جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [پسران دانشگاه را رهبری می‌کنند] اثر «pen lady (ماها کیازاده)کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط pen lady با نام [پسران دانشگاه را رهبری می‌کنند] اثر «pen lady (ماها کیازاده)کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,247 بازدید, 40 پاسخ و 40 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پسران دانشگاه را رهبری می‌کنند] اثر «pen lady (ماها کیازاده)کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع pen lady
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط pen lady
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
716
6,267
مدال‌ها
5
نفس عمیقی کشیدند و کنجکاو دنبال آن دخترک قدم برداشتند. دخترک آرام و نامحسوس نیم‌نگاهی از گوشه‌ی چشم به آن‌ها انداخت و وقتی از آمدن‌شان مطمئن شد، نفس حبس شده‌اش را با لبخندی محو رها کرد. وقتی به پشت دانشکده رسیدند، اولین کاری که کرد، بازرسی آن‌جا بود. سه دختر جوان زمانی‌ که او را در حال گشتن دیدند، ابروهایشان با حیرت بالا پرید و نگاهی بین هم رد و بدل کردند. مسئول عهدنامه وقتی از این‌که کسی دیگری آن‌جا حضور ندارد مطمئن شد؛ با لبخندی مهربان به‌سمت آن‌ها برگشت. سپس محترمانه از آن‌ها درخواست کرد روی صندلی‌های دو نفره‌ای که در محوطه‌ی پشت دانشکده قرار داشتند، بنشینند. مرضیه زودتر از باقی دخترها نشست و جدی خیره‌ی او شد، تارا و فاطمه نیز با تردید کنار مرضیه نشستند. دخترک لبخندش را گستراند و دستانش را به هم کوباند:
- من نازنینم... مسئول عهدنامه.
در اتمام سخنش باری دیگر مشکوک نگاهش را به اطراف گرداند و سپس رو به دخترها با ولومی پایین گفت:
- ما... به کمکتون نیاز داریم.
چشم‌های فاطمه و مرضیه گرد شد، چه کمکی؟! اما تارا برعکس آن‌ها، موشکافانه دخترک را زیر نظر گرفت، سپس اخم کرده رو به او گفت:
- چه کمکی می‌خواید؟ ... و این‌که چرا باید بهتون کمک کنیم؟ شما روز اولی که اومدیم دست به یکی کردید و باعث شدید اخطار بگیریم.
صورت نازنین با ناراحتی در هم رفت. اخم کوچکی کرد و در حالی که انگار مجرم است، با سر پایین مقابلشان ایستاده‌بود؛ آهی کشید و با تأسف گفت:
- متأسفم، ولی ما مجبوریم.
آن‌قدر معصومانه گفت که اخم‌های تارا کم‌رنگ‌تر شد؛ اما چشم‌هایش را گرداند و سعی کرد صورتش همان حالت جدی بودنش را حفظ کند.
- یعنی چی که مجبورید؟ مگه میشه کسی رو به زور وادار به انجام کاری کرد که نمی‌خواد؟
نازنین غمگین نگاهش را به او داد و آرام‌تر گفت:
- اون ما رو مجبور می‌کنه. ما باید هر کاری که میگه رو انجام بدیم وگرنه... وگرنه با نفوذی که داره باعث میشه از دانشکده اخراج بشیم. ما مجبوریم کوتاه بیایم و اعتراض نکنیم، چون نمی‌خوایم اخراج بشیم. روزها درس خوندیم و تلاش کردیم تا این‌جا، توی این دانشگاه درس بخونیم.
دخترک نامطمئن با آن‌ها نگریست و با استرس شروع به جویدن ناخنش کرد. سپس ترسیده با چشمای گرده شده قدمی به‌سمت آن‌ها برداشت و کنارشان نشست، دست فاطمه را گرفت و گفت:
- تو رو خدا به کسی نگید که من این چیزا رو بهتون گفتم، چون بینمون پر از جاسوسه... اگه بفهمن من این چیزا رو بهتون گفتم سریع بهش خبر می‌دن. اون... اون ازم نمی‌گذره. اگه بدونه... وای خواهش می‌کنم فراموش کنید من چی گفتم، خواهش می‌کنم!
مرضیه که قضیه را بدتر از آن‌چه که تصور کرده بود دید، به‌سمت نازنین گریان خم شد و پرسید:
- کی... کی مجبورتون می‌کنه؟
نازنین با چشمای اشکی نگاهش را به او دوخت و زمزمه‌وار گفت:
- رهبر!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین