جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

اطلاعیه داستان‌نویسی انجمن رمان‌بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته قوانین و اطلاع رسانی توسط MHP با نام داستان‌نویسی انجمن رمان‌بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,034 بازدید, 65 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته قوانین و اطلاع رسانی
نام موضوع داستان‌نویسی انجمن رمان‌بوک
نویسنده موضوع MHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,240
43,093
مدال‌ها
3
داستان: تحویل سال
نویسنده: دردانه عوض‌زاده

- ببین عزیز! سیب رو بذاری اونورتر که از آینه مشخص باشه، بهتره!
- سیب روی تو چو در آینه‌ی دل افتاد...‌ ‌.
- بی‌خیال عزیز! بذار کارمونو بکنیم، زیاد تا سال تحویل نمونده!
- عجب سالیست، سالی که با تو تحویل می‌شود!
- می‌دونم عزیز! عجب سالِ سالیست امسال! ولی الان اون سبزه رو یه خورده بیشتر هل بده!
- خونه‌ای که تو رو داشته باشه چه نیاز به سبزه؟... خوبه جاش؟
- آره عزیز!... سبزی این خونه که از شماست، نفرمایید!
- بنشین در بر من، یار پری‌چهره‌ی من! تحویل سال نزدیکه!
- عزیز! توی این آخرین تیک‌تاک‌های سال کهنه یه آرزو کن!
- آرزو می‌کنم تا ابد، هر تحویل سالی، آرزو کنم مثل سال کهنه، توی سال جدید هم باز تو یار من باشی و من عزیز تو!
 

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,240
43,093
مدال‌ها
3
داستان: انار
نویسنده: دردانه عوض‌زاده

همین که نوک کارد را داخل شیار انار فرو کرده و کمی تکان دادم، انار با صدای قرچ ضعیفی از هم باز شد. نگاهم که به دانه‌های سرخ و کبودش افتاد، اخم‌هایم درهم فرو رفت و با دلخوری گفتم:
- تو که پوستت سفیده، چرا دونه‌هات سرخه؟
آب دهانم را که حاصل فعالیت مضاعف غده‌های بزاقی با دیدن آن دانه‌های خون‌رنگ بود، قورت دادم و با دلداری به خودم گفتم:
- حالا شاید فقط رنگش قرمزه، اما خودش شیرینه.
یکی از نیمه‌های انار را به درون بشقاب برگرداندم. نیمه‌ی دیگری را هم با فشار دو دست دو نیم کردم. باز یکی از نیمه‌ها را درون بشقاب گذاشته و دانه‌های آن چارک باقی‌مانده‌ی درون دستم را با فشاری که از پشت به پوستش وارد کردم، بیرون کشیدم. کپه‌ای از دانه‌های سرخ و کبود انار، روبه‌رویم به ردیف نشسته بودند و ترشح سرسام‌آور بزاق در دهانم به من این هشدار را می‌داد که دانه‌های روبه‌رو، ترش هستند؛ اما من با خوش‌بینی تمام به خودم گوشزد می‌کردم.
- شاید هم شیرین باشه؟
بالاخره دانه‌ها را بالا آورده و به دندان کشیدم. همان ضربه‌ی نخستین و زخمه‌ی اول به تن خونین دانه‌ها کافی بود تا ابروهایم به جنگ یکدیگر رفته و لمس مزه‌ی ترش خون انار روی زبانم، پیام عصبی را تا شقیقه‌ام برساند و انتهای فک‌هایم را با سیخی چنان نوازش کرده که تیری تا عمق جانم فروبنشاند.
- آخ از این ترشی!
چارک نیم‌خورده را بیرون آورده و دانه‌های باقی‌مانده درون دهانم را بالاجبار با پلک‌های به هم فشرده و ابروهایی درهم در میان دریایی از بزاق‌های مترشحه جویدم و با قورت دادنشان، نوچی به انتهای خوردنم چسباندم. نگاه ناامیدم را به دانه‌های انار درون بشقاب دوختم. از یک سو دلم نمی‌آمد بی‌خیال جویدنشان شوم و از سوی دیگر آن حد ترشی را هم نمی‌پسندیدم. با لب‌هایی به پایین منحنی شده چشم از دانه‌های خونین گرفتم.
- چرا همه‌ی انارهای دنیا شیرین نیستند؟
نگاهم که به نمکدان افتاد، برای برداشتنش بلند شدم.
- ترش‌ترین انارها رو هم با نمک میشه خورد!
 

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,240
43,093
مدال‌ها
3
داستان: خبر
نویسنده: دردانه عوض‌زاده

سر کوچه از ماشین پیاده شدم. با یک دست کوله سربازی‌ام را روی شانه‌ام جابه‌جا کردم و بعد نگاهی سرشار از اضطراب به پاکت پلاستیکی سیاه‌رنگی که درون دست دیگرم بود، انداختم. مقداری از لب زیرینم را با دندان کندم و نگاهم را به انتهای کوچه به در طوسی‌رنگ خانه‌مان دوختم. حالا چطور باید به خانه می‌رفتم؟ با این چیزی که به همراه داشتم چه باید می‌کردم؟ اولین قدم را داخل کوچه گذاشتم و به ساعاتی قبل که شاد بودم، فکر کردم. ناسلامتی بعد از دوماه توانسته‌بودم از پادگان مرخصی بگیرم و با گرفتن سواری دربست به خانه رهسپار شوم. حال آن ساعتم چون حال کسی بود که در آسمان‌ها پرواز می‌کرد و حال الانم؟ می‌خواستم زمین دهان باز کند و مرا با تمام وجود ببلعد. آخر چطور می‌توانستم خبر را به آن پیرمرد و پیرزن بدهم؟ حتی فکر کردن به زمانی که خبر را می‌شنوند هم تنم را به لرزه می‌انداخت. با قدم‌های آهسته به طرف خانه قدم بر‌می‌داشتم، اما تمام فکرم به زمانی بود که در جاده، مینی‌بوس چپ شده را دیدیم و راننده سواری کناری نگه داشت تا برای کمک پیاده شویم. همین که پیاده شدیم آمبولانس آژیرکشان به راه افتاد. یکی گفت:
- بیچاره دختره، فکر کنم تموم کرده بود.
دیگری پرسید:
- جز اون تلفات نداشت؟
اولی جواب داد:
- بقیه سرپایی‌ان طوریشون نشده.
خواستم برگردم و سوار ماشین شوم که نگاهم از میان خرده‌ریزهای روی زمین ریخته مسافران مینی‌بوس، به چیز آشنایی میان بوته‌ها خورد. پیش رفتم. کفش بود. یک کفش زنانه‌ی آشنا. اصلاً مگر میشد من این کفش سیاه پاپیون‌دار را نشناسم؟ مخصوصاً با آن سه نگینی که روی دو طرف پاپیون بود. خودم خریده‌بودمش. خودِ خودش بود. حتی نگین وسطی از طرف سمت راست پاپیون که افتاده‌بود. دستم را داخل پلاستیک فرو کرده و کفش را بیرون آوردم و انگشتم را روی جای خالی نگین گذاشتم. از همان روز اول این نگین افتاده‌بود. چقدر اکنون این جای خالی به من دهان‌کجی می‌کرد! اشک در پشت پلک‌هایم ردیف شد. همان دم که این کفش را به او هدیه دادم و جای خالی نگین را دید اخم کرده گفت:
- داداش! تو سعی کن دیگه خرید نکنی! خب یه نگاه می‌کردی بهت نندازن.
خواستم کفش را برده و تعویض کنم، اما خندید و گفت:
- نبر! اتفاقاً می‌خوام همین‌جوری نگهش دارم، همین نگین افتاده میشه نشونه، عوض نمیشه با کفش‌های دیگه.
کفش را درون پلاستیک انداخته، محکم دو سوی آن را برهم زدم. عجب نشانه‌ی خوبی هم شده‌بود. من در آن بیابان کفش خواهرم را پیدا کرده و هر چه گشته بودم خودش را نیافته‌بودم. صدای مردی که می‌گفت «بیچاره دختره فکر کنم تموم کرده‌بود» در گوشم تا رسیدن به خانه ناقوس‌وار طنین انداخته‌بود. نگاهم را به در خانه که نزدیکش شده‌بودم، دوختم. چطور به پدر و مادرم کفش را نشان می‌دادم و می‌گفتم تنها تلفات مینی‌بوسی که چپ کرده‌بود، دخترشان بوده که خیال می‌کردند اکنون به خوابگاه دانشگاه رسیده است. به در رسیدم. پیشانی‌ام را به در تکیه دادم و چشمانم را بستم. وراجی‌هایش به یادم آمد؛ همین که دهان باز می‌کرد دیگر فرصت صحبت به کسی نمی‌داد و چقدر همیشه غر می‌زدم که «بس کن سرم رفت». الان من آرزوی آن وراجی‌های بی‌پایان را داشتم. اصلاً اگر زمان به عقب برمی‌گشت، هیچ‌وقت مانع حرف زدنش نمی‌شدم. فقط با لذت به صدایش گوش می‌دادم. بغض گلویم شکست، اما نباید اشک می‌ریختم. سرم را بلند کردم به اطراف سر چرخاندم. با چند نفس عمیق اشک‌هایم را عقب راندم. پدر و مادر پیرم را در غم نبود خواهرم باید دلداری می‌دادم، پس نباید خودم می‌شکستم؛ هر چقدر سخت باید سرپا می‌ماندم. به سختی دستم را بالا برده و زنگ را فشردم. چند لحظه بعد صدای تلق‌تلق کشیده شدن دمپایی روی سرامیک‌ها آمد. حتماً مادر بود. چطور به او می‌گفتم حامل چه خبری هستم؟ در که باز شد، چشمانم تا حد نهایت گرد شد و فقط توانستم بپرسم:
- تو خونه‌ای؟
سرخوش خندید و طبق معمول با عجله شروع کرد.
- سلام داداش! توقع داشتی دانشگاه باشم؟ حق داری، واقعاً داشتم می‌رفتم، وسط راه ماشین چپ کرد، من هم دیگه نموندم برگشتم خونه، آخه می‌دونی چی شد؟ یه لنگه کفشم وسط تصادف گم شد، هرچی گشتم پیداش نکردم، دیگه ضایع بود پاپتی برم دانشگاه. فقط شرمنده تو شدم که کفش هدیه‌ت پام بود... .
بی‌توجه به بی‌وقفه حرف زدنش پلاستیک و کوله را پرت کرده، با شدت او را میان بازوانم اسیر کردم و او را بهت زده ساکت کردم.
- گور بابای کفش! خدا رو شکر خودت سالمی!
 

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,240
43,093
مدال‌ها
3
داستان: انتظار
نویسنده: دردانه عوض‌زاده

حامد چند بار عرض مسیر پیاده‌روی پارک را در حالی که گه‌گاه نگاهش را به ابتدای مسیر می‌دوخت به صورت رفت و برگشت طی کرد. در پایان دومین برگشت نگاهی به ساعت مچی‌اش کرد و با ابروهایی که بیشتر از قبل در آغوش هم فرو می‌رفتند، نگاهی به ابتدای مسیر انداخت و با صدایی که از میان دندان‌های به هم فشرده‌اش خارج میشد گفت:
- پس کجا‌ موندی؟
خود را روی نیمکت سیمانی توسی‌رنگ انداخت و نگاهش را از ابتدای مسیر را برنداشت. چند لحظه بعد مرد جوان دیگری از پشت پیچ مسیر وارد میدان دید او شد و مرد اول با دیدن او سریع برخاست و با قدم‌های تند خود را به او‌ رساند. عباس با دیدن او لبخندی زد، اما حامد نرسیده به او صدایش را بلند کرد.
- کجایی پس؟ چهل و پنج دقیقه‌س علف زیر پام سبز شده!
عباس دستانش را بالا گرفت و لبخند زد.
- شرمنده رفیق! زیاد که دیر نشده؟
حامد که دیگر به او رسیده بود برای اینکه یقه‌های او‌ را نگیرد، دستش را درون موهای خودش فرو‌ کرد.
- آخه مرد حسابی وقتی میگی ده یعنی ده!
عباس خونسرد دستش را برای دست دادن پیش آورد.
- حالا که طوری نشده گر گرفتی.
حامد دست او را پس زد.
- طوری نشده؟!
و با نشان دادن صفحه‌ی ساعتش با انگشت به او گفت:
- ساعت داره یازده میشه!
عباس دستانش را درون جیب شلوارش فرو کرد و با بالا دادن یکی از شانه‌هایش گفت:
- حالا ده یا یازده چه فرقی می‌کنه؟ بالاخره که اومدم.
حامد چشمانش از این همه خونسردی گرد شد و دستش را مشت کرد.
- فرقی نداره ها؟ فرقی نداره؟
عباس خندید.
- اینقدر آتیشی نشو! خب توی ترافیک گیر کردم.
حامد یک قدم برگشت و بعد با تندی با پیش گرفتن دستش جلو آمد.
- آخه مرد حسابی وقتی قرار میذاری فکر ترافیک هم کن، تا این همه خلق‌الله رو زابه‌راه نکنی.
عباس ابروهایش را بالا داد:
- اوه... خلق‌الله! مگه چند نفری؟
حامد یک دستش را به کمر زد. با فشردن لب‌هایش فقط سری از سر تأسف تکان داد. عباس دستی به بازوی او زد.
- حالا دیگه دلخور نباش، تقصیر خودته که آن‌تایم سر قرار حاضر میشی، آدم باید یه خورده دیر بیاد سر قرار، کلاس داره!
حامد دستی که به کمر داشت را دوباره مقابل او گرفت.
- یعنی چی کلاس داره؟ وقتی میگی ده یعنی رأس ده باید اینجا باشی، ولی مطمئنم ده تازه از خونه زدی بیرون.
عباس خندید و سر به زیر انداخت. حامد دستی به پیشانی‌اش کشید و نفس حبس شده درون سی*ن*ه‌اش را بیرون داد.
- تقصیر منه که بعد این همه مدت رفاقت، هنوز تو رو نشناختم.
 

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,240
43,093
مدال‌ها
3
داستان: مهر و دلتنگی
نویسنده: دردانه عوض‌زاده

