، سینی رو روی میز می‌ذارم و کنار علیسان می‌شینم. به سمتم خم میشه و آهسته میگه:
- چشم و دلم روشن عاطی خانم، جیک تو جیک شدید.
سعی می‌کنم خنده‌ام نگیره، با چشم غره الکی نگاهش می‌کنم، تک خنده‌ای می‌کنه.
- حالا چرا این‌جوری نگاه می‌کنی خواهر من؟ اصلا جیک تو جیک نه قار تو قار خوبه.
خنده بی‌صدایی می‌کنم.
- بی‌ادب یعنی من کلاغم؟
دست دور شونم می‌ندازه و با محبت میگه:
- دور از جون خوشگلم... .
می‌خندم و نگاهم به چشم‌های رنگیش می‌افته، محبت توی چشم‌هاش کاملا مشخصه و لبخند کنج لبش مهر تایید می‌زنه رو افکارم. لبخندم جمع میشه و حسرت کیلوکیلو تو دلم سرازیر میشه.
الان جاش این‌جا کنار ما خیلی خالی بود. ذهنم میره به دو روز بعد روزی که خونه خانوم‌جون گذاشت و رفت. صبح زود زنگ خونه مامان اینا رو زده بود و بدون این‌که کسی بفهمه با بابا حرف زده بود، بابا هم چند ساعت بعد مقابل چشم همه داد و بیداد راه انداخت و کاری کرد من همراه بچه‌ها به خونه برگردم. علیرضا از برگشت ما خوش‌حال بود و تا دو روز کنارمون موند، بچه‌ها رو پارک می‌برد. خوش‌حال بودم با خودم فکر می‌کردم، همه چی درست میشه، حتما علیرضا از سحر دست می‌کشه اما ورق زندگی من همیشه سیاه بود و سیاهیش روی سرم سایه انداخته بود.
با فشرده شدن دستم از فکر بیرون میام.
- عاطفه خوبی؟
بی‌رمق لبخند می‌زنم و برای آروم کردن دل برادرم سرم رو به نشونه خوبم تکون میدم، اما مضطرب میگه:
- پس چرا جواب حمید رو نمیدی؟
با تعجب به حمید نگاه می‌کنم، مردی که این روزها همیشه کنارم بود. اما ای کاش جای این دکتر خوشگل و خوشتیپ ، علیرضای ساده و معمولی خودم بود اما حیف!
- ببخشید آقا حمید یه لحظه رفتم تو فکر.
زیر نگاه همه حس بدی داشتم، ای کاش به حرف حمید گوش نمی‌کردم و این مهمونی رو ترتیب نمی‌دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
چشم‌های جمع شده‌اش و چهره‌اش فریاد می‌زنه خوب می‌دونه تو فکر من چی می‌گذره، اما باز لبخندش رو حفظ می‌کنه، لبخندی که مایه‌ی آرامش شده.
- مهم نیست، داشتم با علیسان درباره سفر حرف می‌زدم، راستش من تو بندر عباس یه خونه دارم، آخرهای سال با سودا اون جا میرم تا سیزده به‌ در اون جام، الانم که تا عید کم مونده اگه شما موافقت کنید امسال همراه شما و علیسان و بچه‌ها بریم؟
ای کاش دلی برام مونده بود تا خوش بشه به این سفر اما من این روزها داغون‌تر از این حرف‌ها بودم، اون‌قدر خراب و پریشون که روحم داشت متلاشی می‌شد اما جسمم خوب حفظ ظاهر کرده بود. مصیبتی که من دیده بودم اون‌قدر سنگین بود که اگر این جمع خبر داشت حتما از شنیدنش دگرگون می‌شدن، خبری که فقط به حمید گفته بودم.
- عالیه حمید، بچه‌ها حتما خوش‌حال میشن.
- متاسفم حمیدآقا اما من شرایطش رو ندارم.
با جوابم همه اعتراض می‌کنن.
- چرا نمیری دخترم آب و هوای تو و بچه‌ها هم عوض میشه؟
سعی می‌کنم غم دلم رو پس قلبم پنهون کنم، عمو بی‌خبر بود از بلاهایی که این دو ماه سرم اومده بود.
- حق با شماست عمو، اما من باید از علیرضا اجازه بگیرم.
صدای زنگ تلفن بلند شد و من با اجازه‌ای گفتم و بلند شدم، موقع رفتن صدای شاکی علیسان رو شنیدم:
- معلوم نیست آقا کجا سرش گرمه، اون وقت خواهر من می‌خواد اجازه بگیره.
من عادت کرده بودم به تیکه شنیدن، عمری از مردم و حالا از اطرافیانم، تو دلم به حال خودم افسوس خوردم.
- الو؟
- سلام... .
سکوت کردم، از کی جوابش رو نمی‌دادم؟ درست روزی که فهمیدم عشق علیرضا یک هیچ بوده و یک سراب که فقط از دور زیباست و از نزدیک یه توهمه.
- عاطفه؟
- حمیدجان پسرم بخور مادر.
- اِه مامان حالا حمید شد پسرت، ای بابا همیشه یه هوو برام پیدا میشه.
صدای خنده همه بلند شد، تو گوشی فقط صدای نفس‌های بلندش پیچیده بود.
- انگار مهمون داری؟
- کار داشتی؟
لحن سردم باعث میشه تنم یخ بزنه، صداش شاکی میشه و با عصبانیت فریاد می‌زنه.
- عاطفه روی سگم رو بالا نیار ها! به خدا قسم میام اون‌جا دهن اون مرتیکه رو سرویس می‌کنم. فکر نکن ازت غافل شدم و تو هم می‌تونی گند بزنی. من هنوز بی‌غیرت نشدم فهمیدی.
حوصله بگو مگو باهاش رو نداشتم،که اگه می‌خواستم جوابش رو بدم قطعاً کلی حرف داشتم، کلافه گوشی رو جابه‌جا می‌کنم، صدام رو پایین میارم.
- دردت چیه علیرضا؟ من غیرتتم دیدم، حالا بگو کاری داری یا نه؟
صداش رو پایین میاره و با تهدید میگه:
- من الان دارم میام خونه عاطفه، وای به حالت وقتی رسیدم اون جوجه اردک زشت اونجا باشه، اون وقت ببین چه حالی می‌گیرم ازش.
- برام مهم نیست حرف‌هات، تو هم بهتره این غیرتت رو خرج اون یکی کنی.
گوشی رو قطع کردم و بدون ناراحتی شام رو سِرو کردم، همه رو برای صرف شام دعوت کردم. همه از دست پختم تعریف می‌کردن ،حمید و علیسان سعی می‌کردن فضای خونه رو عوض کنن، در ظاهر همه خوش‌حال بودیم و کنار هم می‌خندیدیم اما باطن چیز دیگه‌ای بود. کنار عمو نشسته بودم و خودم رو خوش‌حال و بی‌تفاوت نشون می‌دادم اما از لحن شرمنده عمو و زن‌عمو مشخص بود، همه حال خرابم رو دیده بودن. حتی این لبخند مصنوعی هم نتونسته غمم رو پنهون کنه. ساعت یازده‌شب همه رفتن به جز علیسان و حمید که مونده بودن تا با هم برن.
- امشب خیلی خوب بود، عاطفه‌خانم امیدوارم حال تو هم عوض شده باشه.
- بله شب خوبی بود، واقعا ممنون.
لحنم واقعی نبودن کلمات رو نشون می‌داد، سعی نکردم تا خودم رو دوباره خوب جلوه بدم. حمید بلاخره بلند شد تا سراغ سودا به اتاق بچه‌ها بره که علیسان ازش خواست ماشین رو روشن کنه تا اون سودا رو بیاره. حمید جلوی در رفت و مشغول پوشیدن کت و کفشش شد، به دیوار تکیه داده بودم و نگاهم به کت نوک مدادیش بود.
- ببخش امشب بهت زحمت دادیم.
لبخند نصفه‌ای زدم.
- نه خوب کاری کردی.
کنارم اومد، خواست حرفی بزنه که در ورودی باز شد و علیرضا داخل اومد. نگاهش به حمید که کنارم ایستاده بود و بی‌تفاوت نگاهش می‌کرد افتاد، تو چشم‌هاش شعله‌های خشم زبونه می‌زد و قرمزیش تو کل صورتش پخش شد. باید الان بهش توضیح می‌دادم یا نگران می‌شدم که از حضور حمید اونم کنارم بد برداشت نکنه.
- این جا چه خبره؟!
لحنش شدید عصبی و جنگ‌طلبانه بود. خسته از رفتارهای دوگانش بی‌اهمیت بهش رو به حمید کردم.
- باز هم بیا ، من و بچه‌ها خیلی وقته تنهاییم.
بلند اسمم رو فریاد زد اما نه من و نه حمید نگاهش نکردیم.
- حتما...!
علیرضا مجالی نداد و به سمت حمید هجوم آورد، قبل از این‌که دستش به حمید برسه روبه‌روش ایستادم.
- چه خبرته؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
بلند پوفی کشید و چشم بست و با کف دستش دور دهنش رو پاک کرد، از لای دندون‌های قفل شدش غرید:
- برو کنار عاطفه... .
لب‌هام کج شد:
- الان این خُروشِت برای چیه علیرضا؟ الان از دیدن آقاحمید عصبانی، چرا؟ مگه من برای تو چی‌ام، مگه من برای تو ارزشی هم دارم، مگه زندگیمون برات مهمه؟
جلوتر رفتم و یقه لباس قرمز مردونش رو درست کردم و با خونسردی کامل لب زدم:
- من برای تو هیچم و حالا تو خیلی وقته برام هیچی.
خواست جواب بده که صدای علیسان منصرفش کرد.
- بریم حمید.
بدون توجه به علیرضا، گونم رو بوسید و همراه حمید رفتن، به سمت سالن رفتم تا ظرف‌های میوه رو جمع کنم و بعد ظرف‌ها رو داخل ماشین ظرفشویی بریزم.
- بشین عاطفه حرف بزنیم.
پوست میوه رو داخل سطل کوچیک خالی کردم.
- من الان کار دارم بهتره حرفت رو زود بزنی و بری.
ظرف از دستم کشیده شد.
- حرف بره تو سرت، گفتم بشین تا بچه‌ها خوابن حرف بزنیم.
دوباره ظرف دیگه‌ای برداشتم و خم شدم تا داخل سطل خالی کنم که گرمای دستش باعث شد خشکم بزنه! بعد دست‌هاش دور شونه م پیچیده شد، با فشار دستش کمر راست کردم.
- کلی باهات حرف دارم.
قلب لعنتیم دوباره ضربان گرفته بود ، انگار با تمام نامردی و خ*یانت این مرد باز درست نمی‌شد.روسری رو از سرم کشید و موهام رو از بند کش رها کرد.
- بریم اتاق حرف بزنیم هوم؟
نفرت، انزجار، خشم، غضب تو وجودم پر شد، با زور از دستش بیرون اومدم. حتی تصور تنی که نامردی کرده بود و اینجور از من طلب محبت می‌کرد، حالم رو بد می‌کرد.
- برو...!
روی مبل نشست و خیره نگاهم کرد.
- عاطفه اگه حرفی داری بزن، عصبی هستی، فریاد بکش، خشمگین شدی، فحش بده، دلت شکسته گریه کن اما این‌جوری فرار نکن.