همین که از زیر طاق بادکنکی پا به داخل گذاشت، تمام قلبش درون کفش‌هایش ریخت. سر برگرداند. دیگر خبری از پدر نبود. دلش گرفت. از در و دیوار و آدم‌ها می‌ترسید، اما دستش را محکم به بندهای کوله‌پشتی سرخابی‌رنگش گرفت و قدم پیش گذاشت. او‌ دیگر بزرگ شده بود. بچه‌های دیگری هم مثل او در حیاط بودند. با اخم نگاهشان کرد. هیچ‌ک.س تنها نبود. دو بند کوله‌اش را محکم‌تر گرفت و ابروهایش بیشتر در هم شد. نگاهش روی مادر و دختری نشست. مادر مقنعه‌ی به هم ریخته‌ی دخترش را مرتب می‌کرد. نگاهش را به مقنعه‌ی خودش دوخت. خطِ تا رویش مانده بود. پایین مقنعه‌ را گرفت و کشید تا صاف شود. آنقدر به خاطر دیر بیدار شدن سریع آماده شده بود که حتی شانه هم به موهایش نزده بود. با چهار انگشتش به ضرب موهایی که از کنار مقنعه‌اش بیرون زده بود را داخل برد و از مادر و دختر با اخم رو بر گرداند.
مادری را دید که ظرف غذای طوسی‌رنگی را داخل کیف دخترش می‌گذاشت و به او توصیه می‌کرد حتماً غذایش را بخورد. دوطرف لب‌هایش را به پایین کشید و نگاهش را به کیکی دوخت که سر جلد آبی‌رنگش از درون جیب مانتویش مشخص بود. بابا از دکه‌ی سر همین کوچه گرفته بود.
- بابایی اینو جای صبحونه بخور، ظهر می‌برمت پیتزا بخوری.
قبلاً عاشق پیتزا بود. همان‌هایی که مامان درست می‌کرد، اما الان دیگر دوست نداشت. از بس به هر بهانه‌ای بابا پیتزا خریده بود. هوفی کشید و به طرف در مدرسه چرخید. کاش می‌توانست بیرون برود، حیف که می‌ترسید. نگاهش به دختری خورد که دست در دست مادرش، درحالی که رز سفیدی را در دست دیگرش داشت از زیر طاق بادکنک‌های رنگ و‌ وارنگ داخل شد. مردی با گوشی از آنها فیلم می‌گرفت. دلش شکست. بابای دختر همراهش بود.
- بابایی من نمی‌تونم بمونم، دیرم شده، سعی کن روز اول بهت خوش بگذره، ظهر میام دنبالت!
بابا فقط او را بوسیده و‌ رفته بود. بدون اینکه منتظر داخل شدنش هم بماند. آهی کشید.
-سلام!
نگاهش را از در مدرسه گرفت و به طرف صدا چرخید. همان دختری بود که مادرش مقنعه‌اش را درست کرد. دست دختری را گرفته بود که مادرش ظرف غذا درون کیفش گذاشت. هر دو لبخند بر لب داشتند تا نبود دندان‌هایشان معلوم شود.
- تو هم دوست ما میشی؟
ابروهایش بیشتر درهم رفت و لب‌هایش را جمع کرد. از هر دویشان بدش می‌آمد، چون مادرشان کنارشان بود. بدون حرف سر بالا انداخت و دور شد. تا کنار دیوار رفت. آن دو از او‌ ناامید شده و به سراغ دختری رفتند که هنوز پدرش از او‌ و مادرش فیلم می‌گرفت. از او هم بدش می‌آمد. چرا آنها تنها نبودند و فقط او تنها بود؟ بغض گلویش را گرفت و رو از آنها برگرداند. از پهلو به دیوار تکیه زد، بطوری که یک طرف صورتش به دیوار چسبید. انگشتش را روی آجر قهوه‌ای‌رنگ کشید. چشم‌هایش می‌سوخت و دلش می‌خواست گریه کند، اما بزرگ شده بود، نباید گریه می‌کرد.
- بابایی! مامان دیگه با ما نیست که همراهت بیاد، تو دیگه بزرگ شدی، نباید گریه کنی.
لب‌های لرزانش را به هم فشرد. او نباید گریه می‌کرد. به جای انگشت، ناخنش را روی آجر آرام کشید. بزرگ شدن خیلی بد بود. از همان روزی که بابا او‌ را به پارک برد و وقتی برگشتند، مادر چمدان به دست جلوی در خانه ایستاده بود، از پارک رفتن هم بدش آمد. مادرش بعد از مدت‌ها برگشته بود خانه و او در پارک بود. باز هم می‌خواست برود. این را وقتی او‌ را محکم بغل کرد و بعد که پرسیده بود «برنمیگردی؟» فقط گریه کرده بود، فهمید. وقتی گفت «منو هم با خودت ببر» فقط شنید که «نگران نباش پنج‌شنبه و جمعه‌ها میای پیش من.» دلش شکست. ناخنش را محکم‌تر روی آجر کشید. چرا مدرسه‌ها پنج‌شنبه و جمعه نبودند که مادرش هم پیشش باشد؟ او‌ و مادرش فقط همین دو روز اجازه داشتند با هم باشند. انگشتش درد گرفته بود، اما هنوز با حرص روی دیوار می‌کشید. چند روز دیگر پنج‌شنبه میشد؟لب‌هایش را به هم می‌فشرد تا گریه نکند. اصلاً از مدرسه هم خوشش نمی‌آمد.
- دخترم؟
به آنی دست از ناخن کشیدن به دیوار برداشت و ابروهای فشرده‌اش از هم باز شد. سر برگرداند و نگاهش درشت شد.
- مامان!
مامان دستانش را باز کرد و او به آغوشش پرواز کرد. همانجا بغضش شکست و‌ گریه کرد.
- اومدی؟ گفتم نمیای.
مامان سرش را نوازش کرد.
- چرا فکر کردی مامان نمیاد؟
- بابایی گفت تو دیگه با ما نیستی که بیای.
مامان هم‌پای دخترش نشست و اشک‌های او‌ را پاک‌ کرد.
- گریه نکن عزیزم! من همیشه باهاتم، حتی اگه توی یه خونه نباشیم.
هق زد.
- من تنها بودم.
موهای نامرتب دخترش را درون مقنعه کرد و مقنعه را روی سرش راست کرد.
- الان دیگه نیستی، من کنارتم چون دخترم می‌خواد باسواد بشه، تا وقتی بری سر کلاس همین‌جام.
سرش را التماس‌وار کج کرد.
- بعدش هم‌ نرو!
مادر چند لحظه با لبخند نگاهش کرد و بعد کیف دستی‌اش را همزمان با ایستادن پیش کشید و دستش را درونش فرو برد.
- ببین چی برات آوردم؟
ظرف غذای زردرنگی را که عکس زنبور بامزه‌ای داشت، بیرون کشید. همزمان با باز کردن درش گفت:
- ببین مامانی برای زنگ تفریح دخترش چی گذاشته؟
نگاهش روی ظرف میخ شد و لبخند زد. سه خانه‌ درون ظرف بود که با لقمه، خیار خرد شده و انگور دانه سیاه پر شده بود. مادرش می‌دانست که او‌ عاشق انگور دانه سیاه است
- آخ‌جون!
- صبحونه خوردی؟
سر بالا انداخت. مادر اخم کرد و با انگشت ضربه‌ی آرامی روی بینی‌اش زد.
- ای داد و بیداد! دختر خوابالوی من خواب مونده؟
لقمه را از میان ظرف برداشت.
- اینو بخور، بقیه رو بذارم‌ توی کیفت برای زنگ تفریح.
لقمه را گرفت و همراه با برگشتن گاز زد. پنیر و‌ گردو زیر دندانش مزه کرد. نگاهش را به سه دختری افتاد که با هم‌ دوست شده بودند. دیگر از آنها بدش نمی‌آمد، چون مادر او هم‌ کنارش بود.
- مامان من با اونا دوست بشم؟
مامان درحال بستن زیپ کیفش گفت:
- حتماً دخترم، اصلاً بیا با هم بریم‌ باهاشون دوست شو!
برگشت و نگاهش به دست دراز شده‌ی مادرش افتاد. با ذوق آن را محکم‌ گرفت. دیگر از مدرسه هم بدش نمی‌آمد، چون مادرش کنارش بود.
 