دستمال رو سمتش پرت کردم که با دستش گرفت، از زور خشم بدنم گور گرفته بود، سعی می‌کردم بلند حرف نزنم تا بچه‌ها بیدار بشن.
- زندگی من و تو کارش از همه حرف‌های که زدی گذشته، انگار خوب بهت خدمت کرده که این‌طور مهربون شدی، اما بدون من دیگه اون زن سابق نیستم، داد بزنم، گریه کنم، حرف بزنم و فحش بدم آخه برای چی باید این کارها رو بکنم؟ به‌خاطر تو؟ نخیر دیگه تویی برای من وجود نداره، اگه هستم و تو این زندگی موندم فقط به‌خاطر بچه‌هامه. فکر کردی من از طلاق دست کشیدم نه علیرضا خان، حتی اگه بی‌جا و مکان بشم خونه بابامم نمیرم که با دو تا کلمه‌ات دخترش رو از خونه‌اش بیرون بندازه. من نمی‌تونم با مردی که با پستی سر زنش هوو میاره بمونم.
آرنج دست‌هاش رو روی زانوهاش گذاشت و برخلاف حرف‌های تند و خشنم، آروم جواب داد:
- تو زن منی عاطفه، هزاران هزار بار بگی طلاق می‌خوای منم هزاران بار جواب میدم محاله طلاقت بدم. من نامردی بهت نکردم، نامردی یعنی پنهون کردن ازدواجم اما من راست و حسینی بهت گفتم.
- تمومش کن علیرضا، تو رو خدا... .
سریع به سمت اتاق رفتم تا از دستش فرار کنم، در اتاق رو قفل کردم و به تختم پناه بردم و هق‌هق گریم رو تو بالشم خفه کردم. چه راحت از ازدواجش حرف می‌زد، درست مثل شب اولی که همراه بچه‌ها اومدم و مهربون شده بود، به پتو چنگ می‌زنم و دلم می‌خواد اون شب و کلماتی که گفته شد رو از سرم پاک کنم اما نشدنی بود و اون حرف‌ها شده بود کابوسم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
چطور دلش اومد شبی که بعد از چند ماه پا به خونه گذاشته بودم بعد از خوابیدن بچه‌ها، مقابلم بشینه و بدون شرمی از زنی حرف بزنه که حالا حکم زن‌شرعی‌ و‌ قانونیش رو داشت. چطور این همه بی‌انصاف شده بود که تمام و کمال از شب‌هایی گفت که کنار اونه و شب‌هایی که بزرگواری می‌کرد و کنار من و بچه‌ها می‌اومد. شوکه بودم از حرف‌هاش، چطور باور می‌کردم شوهرم حالا غیر از من کسی دیگه‌ای تو زندگیشه؟! زنی که روزی عاشقش بود و قطعاً حالا این عشق شدیدتر شده بود.
- عاطفه تو زندگی ما هیچی عوض نمیشه.
میگه عوض نمیشه و نمی‌دونه یعنی الان زندگی نصفه نیمه ما از ریشه در حال نابودیه و به ویرانی کاملش هیچی نمونده! گفت و گفت تا تهش بشه منی که بدون اون به اتاقم برگشتم و اونی که روی مبل سه نفره خوابید. تهش شد منی که تا صبح گریه کردم و خودم رو لعن و نفرین کردم بابت عشقی که هنوز ته مایه‌اش تو قلبم مونده بود. باید خوش‌حال می‌شدم روی حرفش مونده و ما رو فراموش نکرده اما انگار قلبم یخ بسته بود، کم‌کم با شدید شدن یخ اثرات این عشق هم یخ می‌بست و با یک ضربه ریزریز می‌شد از هم می‌پاشید. درست تو همین تنهای‌یها بود که مطب حمید رفتم، این شروع صحبت‌های ما شد. مثل یک دوست راهنماییم می‌کرد، حالا من عوض شده بودم یا در حال عوض شدن بودم. شدید به عاطفه بدون عشق احتیاج داشتم تا مقابل این مرد زورگو بایسته و به تمام کارهاش یک پوزخند بزنه و بدون عذابی برگرده و بره، پشت سرشم نگاه نکنه! اما مرگ وقتی بیخ گلوم رو می‌چسبید که تنها روی تخت می‌خوابیدم و می‌دونستم الان کنارش زن دیگه‌ای به آرامش رسیده، حصاری که آرامشش هیچ‌وقت سهم من نبود. ضربه شدیدی به در خورد، سرم رو بلند کردم، با دید تار به در قفل شده نگاه می‌کردم.
- عاطفه بیا در رو باز کن، با توام.
آروم حرف می‌زد تا بچه‌ها بیدار نشن.
- خانم با شمام، بی‌انصاف بیا باز کن.
ته دلم کسی مجبورم می‌کرد، بلند بشم و در رو باز کنم اما انگار کسی از شونه‌هام گرفته بود و مدام تکرار می‌کرد؛ بشین این همونیه که با تمام از خودگذشتگی‌هات دوباره به اون زن برگشت، زورش زیاد بود که من به تخت چسبیده بودم تا به سمت در پرواز نکنم.
***
*علیرضا*
روی مبل نشسته بودم و پاهام رو تکون می‌دادم تا کمی آروم بشم. نگاهم چسبیده بود به دری که قفل بود، صدای گریه آرومش به گوشم می‌رسید. ای کاش قفلی نبود تا راحت در رو باز می‌کردم، به حصار می‌کشیدم تا آروم بشه. کلافه به بسته پاکت سیگار چنگ می‌زنم، گوشه لبم می‌ذارم و با فندک روشنش می‌کنم. پوکی می‌زنم، انگار قلب خودم دود میشه و از بین لب‌هام خارج میشه. الان جای این سیگار ...، با حرص پوک می‌زنم تا آروم‌تر بشم. با صدای زنگ خوردن گوشی، نگاه از در می‌گیرم و به گوشی روی میز نگاه می‌کنم، اسم سحر روشن و خاموش میشه. پوفی می‌کشم، با تاخیر جواب میدم.
- الو؟
- سلام عشقم... .
چنگی بین موهام می‌زنم.
- سلام، بگو سحر.
کمی سکوت می‌کنه و سخت نیست بفهمم از لحنم ناراحت شده اما بارها بهش گفته بودم، هربار حرف‌هام رو گوش نمی‌کرد.
- بدموقع زنگ زدم!؟
دوباره سیگاری برمی‌دارم و روشن می‌کنم اما چرا با سیگار و حتی صدای سحر آروم نمیشم؟! چرا من این همه بی‌قرارم؟!
- چی می‌خوای جواب بدم؟ هزار بارم بگم باز تو کار خودت رو می‌کنی.
- علیرضا خوب تنهام، غیر تو کی رو دارم زنگ بزنم.
سیگار نیم‌سوخته رو روی میز خاموش می‌کنم.
- سحر این هزار و یکمین بار، وقتی پیش زن و بچمم زنگ نزن.
- منم زنتم...!
با کف دست صورتم رو چند بار لمس می‌کنم تا کمی آروم بشم و حرف بدی از دهنم در نره.
- برمنکرش لعنت اما من وقتی اون جام بچه‌ها یا عاطفه زنگ می‌زنن؟ نکن بذار با هم خوب باشیم.
- اشتباه کردم، ببخشید دیگه زنگ نمی‌زنم، خوب شد حالا کنار زن و بچه‌ات خوش باش.
صدای بوق می‌پیچه، گوشی رو قطع می‌کنم. باید زنگ می‌زدم و دلجویی می‌کردم اما حالا تو این لحظه ناراحتی سحر مهم نبود، عجیب زنی که تو اتاق گریه می‌کرد، دلم رو آب می‌کرد. این حس، این دگرگونی تو وجودم رو درک نمی‌کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
دیگه کلافه شده بودم و هق‌هق آرومش رو اعصابم بود، عمری جنگیده بودم تا مهری از این زن تو دلم خونه نکنه اما الان که می‌تونستم رهاش کنم و برم یه چیزی، یه حس مضخرفی بیخ گلوم رو گرفته بود. شاید عذاب‌ وجدان داشتم اما اگه اسم این حالم این بود پس این بی‌قراری چی بود؟! بلند میشم و به سمت در میرم، آروم تقه‌ای به در می‌زنم و آهسته میگم:
- به خدا، به جون خودت در رو باز نکنی دیگه چشم می‌بندم، اون‌وقت می‌بینی چه بلای سر خودم و خودت میارم، بیا این در رو باز کن عاطفه، با توام...!
محکم به در کوبیدم واقعا اگه باز نمی‌کرد حرفم رو عملی می‌کردم، صدای چرخوندن کلید اومد، بی‌معطلی دستگیره رو چرخوندم و در رو باز کردم. روی تخت نشسته بود، صورتش رو با کف دستش پوشونده بود. لبم رو زیر دندون گرفتم و محکم رها کردم. جلو رفتم، کنارش نشستم. هق‌هق آرومش حال دلم رو بد می‌کرد. دست راستم رو دور شونش پیچیدم، دست چپم رو روی دست‌هاش گذاشتم. بدون مقاومت دست‌هاش رو برداشت و سرش رو به طرفم چرخوند، چشم‌هاش قرمز شده بود و کل صورتش خیس اشک بود. بی‌حرف صورتش رو پاک کردم، لب‌هاش از شدت بغض می‌لرزید. من حرفی برای آروم کردنش پیدا نمی‌کردم.
- من بد بودم، من برات کم بودم، من زنی نبودم که می‌خواستی، من... من اشتباه کردم.
چشم‌های غمگینش رو از صورتم گرفت و از کنارم بلند شد، قدمی دور شد، سمت کمد رفت. جعبه‌ای در آورد و به سمتم اومد روی تخت گذاشت، دوباره فاصله گرفت روی صندلی میز آرایشش نشست، شونه رو روی موهاش کشید، صداش پر از حسرت بود.
- الان که با اونی، من خوش‌حالی رو تو چشم‌هات میبینم، هیچ وقت دلت برام تنگ نشد، هیچ وقت موقع مریضی و تنهایی و سختی کنارم نبودی.
خنده تلخ و پربغضی کرد.
- فکر می‌کردم همین که کنارمی کافیه، همین که پدر بچه‌هامی، اما من فقط خودم رو گول زدم.
شونه رو روی میز رها کرد. کرمی برداشت روی دست‌هاش ریخت، آروم تا آرنجش می‌مالید.
- اما به خودم اومدم دیدم تو حتی یک‌بار باعشق نگام نکردی، حتی یک‌بار موقع احساس رضایت نکردی.
بلند شد و به میز تکیه داد، نگاه به صورتم دوخت.
- اما الان شک ندارم تموم اون حرف‌ها رو تو گوشش می‌زنی.
یاد وقتهایی که با سحر بودم افتادم، قلبم فشرده شد. حق با عاطفه بود هیچ‌وقت حرفی نزدم اما خدا شاهد بود که از بی‌علاقگی نبود‌، من فقط با نگاه رضایتم رو اعلام می‌کردم، اما حالا که فکر می‌کنم واقعا چرا هیچ‌وقت زبون باز نکردم اما موقع بودن با سحر به زبون می‌آوردم؟!
- زندگی ما غلط بود، قبول دارم خودم مقصرم.
جعبه رو باز کردم، نگاهم به چند برگه، گردنبند و حلقه ثابت موند، سرم رو بلند کردم دست چپش رو نگاه کردم و با دیدن جای خالی حلقش نفسم سنگین شد. نگاهش به حلقه توی دستم بود قطره اشکی روی گونش چکید.