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,240
43,093
مدال‌ها
3
داستان: خاطره‌ی باران
نویسنده: دردانه عوض‌زاده

- قشنگه!
- چی؟
- بارون!
- اوه... آها... آره.
- می‌دونی یاد چی افتادم؟
- چی؟
- یاد روزهای اولمون.
- روزهای اول؟
- آره... یادت نیست؟ اولین باری که با هم اومدیم کافه بارون بود.
- هه... آره... رفته‌ بودیم‌ پارک‌ که بارون گرفت، تو مغرورانه گفتی حواسم به هوا بود و چتر همراه آوردم، ولی چتر بنفشتو همین که باز کردی در رفت.
- آره خراب شد، ولی خوب یادم مونده خنده‌هاتو قایم کردی.
- ببخش ولی...
- می‌دونم، باور کن خودمم خنده‌م گرفته بود، اما از اینکه به چشمت بی‌عرضه بیام ترسیدم و خنده‌م پرید.
- ولی عجب روز قشنگی بود اون روز!
- قدم زدن با تو قشنگش کرد.
- و البته کاملاً هم خیس شدیم، اونقدر که مجبور شدیم پناه ببریم به کافه.
- یادش بخیر! مثل موش آب کشیده شده بودیم.
- می‌دونی قهوه‌ای که اون روز خوردم‌ خوشمزه‌ترین قهوه‌ی عمرم بود؟
- من هم... اون روز همه‌چی قشنگ بود.
 
بالا پایین