- خیلی فکر کردم، تیکه‌های خورد غرورم رو کنار هم می‌چیدم.
سری تکون داد و صورتش رو پاک کرد.
- من با سختی می‌خوام دوباره سر پا شم فقط به‌خاطر بچه‌ها که بهم احتیاج دارن، نمی‌خوام درد من رو بکشن، نمی‌خوام موقعی که به من احتیاج دارن رهاشون کنم، درست مثل تو که موقع احتیاجم رهام کردی، الان به آرزوت رسیدی و کنار زنی هستی که بودن باهاش آرزوت بود، اما می‌خوام بدونم حالا خوشبختی؟ حالا که عشق رو لمس کرد... .
جعبه رو با حرص به سمت آیینه میز آرایشش پرت کردم و محتویاتش با صدای بدی به شیشه خورد، چشم‌هاش رو از ترس بسته بود چون جعبه درست از کنارش رد شده بود و به آیینه خورده بود. تمام تنم از خشم می‌سوخت، تمام حرف‌هاش واقعیت بود و همین آزارم می‌داد. لبخند کجی زد، چشم‌هاش رو باز کرد، به سمت کاغذهای که روی زمین افتاده بود رفت، یکی‌یکی برداشت و با حسرت نگاهشون کرد.
- می‌دونستم این جعبه هم مثل خودم برات بی‌ارزشه، این‌ها همه با ارزش‌ترین دارایی‌های من بود.
بلند شد جعبه کج شده رو از روی میز برداشت، دلم داشت کم می‌آورد این حالم داشت روانیم می‌کرد، میل شدیدم برای به آغوش کشیدنش داشت نفسم رو می‌برید. در جعبه رو بست دوباره به سمتم اومد، جعبه رو روی پاهام گذاشت و جلوی پام روی زانوهاش نشست.
- این جعبه رو پرت نکن، بسوزون. این جعبه مثل قلبمه، جعبه خاطرات عشقم و قلبم خاطرات تو رو حمل می‌کنن، پس بسوزونش مثل قلب من که هر روز و هر لحظه سوزوندیش، پرتش نکن، مثل من که از زندگیت پرت کردی، پرتش نکن.
زبونم نمی‌چرخید حرفی بزنم، بدنم بی‌حرکت بود و این لحظه انگار عضو فعال بدنم قلبم بود. در جعبه رو باز کرد و حلقه‌ای که خانوم‌جون بهش داده بود رو بیرون آورد. یک حلقه ساده، چرا هیچ‌وقت براش هدیه نخریدم؟ چرا براش حلقه نخریدم؟ یاد انگشتری که تو دست سحر بود و براش خریدم افتادم، از شرم چشم بستم. چرا هیچ‌وقت گله نکرد از سردیم؟ چرا این زن، این همسر، این مادر همیشه مقابل غرور من ساکت بود و حرفی نمی‌زد؟
- این تنها نشون من از وجود مردی تو زندگیمه، اما الان دیگه نمی‌خوامش.
چشم باز کردم و جدی نگاهش کردم، حسرت تنها حسی بود که تو نگاهش موج می‌زد.
- این حلقه هیچ‌وقت قسمت من نبود، من جنگیدم تا داشته باشمت اما الان فهمیدم وقتی مال من نبودی هیچ‌وقتم نمیشی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
دست سردش روی دست مشت شدم نشست، با فشار کوچیکی باعث شد دستم رو باز کنم، حلقه رو کف دستم گذاشت. دل‌دل می‌کردم برای قطره اشکی که از چشمش چکید و روی لب‌هاش غلت می‌زد.
- داستان ما تا این‌جا بود، تهش رو مثل همه رمان‌ها پایان خوش می‌دونستم، رمان‌هایی که می‌خوندم و خودم رو شخصیت دختر، تو رو شخصیت پسر می‌ذاشتم.
با درد خنده‌ای کرد.
- اما یادم رفته بود داستان ما رو خدا می‌نویسه و قراره پایانش تلخ باشه، اما می‌دونم این پایان برای من تلخ تموم میشه. نمی‌دونم شاید منم مثل تو دوباره دل دادم.
خون تو رگ‌هام یخ بست، حتی فکرش دیونه کننده بود! دختری که زن من شده بود، ، زنی که مادر بچه‌هام بود، تصورش کنار مرد دیگه مثل مرگ بود! من تمام اولین‌هام با عاطفه بود، عاطفه هم اولین‌هاش با من بود پس چطور این قدر راحت راجع به دیگری حرف می‌زد؟ نفهمیدم چی‌کار می‌کنم به خودم اومدم و عاطفه رو افتاده رو زمین دیدم، لبی که از گوشه‌اش کمی خون اومده بود. دستش رو جای سیلی گذاشته بود و مبهوت نگاهم می‌کرد. اون‌قدر خشمگین بودم که نفس‌های بلند می‌کشیدم، دست چپم از بازو درد گرفته بود و به نوک انگشت‌هام می‌زد، زبونم توی دهنم نمی‌چرخید اما باید حد این زن رو مشخص می‌کردم. حالی برای بلند شدن نداشتم، انگشت اشاره‌ام رو جلوی صورتش تکون دادم و با جدیت تمام غریدم.
- بیچاره‌ات می‌کنم، می‌کشمت اگه یک بار دیگه دهنت رو باز کنی و از مرد دیگه بگی، من بی‌غیرت نیستم فهمیدی؟
به خودش اومد و بلند شد، روبه‌روم ایستاد، سرم رو بلند کردم تا چهره‌اش رو ببینم. دست به سی*ن*ه شد، لحن عاطفه هم جدی شده بود، لحن و حرف‌هایی که تا حالا از زبونش نشنیده بودم.
- من تو غیرتی که داری شک ندارم اما شما داری بعد هشت سال غیرتت رو جای غلط خرج می‌کنی، زنی که باید الان براش سی*ن*ه چاک کنی من نیستم، همون‌جور که از اول نبودم.
بی‌توجه به درد دستم پرخشم جوابش رو دادم.
- تو چرا این‌قدر نفهمی عاطفه؟ آخه چرا نمی‌فهمی تو و بچه‌ها برای من مهمید، دِ لامصب من به‌خاطر تو چشم رو خیلی چیزها بستم.
- رو چی‌ها؟ رو چی چشم بستی که نتیجه‌اش شد این، شد زندگی که تو شناسنامه شوهرم کنار اسم من، اسم زن دیگه‌ای هم نوشته شد.
با دست راستم، دست چپم رو کمی مالیدم، من برای این همه فریاد بهش حق می‌دادم اما این زندگی نتیجه کارهای خودش بود.
- بشین و فکر کن، نمی‌خوام باهات بحث کنم عاطفه. خسته شدم از دعواها و بحث‌های الکی، آخه زن حسابی دردت چیه؟ دردت زن گرفتنه منه، دِ آخه من که بین شما فرقی نذاشتم. عاطفه من کار اشتباهی نکردم.
پوزخند روی لب‌هاش رو اعصابم رفته بود، واقعا این زن چرا نمی‌فهمید برام مهم شده؟ مهم شده که دارم باهاش سر ناراحتیش چونه می‌زنم و گرنه راحت طلاقش می‌دادم.
- آره درسته تو کار اشتباهی نکردی، اما علیرضاخان با این کارت من راحت‌تر می‌تونم بدون دخالت کسی ازت طلاق بگیرم.
از تعجب ابروهام بالا پرید.
- چی؟!
سر تکون داد و فاتحانه گفت:
- بله شما بدون اجازه من ازدواج کردی و من می‌تونم راحت شکایت کنم.
این عاطفه رو باور نداشتم، یعنی واقعا هدفش جدا شدن از من بود؟ این درد نمی‌دونم از کجا به جونم افتاده که توان صدا بلند کردنم ندارم! درد شدیدی تو قفسه‌سینم پیچیده بود. دست راستم رو روی تخت گذاشتم تا بلند بشم و بتونم جلوی عصیان‌گریش رو بگیرم اما نتونستم و دوباره نشستم. با هر نفسی که می‌کشیدم قفسه سینم بیشتر درد می‌گرفت و پشتم می‌زد. نمی‌تونستم بلند و پشت سرهم جوابش رو بدم.
- تو... غلط... آخ!
نتونستم ادامه بدم، یک درد مثل کشیدن چاقو به قلبم نفسم رو برید، با پشت روی تخت افتادم و از درد به سینم چنگ زدم و ناله کردم. انگار مرگ کنارم نشسته بود و از دیدن حالم پوزخند میزد.
- علی... علیرضا...؟
زبونم تو دهنم سنگین شده بود، نمی‌چرخید برای جواب دادن. از شدت درد چشم‌هام رو بسته بودم و فشارمی‌دادم، دست‌های سردش روی دستی که رو قلبم بود نشست، صداش شدید می‌لرزید.
- چی شد؟! وای وای علیرضا چی شدی؟!
حس می‌کردم دارم رها میشم، یک حس سبکی.
- الو... تو رو خدا کمک کنید... شوهرم... شوهرم حالش خوب نیست... بله... منیریه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
***
*عاطفه*
دلم کوه غم شده بود، چطور باور می‌کردم مردی که بی‌جون، با رنگ و روی سفید با برانکارد بردن علیرضا بود! بی‌جون به دیوار تکیه میدم، نگاهم به در بخش مراقبت‌های ویژه است. من باعث حال خرابش شدم، من با خودخواهیم به زندگیش چسبیدم، حالا که به عشقش رسیده بود هنوز آزارش می‌دادم.
- عاطفه؟
چشم‌های نم‌دار و خستم رو می‌دوزم به چشم‌هاش که قرمز شده.
- بیا بشین رو صندلی.
دستم رو می‌کشه، کمک می‌کنه روی صندلی بشینم. کنارم می‌شینه و دست دور شونم می‌ندازه، سرم رو روی دوشش می‌ذارم. من باید دل بکنم تا مردم بتونه راحت زندگی کنه، باید چشم رو خیانتش ببندم و ببخشم. باید مردم رو به زن دیگه ببخشم تا به آرامش برسه. صدای گریه‌ها اذیتم می‌کرد و دل آشوبم رو بیشتر می‌شد.
- وای خدا کمک کن، یا امام‌غریب به جوونی بچم رحم کن.
دلم می‌خواد منم بلند گریه کنم اما نمی‌تونم انگار توی خوابم و دارم خواب می‌بینم. صدای ناله و گریه زن‌عمو حالم رو بدتر می‌کنه.
- بریم حیاط؟
می‌خوام جواب بدم اما توانی برای زبون باز کردن ندارم. خدایا چی شد رسیدم به این نقطه؟ نقطه‌ای که سرانجامش شد حال خراب مردی که تمام قلبم به نامش بود. یاد لحظه‌ای می‌افتم که حالش بد شد، لحظه‌ای که بیهوش شد. سریع اورژانس تماس گرفتم و بعد به علیسان خبردادم تا مامان بیاد پیش بچه‌ها، علیسانم به همه گفته بود. خانوم‌جون کنار بچه‌ها موند و همه بیمارستان اومده بودن. صورت سفید و بی‌روحش جلوی چشمام بود و کنار نمی‌رفت. صدای قدم‌های پرشتابی تو راهرو بیمارستان می‌پیچه.
- حمید اومد.
یاد چند ساعت پیش می‌افتم که به‌خاطر حضور حمید غیرتی شده بود، چقدر آرزوم بود علیرضا در برابر عشقم واکنشی نشون بده، اما امشب از این غیرتش هیچ‌حسی نداشتم. از بغل علیسان بیرون اومدم، به صندلی تکیه دادم، حمید کنارم نشست.
- چه خبر علیسان؟
صداش آروم و ناراحت بود.
- هیچی، هنوز کسی چیزی نگفته اما دکتر اورژانس گفت احتمال سکته هست.
- ای بابا، حال عاطفه‌خانوم چطوره؟
- از وقتی رسیدم حرفی نزده و ساکته.
- عاطفه‌خانوم به من نگاه کن.
چشم‌های بی‌رمقم رو بهش می‌دوزم، نگاهش ناراحت و نگران بود.
- حرف بزن... .
چرا درک نمی‌کردن، نمی‌تونم چیزی بگم وقتی علیرضا با مرگ دست و پنجه نرم می‌کرد.
- دکتر؟
با صدای عمو همه از جا بلند میشن و به سمت دکتر میرن، نفس تو سینم حبس میشه. دکتر عینکش رو در میاره و ناراحتی صداش نفسم رو بند میاره.
- چند سالشونه؟
- ۳۱ سال.
دکتر همه رو نگاه می‌کنه، نگاهش به منه افتاده می‌افته، انگار می‌فهمه داغونم که نمی‌تونم بلند بشم و به دست و پاش بی‌افتم تا بگه عزیزدلم حالش چطوره، خدایا تو کمک کن قسم می‌خورم ازش بگذرم.
- سن بیمار زیاد نیست، این‌جور که شما گفتید بیماری قلبی نداشته اما امشب ایشون سکته رو رد کردن، خوشبختانه حال عمومی‌شون خوبه و تاثیر دارو از بین بره چشم باز می‌کنن اما من توصیه می‌کنم حتما با دکتر روانشناس صحبت کنید چون این سکته ممکنه از فشار روحی زیاد هم باشه.
جواب سوال چشم‌هام رو داد و رفت. حالا به جای اشک و غم تو چهره همه لبخند نشسته بود. زن‌عمو خوش‌حال کنارم اومد، بغلم کرد.
- خدایا شکرت.
زن‌عمو صورتم رو با دست‌هاش قاب گرفت.
- دخترم شنیدی دکتر چی گفت؟ خداروشکر حالش خوبه. وقتی چشم باز کنه حتما می‌خواد ببینتت پس بلند شو آب بزن صورتت، پاشو فدات بشم.
دست‌های سردم رو روی دستهای زن‌عمو می‌ذارم و از روی صورتم برمی‌دارم، دلم می‌خواست به زن‌عمو بگم؛ خوش‌خیال نباش اونی که دوست داره ببینه من نیستم کسیه که این چند سال به‌خاطرش عذابم داد اما مثل همیشه سکوت می‌کنم، بی‌حرف با تمام سختی تن خشک شدم رو از روی صندلی می‌کَنم و با قدم‌های سست به سمت سرویس بهداشتی میرم. تو آیینه پر لک به چهره زن نگاه می‌کنم، تو چشم‌هاش می‌خوندم که اون هم با تصمیمم موافقه. از تو کیفم موبایل علیرضا رو درمیارم، تو لیست تماس‌هاش میرم و اسمش رو می‌بینم. هیچ‌حسی ندارم از اینکه فقط به اسم سیو کرده نه واژه عاشقانه. چشم می‌بندم تا کمی مسلط بشم و تمام حرف‌ها رو کنار هم بچینم. چه بی‌رحمانه اشک به چشم‌هام هجوم میاره و قلبم فشرده میشه، من تصمیمم رو گرفته بودم، این قلبم با ضربه‌های تندش نمی‌تونست منصرفم کنه. اسمش رو لمس می‌کنم و گوشی رو دم گوشم می‌ذارم، صداش ناراحت و دلخور بود اما پر از ناز.
- چه عجب یادت اومد یه زن دیگه هم داری.
واژه زن دیگه خوار میشه و تو قلب و احساسم فرو میره.
- حالا زنگ زدی سکوت کنی.
باید می‌گفتم این قسمی بود که با خدای خودم بسته بودم ک حالا اون جواب داده بود و نوبت من بود.
- بیا بیمارستان...!
صداش شوکه شد.
- عاطفه تویی؟!
- شوهرت بیمارستانه و الان بهت احتیاج داره.
جون دادم تا این چند کلمه رو گفتم و سریع قطع کردم با دست‌های لرزونم آدرس بیمارستان رو فرستادم و خودم آوار شدم. سخت بود بخشیدنت اما اون‌قدر عاشقتم که تو رو به عشقت می‌بخشم، سد چشم‌هام شکست و های‌های گریه‌ام بلند شد، رسید روزی که از دستت دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
با قدم‌های آهسته به سمت زن‌عمو رفتم، با مامان می‌گفتن و می‌خندیدن انگار چند دقیقه قبل نگران نبودن و گریه نمی‌کردن! مامان با دیدنم بلند شد، به آغوشم کشید.
- کجایی الان دیگه علیرضا چشم باز می‌کنه مامان‌جان.
موبایل علیرضا رو سمت مامان گرفتم با تعجب موبایل رو نگاه کرد.
- این رو بدین بهش... .
زن‌عمو هم کنار مامان ایستاد.
- به کی عاطفه‌جان؟!
دلم می‌خواست قبل از اومدنش برم، بی‌حوصله جواب دادم.
- علیرضا.
- خوب خودت چند دقیقه بعد بهش بده.
لبی تر کردم.
- من عجله دارم مامان باید برم بچه‌ها خونه تنهان.
زن‌عمو پشت چشمی نازک کرد، با دلخوری گفت:
- وا بچه‌ام تو این موقعیت افتاده تو می‌خوای تنهاش بذاری؟
دلم نمی‌خواست تندی کنم و جوابی بدم که بعد پشیمون بشم, عمو و علیسان هم کنارمون اومدن.
- چی شده عموجان؟
زن‌عمو مجالی برای صحبت من نداد و با همون لحن زننده جواب داد.
- چی می‌خواستی بشه، پسرم حالش خوب نیست اون وقت عاطفه می‌خواد تنهاش بذاره.
شاکی جواب دادم.
- این چه حرفیه زن‌عمو!
عمو دست رو شونم گذاشت و با مهربونی گفت:
- باید حتما بری؟
توجه‌ای به اخم زن‌عمو نکردم.
- متاسفم عمو اما دوست دارم شما درک کنی.
- چی رو درک کنه عاطفه! پسر من از مرگ برگشته. معلوم نیست چقدر حرصش دادی که قلبش تو جوونی کم آورده.
- زن‌عمو لطفا...!
بی‌توجه به تشر علیسان ادامه داد.
- مگه دروغ میگم ندیدی دکتر چی گفت؟
خنثی این زن رو که الان بعد این همه سال ذاتش رو نشون می‌داد نگاه کردم. دوست داشتم فریاد بزنم اونی که پسرت رو حرص داده من نیستم زن دوم پسرته اما حیف که بابا گوشه‌ای ایستاده بود و نگاه می‌کرد، دلم نمی‌خواست دوباره تو چشم‌هاش دختر گستاخ و بدی باشم.
- لطفا خانم‌عالی, عاطفه‌خانم حالش خوب نیست. میره کمی استراحت می‌کنه و سرحال برمی‌گرده.
زن‌عمو حتی از تشرهاش حمید رو هم بی‌نصیب نذاشت.
- الان وقت استراحت نیست جناب، این عاطفه‌خانم هم زن پسرمه و باید الان باشه.
زن‌عمو و این همه پافشاریش رو درک نمی‌کردم. خواستم جواب بدم که حرف علیسان باعث سکوتم شد.
- این این‌جا چی‌کار می‌کنه؟!
نگاه همه به سحری افتاد که نگران و مضطرب به سمتمون می‌اومد، همه از دیدنش شوکه شدن اما من اون لحظه می‌خواستم قیافه‌های همه رو وقتی بفهمن این زن با چه نسبتی اینجاست ببینم.
- علی... علی کو؟
همه از شوک دیدنش سکوت کرده بودن.
- این جا چه خبره؟
صدای بلند بابا همه رو از شوک در آورد، حالا من متعجب به پدری نگاه می‌کنم که با خشم منتظر جواب بود.
- دارم می‌پرسم علی کجاست؟
عمو با حرص جواب داد:
- چی میگی تو؟ علیرضا به تو چه مربوطه؟!
بی‌توجه به خشم عمو به سمت من برگشت و دست سردم رو گرفت، دست گرمش لرز به تنم انداخت.
- تو بگو عاطفه، علی من کو، شوهر من کو؟
علی اون، شوهرش! حق با سحر بود علیرضا سهم اون بود نه منی که به‌خاطرش تمام غرورم و آبروی پدرم رو حراج کردم.
- لال‌شو دختر خیره سر چی میگی؟!
لبخند تلخی زدم و به سمت زن‌عمو برگشتم، با حیرت و غضب حرف زده بود.
- گفتید باید باشم چون شوهرمه، یادتونه زن‌عمو همین چند دقیقه قبل گفتید.
سخت بود اشک نریختن، سخت بود پیشکش کردن عشقت اما باید می‌شکستم تا دوباره از نو قلب زخمیم رو بسازم. دست سحر رو پس زدم، از همه و نگاه‌های پرترحم و حیرون‌شون چشم گرفتم.
- شوهرت... حالش خوبه، چند دقیقه بعد برو ببینش.
بابا به سمتم اومد و بعد هشت‌سال مستقیم نگاهم کرد و آروم و پرغصه گفت:
- چی میگی عاطفه؟!
دلم برای چشم‌ها و لحن مهربونش تنگ شده بود، چرا به‌خاطر علیرضا دل پدرم رو شکستم و خودم رو از وجودش محروم کردم؟ دیگه طاقت دوری نداشتم، سریع به آغوشش پناه بردم، درد دلم رو بغل مردی فریاد زدم که تمام دوران کودکیم برام از همه قوی‌تر بود. دستی رو شونم نشست.
- عاطفه، خواهری بیا بریم.
از بابا جدا شدم، علیسان کمک کرد بهش تکیه کنم انگار نگفته همه فهمیدن چه بلایی سرم اومده، زن‌عمو نگاه خجالت زده‌اش رو می‌دزدید و عمو بی‌جون به دیوار تکیه داده بود، مامان هنوز با تعجب سحر رو نگاه می‌کرد انگار هنوز درک نکرده بود این زن چه بلایی سر زندگی دخترش آورده.
- مریضتون بیدار شد.
با خبری که پرستار داد سحر اولین نفر بود که داخل رفت.
- بریم علیسان حالم بده.
می‌خواستم فرار کنم و شاهد بی‌قراری مردی برای زن عزیزش نباشم، می‌خواستم قبل از شنیدن حرف‌های عاشقونشون فرار کنم اما بابا مانع شد، جدی و محکم گفت:
- قبل از رفتن دهن وا کن و بگو علیرضا چه غلطی کرده؟
مامان کنار بابا ایستاد و آروم گفت:
- آروم باش برات ضرره عصبانی بشی.
بابا بی‌توجه فریاد زد.
- چی چی رو آروم باشم می‌خوام بدونم این پسر چه غلطی کرده.
- ساکت آقا بیمارستانه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین